من سخت پگاه آمدهام و پنداشتم که خداوند به فراغتی مشغول است و به گمان بودم از بار یافتن و نایافتن.
گفت: خبر نداری که چه افتاده است؟
گفتم: ندارم. گفت: انالله و اناالیه راجعون. بنشین تا بشنوی.
از داستان افشین و بودُلَف
عالمی را شورانیدن از بهر یک تن کز وی خیانتی ظاهر گشت محال است.
و ندانم تا این نو خاستگان در این دنیا چه بینند که فراخیزند و مشتی حُطام* گرد کنند وز بهر آن خون ریزند و منازعت کنند و آن گاه آن را آسان فروگذارند و با حسرت بروند.
ایزد عز ذکره بیداری کرامت کناد!
وی برفت و آن قوم که محضر ساختند رفتند و ما را نیز می بباید رفت که روز عمر به شبانگاه آمده است…