“اراجیف!” / غزل پُست‌مُدرن / بهمن انصاری

یک عربده در انتهای حَلق، جا خوش کرد
یادِ پریشب حال من را باز ناخوش کرد

یک زن به روی تیغ‌ها خاموش خوابید و…
در قبر، یک کرمِ گرسنه تلخ خندید و…

یک شاعر از فرطِ جنون، صدبار مُرد و مُرد
شعری دهان را باز کردو شاعرش را خورد

یک زن بدون شوهرش امشب خطر کرد و…
یک میخ، با یک کرگدن قصد سفر کرد و…

 

یک مُرده بر بود و نبودت پوزخندی زد
یک گرگ با نفرت به قلبِ گوسفندی زد

یک قوری دلخسته، چای تلخ را بلعید
یک استکان بر جد و آباد جهان خندید

یک واژه عصیان کرد و بر هر شاعری تُف کرد
پشت چراغِ سبز، یک ماشین توقف کرد…

یک گاو بر پُشتِ سگی، پالانِ خر را بست
یکباره مهمان رفت از این خانه، در را بست

 

یک سایه با نفرت به مردم فحش‌هایی داد
یک زن پرید از پُشتِ‌بام و در حیاط افتاد

در انجمادِ میخ، چکش خودکشی کرد و…
با مرگ ماهی‌ها، یک صیاد، در درد و…

یک عکس بر عکاس خود، آخر خیانت کرد
در انتهای قصه‌ها مَردی حماقت کرد

یک گاو، از فرطِ لگدها فحشِ زشتی داد
در آسمان ایزد به او قولِ بهشتی داد!

 

بهمن انصاری / غزل پُست‌مُدرن

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe