حکایتی از بایزید بسطامی

حکایتی از بایزید بسطامی :

بایزید بسطامی عزم حج کرد. چون در راه شد، پیرمردی فقیر را بدید. پیر گفت:
«کجا میروی؟»

بایزید بگفت:
«به حج می‌روم تا طاعت خداوند به جا آورم.»

پیر گفت:
«چه داری؟»

بایزید گفت:
«دویست درهم!»

پیر گفت:
«بیا به من بده که صاحب عیالم و تهی‌دست و هفت بار دور من گرد، که حج تو این‌است و خدای از تو پذیرد.»

بایزید چنان کرد و بازگشت.

تاریخ عرفان و عارفان ایرانی ، صفحه 120

حکایتی از بایزید بسطامی


در کافه کتاب بخوانید:

سایه مغول
برمکیان
صوفیگری
قهرمان نامه
آیین
یغما

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe