گلستان سعدی – باب سوم ؛ در فضیلت قناعت

حکایت اول

خواهنده مغربی در صف بزّازان حلب میگفت: ای خداوندان نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسم سؤال از جهان برخاستی

اى قناعت ! توانگرم گردان
که ورای تو هیچ نعمت نیست

 


حکایت دوم

دو امیر‌زاده در مصر بودند یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت عاقبة‌الاَمر آن یکی علاّمه عصر گشت و این یکی عزیز مصر شد. پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است. گفت ای برادر شکر نعمت باری عزّ اسمه همچنان افزون‌تر است بر من که میراث پیغمبران یافتم یعنی علم و ترا میراث فرعون و هامان رسید یعنی ملک مصر.

کجا خود شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم

 


حکایت سوم

درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و رقعه بر خرقه همی‌دوخت و تسکین خاطر مسکین را همی‌گفت

به نان قناعت کنیم و جامه دلق
که بار محنت خود به که بار منت خلق

کسی گفتش : چه نشینی که فلان درین شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم ، میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته . اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف یابد پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد. گفت خاموش که در پسی مردن به که حاجت پیش کسی بردن

همه رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت

حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پایمردی همسایه در بهشت

 


حکایت چهارم

یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی صلی‌الله‌علیه‌و‌سلم فرستاد سالی در دیار عرب بود و کسی تجربه پیش او نیاورد و معالجه از وی در نخواست پیش پیغمبر آمد و گله کرد که مرین بنده را برای معالجت اصحاب فرستاده‌اند و درین مدّت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی که بر بنده معین است به جای آورد. رسول علیه‌السلام گفت این طایفه را طریقتی است که تا اشتها غالب نشود، نخورند و هنوز اشتها باقی بود که دست از طعام بدارند. حکیم گفت این است موجب تندرستی زمین ببوسید و برفت.

که ز ناگفتنش خلل زاید
یا ز ناخوردنش به جان آید


حکایت پنجم

در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن گفت صد درم سنگ کفایت است گفت این قدر چه قوّت دهد گفت

هذا المِقدارُ یَحمِلُکَ و ما زادَ عَلی ذلک فَانتَ حامِلُه یعنی این قدر ترا بر پای همی‌دارد و هر چه برین زیادت کنی تو حمال آنی

خوردن براى زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است

 


حکایت ششم

دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی یکی ضعیف بود که هر بدو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی اتفاقاً بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند هر دو را به خانه‌ای کردن و در به گل بر آوردند بعد از دو هفته معلوم شد که بی‌گناهند در گشادند قوی را دیدند مُرده و ضعیف جان به سلامت بُرده.

مردم درین عجب ماندند حکیمی گفت خلاف این عجب بودی آن یکی بسیار خوار بوده است طاقت بی‌نوایی نیاورد به سختی هلاک شد وین دگر خویشتن‌دار بوده است لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و به سلامت بماند.

وگر تن پرورست اندر فراخی
چو تنگی بیند از سختی بمیرد

 


حکایت هفتم

یکی از حکما پسر را نهی همی‌کرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند گفت ای پدر گرسنگی خلق را بکشد نشنیده‌ای که ظریفان گفته‌اند به سیری مُردن به که گرسنگی بردن.

گفت اندازه نگهدار، کُلوا وَ اشرَبوا وَ لا تُسْرِفوا

نه چندان بخور کز دهانت بر آید
نه چندان که از ضعف ، جانت برآید


با آن که در وجود طعامست عیش نفس
رنچ آورد طعام که بیش از قدر بود

گر گل شکر خوری به تکلف زیان کند
ور نان خشک دیر خوری گل شکر بود

رنجوری را گفتند دلت چه خواهد گفت آنکه دلم چیزی نخواهد

معده چو کج گشت و شکم درد خاست
سود ندارد همه اسباب راست

 


حکایت هشتم

بقالی را درمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط هر روز مطالبت کردی و سخنان با خشونت گفتی اصحاب از تعنت وی خسته خاطر همی‌بودند و از تحمل چاره نبود صاحب دلی در آن میان گفت نفس را وعده دادن به طعام آسان ترست که بقال را به درم

ترک احسان خواجه اولیتر
کاحتمال جفاى بوابان

 


حکایت نهم

جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید کسی گفت فلان بازرگان نوشدارو دارد اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد گویند آن بازرگان به بخل معروف بود.

جوانمرد گفت اگر خواهم دارو دهد یا ندهد و گر دهد منفعت کند یا نکند باری خواستن ازو زهر کشنده است و حکیمان گفته‌اند آب حیات اگر فروشند فی‌المثل به آب روی دانا نخرد که مردن به علت، به از زندگانی به مذلت.

اگر حنظل خوری از دست خوشخوی
به از شیرینی از دست ترش روی

 


حکایت دهم

یکی از علما خورنده بسیار داشت و کفاف اندک یکی را از بزرگان که در او معتقد بود بگفت روی از توقع او درهم کشید و تعرّض سؤال از اهل ادب در نظرش قبیح آمد

به حاجتی که روی تازه روی و خندان رو
فرو نبندد کار گشاده پیشانی


بِئس المطاعِمُ حینَ الذُلِّ تَکسِبُها
القِدرُ مُنْتَصَبٌ وَ القَدرُ مَخفوضٌ

 


حکایت یازدهم

درویشی را ضرورتی پیش آمد کسی گفت فلان نعمتی دارد بی قیاس اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد. گفت من او را ندانم گفت مَنَت رهبری کنم.

دستش گرفت تا به منزل آن شخص در آورد یکی را دید لب فروهشته تند نشسته برگشت و سخن نگفت. کسی گفتش چه کردی گفت عطای او را به لقای او بخشیدم

مبر حاجت به نزد ترشروى
که از خوى بدش فرسوده گردى

اگر گویى غم دل با کسى گوی
که از رویش به نقد آسوده گردی

 


حکایت دوازدهم

خشکسالی در اسکندریه عنان طاقت درویش از دست رفته بود درهای آسمان بر زمین بسته و فریاد اهل زمین به آسمان پیوسته

عجب که دود دل خلق جمع مینشود
که ابر گردد و سیلاب دیده بارانش


گر تتر بکشد این مخنّث را
تتری را دگر نباید کشت

چنین شخصی که یک طرف از نعت او شنیدی دراین سال نعمتی بیکران داشت تنگدستان را سیم و زر دادی و مسافران را سفره نهادی گروهی درویشان از جور فاقه به طاقت رسیده بودند آهنگ دعوت او کردند و مشاورت به من آوردند سر از موافقت باز زدم و گفتم

تن به بیچارگی و گرسنگی
بنه و دست پیش سفله مدار

پرنیان و نسیج بر نااهل
لاجورد و طلاست بر دیوار

 


حکایت سیزدهم

حاتم طایی را گفتند از تو بزرگ همت تر در جهان دیده‌ای یا شنیده‌ای گفت بلی روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را پس به گوشه صحرایی به حاجتی برون رفته بودم ،خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده‌اند؟ گفت

هر که نان از عمل خویش خورد
منت حاتم طائى نبرد

من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم.

 


حکایت چهاردهم

موسی علیه‌السلام درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده. گفت ای موسی دعا کن تا خدا عزّوجلّ مرا کفافی دهد که از بی طاقتی به جان آمدم. موسی دعا کرد و برفت. پس از چند روز که باز آمد از مناجات مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده. گفت این چه حالتست؟ گفتند خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته اکنون به قصاص فرموده‌اند

و لطیفان گفته‌اند:

گربه مسکین اگر پر داشتى
تخم گنجشک از جهان برداشتى


عاجز باشد که دست قوت یابد
برخیزد و دست عاجزان برتابد

موسى علیه السلام به حم جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار.

و لو بسط الله الرزق لعباده لبعوا فى الارض.

آن نشنیدی که فلاطون چه گفت
مور همان به که نباشد پرش


آن کس که توانگرت نمیگرداند
او مصلحت تو از تو بهتر داند

 


حکایت پانزدهم

اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت همی‌کرد که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده که همی ناگاه کیسه‌ای یافتم پر مروارید هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریانست باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مرواریدست.

در بیابان خشک و ریگ روان
تشنه را در دهان ، چه در چه صدف

مرد بی توشه کاوفتاد از پای
بر کمربند او چه زر چه خزف

 


حکایت شانزدهم

یکی از عرب، در بیابانی از غایت تشنگی می‌گفت:

یا لیت قبل منیتی یوما” افوزُ بمُنیتی
نهرا تلاطم رکبتی و اظل املاءُ قربتی

 


حکایت هفدهم

همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوّتش به آخر آمده و درمی چند بر میان داشت بسیاری بگردید و ره به جایی نبرد پس به سختی هلاک شد طایفه‌ای برسیدند و درمها دیدند پیش رویش نهاده و بر خاک نبشته

در بیابان فقیر سوخته را
شلغم پخته به که نقره خام

 


حکایت هجدهم

هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم

مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوان است

وان که را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است

 


حکایت نوزدهم

یکی از ملوک با تنی چند خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند تا شب در آمد خانه دهقانی دیدند ملک گفت شب آنجا رویم تا زحمت سرما نباشد یکی از وزرا گفت لایق قدر پادشاه نیست به خانه دهقانی التجا کردن هم اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم .دهقان را خبر شد ما حضری ترتیب کرد و پیش آورد وزمین ببوسید و گفت قدر بلند سلطان نازل نشدی ولیکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد. سلطان را سخن گفتن او مطبوع آمد شبانگاه به منزل او نقل کردند بامدادانش خلعت و نعمت فرمود شنیدندش که قدمی چند در رکاب سلطان همی‌رفت و میگفت

ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزى کم
از التفات به مهمانسراى دهقانى

کلاه گوشه دهقان به آفتاب رسید
که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانی

 


حکایت بیستم

گدایی هول را حکایت کنند که نعمتی وافر اندوخته بود یکی از پادشاهان گفتش همی‌نمایند که مال بیکران داری و ما را مهمی هست اگر به برخی از آن دستگیری کنی چون ارتفاع رسد وفا کرده شود و شکر گفته. گفت ای خداوند روی زمین لایق قدر بزرگوار پادشاه نباشد دست همت به مال چون من گدایی آلوده کردن که جوجو به گدایی فراهم آوردهام گفت غم نیست که به کافر میدهم اَلخبیثاتُ لِلخبیثین

قالو عَجینُ الکِلْسِ لَیْسَ بِطاهِر
قُلْنا نَسُدُّ بِه شُقوقَ المَبرَزِ


به لطافت چو بر نیاید کار
سر به بی حرمتی کشد ناچار

 


حکایت بیست‌و‌یکم

بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین، گاه گفتی خاطر اسکندری دارم که هوایی خوشست باز گفتی نه که دریای مغرب مشوشست سعدیا سفری دیگرم در پیشست اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم آن کدام سفرست? گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی بروم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و بدکانی بنشینم .

انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند، گفت ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده‌ای و شنیده‌ای گفتم

آن شنیدستى که در اقصاى غور
بار سالارى بیفتاد از ستور

گفت چشم تنگ دنیا دوست را
یاقناعت پر کند یا خاک گور

 


حکایت بیست‌و‌دوم

مال‌داری را شنیدم که به بخل چنان معروف بود که حاتم طایی در کرم. ظاهر حالش به نعمت دنیا آراسته و خست نفس جبلی در وی همچنان متمکن تا به جایی که نانی به جانی از دست ندادی و گربه بوهریره را به لقمه‌ای ننواختی و سگ اصحاب الکهف را استخوانی نینداختی. فی‌الجمله خانه او را کس ندیدی در گشاده و سفره او را سرگشاده.

شنیدم که به دریای مغرب اندر راه مصر برگرفته بود و خیال فرعونی در سر

حتی اِذا اَدْرَکَهُ الغَرَقُ بادی مخالف کشتی بر آمد

با طبع ملولت چه کند هر که نسازد؟
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی


از زر و سیم راحتی برسان
خویشتن هم تمتعی بر گیر

آورده‌اند که در مصر اقارب درویش داشت ببقیت مال او توانگر شدند و جامه‌ای کهن به مرگ او بدریدند و خز و دمیاطی بریدند هم در آن هفته یکی را دیدم ازیشان بر بادپایی روان و غلامی در پی دوان

ردّ میراث سختتر بودی
وارثان را ز مرگ خویشاوند


بخور ای نیک سیرت سره مرد
کان نگون بخت گرد کرد و نخورد

 


حکایت بیست‌و‌سوم

صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد طاقت حفظ آن نداشت ماهی برو غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت

دام هر بار ماهی آوردی
ماهی این بار رفت و دام ببرد

دیگر صیادان دریغ خوردند و ملامتش کردند که چنین صیدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشتن . گفت : ای برادران ، چه توان کردن ؟ مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود . صیاد بی‌روزی در دجله نگیرد و ماهی بی‌اجل بر خشک نمیرد.

 


حکایت بیست‌و‌چهارم

دست و پا بریده‌ای هزار‌پایی بکشت. صاحب دلی برو گذر کرد و گفت: سبحان‌الله با هزار‌پای که داشت چون اجلش فرا رسید از بی دست و پایی گریختن نتوانست.

در آندم که دشمن پیاپی رسید
کمان کیانی نشاید کشید

 


حکایت بیست‌و‌پنجم

ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در بر و مرکبی تازی در زیر و قصبی مصری بر سر. کسی گفت سعدی چگونه همی‌بینی این دیبای مُعْلَم برین حیوان لا یعلَمْ گفتم

قد شابه بالوری حمار
عجلا جسدا له خوار


به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان
مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش

 


حکایت بیست‌و‌ششم

دزدی گدایی را گفت شرم نداری که دست از برای جوی سیم پیش هر لئیم دراز میکنی گفت :

دست دراز از پی یک حبه سیم به که ببرند به دانگی و نیم.

 


حکایت بیست‌و‌هفتم

مشت‌زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ به جان رسیده شکایت پیش پدر برده و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر به قوّت بازو دامن کامی فرا چنگ آرم.

پدر گفت ای پسر خیال محال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفته‌اند

دولت نه به کوشیدنست چاره کم جوشیدنست

اگر بهر سر موئیت صد خرد باشد
خرد به کار نیاید چو بخت بد باشد

پسر گفت : ای پدر فوائد سفر بسیار است از نزهت خاطر و جرّ منافع و دیدن عجائب و شنیدن غرائب و تفرج بلدان و مجاورت خلاّن و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران و تجربت روزگاران چنان که سالکان طریقت گفته‌اند.

برو اندر جهان تفرّج کن
پیش از آن روز کز جهان بروی

پدر گفت : ای پسر ، منافع سفر چنین که گفتی بی شمار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست : نخست بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک. هر روزی به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرج‌گاهی از نعیم دنیا متمتع

و آن را که بر مراد جهان نیست دست رس
در زادو بوم خویش غریبست و ناشناخت

دومی عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایه بلاغت هر جا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند.

وجود مردم دانا مثال زر طلی است
که هر کجا برود قدر وقیمتش دانند

بزرگ‌زاده نادان به شهر وا ماند
که در دیار غریبش به هیچ نستانند

سیم خوبریویی که درون صاحبدلان به مخالطت او میل کند که بزرگان گفته‌اند : اندکی جمال به از بسیاری مال و گویند روی زیبا مرهم دلهای خسته است و کلید درهای بسته لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش منت دانند.

شاهد آن جا که رَوَد حرمت عزّت بیند
ور برانند به قهرش پدر و مادر و خویش

گفت خاموش که هر کس که جمالی دارد
هر کجا پای نهد دست ندارندش پیش


او گوهرست گو صدفش در جهان مباش
دُرّ یتیم را همه کس مشتری بود


سمعی اِلی حُسن الاغانی
مَنْ ذا الّذی جَسّ المثانی

چهارم خوش‌آوازى که به حنجره داوودی آب از جریان و مرغ از طیران باز دارد . پس بوسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند و اربابی معنی به منادمت او رغبت نمایند و به انواع خدمت کنند .

چه خوش باشد آهنگ نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح

به از روى زیباست آواز خوش
که آن حظ نفس است و این قوت روح

یا کمینه پیشه‌وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بهر نان ریخته نگردد چنان که خردمندان گفته‌اند

گر به غریبى رود از شهر خویش
سختى و محنت نبرد پنبه دوز

ور به خرابی فتد از مملکت
گرسنه خفتد ملک نیم روز

چنین صفتها که بیان کردم ای فرزند در سفر موجب جمعیت خاطر‌ست و داعیه طیب عیش و آن که ازین جمله بی‌بهره است بخیال باطل در جهان برود و دیگر کسش نام و نشان نشنود.

کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی‌بردش تا به سوی دانه دام


رزق اگر چند بی‌گمان برسد
شرط عقلست جستن از درها

درین صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه در افکنم پس مصلحت آن است ای پدر که سفر کنم کزین بیش طاقت بی‌نوایی نمی‌آرم

شب هر توانگری به سرایی همی‌روند
درویش هر کجا که شب آمد سرای اوست


هنرور چو بختش نباشد به کام
به جایی رود کش ندانند نام

او بر سنگ همی‌آمد و خروش به فرسنگ می‌رفت گروهی مردمان را دید هر یک به قراضه‌ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. جوان را دست عطا بسته بود زبان ثنا بر گشود چندان که زاری کرد یاری نکردند ملاّح بی‌مروّت به خنده بر گردید گفت

زر ندارى نتوان رفت به زور از دریا
زور ده مرده چه باشد، زر یک مرده بیار

جوان را دل از طعنه ملاّح به هم بر آمد خواست که ازو انتقام کشد، کشتی رفته بود‌. آواز داد و گفت اگر بدین جامه که پوشیده دارم قناعت کنی دریغ نیست. ملاح طمع کرد و کشتی باز گردانید.

بدوزد شره دیده هوشمند
در آرد طمع مرغ و ماهی ببند

چندان‌که ریش و گریبان به دست جوان افتاد به خود درکشید و به آبی محابا کوفتن گرفت . یارش از کشتی بدر آمد تا پشتی کند ، همچنین درشتی دید و پشت بداد . جز این چاره نداشتند که با او به مصالحت گرایند و به اجرت مسامحت نمایند. کلُّ مداراة صدقةُ.

چو پرخاش بینی تحمّل بیار
‌که سهلی ببندد در کارزار

به عذر ماضی در قدمش فتادند و بوسه چندی به نفاق بر سر و چشمش دادند پس به کشتی در آوردند و روان شدند تا برسیدند به ستونی از عمارت یونان در آب ایستاده ملاح گفت کشتی را خلل هست یکی از شما که دلاور ترست باید که بدین ستون برود و خِطام کشتی بگیرد تا عمارت کنیم.

جوان به غرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل‌آزرده نیندیشدی و قول حکما که گفته‌اند هر که را رنجی به دل رسانیدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن یک رنجش ایمن مباش که پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند:

چه خوش گفت بکتاش با خیل‌تاش
چو دشمن خراشیدی ایمن مباش


سنگ بر باره حصار مزن
که بود کز حصار سنگ آید

چندان‌که مقود کشتی به ساعد بر پیچید و بالای ستون رفت ملاح زمام از کفش در گسلانید و کشتی براند. بیچاره متحیر بماند روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید سیم خوابش گریبان گرفت و به آب انداخت بعد شبانه روزی دگر بر کنار افتاد از حیاتش رمقی مانده. برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان بر آوردن تا اندکی قوّت یافت سر در بیابان نهاد و همی‌رفت تا تشنه و بی طاقت به سر چاهی رسید، قومی برو گرد آمده و شربتی آب به پشیزی همی‌آشامیدند. جوان را پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود رحمت نیاوردند، دست تعدی دراز کرد میسر نشد به ضرورت تنی چند را فرو کوفت مردان غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد.

مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست

حکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت . شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود . کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده . گفت : اندیشه مدارید که منم درین میان که بتنها پنجاه مرد را جواب می‌دهم و دیگران جوانان هم یاری کنند . این بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند . جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته . لقمه‌ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند از آب در سرش آشامید تا دیو درونش بیارمید و بخفت . پیرمردی جهان دیده در آن میان بود ، گفت : ای یاران ، من ازین بدرقه شما اندیشناکم نه چندان‌که از دزدان . چنان‌که حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و بشب از تشویش لوریان در خانه تنها خوابش نمی‌برد یکی را از دوستان پیش خود آورد تا وحشت تنهایی به دیدار او منصرف کند و شبی چند در صحبت او بود. چندان که بر درمهاش اطلاع یافت، ببرد و بخورد و سفر کرد. بامدادان دیدند عرب را گریان و عریان گفتند حال چیست مگر آن درم‌های ترا دزد برد گفت لا والله بدرقه برد.

زخم دندان دشمنی بترست
که نماید به چشم مردم دوست

چه مى دانید؟ اگر این هم از جمله دزدان باشد که بعغیاری در میان ما تعبیه شده است تا به وقت فرصت یاران را خبر کند مصلحت آن بینم که مرو را خفته بمانیم و برانیم جوانان را تدبیر پیر استوار آمد و مهابتی از مشت‌زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند آنگه خبر یافت که آفتابش در کتف تافت. سر براورد و کاروان رفته دید بیچاره بسی بگردید و ره بجایی نبرد تشنه و بی نوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی‌گفت:

درشتى کند با غریبان کسى
که نابود باشد به غربت بسى

مسکین درین سخن بود که پادشه‌پسری به صید از لشکریان دور افتاده بود بالای سرش ایستاده همی‌شنید و در هیأتش نگه می‌کرد صورت ظاهرش پاکیزه و صورت حالش پریشان، پرسید از کجایی و بدین جایگه چون افتادی برخی از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد

ملکزاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهر خویش آمد. پدر به دیدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت شبانگه ز آنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتی و جور ملاح و روستایان بر سر چاه و غدر کاروانیان با پدر می‌گفت پدر گفت ای پسر نگفتمت هنگام رفتن که تهیدستان را دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکسته؟

پسر گفت ای پدر هر اینه تا رنج نبری گنج بر نداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن طفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن بر نگیری. نبینی به اندک مایه رنجی که بردم چه تحصیل راحت کردم و به نیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم

غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ
هرگز نکند درّ گرانمایه به چنگ


چه خورد شیر شر زه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود

پدر گفت ای پسر ترا درین نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبری که صاحب دولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید و کسر حالت را به تفقدی جبرکرد و چنین اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد. زنهار تا بدین طمع دگر باره گرد ولع نگردی چنان که یکی را از ملوک پارس نگینی گرانمایه بر انگشتری بود باری به حکم تفرّج با تنی چند خاصان به مصلای شیراز برون رفت فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد.

اتفاقاً چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند مگر کودکی بر بام رباطی که به بازیچه تیر از هر طرفی می‌انداخت باد صبا تیر او را به حلقه انگشتری در بگذرانید و خلعت و نعمت یافت و خاتم بوی ارزانی داشتند پسر تیر و کمان را بسوخت گفتند چرا کردی‌؟ گفت تا رونق نخستین بر جای ماند.

گه بود کز حکیم روشن رای
برنیاید درست تدبیری

گاه باشد که کودکی نادان
به غلط بر هدف زند تیری

 


حکایت بیست‌و‌هشتم

درویشی را شنیدم که بغاری در نشسته بود و در بروی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را در چشم همت او شوکت و هیبت نمانده

آز بگذار و پادشاهی کن
گردن بی‌طمع بلند بود


هر کرا بر سِماط بنشستی
واجب آمد به خدمتش برخاست


دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل و نسرین به سر آرد دماغ

ور نبود دلبر همخوابه پیش
دست توان کرد در آغوش خویش

 


دیباچه
باب اوّل: در سیرت پادشاهان
باب دوّم: در اخلاق درویشان
باب سوّم: در فضیلت قناعت
باب چهارم: در فواید خاموشی
باب پنجم: در عشق و جوانی
باب ششم: در ضعف و پیری
باب هفتم: در تأثیر تربیت
باب هشتم: در آداب صحبت

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe