دیوان سنایی (ترجیعات و ترکیبات)

در این بخش ترجیعات و ترکیبات سنایی برای مطالعه آنلاین شما مهیا شده است. این بخش با وجودی که بسیار کوتاه است اما پرمغز و دارای مفاهیم ارزشمندی است.


ای سنایی بگذر از جان در پناه تن مباش
چون فرشته یار داری جفت اهریمن مباش
همچو شانه بستهٔ هر تارهٔ مویی مشو
همچو آیینه درون تاری برون روشن مباش
هر زمان از قیل و قال هر کسی از جا مشو
گر زمانه همچو سندان شد تو چون ارزن مباش
همچو طوطی هر زمانی صدرهٔ دیبا مپوش
پیش ناکس همچو قمری طوق در گردن مباش
گر سر نیکی نداری پایت از بدها بکش
تاج را گر زر نباشی بند را آهن مباش
پیش دانگانه همه سر چشم چون سوزن مشو
بندهٔ هر بنده نام آزاد چون سوسن مباش
عاشق جانی به گرد حجرهٔ جانان مگرد
با جعل خو کرده‌ای رو، طالب گلشن مباش
صحبت آن سینه خواهی نرم شو همچون حریر
طاقت پیکان نداری سخت چون جوشن مباش
مکمن قرآن به جز صدر مکین الدین مدان
تا همی ممکن شود جز در پی ممکن مباش
سید آل نظیری آن امام راستین
پیشوای راستان صاحب کلام راستین
ای دل اندر راه عشق عاشقی هشیار باش
عقل را یکسو نه و مر یار خود را یار باش
چند گویی از قلندر وز طریق و رسم او
یا حدیث او فرونه یا قلندروار باش
یا بسان بلبل و قمری همه گفتار شو
یا چنان چون باز و شاهین سر به سر کردار باش
یا بیا کن دل ز خون چون نار و نفع خلق شو
ورنه رخ را رنگ ده بی نفع چون گلنار باش
گرت خوی شیر و زور پیل و سهم مار نیست
همچو مور و پشه و روباه کم آزار باش
ور همی خواهی که دو عالم مسلم باشدت
یک زمان بر وفق صاحب عور و صاحب عار باش
با صفای دل چه اندیشی ز حس و طبع و نفس
یار در غارست با تو غار گو پر مار باش
سینهٔ فرزانگان را کین چه گردی مهر گرد
دیدهٔ دیوانگان را گل چه باشی، خار باش
ای سنایی گرت قصد آسمان چارمست
همچو عیسا پیش دشمن یک زمان بر دار باش
مدح خواجه‌ست این قصیده اندرین دعوی مکن
خواجه این معنی نکو داند تو زیرک‌سار باش
آفتاب اهل فضل و آسمان شاعری
قرة العین جهان صاحب قران شاعری
ای دل ار بند جانانی حدیث جان مکن
صحبت رضوان گزیدی خدمت دربان مکن
زلف او دیدی صفات ظلمت کفران مگوی
روی او دیدی حدیث لذت ایمان مکن
کفر و ایمان هر دو از راهند جانان مقصدست
بر در کعبه حدیث عقبهٔ شیطان مکن
چون عطارد گر نخواهی هر زمانی احتراق
چون بنات النعش جز در گرد خود جولان مکن
گر زحیزی خیره گردی روی زی نادان میار
چون بضاعت زیره داری روی زی کرمان مکن
سر این معنی ندانی گرد این دعوی مگرد
راستی بوذر نداری دوستی سلمان مکن
مل چو زان لب خواستی جز سینه مجلسگه مساز
گل چو زان رخ یافتی جز دیده نرگسدان مکن
بر یمین و بر یسار تو دو دیو کافرند
چون فرشته خو شدی این هر دو را فرمان مکن
اندرین ره با تو همراه ست پیری راست گوی
هر چه گوید آن مکن، ز نهار زنهار آن مکن
صحبت حور ارت باید کینهٔ رضوان مجوی
تخت ری خواهی خلاف تاج اصفاهان مکن
تا چنو تاجی بود بر فرق اصفاهان مدام
چون خرد در سر، درو سازند پس شاهان مقام
آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخدای
آنکه مر اهل عجم را اوست حالی رهنمای
هست هم خلق کسی کز مهر او آمد به دست
هست هم نام کسی کز بهر او دارد به پای
هشت خلد و هفت کوکب شش جهات و پنج حس
چار طبع و هر سه نفس و هر دو عالم یک خدای
زو گزیده‌تر نبیند هیچ کس معنی گزین
زو ستوده‌تر نیابد هیچ کس مردم‌ستای
شعر او پرورده باشد همچو ابروی چگل
قافیتها دلربای و تنگ همچون چشم فای
مادح و ممدوح را چون او ندیدم در جهان
در سخن معنی طراز و در سخا معنی فزای
نیست گردد بی گمان از خاطر او حشو و لحن
آب گردد استخوان ناچار در حلق همای
شعر او بینی جهانی آید اندر چشم تو
همچنین بودست آن جامی که بد گیتی نمای
معنی و الفاظ او همچون کبابست و شراب
این یکی قوت فزای و آن یکی انده زدای
خوش نباشد با تکلف شعر ناخوش چون دواج
شعر او بس چابکست و بی تکلف چون قبای
شعرهای ما نه شعرست ار چنان کان شاعریست
شاعری دیگر بود نزدیک من آن ساحریست
دی در آن تصنیف خواجه ساعتی کردم نظر
لفظها دیدم فصیح و نکته‌ها دیدم غور
عالمی آمد به چشم من مزین وندر او
لشکر تازی و دهقان در جدل با یکدگر
در یکی رو رودکی و عنصری با طعن و ضرب
وز دگر سو بو تمام و بحتری در کر و فر
اخطل و اعشی در آن جانب شده صاحب نفیر
شاکر و جلاب ازین جانب شده صاحب نفر
از قفای بحتری از حله در تا قیروان
بر وفای رودکی از دجله در تا کاشغر
مرکبانش وافر و کامل، سریع و منسرح
ساختهاشان وافر و سالم، صحیح و معتبر
معنی اندر جوشن لفظ آمده پیش مصاف
خود بر سر همچو کیوان تیغ در کف همچو خور
از نهیب شوکت ایشان ز چرخ آبگون
زهره و مریخ مانده کام خشک و دیده تر
هر زمان گفتی خرد زین دو سپاه بیکران
مر کرا باشد ظفر یا خود که دارد زین خبر
مر خرد را خاطر من در زمان دادی جواب
من ندانم خواجه داند تا کرا باشد ظفر
آنکه اندر هر دو صف دارد مجال سروری
بیش ازین هرگز کرا باشد کمال سروری
شعر او همچون سلامت عالم آراید همی
نکتهٔ او چون سعادت شادی افزاید همی
نکته و معنی که از انشاء و طبع او رود
گویی از فردوس اعلا جبرییل آید همی
مادر بد مهر گفتستند عالم را و من
این نگویم ز آنکه چونین من خلف زاید همی
کس نیدی اندر سخن شیرین سخنتر زو ولیک
هجو او چون زهر افعی زود بگزاید همی
هر که مدح او ببیند گر چه خصم او بود
از میان جان و دل گوید چنین باید همی
سر فرازان جماعت گر چه بدگوی منند
مر مرا باری بدیشان دل ببخشاید همی
آب روی و آتش طبع مرا زان چه زیان
گر به خیره بادپایی خاک پیماید همی
زین شگفتی من خود از اندیشه حیران مانده‌ام
تا چرا معنی بدینسان روی بنماید همی
گر مرا نادان بنستاید چه عیب آید از آن
چون به عالم هر که دانایست بستاید همی
در سعادت همچنین آسوده بادی سال و ماه
از بزرگان و ز بزرگی مر ترا اقبال و جاه


ای پیشرو هر چه نکوییست جمالت
وی دور شده آفت نقصان ز کمالت
ای مردمک دیدهٔ ما بندهٔ چشمت
وی خاک پسندیدهٔ ما چاکر خالت
غم خوردنم امروز حرامست چو باده
کز بخت به من داد زمانه به حلالت
ای بلبل گوینده وای کبک خرامان
می خور که ز می باد همیشه پر و بالت
زهره به نشاط آید چون یافت سماعت
خورشید به رشک آید چون دید جمالت
شکر چدن آید خرد و جان ز ره گوش
چون در سخن آید لب چون پسته مقالت
دل زان تو شد چست به بر زان که درین دل
یا زحمت ما گنجد یا نقش خیالت
هر روز دگرگونه زند شاخ درین دل
این بلعجبی بین که برآورده نهالت
جان نیز به شکرانه به نزد تو فرستم
خود کار دو صد جان بکند بوی وصالت
پیوند تو ما را ز کف فقر نجاتست
گویی که مزاج گهرست آب خیالت
ای یوسف مصری که شد از یوسف غزنین
چون صورت پاکیزهٔ تو صورت حالت
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
در ده می اسوده که امروز برآنیم
کاسباب خرد را به می از پیش برانیم
زانگونه می صرف که چون یک دو سه خوردیم
در چشم خود از بی‌خبری هیچ نمانیم
با کام خرد کام نگنجد به میانه
بی کام خرد کام خود امروز برانیم
آنجا برسانیم خرد را که از آنجا
گر سوی خود آییم به خود راه ندانیم
از پند تو ای خواجه چه سودست چو ما را
هر نقش که نقاش ازل کرد همانیم
تا آن خورد اندوه که از دوست بماندست
ما در بر معشوق به اندوه چه مانیم
گر میل کند جنس سوی جنس به گوهر
پس باده جوان آر که ما نیز جوانیم
در علم جان آب عنب دان غذی ما
نی ما چو تو در هر دو جهان در غم نانیم
مست‌ست جهان از پی تقدیر همیشه
ما مست عصیریم که فرزند جهانیم
از بهر سماع و می آسوده نه اکنون
دیریست که مولای مغنی و مغانیم
نی نی که شدستیم ز بس جود و لطافت
مولای تو ای خواجه که احرار جهانیم
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
ترکان پریوش به دو رخ همچو نگارند
وز ناز به باده چو گل و سرو ببارند
سرمایهٔ عیشند چو بر جام برآیند
پیرایهٔ نازند چو در خدمت یارند
ترکان سپاهی و فروزنده سپاهند
حوران حصاری و گشاینده حصارند
از چشمهٔ پیکان به کمان آب برانند
در آتش شمشیر به صف دود برارند
زنگار ز مس بگذرد و زنگ ز آهن
ز آن تیر و سنان از مس و آهن بگذارند
از چین و ختا و ختن و کاشغر آیند
از تبت و یغما و زخر خیز و تتارند
المنةلله تعالی که ازیشان
در لشکر سلطان عجم بیست هزارند
بهرامشه مسعود آن شاه که او را
شاهان جهان باج ده و ساو گذارند
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
بی کوشش اجرام هنر کرد منیرش
بی گردش ایام خرد کرد خطیرش
گر ملک خرد ملک امیر تن او شد
نشگفت که تایید الاهیست وزیرش
بر چرخ عجب نیست گر از روی تفاخر
ناهید مغنی شود و تیر دبیرش
آن کز اثر کینهٔ او با دم سردست
هرگز نکند ز آتش خود گرم اثیرش
آنکو به بقای تن او شاد نباشد
ادبار فنا هم به بقا کرد ز حیرش
بخشد غرض خلق بدانگونه که گویی
صاحب خبر آز و نیازست ضمیرش
در قلزم اگر بنگرد از دیدهٔ همت
از روی بزرگی نشمارد به غدیرش
از شرم همه خوی شدم آن روز چو دریا
کامد خرد و گفت که دریاست نظیرش
این بی خردی بین که خرد کرد ولیکن
دانم که هوا کرد به ناگاه اسیرش
اکنون سوی عذر آمد و اسلام پذیرفت
یارب به دروغی که خرد گفت مگیرش
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
آن خواجه که در قالب اقبال روان اوست
نزد عقلا تحفهٔ اسرار نهان اوست
پیداست به رادی و نهان از کرم خویش
در عالم پیدایی پیدا و نهان اوست
در محفل پیران و جوانان به لطافت
با تجربت پیر و به اقبال جوان اوست
وقت نظر و عقل به تعلیم مهان را
چون نرگس و سوسن همه تن چشم و زبان اوست
آن مرد که باشد گه بخشایش و بخشش
سوی همگان سود و سوی خویش زیان اوست
آن کس که نداند که جهان بر چه نمودست
در عاجل امروز نمودار جنان اوست
از گوهر او نور همی گیرد خورشید
چون به نگری پس مدد مایهٔ کان اوست
یک روز گرانجان و سبکسار نبودست
آنکس که مر او را سبک انگاشت گران اوست
در مجلس عشرت ز لطیفی و ظریفی
خورشید شکر پاش و مه مشک فشان اوست
از لطف چنانست که گر هیچ خرد را
پرسند که جان کیست خرد گوید جان اوست
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
ای باز پسین زادهٔ مصنوع نخستین
در بخشش و بخشایش و در دانش و در دین
محروم چنانست حسودت که گه خشم
بر وی نکند هیچ کسی جود به نفرین
گر طمع کند بوی خوش از باد صبا هیچ
هم باد صبا پرده شود پیش ریاحین
چون دست تو می‌سود عجب نیست که با جان
شاهی شود از فر تو زین جاه تو فرزین
آن قوم که بودند پراکنده‌تر از نعش
گشتند فراهم ز سخای تو چو پروین
اصلی‌ست سخای تو بر آن گونه که هرگز
نه کم شود از سایل و نه بیش ز تحسین
در چشم سر و دیدهٔ سر مر همگان را
باطنت به گل ماند و ظاهرت به نسرین
هرگز تو برابر نبوی ظاهر و باطن
با آنکه همی نقش نگارد صنم چین
پیدا و نهانش چو نگارد به حقیقت
پیداش چو گل باشد و پنهانش چو سرگین
در عقد محاسب چو ببینی دل و کونش
دل عقد نود باشد و کون عقد ثلاثین
چست ست علوم و از درت ای حیدر ثانی
ختم‌ست سخا بر کفت ای حاتم غزنین
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
ای دولت کلی ز مکان تو ممکن
وی حکمت جز وی ز بیان تو مبین
با روی تو تابنده نه ماهست و نه خورشید
با خوی تو آزاد نه سروست و نه سوسن
از دست قضا گردن او شد چو گریبان
کو پای تو بگرفت گه آز چو دامن
بر سیم و زر از دست و دلت داغ به کتابه ست
کازاد بمانی به گه مکرمت از «لن»
از همت عالیت سزد در همه وقتی
پای تو سر اوج زحل را شده گرزن
بدگوی تو گر زان که بدت خواند خدایش
داغیش نهد ز آتش و طوقیش به گردن
بی داغ تو و طوق تو بدگوی ترا هست
جانش ز تنش منهزم و سرش ز گردن
شد خاطر تو پاسخ منصوبهٔ شطرنج
شد فکرت تو حاصل آرایش معدن
ای جان به فدایت که ببردی تو ز ما جان
ای تن به فدایت که بر آیی ز در تن
گر باد و بروتم به جز از خاک در تست
چون شانه تو خود سبلت و ریشم همه بر کن
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
ای مدحت تو نامهٔ ایمان عطایی
وی طالع تو قبلهٔ احسان خدایی
بوم از بر بام تو نپرد که نه با خود
از لطف تو همراه کند فر همایی
گفتمت یکی شعر دو هفته به سه ماهه
از تقویت حسی و نطقی و نمایی
دارم طمع از جود تو هر چند نیرزد
پیراهن و دستار و زبرپوش و دو تایی
نطق از تو لطف خواهد و نامی ز تو نعمت
حس از تو بها خواهد و ما از تو بهایی
از صدر تو باید که من آراسته زایم
نشگفت ز خورشید و مه آراسته زایی
تو داده شعاری به من و یافته شعری
آن یافته جاویدی و این داده فنایی
دانی که امیر سخنم خاصه به مدحت
میری چکند پیش تو با دلق گدایی
من لفج پر از باد ازین کوی بدان کوی
وز خلعت تو نزد همه شکر سرایی
آوازه در افتاد به هر جا که به یک شعر
امروز چنین داد فلانی به سنایی
او یافته از دولت و از عون و بزرگیت
از رنج و غم و محنت و ادبار رهایی
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
چشم تو ز بس حور چو بتخانهٔ چین باد
وز خشم تو در ابروی بدخواه تو چین باد
چونان که تو در دایرهٔ چرخ نگینی
بر چشمهٔ خور نام تو چون نقش نگین باد
در عشق فنا واعظ عقل تو خرد باد
در راه بقا قبلهٔ جان تو یقین باد
در مجلس دین گوش دلت پند شنو باد
در عالم جان چشم دلت نادره‌بین باد
آن دل که به اقبال تو چون جان نبود شاد
اندر رحم قالب ادبار جنین باد
روی تو گه رای سوی گوهر نارست
چشم تو گه چشم سوی مرکز طین باد
خلق تو به نور کرم و لطف و تواضع
چون آتش و چون باد و چو آب و چو زمین باد
هر زاده که دم جز به رضای تو برآورد
آن دم که نخستین بودش بازپسین باد
در عالم جان و خرد آثار بزرگی
چون گوهر خورشید جهانتاب مبین باد
این شعر که در مدح تو امروز بخواندم
حقا که چنین بود و چنانست و چنین باد
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
ای کوکب عالی درج، وصلت حرامست و حرج
ای رکن طاعت همچو حج، الصبر مفتاح الفرج
تا کی بود رازم نهفت، غم، خانهٔ صبرم برفت
لقمان چنین در صبر گفت، الصبر مفتاح الفرج
تا کی کشم بیداد من، تا کی کنم فریاد من
روزی بیابم داد من، الصبر مفتاح الفرج
ایوب با چندین بلا، کاندر بلا شد مبتلا
پیوسته این بودش دعا، الصبر مفتاح الفرج
یعقوب کز هجر پسر چندین بالش آمد بسر
قولش همی بد سر به سر الصبر مفتاح الفرج
یوسف که اندر چاه شد کام دل بدخواه شد
از چاه سوی جاه شد الصبر مفتاح الفرج
وامق به عذرا چون رسید عروه به عفرا چون رسید
اسعد به اسما چون رسید الصبر مفتاح الفرج
تا جانم از تو خسته شد تا دل به مهرت بسته شد
گفتار من پیوسته شد الصبر مفتاح الفرج
از توبه دل آزرده‌ام چون تن کناغی کرده‌ام
از پیش دل آورده‌ام الصبر مفتاح الفرج
دردم که باشد در جهان باغم نماند جاودان
روزی سرآید اندهان الصبر مفتاح الفرج
پند سنایی گوش کن غم چون رسد رو نوش کن
چون شادی آید هوش کن الصبر مفتاح الفرج


ای قوم ازین سرای حوادث گذر کنید
خیزید و سوی عالم علوی سفر کنید
یک سر بپر همت ازین دامگاه دیو
چون مرغ بر پریده مقر بر قمر کنید
تا کی ز بهر تربیت جسم تیره‌روی
جان را هبا کنید و خرد را هدر کنید
جانی کمال یافته در پردهٔ شما
وانگه شما حدیث تن مختصر کنید
عیسا نشسته پیش شما و آنگه از هوس
دلتان دهد که بندگی سم خر کنید
تا کی مشام و کام و لب و چشم و گوش را
هر روز شاهراه دگر شور و شر کنید
بر بام هفتمین فلک بر شوید اگر
یک لحظه قصد بستن این پنج در کنید
مالی که پایمال عزیزان حضرتست
آن را همی ز حرص چرا تاج سر کنید
خواهید تا شوید پذیرای در لطف
خود را به سان جزع و صدف کور و کر کنید
این روحهای پاک درین توده‌های خاک
تا کی چنین چو اهل سقر مستقر کنید
از حال آن سرای جلال از زبان حال
واماندگان حرص و حسد را خبر کنید
ورنه ز آسمان خرد آفتاب‌وار
این خاک را به مرتبه یاقوت و زر کنید
دیریست تا سپیدهٔ محشر همی دمد
ای زنده زادگان سر ازین خاک برکنید
در خاک لعل زر شده هرگز ندیده‌اید
در گور این جوان گرامی نظر کنید
خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
میر و امام امت سیف المناظرین
میری که تا بر اهل معانی امیر بود
ز ایمانش تاج بود وز عقلش سریر بود
رایش نه رای بود که صدر سپهر بود
رویش نه روی بود که بدر منیر بود
با خصم اعتقاد زبانش چو تیغ بود
در راه اجتهاد گمانش چو تیر بود
نفسش چو فعل عقل معانی نمای بود
طبعش چو ذات نفس معانی‌پذیر بود
در قبض و بسط لطف سیاست به راه دین
چون مرکز محیط و هوای اثیر بود
در شرع چون بنفشه دو تا بود و راست رو
در عقل چون شکوفه جوان بود و پیر بود
بازوی خصم پیش زبان چو خنجرش
بی زور چون به برج کمان جرم تیر بود
در حل و عقد نکته در حد شرع و شعر
آنجای اوقلیدس و اینجا جریر بود
یک چند اگر ز جور زمین در گزند بود
یک روز اگر ز دور زمان در زحیر بود
زین جا غریب رفت گر آنجا قریب بود
زین جا اسیر رفت گر آنجا امیر بود
اندر طویل احمقئی بود از آن سبب
عمرش چو دست و چو امل او قصیر بود
برشد بر آن شجر که به بستان غیب بود
شد سوی آن ثمر که به جوی ضمیر بود
بی کام او زمانه و با کام او زمین
بستان سیر بود نه پستان شیر بود
از دست خود زمانه مر او را به مکر و فن
لوزینه داد لیک درون سوش سیر بود
خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
میر و امام امت سیف المناظرین
از نکبت زمانه و حال و محال او
تا چند گویم ای مه دی ماه و حال او
خود در کمال چرخ نه بس آب و روشنیست
ای خاک تیره بر سر چرخ و کمال او
خون فنا بریخته کو ریخت خون او
دست عدم شکسته که او کند بال او
بی برگ ماند دین چو فرو ریخت شاخ او
بی میوه گشت جان چو نهان شد جمال او
خو با کمال او و شریفا کلام او
سختا فراق او و عزیزا وصال او
غبنا و اندها ز وثاق و وثیق او
دردا و حسرتا ز فراق جمال او
تا زنده بود قابل دین بود شخص او
چون رفت گشت قابل ایمان خیال او
بنوشت بر صحیفهٔ روز از سواد شب
مسرع‌ترین دبیر فلک یک مجال او
چون دید کین سرای نیرزد به نیم جو
زان چون خران عصر نشد در جوال او
عین محمدیش الف‌دار شد به اصل
این جا بماند میم و ح و میم و دال او
در عالم نجات خرامید و باز رست
از ننگ نفس ناطقه و قیل و قال او
آزاد گشته روح لطیفش چو عاشقان
از عقل و قال او وز افلاک و حال او
تنها شدن ازین هم تن‌ها چه غم چو هست
با روح او چو حور نشسته خصال او
چرخ ار فرو شکست صدف را فرو شکست
او را چو دست بر گهر لایزال او
خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
میر و امام امت سیف المناظرین
ای بنیت تو طعمهٔ صرف زمان شده
وی تربت تو سرمهٔ چشم روان شده
ای در سرای کسب خرامیده مردوار
از هفت خوان گذشته و در هشت خوان شده
از بی امل شدنت هنر بی عمل شده
وز بی روان شدنت روان بی زبان شده
از جور خیل آتش و آب و هوا و خاک
تیغت نیام گشته و تیرت کمان شده
مویت چو مورد بود کنون نسترن شده
رویت چو لاله بود کنون زعفران شده
در پیش فر سایهٔ حکم آمده به عشق
او را همای خوانده و خود استخوان شده
ای پار اثیر بوده و امسال اثر شده
وی دی بهار بوده و اکنون خزان شده
ای جسم جان‌پذیر تو خوش خوش ز روی لطف
هنجار جان گرفته و چون جان نهان شده
و آنگه ز بالکانهٔ روحانیان چو دل
جای روان بدیده و با دل روان شده
ای بوده حبس در قفس طبع وز خرد
ناگه قفس شکسته و زی آشیان شده
جان را چو شمع افسر سر کرده و چو شمع
تن را بخورده جانت و بر آسمان شده
بی منت سوال گمانت یقین شده
بی زحمت خیال جنانت جنان شده
از رتبت و جلالت و از مجد و از سنا
روحت چنانکه عقل نداند چنان شده
هر مشکلی که بوده ترا در سرای عشق
بی طمطراق عقل فضولی عیان شده
خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
میر و امام امت سیف المناظرین
ای بر نخورده بخت تو از روزگار خویش
برده به زیر خاک رخ چون نگار خویش
ای کبک خوش خرام به بستان شرع و دین
باز قضات کرده بناگه شکار خویش
در شاهراه حکم الاهی به دست عجز
ببریده پای و کنده سر اختیار خویش
ای شاخ نو شکفته که از بیم چشم بد
ناگه نهاده در شکم خاک بار خویش
ای گلبن روان پدر ناگه از برم
گل برده و بمانده درین دیده خار خویش
زان دیدهٔ چو نرگس از خون گلی شده
بنگر یکی برین پدر سوگوار خویش
تا در میان ماتم خود بینی آن رخش
پر خاک و خون شده چو لب آبدار خویش
تا بر کنار گور خودش بینی از جزع
از خاک گور فرق سرش چون عذار خویش
کی نان و آب خودش خورد آن مادری که او
در خاک ره نهد چو تو سرو از کنار خویش
دیریست تا ز سوگ تو اندر سوم فلک
بنهاد زهره بر بط و چنگ از جوار خویش
دیریست تا ز مرگ تو در عالم قضا
گشت زمانه گشت پشیمان ز کار خویش
چرخ از میان خاک چو بیند جمال تو
شرم آیدش ز گردش ز نهار خوار خویش
ای باد کرده عمر خود از دست چشم بد
و آتش زده ز مرگ خود اندر تبار خویش
کرده سفر بجای مقیمان و پس به ما
داده فراق و حسرت و غم یادگار خویش
آزاد باش تا ز همه رنج خوش بوی
ازاد رفته‌ای به سوی کردگار خویش
خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
میر و امام امت، سیف المناظرین
ای تیر آسمان ز کمان چون خمیده‌ای
وی زهرهٔ زمین ز طرب چون رمیده‌ای
مانا که گوهری ز کف تو نهان شدست
پشت از برای جستن آن را خمیده‌ای
از ظلمتت آنکه چشم تو دید ای ضیاء دین
دانم که مثل آن ز کسی کم شنیده‌ای
یارب که تا چه دید دلت آن زمان که تو
جان داده آن ظریف جهان را به دیده‌ای
گر بی‌رخ پسر سر جان و جهانت نیست
نشگفت از آنکه پسر از سر بریده‌ای
گر دلت خون شود چه شود کان بزرگ را
در خردگی به خون جگر پروریده‌ای
بر مرگ آن جوان‌تر و تازه از خدای
فضلی بزرگ دان که چنین آرمیده‌ای
دانی که تا چه شاخ بر آتش نهاده‌ای
دانی که تا چه روی به خاک آوریده‌ای
دانی که در کفن چه عزیزی نهفته‌ای
دانی که در لحد چه شهی خوابنیده‌ای
صبرت دهاد ایزد و خود صابری از آنک
ز ایزد بلای جان به دو عالم خریده‌ای
زین درد غافلند همه کس چو مار، گر
تو زار نال زان که تو کژدم گزیده‌ای
ور گه گهی ز دست درافتی شگفت نیست
زین کافریدگار نه‌ای آفریده‌ای
ی بر پسر گزیده رضای ملک پسر
احسنت و شاد باش، که نیکو گزیده‌ای
زین پس بکن حدیث پسر چون خلیل‌وار
او را به پیش حضرت جلت کشیده‌ای
خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
میر و امام امت سیف المناظرین


دیگر بخش‌های مطالعه آنلاین دیوان سنایی:

غزلیات (بخش اول)
غزلیات (بخش دوم)
غزلیات (بخش سوم)
غزلیات (بخش چهارم)
غزلیات (بخش آخر)
قصیده‌ها و قطعات
ترجیعات و ترکیبات

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe