“این تیغ را بر رگ نکش” / غزل پُست‌مُدرن / بهمن انصاری

این تیغ را بر رگ نکش، شاید نباشد دیر
شاید هنوز از بودنت، این "من" نباشد سیر

این تیغ را بر رگ نکش، بیهوده با من باش
شاید شدی عاشق، بدون جنگ یا پرخاش

این تیغ را بر رگ نکش، پایان غم‌انگیز است
بعد از تو هر فصلم در این تقویم، پاییز است
    
این تیغ را بر رگ نکش، حِسِّ بدی دارم
حِسِّ پریشانِ اسیرِ مُرتدی دارم

این تیغ را بر رگ نکش، بی تو تنم سرد است
بی تو میان کِرم‌ها، غمگین و پردرد است

این تیغ را بر رگ نکش، از تیغها سیرم
مثل کلاغی دربدر، سرخورده میمیرم

مثل اسیر و کرم و پاییز و کلاغِ پیر
همراه شو با من در این مُردابِ دامن‌گیر

همراه شو در این مسیرِ گیج و نامفهوم
با برق چشمانت بسوزان این جهانِ شوم

با بودنت، با بودنم، لبریز بهمن باش
بی‌جنگ و بی‌پرخاش، با من باش، با من باش

لبریز بهمن باش و گرما را نثارم کن
این تیغ را بر مَـن بکش، سوی مزارم کن

 

بهمن انصاری / غزل پُست‌مُدرن

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe