شاهنامه فردوسی – پادشاهی بهرام گور

چو بر تخت بنشست بهرام گور

برو آفرین کرد بهرام و هور

پرستش گرفت آفریننده را

جهاندار و بیدار و بیننده را

خداوند پیروزی و برتری

خداوند افزونی و کمتری

خداوند داد و خداوند رای

کزویست گیتی سراسر به پای

ازان پس چنین گفت کاین تاج و تخت

ازو یافتم کافریدست بخت

بدو هستم امید و هم زو هراس

وزو دارم از نیکویها سپاس

شما هم بدو نیز نازش کنید

بکوشید تا عهد او نشکنید

زبان برگشادند ایرانیان

که بستیم ما بندگی را میان

که این تاج بر شاه فرخنده باد

همیشه دل و بخت او زنده باد

وزان پس همه آفرین خواندند

همه بر سرش گوهر افشاندند

چنین گفت بهرام کای سرکشان

ز نیک و بد روز دیده نشان

همه بندگانیم و ایزد یکیست

پرستش جز او را سزاوار نیست

ز بد روز بی‌بیم داریمتان

به بدخواه حاجت نیاریمتان

بگفت این و از پیش برخاستند

برو آفرین نو آراستند

شب تیره بودند با گفت‌وگوی

چو خورشید بر چرخ بنمود روی

به آرام بنشست بر گاه شاه

برفتند ایرانیان بارخواه

چنین گفت بهرام با مهتران

که این نیکنامان و نیک‌اختران

به یزدان گراییم و رامش کنیم

بتازیم و دل زین جهان برکنیم

بگفت این و اسپ کیان خواستند

کیی بارگاهش بیاراستند

سه دیگر چو بنشست بر تخت گفت

که رسم پرستش نباید نهفت

به هستی یزدان گوایی دهیم

روان را بدین آشنایی دهیم

بهشتست و هم دوزخ و رستخیز

ز نیک و ز بد نیست راه گریز

کسی کو نگرود به روز شمار

مر او را تو بادین و دانا مدار

به روز چهارم چو بر تخت عاج

بسر بر نهاد آن پسندیده تاج

چنین گفت کز گنج من یک زمان

نیم شاد کز مردم شادمان

نیم خواستار سرای سپنج

نه از بازگشتن به تیمار و رنج

که آنست جاوید و این ره‌گذار

تو از آز پرهیز و انده مدار

به پنجم چنین گفت کز رنج کس

نیم شاد تا باشدم دست‌رس

به کوشش بجوییم خرم بهشت

خنک آنک جز تخم نیکی نکشت

ششم گفت بر مردم زیردست

مبادا که هرگز بجویم شکست

جهان را ز دشمن تن‌آسان کنیم

بداندیشگان را هراسان کنیم

به هفتم چو بنشست گفت ای مهان

خردمند و بیدار و دیده جهان

چو با مردم زفت زفتی کنیم

همی با خردمند جفتی کنیم

هرانکس که با ما نسازند گرم

بدی بیش ازان بیند او کز پدرم

هرانکس که فرمان ما برگزید

غم و درد و رنجش نباید کشید

به هشتم چو بنشست فرمود شاه

جوانوی را خواندن از بارگاه

بدو گفت نزدیک هر مهتری

به هر نامداری و هر کشوری

یکی نامه بنویس با مهر و داد

که بهرام بنشست بر تخت شاد

خداوند بخشایش و راستی

گریزنده از کژی و کاستی

که با فر و برزست و با مهر و داد

نگیرد جز از پاک دادار یاد

پذیرفتم آن را که فرمان برد

گناه آن سگالد که درمان برد؟

نشستم برین تخت فرخ پدر

بر آیین طهمورث دادگر

به داد از نیاکان فزونی کنم

شما را به دین رهنمونی کنم

جز از راستی نیست با هرکسی

اگر چند ازو کژی آید بسی

بران دین زردشت پیغمبرم

ز راه نیاکان خود نگذرم

نهم گفت زردشت پیشین بروی

به راهیم پیغمبر راست‌گوی

همه پادشاهید بر چیز خویش

نگهبان مرز و نگهبان کیش

به فرزند و زن نیز هم پادشا

خنک مردم زیرک و پارسا

نخواهیم آگندن زر به گنج

که از گنج درویش ماند به رنج

گر ایزد مرا زندگانی دهد

برین اختران کامرانی دهد

یکی رامشی نامه خوانید نیز

کزان جاودان ارج یابید و چیز

ز ما بر همه پادشاهی درود

به ویژه که مهرش بود تار و پود

نهادند بر نامه‌ها بر نگین

فرستادگان خواست با آفرین

برفتند با نامه‌ها موبدان

سواران بینادل و بخردان

دگر روز چون بردمید آفتاب

ببالید کوه و بپالود خواب

به نزدیک منذر شدند این گروه

که بهرام شه بود زیشان ستوه

که خواهشگری کن به نزدیک شاه

ز کردار ما تا ببخشد گناه

که چونان بدیم از بد یزدگرد

که خون در تن نامداران فسرد

ز بس زشت گفتار و کردار اوی

ز بیدادی و درد و آزار اوی

دل ما به بهرام ازان بود سرد

که از شاه بودیم یکسر به درد

بشد منذر و شاه را کرد نرم

بگسترد پیشش سخنهای گرم

ببخشید اگر چندشان بد گناه

که با گوهر و دادگر بود شاه

بیاراست ایوان شاهنشهی

برفت آنک بودند یکسر مهی

چو جای بزرگی بپرداختند

کرا بود شایسته بنشاختند

به هر جای خوانی بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

دوم روز رفتند دیگر گروه

سپهبد نیامد ز خوردن ستوه

سیم روز جشن و می و سور بود

غم از کاخ شاه جهان دور بود

بگفت آنک نعمان و منذر چه کرد

ز بهر من این پاک زاده دو مرد

همه مهتران خواندند آفرین

بران دشت آباد و مردان کین

ازان پس در گنج بگشاد شاه

به دینار و دیبا بیاراست گاه

به اسپ و سنان و به خفتان جنگ

ز خود و ز هر گوهری رنگ‌رنگ

سراسر به نعمان و منذر سپرد

جوانوی رفت آن بدیشان شمرد

کس اندازهٔ بخشش او نداشت

همان تاو با کوشش او نداشت

همان تازیان را بسی هدیه داد

از ایوان شاهی برفتند شاد

بیاورد پس خلعت خسروی

همان اسپ و هم جامهٔ پهلوی

به خسرو سپردند و بنواختش

بر گاه فرخنده بنشاختش

شهنشاه خسرو به نرسی رسید

ز تخت اندر آمد به کرسی رسید

برادرش بد یک‌دل و یک‌زبان

ازو کهتر آن نامدار جوان

ورا پهلوان کرد بر لشکرش

بدان تا به آیین بود کشورش

سپه را سراسر به نرسی سپرد

به بخشش همی پادشاهی ببرد

در گنج بگشاد و روزی بداد

سپاهش به دینار گشتند شاد

بفرمود پس تا گشسپ دبیر

بیامد بر شاه مردم پذیر

کجا بود دانا بدان روزگار

شمار جهان داشت اندر کنار

جوانوی بیدار با او بهم

که نزدیک او بد شمار درم

ز باقی که بد نزد ایرانیان

بفرمود تا بگسلد از میان

دبیران دانا به دیوان شدند

ز بهر درم پیش کیوان شدند

ز باقی که بد بر جهان سربسر

همه برگرفتند یک با دگر

نود بار و سه بار کرده شمار

به ایران درم بد هزاران هزار

ببخشید و دیوان بر آتش نهاد

همه شهر ایران بدو گشت شاد

چو آگاه شد زان سخن هرکسی

همی آفرین خواند هرکس بسی

برفتند یکسر به آتشکده

به ایوان نوروز و جشن سده

همی مشک بر آتش افشاندند

به بهرام بر آفرین خواندند

وزان پس بفرمود کارآگهان

یکی تا بگردند گرد جهان

کسی را کجا رانده بد یزدگرد

بجست و به یک شهرشان کرد گرد

بدان تا شود نامهٔ شهریار

که آزادگان را کند خواستار

فرستاد خلعت به هر مهتری

ببخشید به اندازه‌شان کشوری

رد و موبد و مرزبان هرک بود

که آواز بهرام زان سان شنود

سراسر به درگاه شاه آمدند

گشاده‌دل و نیکخواه آمدند

بفرمود تا هرک بد دادجوی

سوی موبد موبد آورد روی

چو فرمانش آمد ز گیتی به جای

منادیگری کرد بر در به پای

که ای زیردستان بیدار شاه

ز غم دور باشید و دور از گناه

وزین پس بران کس کنید آفرین

که از داد آباد دارد زمین

ز گیتی به یزدان پناهید و بس

که دارنده اویست و فریادرس

هرانکس که بگزید فرمان ما

نپیچد سر از رای و پیمان ما

برو نیکویها برافزون کنیم

ز دل کینه و آز بیرون کنیم

هرانکس که از داد بگریزد اوی

به بادآفره در بیاویزد اوی

گر ایدونک نیرو دهد کردگار

به کام دل ما شود روزگار

برین نیکویها فزایش بود

شما را بر ما ستایش بود

همه شهر ایران به گفتار اوی

برفتند شادان‌دل و تازه‌روی

بدانگه که شد پادشاهیش راست

فزون گشت شادی و انده بکاست

همه روز نخچیر بد کار اوی

دگر اسپ و میدان و چوگان و گوی

چنان بد که روزی به نخچیر شیر

همی رفت با چند گرد دلیر

بشد پیر مردی عصایی به دست

بدو گفت کای شاه یزدان‌پرست

به راهام مردیست پرسیم و زر

جهودی فریبنده و بدگهر

به آزادگی لنبک آبکش

به آرایش خوان و گفتار خوش

بپرسید زان کهتران کاین کیند

به گفتار این پیر سر بر چیند

چنین گفت با او یکی نامدار

که ای با گهر نامور شهریار

سقاایست این لنبک آبکش

جوانمرد و با خوان و گفتار خوش

به یک نیم روز آب دارد نگاه

دگر نیمه مهمان بجوید ز راه

نماند به فردا از امروز چیز

نخواهد که در خانه باشد به نیز

به راهام بی‌بر جهودیست زفت

کجا زفتی او نشاید نهفت

درم دارد و گنج و دینار نیز

همان فرش دیبا و هرگونه چیز

منادیگری را بفرمود شاه

که شو بانگ زن پیش بازارگاه

که هرکس که از لنبک آبکش

خرد آب خوردن نباشدش خوش

همی بود تا زرد گشت آفتاب

نشست از بر باره بی‌زور و تاب

سوی خانهٔ لنبک آمد چو باد

بزد حلقه بر درش و آواز داد

که من سرکشی‌ام ز ایران سپاه

چو شب تیره شد بازماندم ز شاه

درین خانه امشب درنگم دهی

همه مردمی باشد و فرهی

ببد شاد لنبک ز آواز اوی

وزان خوب گفتار دمساز اوی

بدو گفت زود اندر آی ای سوار

که خشنود باد ز تو شهریار

اگر با تو ده تن بدی به بدی

همه یک به یک بر سرم مه بدی

فرود آمد از باره بهرامشاه

همی داشت آن باره لنبک نگاه

بمالید شادان به چیزی تنش

یکی رشته بنهاد بر گردنش

چو بنشست بهرام لنبک دوید

یکی شهره شطرنج پیش آورید

یکی کاسه آورد پر خوردنی

بیاورد هرگونه آوردنی

به بهرام گفت ای گرانمایه مرد

بنه مهره بازی از بهر خورد

بدید آنک کلنبک بدو داد شاه

بخندید و بنهاد بر پیش گاه

چو نان خورده شد میزبان در زمان

بیاورد جامی ز می شادمان

همی خورد بهرام تا گشت مست

به خوردنش آنگه بیازید دست

شگفت آمد او را ازان جشن اوی

وزان خوب گفتار وزان تازه روی

بخفت آن شب و بامداد پگاه

از آواز او چشم بگشاد شاه

چنین گفت لنبک به بهرام گور

که شب بی نوا بد همانا ستور

یک امروز مهمان من باش وبس

وگر یار خواهی بخوانیم کس

بیاریم چیزی که باید به جای

یک امروز با ما به شادی بپای

چنین گفت با آبکش شهریار

که امروز چندان نداریم کار

که ناچار ز ایدر بباید شدن

هم اینجا به نزد تو خواهم بدن

بسی آفرین کرد لنبک بروی

ز گفتار او تازه‌تر کرد روی

بشد لنبک و آب چندی کشید

خریدار آبش نیامد پدید

غمی گشت و پیراهنش درکشید

یکی آبکش را به بر برکشید

بها بستد و گوشت بخرید زود

بیامد سوی خانه چون باد و دود

بپخت و بخوردند و می خواستند

یکی مجلس دیگر آراستند

بیود آن شب تیره با می به دست

همان لنبک آبکش می‌پرست

چو شب روز شد تیز لنبک برفت

بیامد به نزدیک بهرام تفت

بدو گفت روز سیم شادباش

ز رنج و غم و کوشش آزاد باش

بزن دست با من یک امروز نیز

چنان دان که بخشیده‌ای زر و چیز

بدو گفت بهرام کین خود مباد

که روز سه دیگر نباشیم شاد

برو آبکش آفرین خواند و گفت

که بیداردل باش و با بخت جفت

به بازار شد مشک و آلت ببرد

گروگان به پرمایه مردی سپرد

خرید آنچ بایست و آمد دوان

به نزدیک بهرام شد شادمان

بدو گفت یاری ده اندر خورش

که مرد از خورشها کند پرورش

ازو بستد آن گوشت بهرام زود

برید و بر آتش خورشها فزود

چو نان خورده شد می‌گرفتند و جام

نخست از شهنشاه بردند نام

چو می خورده شد خواب را جای کرد

به بالین او شمع بر پای کرد

به روز چهارم چو بفروخت هور

شد از خواب بیدار بهرام گور

بشد میزبان گفت کای نامدار

ببودی درین خانهٔ تنگ و تار

بدین خانه اندر تن‌آسان نه‌ای

گر از شاه ایران هراسان نه‌ای

دو هفته بدین خانهٔ بی‌نوا

بباشی گر آید دلت را هوا

برو آفرین کرد بهرامشاه

که شادان و خرم بدی سال و ماه

سه روز اندرین خانه بودیم شاد

که شاهان گیتی گرفتیم یاد

به جایی بگویم سخنهای تو

که روشن شود زو دل و رای تو

که این میزبانی ترا بر دهد

چو افزون دهی تخت و افسر دهد

بیامد چو گرد اسپ را زین نهاد

به نخچیرگه رفت زان خانه شاد

همی کرد نخچیر تا شب ز کوه

برآمد سبک بازگشت از گروه

ز پیش سواران چو ره برگرفت

سوی خان بی‌بر به راهام تفت

بزد در بگفتا که بی‌شهریار

بماندم چو او بازماند از شکار

شب آمد ندانم همی راه را

نیابم همی لشکر و شاه را

گر امشب بدین خانه یابم سپنج

نباشد کسی را ز من هیچ رنج

به پیش به راهام شد پیشکار

بگفت آنچ بشنید ازان نامدار

به راهام گفت ایچ ازین در مرنج

بگویش که ایدر نیابی سپنج

بیامد فرستاده با او بگفت

که ایدر ترا نیست جای نهفت

بدو گفت بهرام با او بگوی

کز ایدر گذشتن مرا نیست روی

همی از تو من خانه خواهم سپنج

نیارم به چیزت ازان پس به رنج

چو بشنید پویان بشد پیشکار

به نزد به راهام گفت این سوار

همی ز ایدر امشب نخواهد گذشت

سخن گفتن و رای بسیار گشت

به راهام گفتش که رو بی‌درنگ

بگویش که این جایگاهیست تنگ

جهودیست درویش و شب گرسنه

بخسپد همی بر زمین برهنه

بگفتند و بهرام گفت ار سپنج

نیابم بدین خانه آیدت رنج

بدین در بخسپم نجویم سرای

نخواهم به چیزی دگر کرد رای

به راهام گفت ای نبرده سوار

همی رنجه داری مرا خوارخوار

بخسپی و چیزت بدزدد کسی

ازان رنجه داری مرا تو بسی

به خانه درآی ار جهان تنگ شد

همه کار بی‌برگ و بی‌رنگ شد

به پیمان که چیزی نخواهی ز من

ندارم به مرگ آبچین و کفن

هم امشب ترا و نشست ترا

خورش باید و نیست چیزی مرا

گر این اسپ سرگین و آب افگند

وگر خشت این خانه را بشکند

به شبگیر سرگینش بیرون کنی

بروبی و خاکش به هامون کنی

همان خشت را نیز تاوان دهی

چو بیدار گردی ز خواب آن دهی

بدو گفت بهرام پیمان کنم

برین رنجها سر گروگان کنم

فرود آمد و اسپ را با لگام

ببست و برآهخت تیغ از نیام

نمدزین بگسترد و بالینش زین

بخفت و دو پایش کشان بر زمین

جهود آن در خانه از پس ببست

بیاورد خوان و به خوردن نشست

ازان پس به بهرام گفت ای سوار

چو این داستان بشنوی یاد دار

به گیتی هرانکس که دارد خورد

سوی مردم بی‌نوا ننگرد

بدو گفت بهرام کاین داستان

شنیدستم از گفتهٔ باستان

شنیدم به گفتار و دیدم کنون

که برخواندی از گفتهٔ رهنمون

می آورد چون خورده شد نان جهود

ازان می ورا شادمانی فزود

خروشید کای رنج‌دیده سوار

برین داستان کهن گوش‌دار

که هرکس که دارد دلش روشنست

درم پیش او چون یکی جوشنست

کسی کو ندارد بود خشک لب

چنانچون توی گرسنه نیم‌شب

بدو گفت بهرام کاین بس شگفت

به گیتی مرین یاد باید گرفت

که از جام یابی سرانجام نیک

خنک میگسار و می و جام نیک

چو از کوه خنجر برآورد هور

گریزان شد از خانه بهرام گور

بران چرمهٔ ناچران زین نهاد

چه زین از برش خشک بالین نهاد

بیامد به راهام گفت ای سوار

به گفتار خود بر کنون پای‌دار

تو گفتی که سرگین این بارگی

به جاروب روبم به یکبارگی

کنون آنچ گفتی بروب و ببر

به رنجم ز مهمان بیدادگر

بدو گفت بهرام شو پایکار

بیاور که سرگین کشد بر کنار

دهم زر که تا خاک بیرون برد

وزین خانهٔ تو به هامون برد

بدو گفت من کس ندارم که خاک

بروبد برد ریزد اندر مغاک

تو پیمان که کردی به کژی مبر

نباید که خوانمت بیدادگر

چو بشنید بهرام ازو این سخن

یکی تازه اندیشه افگند بن

یکی خوب دستار بودش حریر

به موزه درون پر ز مشک و عبیر

برون کرد و سرگین بدو کرد پاک

بینداخت با خاک اندر مغاک

به راهام را گفت کای پارسا

گر آزادیم بشنود پادشا

ترا از جهان بی‌نیازی دهد

بر مهتران سرفرازی دهد

برفت و بیامد به ایوان خویش

همه شب همی ساخت درمان خویش

پراندیشه آن شب به ایوان بخفت

بخندید و آن راز با کس نگفت

به شبگیر چون تاج بر سر نهاد

سپه را سراسر همه بار داد

بفرمود تا لنبک آبکش

بشد پیش او دست کرده به کش

ببردند ز ایوان به راهام را

جهود بداندیش و بدکام را

چو در بارگه رفت بنشاندند

یکی پاک‌دل مرد را خواندند

بدو گفت رو بارگیها ببر

نگر تا نباشی بجز دادگر

به خان به راهام شو بر گذار

نگر تا چه بینی نهاده بیار

بشد پاک‌دل تا به خان جهود

همه خانه دیبا و دینار بود

ز پوشیدنی هم ز گستردنی

ز افگندنی و پراگندنی

یکی کاروان‌خانه بود و سرای

کزان خانه بیرون نبودیش جای

ز در و ز یاقوت و هر گوهری

ز هر بدره‌ای بر سرش افسری

که دانند موبد مر آن را شمار

ندانست کردن بس روزگار

فرستاد موبد بدانجا سوار

شتر خواست از دشت جهرم هزار

همه بار کردند و دیگر نماند

همی شاددل کاروان را براند

چو بانگ درای آمد از بارگاه

بشد مرد بینا بگفت آن به شاه

که گوهر فزون زین به گنج تو نیست

همان مانده خروار باشد دویست

بماند اندران شاه ایران شگفت

ز راز دل اندیشه‌ها برگرفت

که چندین بورزید مرد جهود

چو روزی نبودش ز ورزش چه سود

ازان صد شتروار زر و درم

ز گستردنیها و از بیش و کم

جهاندار شاه آبکش را سپرد

بشد لنبک از راه گنجی ببرد

ازان پس براهام را خواند و گفت

که ای در کمی گشته با خاک جفت

چه گویی که پیغمبرت چند زیست

چه بایست چندی به زشتی گریست

سوار آمد و گفت با من سخن

ازان داستانهای گشته کهن

که هرکس که دارد فزونی خورد

کسی کو ندارد همی پژمرد

کنون دست یازان ز خوردن بکش

ببین زین سپس خوردن آبکش

ز سرگین و زربفت و دستار و خشت

بسی گفت با سفله مرد کنشت

درم داد ناپاک دل را چهار

بدو گفت کاین را تو سرمایه‌دار

سزا نیست زین بیشتر مر ترا

درم مرد درویش را سر ترا

به ارزانیان داد چیزی که بود

خروشان همی رفت مرد جهود

چو یوز شکاری به کار آمدش

بجنبید و رای شکار آمدش

یکی باره‌ای تیزرو بر نشست

به هامون خرامید بازی به دست

یکی بیشه پیش آمدش پردرخت

نشستنگه مردم نیک‌بخت

بسان بهشتی یکی سبز جای

ندید اندرو مردم و چارپای

چنین گفت کاین جای شیران بود

همان رزمگاه دلیران بود

کمان را به زه کرد مرد دلیر

پدید آمد اندر زمان نره شیر

یکی نعره زد شیر چون در رسید

بزد دست شاه و کمان درکشید

بزد تیر و پهلوش با دل بدوخت

دل شیر ماده بدوبر بسوخت

همان ماده آهنگ بهرام کرد

بغرید و چنگش به اندام کرد

یکی تیغ زد بر میانش سوار

فروماند جنگی دران کارزار

برون آمد از بیشه مردی کهن

زبانش گشاده به شیرین سخن

کجا نام او مهربنداد بود

ازان زخم شمشیر او شاد بود

یکی مرد دهقان یزدان‌پرست

بدان بیشه بودیش جای نشست

چو آمد بر شاه ایران فراز

برو آفرین کرد و بردش نماز

بدو گفت کای مهتر نامدار

به کام تو باد اختر روزگار

یکی مرد دهقانم ای پاک‌رای

خداوند این جا و کشت و سرای

خداوند گاو و خر و گوسفند

ز شیران شده بددل و مستمند

کنون ایزد این کار بر دست تو

برآورد بر قبضه و شست تو

زمانی درین بیشه آیی چنین

بباشی به شیر و می و انگبین

به ره هست چندانک باید به کار

درختان بارآور و سایه‌دار

فرود آمد از باره بهرامشاه

همی کرد زان بیشه جایی نگاه

که باشد زمین سبز و آب روان

چنانچون بود جای مرد جوان

بشد مهربنداد و رامشگران

بیاورد چندی ز ده مهتران

بسی گوسفندان فربه بکشت

بیامد یکی جام زرین به مشت

چو نان خورده شد جامهای نبید

نهادند پیشش گل و شنبلید

چو شد مهربنداد شادان ز می

به بهرام گفت ای گو نیک‌پی

چنان دان که ماننده‌ای شاه را

همان تخت زرین و هم‌گاه را

بدو گفت بهرام کری رواست

نگارنده بر چهرها پادشاست

چنان آفریند که خواهد همی

مر آن را گزیند که خواهد همی

اگر من همی نیک مانم به شاه

ترا دادم این بیشه و جایگاه

بگفت این و زان جایگه برنشست

به ایوان خرم خرامید مست

بخفت آن شب تیره در بوستان

همی یاد کرد از لب دوستان

چو بنشست می خواست از بامداد

بزرگان لشکر برفتند شاد

بیامد هم‌انگه یکی مرد مه

ورا میوه آورد چندی ز ده

شتربارها نار و سیب و بهی

ز گل دسته‌ها کرده شاهنشهی

جهاندار چون دید بنواختش

میان یلان پایگه ساختش

همین مه که با میوه و بوی بود

ورا پهلوی نام کبروی بود

به روی جهاندار جام نبید

دو من را به یکبار اندر کشید

چو شد مرد خرم ز دیدار شاه

ازان نامداران و آن جشنگاه

یکی جام دیگر پر از می بلور

به دلش اندر افتاد زان جام شور

ز پیش بزرگان بیازید دست

بدان جام می تاخت و بر پای جست

به یاد شهنشاه بگرفت جام

منم گفت میخواره کبروی نام

به روی شهنشاه جام نبید

چو من درکشم یار خواهم گزید

به جام اندرون بود می پنج من

خورم هفت ازین بر سر انجمن

پس انگه سوی ده روم من به هوش

ز من نشنود کس به مستی خروش

چنان هفت جام پر از می بخورد

ازان می پرستان برآورد گرد

به دستوری شاه بیرون گذشت

که داند که می در تنش چون گذشت

وزان جای خرم بیامد به دشت

چو در سینهٔ مرد، می گرم گشت

برانگیخت اسپ از میان گروه

ز هامون همی تاخت تا پیش کوه

فرود آمد از باره جایی نهفت

یله کرد و در سایهٔ کوه خفت

ز کوه اندرآمد کلاغ سیاه

دو چشمش بکند اندران خوابگاه

همی تاختند از پس‌اندر گروه

ورا مرده دیدند بر پیش کوه

دو چشمش ز سر کنده زاغ سیاه

برش اسپ او ایستاده به راه

برو کهترانش خروشان شدند

وزان مجلس و جام جوشان شدند

چو بهرام برخاست از خوابگاه

بیامد بر او یکی نیک‌خواه

که کبروی را چشم روشن کلاغ

ز مستی بکندست در پیش راغ

رخ شهریار جهان زرد شد

ز تیمار کبروی پر درد شد

هم‌انگه برآمد ز درگه خروش

که ای نامداران با فر و هوش

حرامست می در جهان سربسر

اگر زیردستت گر نامور

برین‌گونه بگذشت سالی تمام

همی داشتی هرکسی می حرام

همان شه چو مجلس بیاراستی

همان نامهٔ باستان خواستی

چنین بود تا کودکی کفشگر

زنی خواست با چیز و نام و گهر

نبودش دران کار افزار سخت

همی زار بگریست مامش ز بخت

همانا نهان داشت لختی نبید

پسر را بدان خانه اندر کشید

به پور جوان گفت کاین هفت جام

بخور تا شوی ایمن و شادکام

مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ

کلنگ از نمد کی کندکان سنگ

بزد کفشگر جام می هفت و هشت

هم‌اندر زمان آتشش سخت گشت

جوانمرد را جام گستاخ کرد

بیامد در خانه سوراخ کرد

وزان جایگه شد به درگاه خویش

شده شاددل یافته راه خویش

چنان بد که از خانه شیران شاه

یکی شیر بگسست و آمد به راه

ازان می همی کفشگر مست بود

به دیده ندید آنچ بایست بود

بشد تیز و بر شیر غران نشست

بیازید و بگرفت گوشش به دست

بران شیر غران پسر شیر بود

جوان از بر و شر در زیر بود

همی شد دوان شیروان چون نوند

به یک دست زنجیر و دیگر کمند

چو آن شیربان جهاندار شاه

بیامد ز خانه بدان جایگاه

یکی کفشگر دید بر پشت شیر

نشسته چو بر خر سواری دلیر

بیامد دوان تا در بارگاه

دلیر اندر آمد به نزدیک شاه

بگفت آن دلیری کزو دیده بود

به دیده بدید آنچ نشنیده بود

جهاندار زان در شگفتی بماند

همه موبدان و ردان را بخواند

به موبد چنین گفت کاین کفشگر

نگه کن که تا از که دارد گهر

همان مادرش چون سخن شد دراز

دوان شد بر شاه و بگشاد راز

نخست آفرین کرد بر شهریار

که شادان بزی تا بود روزگار

چنین گفت کاین نورسیده به جای

یکی زن گزین کرد و شد کدخدای

به کار اندرون نایژه سست بود

دلش گفتی از سست خودرست بود

بدادم سه جام نبیدش نهان

که ماند کس از تخم او در جهان

هم‌اندر زمان لعل گشتش رخان

نمد سر برآورد و گشت استخوان

نژادش نبد جز سه جام نبید

که دانست کاین شاه خواهد شنید

بخندید زان پیرزن شاه گفت

که این داستان را نشاید نهفت

به موبد چنین گفت کاکنون نبید

حلالست میخواره باید گزید

که چندان خورد می که بر نره شیر

نشیند نیارد ورا شیر زیر

نه چندان که چشمش کلاغ سیاه

همی برکند رفته از نزد شاه

خروشی برآمد هم‌انگه ز در

که ای پهلوانان زرین کمر

به اندازه‌بر هرکسی می خورید

به آغاز و فرجام خود بنگرید

چو می‌تان به شادی بود رهنمون

بکوشید تا تن نگردد زبون

بیامد سوم روز شبگیر شاه

سوی دشت نخچیرگه با سپاه

به دست چپش هرمز کدخدای

سوی راستش موبد پاک‌رای

برو داستانها همی خواندند

ز جم و فریدون سخن راندند

سگ و یوز در پیش و شاهین و باز

همی تا به سر برد روز دراز

چو خورشید تابان به گنبد رسید

به جایی پی گور و آهو ندید

چو خورشید تابان درم ساز گشت

ز نخچیرگه تنگدل بازگشت

به پیش اندر آمد یکی سبز جای

بسی اندرو مردم و چارپای

ازان ده فراوان به راه آمدند

نظاره به پیش سپاه آمدند

جهاندار پرخشم و پرتاب بود

همی خواست کاید بدان ده فرود

نکردند زیشان کسی آفرین

تو گفتی ببست آن خران را زمین

ازان مردمان تنگدل گشت شاه

به خوبی نکرد اندر ایشان نگاه

به موبد چنین گفت کاین سبز جای

پر از خانه و مردم و چارپای

کنام دد و دام و نخچیر باد

به جوی اندرون آب چون قیر باد

بدانست موبد که فرمان شاه

چه بود اندران سوی ده شد ز راه

بدیشان چنین گفت کاین سبزجای

پر از خانه و مردم و چارپای

خوش آمد شهنشاه بهرام را

یکی تازه کرد اندرین کام را

دگر گفت موبد بدان مردمان

که جاوید دارید دل شادمان

شما را همه یکسره کرد مه

بدان تا کند شهره این خوب ده

بدین ده زن و کودکان مهترند

کسی را نباید که فرمان برند

بدین ده چه مزدور و چه کدخدای

به یک راه باید که دارند جای

زن و کودک و مرد جمله مهید

یکایک همه کدخدای دهید

خروشی برآمد ز پرمایه ده

ز شادی که گشتند همواره مه

زن و مرد ازان پس یکی شد به رای

پرستار و مزدور با کدخدای

چو ناباک شد مرد برنا به ده

بریدند ناگه سر مرد مه

همه یک به دیگر برآمیختند

به هرجای بی‌راه خون ریختند

چو برخاست زان روستا رستخیز

گرفتند ناگاه ازان ده گریز

بماندند پیران ابی پای و پر

بشد آلت ورزش و ساز و بر

همه ده به ویرانی آورد روی

درختان شده خشک و بی‌آب جوی

شده دست ویران و ویران سرای

رمیده ازو مردم و چارپای

چو یک سال بگذشت و آمد بهار

بران ره به نخچیر شد شهریار

بران جای آباد خرم رسید

نگه کرد و بر جای بر ده ندید

درختان همه خشک و ویران‌سرای

همه مرز بی‌مردم و چارپای

دل شاه بهرام ناشاد گشت

ز یزدان بترسید و پر داد گشت

به موبد چنین گفت کای روزبه

دریغست ویران چنین خوب ده

برو تیز و آباد گردان بگه نج

چنان کن کزین پس نبینند رنج

ز پیش شهنشاه موبد برفت

از آنجا به ویران خرامید تفت

ز برزن همی سوی برزن شتافت

بفرجام بیکار پیری بیافت

فرود آمد از باره بنواختش

بر خویش نزدیک بنشاختش

بدو گفت کای خواجهٔ سالخورد

چنین جای آباد ویران که کرد

چنین داد پاسخ که یک روزگار

گذر کرد بر بوم ما شهریار

بیامد یکی بی‌خرد موبدی

ازان نامداران بی‌بر بدی

بما گفت یکسر همه مهترید

نگر تا کسی را به کس نشمرید

بگفت این و این ده پرآشوب گشت

پر از غارت و کشتن و چوب گشت

که یزدان ورا یار به اندازه باد

غم و مرگ و سختی بر و تازه باد

همه کار این جا پر از تیرگیست

چنان شد که بر ما بباید گریست

ازین گفته پردرد شد روزبه

بپرسید و گفت از شما کیست مه

چنین داد پاسخ که مهتر بود

به جایی که تخم گیا بر بود

بدو روزبه گفت مهتر تو باش

بدین جای ویران به سر بر تو باش

ز گنج جهاندار دینار خواه

هم از تخم و گاو و خر و بار خواه

بکش هرک بیکار بینی به ده

همه کهترانند یکسر تو مه

بدان موبد پیش نفرین مکن

نه بر آرزو راند او این سخن

اگر یار خواهی ز درگاه شاه

فرستمت چندانک خواهی بخواه

چو بشنید پیر این سخن شاد شد

از اندوه دیرینه آزاد شد

هم‌انگه سوی خانه شد مرد پیر

بیاورد مردم سوی آبگیر

زمین را به آباد کردن گرفت

همه مرزها را سپردن گرفت

ز همسایگان گاو و خر خواستند

همه دشت یکسر بیاراستند

خود و مرزداران بکوشید سخت

بکشتند هرجای چندی درخت

چو یک برزن نیک آباد شد

دل هرک دید اندران شاد شد

ازان جای هرکس که بگریختی

به مژگان همی خون فرو ریختی

چو آگاهی آمد ز آباد جای

هم از رنج این پیر سر کدخدای

یکایک سوی ده نهادند روی

به هر برزن آباد کردند جوی

همان مرغ و گاو و خر و گوسفند

یکایک برافزود بر کشتمند

درختی به هر جای هرکس بکشت

شد آن جای ویران چو خرم بهشت

به سالی سه دیگر بیاراست ده

برآمد ز ورزش همه کام مه

چو آمد به هنگام خرم بهار

سوی دشت نخچیر شد شهریار

ابا موبدش نام او روزبه

چو هر دو رسیدند نزدیک ده

نگه کرد فرخنده بهرام گور

جهان دید پرکشتمند و ستور

برآورده زو کاخهای بلند

همه راغ و هامون پر از گوسفند

همه راغ آب و همه دشت جوی

همه ده پر از مردم خوب‌روی

پراگنده بر کوه و دشتش بره

بهشتی شده بوم او یکسره

به موبد چنین گفت کای روزبه

چه کردی که ویران بد این خوب ده

پراگنده زو مردم و چارپای

چه دادی که آباد کردند جای

بدو گفت موبد که از یک سخن

به پای آمد این شارستان کهن

همان از یک اندیشه آباد شد

دل شاه ایران ازین شاد شد

مرا شاه فرمود کاین سبز جای

به دینار گنج اندر آورد به پای

بترسیدم از کردگار جهان

نکوهیدن از کهتران و مهان

بدیدم چو یک دل دو اندیشه کرد

ز هر دو برآورد ناگاه کرد

همان چون به یک شهر دو کدخدای

بود بوم ایشان نماند به جای

برفتم بگفتم به پیران ده

که ای مهتران بر شما نیست مه

زنان کدخدایند و کودک همان

پرستار و مزدورتان این زمان

چو مهتر شدند آنک بودند که

به خاک اندر آمد سر مرد مه

به گفتار ویران شد این پاک جای

نکوهش ز من دور و ترس از خدای

ازان پس بریشان ببخشود شاه

برفتم نمودم دگرگونه راه

یکی با خرد پیر کردم به پای

سخن‌گوی و بادانش و رهنمای

بکوشید و ویرانی آباد کرد

دل زیردستان بدان شاد کرد

چو مهتر یکی گشت شد رای راست

بیفزود خوبی و کژی بکاست

نهانی بدیشان نمودم بدی

وزان پس گشادم در ایزدی

سخن بهتر از گوهر نامدار

چو بر جایگه بر برندش به کار

خرد شاه باید زبان پهلوان

چو خواهی که بی‌رنج ماند روان

دل شاه تا جاودان شاد باد

ز کژی و ویرانی آباد باد

چو بشنید شاه این سخن گفت زه

سزاوار تاجی تو این روزبه

ببخشید یک بدره دینار زرد

بران پرهنر مرد بیننده مرد

ورا خلعت خسروی ساختند

سرش را به ابر اندر افراختند
 
دگر هفته با موبدان و ردان

به نخچیر شد شهریار جهان

چنان بد که ماهی به نخچیرگاه

همی بود میخواره و با سپاه

ز نخچیر کوه و ز نخچیر دشت

گرفتن ز اندازه اندر گذشت

سوی شهر شد شاددل با سپاه

شب آمد به ره گشت گیتی سیاه

برزگان لشکر همی راندند

سخنهای شاهنشهان خواندند

یکی آتشی دید رخشان ز دور

بران سان که بهمن کند شاه سور

شهنشاه بر روشنی بنگرید

به یک سو دهی خرم آمد پدید

یکی آسیا دید در پیش ده

نشسته پراگنده مردان مه

وزان سوی آتش همه دختران

یکی جشنگه ساخته بر کران

ز گل هر یکی بر سرش افسری

نشسته به هرجای رامشگری

همی چامهٔ رزم خسرو زدند

وزان جایگه هر زمان نو زدند

همه ماه‌روی و همه جعدموی

همه جامه گوهر مه مشک موی

به نزدیک پیش در آسیا

به رامش کشیده نخی بر گیا

وزان هر یکی دسته گل به دست

ز شادی و از می شده نیم‌مست

ازان پس خروش آمد از جشنگاه

که جاوید ماناد بهرامشاه

که با فر و برزست و با مهر و چهر

برویست بر پای گردان سپهر

همی می چکد گویی از روی اوی

همی بوی مشک آید از موی اوی

شکارش نباشد جز از شیر و گور

ازیراش خوانند بهرام گور

جهاندار کاواز ایشان شنید

عنان را بپیچید و زان سو کشید

چو آمد به نزدیکی دختران

نگه کرد جای از کران تا کران

همه دشت یکسر پر از ماه دید

به شهر آمدن راه کوتاه دید

بفرمود تا میگساران ز راه

می آرند و میخواره نزدیک شاه

گسارنده آورد جام بلور

نهادند بر دست بهرام گور

ازان دختران آنک بد نامدار

برون آمدند از میانه چهار

یکی مشک نام و دگر سیسنک

یکی نام نار و دگر سوسنک

بر شاه رفتند با دست‌بند

به رخ چون بهار و به بالا بلند

یکی چامه گفتند بهرام را

شهنشاه با دانش و نام را

ز هر چار پرسید بهرام گور

کزیشان به دلش اندر افتاد شور

که ای گلرخان دختران که‌اید

وزین آتش افروختن بر چه‌اید

یکی گفت کای سرو بالا سوار

به هر چیز ماننده شهریار

پدرمان یکی آسیابان پیر

بدین کوه نخچیر گیرد به تیر

بیاید همانا چو شب تیره شد

ورا دید از تیرگی خیره شد

هم‌اندر زمان آسیابان ز کوه

بیاورد نخچیر خود با گروه

چو بهرام را دید رخ را به خاک

بمالید آن پیر آزاده پاک

یکی جام زرین بفرمود شاه

بدان پیر دادن که آمد ز راه

بدو گفت کاین چار خورشید روی

چه داری چو هستند هنگام شوی

برو پیرمرد آفرین کرد و گفت

که این دختران مرا نیست جفت

رسیده بدین سال دوشیزه‌اند

به دوشیزگی نیز پاکیزه‌اند

ولیکن ندارند چیزی فزون

نگوییم زین بیش چیزی کنون

بدو گفت بهرام کاین هر چهار

به من ده وزین بیش دختر مکار

چنین داد پاسخ ورا پیرمرد

کزین در که گفتی سوارا مگرد

نه جا هست ما را نه بوم و نه بر

نه سیم و سرای و نه گاو و نه خر

بدو گفت بهرام شاید مرا

که بی‌چیز ایشان بباید مرا

بدو گفت هرچار جفت تواند

پرستارگان نهفت تواند

به عیب و هنر چشم تو دیدشان

بدین‌سان که دیدی پسندیده‌شان

بدو گفت بهرام کاین هر چهار

پذیرفتم از پاک پروردگار

بگفت این و از جای بر پای خاست

به دشت اندر آوای بالای خاست

بفرمود تا خادمان سپاه

برند آن بتان را به مشکوی شاه

سپاه اندر آمد یکایک ز دشت

همه شب همی دشت لشکر گذشت

فروماند زان آسیابان شگفت

شب تیره اندیشه اندر گرفت

به زن گفت کاین نامدار چو ماه

بدین برز بالا و این دستگاه

شب تیره بر آسیا چون رسید

زنش گفت کز دور آتش بدید

بر آواز این رامش دختران

ز مستی می آورد و رامشگران

چنین گفت پس آسیابان به زن

که ای زن مرا داستانی بزن

که نیکیست فرجام این گر بدی

زنش گفت کاری بود ایزدی

نپرسید چون دید مرد از نژاد

نه از خواسته بر دلش بود یاد

به روی زمین بر همی ماه جست

نه دینار و نه دختر شاه جست

بت آرا ببیند چو ایشان به چین

گسسته شود بر بتان آفرین

برین گونه تا شید بر پشت راغ

برآمد جهان شد چو روشن چراغ

همی رفت هرگونه‌ای داستان

چه از بدنژاد و چه از راستان

چو شب روز شد مهتر آمد به ده

بدین پیر گفتا که ای روزبه

به بالینت آمد شب تیره‌بخت

به بار آمد آن سبز شاخ درخت

شب تیره‌گون دوش بهرامشاه

همی آمد از دشت نخچیرگاه

نگه کرد این جشن و آتش بدید

عنان را بپیچید و زین سو کشید

کنون دختران تو جفت وی‌اند

به آرام اندر نهفت وی‌اند

بدان روی و آن موی و آن راستی

همی شاه را دختر آراستی

شهنشاه بهرام داماد تست

به هر کشوری زین سپس یاد تست

ترا داد این کشور و مرز پاک

مخور غم که رستی ز اندوه و باک

بفرمای فرمان که پیمان تراست

همه بندگانیم و فرمان تراست

کنون ما همه کهتران توایم

چه کهتر همه چاکران توایم

بدو آسیابان و زن خیره ماند

همی هر یکی نام یزدان بخواند

چنین گفت مهتر که آن روی و موی

ز چرخ چهارم خور آورد شوی

دگر هفته آمد به نخچیرگاه

خود و موبدان و ردان سپاه

بیامد یکی سرد مهترپرست

چو باد دمان با گرازی به دست

بپرسید مهتر که بهرامشاه

کجا باشد اندر میان سپاه

بدو گفت هرکس که تو شاه را

چه جویی نگویی به ما راه را

چنین داد پاسخ که تا روی شاه

نبینم نگویم سخن با سپاه

بدو گفت موبد چه باید بگوی

تو شاه جهان را ندانی به روی

بر شاه بردند جوینده را

چنان دانشی مرد گوینده را

بیامد چو بهرام را دید گفت

که با تو سخن دارم اندر نهفت

عنان را بپیچید بهرام گور

ز دیدار لشکر برون راند دور

بدو گفت مرد این جهاندیده شاه

به گفتار من کرد باید نگاه

بدین مرز دهقانم و کدخدای

خدای بر و بوم و ورز و سرای

همی آب بردم بدین مرز خویش

که در کار پیدا کنم ارز خویش

چو بسیار گشت آب گستاخ شد

میان یکی مرز سوراخ شد

شگفتی خروشی به گوش آمدم

کزان بیم جای خروش آمدم

همی اندران جای آواز سنج

خروشش همی ره نماید به گنج

چو بشنید بهرام آنجا کشید

همه دشت پر سبزه و آب دید

بفرمود تا کارگر با گراز

بیارند چندی ز راه دراز

فرود آمد از باره شاه بلند

شراعی زدند از برکشتمند

شب آمد گوان شمعی افروختند

به هر جای آتش همی سوختند

ز دریا چو خورشید برزد درفش

چو مصقول کرد این سرای بنفش

ز هر سو برفتند کاریگران

شدند انجمن چون سپاهی گران

زمین را به کندن گرفتند پاک

شد آن جای هامون سراسر مغاک

ز کندن چو گشتند مردم ستوه

پدید آمد از خاک چیزی چو کوه

یکی خانه‌ای کرده از پخته خشت

به ساروج کرده بسان بهشت

کننده تبر زد همی از برش

پدید آمد از دور جای درش

چو موبد بدید اندر آمد به در

ابا او یکی ایرمانی دگر

یکی خانه دیدند پهن و دراز

برآورده بالای او چند باز

ز زر کرده بر پای دو گاومیش

یکی آخری کرده زرینش پیش

زبرجد به آخر درون ریخته

به یاقوت سرخ اندر آمیخته

چو دو گاو گردون میانش تهی

شکمشان پر از نار و سیب و بهی

میان بهی در خوشاب بود

که هر دانه‌ای قطرهٔ آب بود

همان گاو را چشم یاقوت بود

ز پیری سر گاو فرتوت بود

همه گرد بر گرد او شیر و گور

یکی دیده یاقوت و دیگر بلور

تذروان زرین و طاوس زر

همه سینه و چشمهاشان گهر

چو دستور دید آن بر شاه شد

به رای بلند افسر ماه شد

به نرمی به شاه جهان گفت خیز

که آمد همی گنجها را جهیز

یکی خانهٔ گوهر آمد پدید

که چرخ فلک داشت آن را کلید

بدو گفت بنگر که بر گنج نام

نویسد کسی کش بود گنج کام

نگه کن بدان گنج تا نام کیست

گر آگندن او به ایام کیست

بیامد سر موبدان چون شنید

بران گاو بر مهر جمشید دید

به شاه جهان گفت کردم نگاه

نوشتست بر گاو جمشید شاه

بدو گفت شاه ای سر موبدان

به هر کار داناتر از بخردان

ز گنجی که جمشید بنهاد پیش

چرا کرد باید مرا گنج خویش

هر آن گنج کان جز به شمشیر و داد

فراز آید آن پادشاهی مباد

به ارزانیان ده همه هرچ هست

مبادا که آید به ما برشکست

اگر نام باید که پیدا کنیم

به داد و به شمشیر گنج آگنیم

نباید سپاه مرا بهره زین

نه تنگست بر ما زمان و زمین

فروشید گوهر به زر و به سیم

زن بیوه و کودکان یتیم

تهی‌دست مردم که دارند نام

گسسته دل از نام و آرام و کام

ز ویران و آباد گرد آورید

ازان پس یکایک همه بشمرید

ببخشید دینار گنج و درم

به مزد روان جهاندار جم

ازان ده یک آنرا که بنمود راه

همی شاه جست از میان سپاه

مرا تا جوان باشم و تن درست

چرا بایدم گنج جمشید جست

گهر هرک بستاند از جمشید

به گیتی مبادش به نیکی امید

چو با لشکر تن به رنج آوریم

ز روم و ز چین نام و گنج آوریم

مرا اسپ شبدیز و شمشیر تیز

نگیرم فریب و ندانم گریز

وزان جایگه شد سوی گنج خویش

که گرد آورید از خوی و رنج خویش

بیاورد گردان کشورش را

درم داد یکساله لشکرش را

یکی بزمگه ساخت چون نوبهار

بیاراست ایوان گوهرنگار

می لعل رخشان به جام بلور

چو شد خرم و شاد بهرام گور

به یاران چنین گفت کای سرکشان

شنیده ز تخت بزرگی نشان

ز هوشنگ تا نوذر نامدار

کجا ز آفریدون بد او یادگار

برین هم نشان تا سر کیقباد

که تاج فریدون به سر بر نهاد

ببینید تا زان بزرگان که ماند

بریشان بجز آفرین را که خواند

چو کوتاه شد گردش روزگار

سخن ماند زان مهتران یادگار

که این را منش بود و آن را نبود

یکی را نکوهش دگر را ستود

یکایک به نوبت همه بگذریم

سزد گر جهان را به بد نسپریم

چرا گنج آن رفتگان آوریم

وگر دل به دینارشان گستریم

نبندم دل اندر سرای سپنج

ننازم به تاج و نیازم به گنج

چو روزی به شادی همی بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

هرانکس کزین زیردستان ما

ز دهقان و از در پرستان ما

بنالد یکی کهتر از رنج من

مبادا سر وافسر وگنج من

یکی پیر بد نام او ماهیار

شده سال او بر صد و شست و چار

چو آواز بشنید بر پای خاست

چنین گفت کای مهتر داد و راست

چنین یافتم از فریدون و جم

وزان نامداران هر بیش و کم

چو تو شاه ننشست کس در جهان

نه کس این شنید از کهان و مهان

به هنگام جم چون سخن راندند

ورا گنج گاوان همی خواندند

چو گنجی پراگنده‌ای در جهان

میان کهان و میان مهان

دلت گر به درهای دریاستی

ز دریا گهر موج برخاستی

ندانست کس در جهان کان کجاست

به خاکست گر در دم اژدهاست

تو چون یافتی ننگریدی به گنج

که ننگ آمدت این سرای سپنج

به دریا همانا که چندین گهر

به دیده ندیدست کس بیشتر

به دوریش بخشیدی این گوهران

همان گاو گوهر کران تا کران

پس از رفتنت نام تو زنده باد

تو آباد و پیروز و بخت از تو شاد

بسی دفتر خسروان زین سخن

سیه گردد و هم نیاید به بن

به روز سدیگر برون رفت شاه

ابا لشکر و ساز نخچیرگاه

بزرگان ایران ز بهر شکار

به درگاه رفتند سیصد سوار

ابا هر سواری پرستنده سی

ز ترک و ز رومی و از پارسی

پرستنده سیصد ز ایوان شاه

برفتند با ساز نخچیرگاه

ز دیبا بیاراسته صد شتر

رکابش همه زر و پالانش در

ده اشتر نشستنگه شاه را

به دیبا بیاراسته گاه را

به پیش اندر آراسته هفت پیل

برو تخت پیروزه همرنگ نیل

همه پایهٔ تخت زر و بلور

نشستنگه شاه بهرام گور

ابا هر یکی تیغ‌زن صد غلام

به زرین کمرها و زرین ستام

صد اشتر بد از بهر رامشگران

همه بر سران افسر از گوهران

ابا بازداران صد و شست باز

دو صد چرغ و شاهین گردن‌فراز

پس‌اندر یکی مرغ بودی سیاه

گرامی‌تر آن بود بر چشم شاه

سیاهی به چنگ و به منقار زرد

چو زر درخشنده بر لاژورد

همی خواندش شاه طغری به نام

دو چشمش به رنگ پر از خون دو جام

که خاقان چینش فرستاده بود

یکی تخت با تاج بیجاده بود

یکی طوق زرین زبرجد نگار

چهل یاره و سی و شش گوشوار

شتروار سیصد طرایف ز چین

فرستاد و یاقوت سیصد نگین

پس بازداران صد و شست یوز

ببردند با شاه گیتی فرزو

بیاراسته طوق یوز از گهر

بدو اندر افگنده زنجیر زر

بیامد شهنشاه زین سان به دشت

همی تاجش از مشتری برگذشت

هرانکس که بودند نخچیرجوی

سوی آب دریا نهادند روی

جهاندار بهرام هر هفت سال

بدان آب رفتی به فرخنده فال

چو لشکر به نزدیک دریا رسید

شهنشاه دریا پر از مرغ دید

بزد طبل و طغری شد اندر هوا

شکیبا نبد مرغ فرمانروا

زبون بود چنگال او را کلنگ

شکاری چو نخچیر بود او پلنگ

سرانجام گشت از جهان ناپدید

کلنگی به چنگ آمدش بردمید

بپرید بر سان تیر از کمان

یکی بازدار از پس اندر دمان

دل شاه گشت از پریدنش تنگ

همی تاخت از پس به آواز زنگ

یکی باغ پیش اندر آمد فراخ

برآورده از گوشهٔ باغ کاخ

بشد تازیان با تنی چند شاه

همی بود لشکر به نخچیرگاه

چو بهرام گور اندر آمد به باغ

یکی جای دید از برش تند راغ

میان گلستان یکی آبگیر

بروبر نشسته یکی مرد پیر

زمینش به دیبا بیاراسته

همه باغ پر بنده و خواسته

سه دختر بر او نشسته چو عاج

نهاده به سربر ز پیروزه تاج

به رخ چون بهار و به بالا بلند

به ابرو کمان و به گیسو کمند

یکی جام بر دست هر یک بلور

بدیشان نگه کرد بهرام گور

ز دیدارشان چشم او خیره شد

ز باز و ز طغری دلش تیره شد

چو دهقان پرمایه او را بدید

رخ او شد از بیم چون شنبلید

خردمند پیری و برزین به نام

دل او شد از شاه ناشادکام

برفت از بر حوض برزین چو باد

بر شاه شد خاک را بوسه داد

چنین گفت کای شاه خورشیدچهر

به کام تو گرداد گردان سپهر

نیارمت گفتن که ایدر بایست

بدین مرز من با سواری دویست

سر و نام برزین برآید به ماه

اگر شاد گردد بدین باغ شاه

به برزین چنین گفت شاه جهان

که امروز طغری شد از من نهان

دلم شد ازان مرغ گیرنده تنگ

که مرغان چو نخچیر بد او پلنگ

چنین پاسخ آورد به رزین به شاه

که اکنون یکی مرغ دیدم سیاه

ابا زنگ زرین تنش همچو قیر

همان چنگ و منقار او چون زریر

بیامد بران گوزبن بر نشست

بیاید هم‌اکنون به بختت به دست

هم‌انگه یکی بنده را گفت شاه

که رو گوزین کن سراسر نگاه

بشد بنده چون باد و آواز داد

که همواره شاه جهان باد شاد

که طغری به شاخی برآویختست

کنون بازدارش بگیرد به دست

چو طغری پدید آمد آن پیر گفت

که ای بر زمین شاه بی‌بار و جفت

پی مرزبان بر تو فرخنده باد

همه تاجداران ترا بنده باد

بدین شادی اکنون یکی جام خواه

چو آرام دل یافتی کام خواه

شهنشاه گیتی بران آبگیر

فرود آمد و شادمان گشت پیر

بیامد هم‌انگاه دستور اوی

همان گنج داران و گنجور اوی

بیاورد برزین می سرخ و جام

نخستین ز شاه جهان برد نام

بیاورد خوان و خورش ساختند

چو از خوردن نان بپرداختند

ازان پس بیاورد جامی بلور

نهادند بر دست بهرام گور

جهاندار بهرام بستد نبید

از اندازهٔ خط برتر کشید

چو برزین چنان دید برگشت شاد

بیامد به هر جای خمی نهاد

چو شد مست برزین بدان دختران

چنین گفت کای پرخرد مهتران

بدین باغ بهرامشاه آمدست

نه گردنکشی با سپاه آمدست

هلا چامه پیش آور ای چامه‌گوی

تو چنگ آور ای دختر ماه‌روی

برفتند هر سه به نزدیک شاه

نهادند بر سر ز گوهر کلاه

یکی پای کوب و دگر چنگ‌زن

سه دیگر خوش‌آواز لشکر شکن

به آواز ایشان شهنشاه جام

ز باده تهی کرد و شد شادکام

بدو گفت کاین دختران کیند

که با تو بدین شادمانی زیند

چنین گفت برزین که ای شهریار

مبیناد بی‌تو کسی روزگار

چنان دان که این دلبران منند

پسندیده و دختران منند

یکی چامه‌گوی و یکی چنگ‌زن

سیم پای کوبد شکن بر شکن

چهارم به کردار خرم بهار

بدین سان که بیند همی شهریار

بدان چامه‌زن گفت کای ماه‌روی

بپرداز دل چامهٔ شاه گوی

بتان چامه و چنگ برساختند

یکایک دل از غم بپرداختند

نخستین شهنشاه را چامه‌گوی

چنین گفت کای خسرو ماه‌روی

نمانی مگر بر فلک ماه را

به شادی همان خسرو گاه را

به دیدار ماهی و بالای ساج

بنازد بتو تخت شاهی و تاج

خنک آنک شبگیر بیندت روی

خنک آنک یابد ز موی تو بوی

میان تنگ چون شیر و بازو ستبر

همی فر تاجت برآید به ابر

به گلنار ماند همی چهر تو

به شادی بخندد دل از مهر تو

دلت همچو دریا و رایت چو ابر

شکارت نبینم همی جز هژبر

همی مو شکافی به پیکان تیر

همی آب گردد ز داد تو شیر

سپاهی که بیند کمند ترا

همان بازوی زورمند ترا

به درد دل و مغز جنگاوران

وگر چند باشد سپاهی گران

چو آن چامه بشنید بهرام گور

بخورد آن گران سنگ جام بلور

بدو گفت شاه ای سرافراز مرد

چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد

نیابی تو داماد بهتر ز من

گو شهریاران سر انجمن

بمن ده تو این هر سه دخترت را

به کیوان برافرازم اخترت را

به دو گفت برزین که ای شهریار

بتو شاد بادا می و میگسار

که یارست گفت این خود اندر جهان

که دارد چنین زهره اندر نهان

مرا گر پذیری بسان رهی

که بپرستم این تخت شاهنشهی

پرستش کنم تاج و تخت ترا

همان فر و اورنگ و بخت ترا

همان این سه دختر پرستنده‌اند

به پیش تو بر پای چون بنده‌اند

پرستندگان را پسندید شاه

بدان سان که از دور دیدش سه ماه

به بالای ساجند و همرنگ عاج

سزاوار تخت‌اند و زیبای تاج

پس‌انگاه گفتش به بهرام پیر

که ای شاه دشمن‌کش و شیرگیر

بگویم کنون هرچ هستم نهان

بد و نیک با شهریار جهان

ز پوشیدنی هم ز گستردنی

ز افگندنی و پراگندگی

همانا شتربار باشد دویست

به ایوان من بنده‌گر بیش نیست

همان یاره و طوق و هم تاج و تخت

کزان دختران را بود نیک‌بخت

ز برزین بخندید بهرام و گفت

که چیزی که داری تو اندر نهفت

بمان تا بباشد هم‌انجا به جای

تو با جام می سوی رامش گرای

بدو پیر گفت این سه دختر چو ماه

به راه کیومرث و هوشنگ شاه

ترا دادم و خاک پای تواند

همه هر سه زنده برای تواند

مهین دخترم نام ماه‌آفرید

فرانک دوم و سیوم شنبلید

پسندیدشان شاه چون دیدشان

ز بانو زنان نیز بگزیدشان

به برزین چنین گفت کاین هر سه ماه

پسندید چون دید بهرامشاه

بفرمود تا مهد زرین چهار

بیارد ز لشکر یکی نامدار

چو هر سه مه اندر عماری نشست

ز رومی همان خادم آورد شست

به مشکوی زرین شدند این سه ماه

همی بود تا مست‌تر گشت شاه

بدو گفت برزین که ای شهریار

جهاندار و دانا و نیزه‌گزار

یکی بنده‌ام تا زیم شاه را

نیایش کنم خاک درگاه را

یکی بنده تازانهٔ شاه را

ببرد و بیاراست درگاه را

سپه را ز سالار گردنکشان

جز از تازیانه نبودی نشان

چو دیدی کسی شاخ شیب دراز

دوان پیش رفتی و بردی نماز

همی بود بهرام تا گشت مست

چو خرم شد اندر عماری نشست

بیامد به مشکوی زرین خویش

سوی خانهٔ عنبر آگین خویش

چو آمد یکی هفته آنجا ببود

بسی خورد و بخشید و شادی نمود

به هشتم بیامد به دشت شکار

خود و روزبه با سواری هزار

همه دشت یکسر پر از گور دید

ز قربان کمان کیان برکشید

دو زاغ کمان را به زه بر نهاد

ز یزدان پیروزگر کرد یاد

بهاران و گوران شده جفت جوی

ز کشتن به روی اندر آورده روی

همی پوست کند این ازآن آن ازین

ز خونشان شده لعل روی زمین

همی بود بهرام تا گور نر

به مستی جدا شد یک از یک دگر

چو پیروز شد نره گور دلیر

یکی ماده را اندر آورد زیر

به زه داشت بهرام جنگی کمان

بخندید چون گور شد شادمان

بزد تیر بر پشت آن گور نر

گذر کرد بر گور پیکان و پر

نر و ماده را هر دو بر هم بدوخت

دل لشکر از زخم او بر فروخت

ز لشکر هرانکس که آن زخم دید

بران شهریار آفرین گسترید

که چشم بد از فر تو دور باد

همه روزگاران تو سور باد

به مردی تواندر زمانه نوی

که هم شاه و هم خسرو و هم گوی

وزانجا برانگیخت شبرنگ را

بدیدش یکی بیشه تنگ را

دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید

کمان را به زه کرد و اندر کشید

بزد تیر بر سینهٔ شیر چاک

گذر کرد تا پر و پیکان به خاک

بر ماده شد تیز بگشاد دست

بر شیر با گردرانش ببست

چنین گفت کان تیر بی‌پر بود

نبد تیز پیکان او کر بود

سپاهی همی خواندند آفرین

که ای نامور شهریار زمین

ندید و نبیند کسی در جهان

چو تو شاه بر تخت شاهنشهان

چو با تیر بی‌پر تو شیرافگنی

پی کوه خارا ز بن برکنی

بدان مرغزار اندرون راند شاه

ز لشکر هرانکس که بد نیک‌خواه

یکی بیشه دیدند پر گوسفند

شبانان گریزان ز بیم گزند

یکی سرشبان دید بهرام را

بر او دوید از پی نام را

بدو گفت بهرام کاین گوسفند

که آرد بدین جای ناسودمند

بدو سرشبان گفت کای شهریار

ز گیتی من آیم بدین مرغزار

همین گوسفندان گوهرفروش

به دشت اندر آوردم از کوه دوش

توانگر خداوند این گوسفند

بپیچد همی از نهیب گزند

به خروار با نامور گوهرست

همان زر و سیمست و هم زیورست

ندارد جز از دختری چنگ‌زن

سر جعد زلفش شکن بر شکن

نخواهد جز از دست دختر نبید

کسی مردم پیر ازین سان ندید

اگر نیستی داد بهرامشاه

مر او را کجا ماندی دستگاه

شهنشاه گیتی نکوشد به زر

همان موبدش نیست بیدادگر

نگویی مرا کاین ددان ار که کشت

که او را خدای جهان باد پشت

بدو گفت بهرام کاین هر دو شیر

تبه شد به پیکان مرد دلیر

چو شیران جنگی بکشت او برفت

سواری سرافراز با یار هفت

کجا باشد ایوان گوهرفروش

پدیدار کن راه و بر ما مپوش

بدو سرشبان گفت ز ایدر برو

دهی تازه پیش اندر آیدت نو

به شهر آید آواز زان جایگاه

به نزدیکی کاخ بهرامشاه

چو گردون بپوشد حریر سیاه

به جشن آید آن مرد با دستگاه

گر ایدونک باشدت لختی درنگ

به گوش آیدت نوش و آواز چنگ

چو بشنید بهرام بالای خواست

یکی جامهٔ خسرو آرای خواست

جدا شد ز دستور وز لشکرش

همانا پر از آرزو شد سرش

چنین گفت با موبدان روزبه

که اکنون شود شاه ایران به ده

نشنید بدان خان گوهر فروش

همه سوی گفتار دارید گوش

بخواهد همان دخترش از پدر

نهد بی‌گمان بر سرش تاج زر

نیابد همی سیری از خفت و خیز

شب تیره زو جفت گیرد گریز

شبستان مر او را فزون از صدست

شهنشاه زین‌سان که باشد به دست

کنون نه صد و سی زن از مهتران

همه بر سران افسر از گوهران

ابا یاره و تاج و با تخت زر

درفشان ز دیبای رومی گهر

شمردست خادم به مشکوی شاه

کزیشان یکی نیست بی‌دستگاه

همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم

به سالی پریشان رود باژ روم

دریغ آن بر و کتف و بالای شاه

دریغ آن رخ مجلس آرای شاه

نبیند چنو کس به بالای و زور

به یک تیر بر هم بدوزد دو گور

تبه گردد از خفت و خیز زنان

به زودی شود سست چون پرنیان

کند دیده تاریک و رخساره زرد

به تن سست گردد به لب لاژورد

ز بوی زنان موی گردد سپید

سپیدی کند در جهان ناامید

جوان را شود گوژ بالای راست

ز کار زنان چندگونه بلاست

به یک ماه یک بار آمیختن

گر افزون بود خون بود ریختن

همین بار از بهر فرزند را

بباید جوان خردمند را

چو افزون کنی کاهش افزون کند

ز سستی تن مرد بی‌خون کند

برفتند گویان به ایوان شاه

یکی گفت خورشید گم کرد راه

شب تیره‌گون رفت بهرام گور

پرستنده یک تن ز بهر ستور

چو آواز چنگ اندر آمد به گوش

بشد شاه تا خان گوهر فروش

همی تاخت باره به آواز چنگ

سوی خان بازارگان بی‌درنگ

بزد حلقه را بر در و بار خواست

خداوند خورشید را یار خواست

پرستندهٔ مهربان گفت کیست

زدن در شب تیره از بهر چیست

چنین داد پاسخ که شبگیر شاه

بیامد سوی دشت نخچیرگاه

بلنگید در زیر من بارگی

ازو بازگشتم به بیچارگی

چنین اسپ و زرین ستامی به کوی

بدزدد کسی من شوم چاره‌جوی

بیامد کنیزک به دهقان بگفت

که مردی همی خواهد از ما نهفت

همی گوید اسپی به زرین ستام

بدزدند از ایدر شود کار خام

چنین داد پاسخ که بگشای در

به بهرام گفت اندر آی ای پسر

چو شاه اندر آمد چنان جای دید

پرستنده هر جای برپای دید

چنین گفت کای دادگر یک خدای

به خوبی توی بنده را رهنمای

مبادا جز از داد آیین من

مباد آز و گردنکشی دین من

همه کار و کردار من داد باد

دل زیردستان به ما شاد باد

گر افزون شود دانش و داد من

پس از مرگ روشن بود یاد من

همه زیردستان چو گوهرفروش

بمانند با نالهٔ چنگ و نوش

چو آمد به بالای ایوان رسید

ز در دختر میزبان را بدید

چو دهقان ورا دید بر پای خاست

بیامد خم آورد بالای راست

بدو گفت شب بر تو فرخنده باد

همه بدسگالان ترا بنده باد

نهالی بیفگند و مسند نهاد

ز دیدار او میزبان گشت شاد

گرانمایه خوانی بیاورد زود

برو خوردنیها ازان سان که بود

بیامد یکی مرد مهترپرست

بفرمود تا اسپ او را ببست

پرستنده را نیز خوان خواستند

یکی جای دیگر بیاراستند

همان میزبان را یکی زیرگاه

نهادند و بنشست نزدیک شاه

به پوزش بیاراست پس میزبان

به بهرام گفت ای گو مرزبان

توی میهمان اندرین خان من

فدای تو بادا تن و جان من

بدو گفت بهرام تیره شبان

که یابد چنین تازه‌رو میزبان

چو نان خورده شد جام باید گرفت

به خواب خوش آرام باید گرفت

به یزدان نباید بود ناسپاس

دل ناسپاسان بود پرهراس

کنیزک ببرد آبه دستان و تشت

ز دیدار مهمان همی خیره گشت

چو شد دست شسته می و جام خواست

به می رامش و نام و آرام خواست

کنیزک بیاورد جامی نبید

می سرخ و جام و گل و شنبلید

بیازید دهقان به جام از نخست

بخورد و به مشک و گلابش بشست

به بهرام داد آن دلارای جام

بدو گفت میخواره را چیست نام

هم‌اکنون بدین با تو پیمان کنم

به بهرام شاهت گروگان کنم

فراوان بخندید زو شهریار

بدو گفت نامم گشسپ سوار

من ایدر به آواز چنگ آمدم

نه از بهر جای درنگ آمدم

بدو میزبان گفت کاین دخترم

همی به آسمان اندر آرد سرم

همو میگسارست و هم چنگ‌زن

همان چامه گویست و لشکر شکن

دلارام را آرزو نام بود

همو میگسار و دلارام بود

به سرو سهی گفت بردار چنگ

به پیش گشسپ آی با بوی و رنگ

بیامد بر پادشا چنگ زن

خرامان بسان بت برهمن

به بهرام گفت ای گزیده سوار

به هر چیز مانندهٔ شهریار

چنان دان که این خانه بر سور تست

پدر میزبانست و گنجور تست

شبان سیه بر تو فرخنده باد

سرت برتر از ابر بارنده باد

بدو گفت بنشین و بردار چنگ

یکی چامه باید مرا بی‌درنگ

شود ماهیار ایدر امشب جوان

گروگان کند پیش مهمان روان

زن چنگ‌زن چنگ در بر گرفت

نخستین خروش مغان درگرفت

دگر چامه را باب خود ماهیار

تو گفتی بنالد همی چنگ زار

چو رود بریشم سخن‌گوی گشت

همه خانهٔ وی سمن بوی گشت

پدر را چنین گفت کای ماهیار

چو سرو سهی بر لب جویبار

چو کافور کرده سر مشکبوی

زبان گرم‌گوی و دل آزرم جوی

همیشه بداندیشت آزرده باد

به دانش روان تو پرورده باد

توی چون فریدون آزاده خوی

منم چون پرستار نام آرزوی

ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه

به جنگ ا ندرون چیره بیند سپاه

چو این گفته شد سوی مهمان گذشت

ابا چامه و چنگ نالان گذشت

به مهمان چنین گفت کای شاه‌فش

بلنداختر و یک‌دل و کینه‌کش

کسی کو ندیدست بهرام را

خنیده سوار دلارام را

نگه کرد باید به روی تو بس

جز او را نمانی ز لشکر به کس

میانت چو غروست و بالا چو سرو

خرامان شده سرو همچون تذرو

به دل نره شیر و به تن ژنده پیل

بناورد خشت افگنی بر دو میل

رخانت به گلنار ماند درست

تو گویی به می برگ گل را بشست

دو بازو به کردار ران هیون

به پای اندر آری که بیستون

تو آنی کجا چشم کس چون تو مرد

ندید و نبیند به روز نبرد

تن آرزو خاک پای تو باد

همه‌ساله زنده برای تو باد

جهاندار ازان چامه و چنگ اوی

ز دیدار و بالا و آهنگ اوی

بروبر ازان گونه شد مبتلا

که گفتی دلش گشت گنج بلا

چو در پیش او مست شد ماهیار

چنین گفت با میزبان شهریار

که دختر به من ده به آیین و دین

چو خواهی که یابی به داد آفرین

چنین گفت با آرزو ماهیار

کزین شیردل چند خواهی نثار

نگه کن بدو تا پسند آیدت

بر آسودگی سودمند آیدت

چنین گفت با ماهیار آرزوی

که ای باب آزاده و نیک خوی

مرا گر همی داد خواهی به کس

همالم گشسپ سوارست و بس

تو گویی به بهرام ماند همی

چو جانست و با او نشستن دمی

به گفتار دختر بسنده نکرد

به بهرام گفت ای سوار نبرد

به ژرفی نگه کن سراپای اوی

همان دانش و کوشش و رای اوی

نگه کن بدو تا پسند تو هست

ازو آگهی بهترست ار نشست

بدین نیکوی نیز درویش نیست

به گفتن مرا رای کم‌بیش نیست

اگر بشمری گوهر ماهیار

فزون آید از بدرهٔ شهریار

گر او را همی بایدت جام‌گیر

مکن سرسری امشب آرام‌گیر

به مستی بزرگان نبستند بند

به ویژه کسی کو بود ارجمند

بمان تا برآرد سپهر آفتاب

سر نامداران برآید ز خواب

بیاریم پیران داننده را

شکیبا دل و چیز خواننده را

شب تیره از رسم بیرون بود

نه آیین شاه آفریدون بود

نه فرخ بود مست زن خواستن

وگر نیز کاری نو آراستن

بدو گفت بهرام کاین بیهده‌ست

زدن فال بد رای و راه به دست

پسند منست امشب این چنگ‌زن

تو این فال بد تا توانی مزن

چنین گفت با دخترش آرزوی

پسندیدی او را به گفتار و خوی

بدو گفت آری پسندیده‌ام

به جان و به دل هست چون دیده‌ام

بکن کار زان پس به یزدان سپار

نه گردون به جنگست با ماهیار

بدو گفت کاکنون تو جفت ویی

چنان دان که اندر نهفت ویی

بدو داد و بهرام گورش بخواست

چو شب روز شد کار او گشت راست

سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی

سرایش همه خفته بد چار سوی

بیامد به جای دگر ماهیار

همی ساخت کار گشسپ سوار

پرستنده را گفت درها ببند

یکی را بتاز از پس گوسفند

نباید که آرند خوان بی‌بره

بره نیز پرورده باید سره

چو بیدار گردد فقاع و یخ آر

همی باش پیش گشسپ سوار

یکی جام کافور بر با گلاب

چنان کن که بویا بود جای خواب

من از جام می همچنانم که دوش

نتابد می این پیر گوهر فروش

بگفت این و چادر به سر برکشید

تن‌آسانی و خواب در بر کشید

چو خورشید تابنده بفراخت تاج

زمین شد به کردار دریای عاج

پرستنده تازانه شهریار

بیاویخت از خانهٔ ماهیار

سپه را ز سالار گردنکشان

بجستند زان تازیانه نشان

سپاه انجمن شد به درگاه بر

کجا همچنان بر در شاه‌بر

هرانکس که تازانه دانست باز

برفتند و بردند پیشش نماز

چو دربان بدید آن سپاه‌گران

کمردار بسیار و ژوپین وران

بیامد بر خفته برسان گرد

سر پیر از خواب بیدار کرد

بدو گفت برخیز و بگشای دست

نه هنگام خوابست و جای نشست

که شاه جهانست مهمان تو

بدین بی‌نوا خانه و مان تو

یکایک دل مرد گوهرفروش

ز گفتار دربان برآمد به جوش

بدو گفت کاین را چه گویی همی

پی شهریاران چه جویی همی

همان چو ز گوینده بشنید مست

خروشان ازانجای برپای جست

ز دربان برآشفت و گفت این سخن

نگوید خردمند مرد کهن

پرستنده گفت ای جهاندیده مرد

ترا بر زمین شاه ایران که کرد

بیامد پرستنده هنگام روز

که پیدا نبد هور گیتی فروز

یکی تازیانه به زر تافته

به هرجای گوهر برو بافته

بیاویخت از پیش درگاه ما

بدان سو که باشد گذرگاه ما

ز دربان چو بشنید یکسر سخن

بپیچید بیدار مرد کهن

که من دوش پیش شهنشاه مست

چرا بودم و دخترم می پرست

بیامد سوی حجرهٔ آرزوی

بدو گفت کای ماه آزاده‌خوی

شهنشاه بهرام بود آنک دوش

بیامد سوی خان گوهرفروش

همی آمد از دشت نخچیرگاه

عنان تافتست از کهن دژ به راه

کنون خیز و دیبای چینی بپوش

بنه بر سر افسر چنان هم که دوش

نثارش کن از گوهر شاهوار

سه یاقوت سرخ از در شهریار

چو بینی رخ شاه خورشیدفش

دو تایی برو دست کرده بکش

مبین مر ورا چشم در پیش دار

ورا چون روان و تن خویش دار

چو پرسدت با او سخن نرم‌گوی

سخنهای با شرم و بازرم گوی

من اکنون نیایم اگر خواندم

به جای پرستنده بنشاندم

بسان همالان نشستم به خوان

که اندر تنم خرد با استخوان

که من نیز گستاخ گشتم به شاه

به پیر و جوان از می آید گناه

هم‌انگه یکی بنده آمد دوان

که بیدار شد شاه روشن‌روان

چو بیدار شد ایمن و تن‌درست

به باغ اندر آمد سر و تن بشست

نیایش کنان پیش خورشید شد

ز یزدان دلی پر ز امید شد

وزانجا بیامد به جای نشست

یکی جام می خواست از می پرست

چو از کهتران آگهی یافت شاه

بفرمودشان بازگشتن به راه

بفرمود تا رفت پیش آرزوی

همی بودش از آرزوی آرزوی

برفت آرزو با می و با نثار

پرستنده با تاج و با گوشوار

دو تا گشت و اندر زمین بوس داد

بخندید زو شاه و برگشت شاد

بدو گفت شاه این کجا داشتی

مرا مست کردی و بگذاشتی

همان چامه و چنگ ما را بس است

نثار زنان بهر دیگر کس است

بیار آنک گفتی ز نخچیرگاه

ز رزم و سر نیزه و زخم شاه

ازان پس بدو گفت گوهرفروش

کجا شد که ما مست گشتیم دوش

چو بشنید دختر پدر را بخواند

همی از دل شاه خیره بماند

بیامد پدر دست کرده به کش

به پیش شهنشاه خورشیدفش

بدو گفت شاها ردا بخردا

بزرگا سترگا گوا موبدا

کسی کو خرد دارد و باهشی

نباید گزیدن جز از خامشی

ز نادانی آمد گنهکاریم

گمانم که دیوانه پنداریم

سزد گر ببخشی گناه مرا

درفشان کنی روز و ماه مرا

منم بر درت بندهٔ بی‌خرد

شهنشاهم از بخردان نشمرد

چنین داد پاسخ که از مرد مست

خردمند چیزی نگیرد به دست

کسی را که می انده آرد به روی

نباید که یابد ز می رنگ و بوی

به مستی ندیدم ز تو بدخوی

همی ز آرزو این سخن بشنوی

تو پوزش بران کن که تا چنگ زن

بگوید همان لاله اندر سمن

بگوید یکی تا بدان می خوریم

پی روز ناآمده نشمریم

زمین بوسه داد آن زمان ماهیار

بیاورد خوان و برآراست کار

بزرگان که بودند بر در به پای

بیاوردشان مرد پاکیزه‌رای

سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی

ز مهمان بیگانه پرچین به روی

همی بود تا چرخ پوشد سیاه

ستاره پدید آید از گرد ماه

چو نان خورده شد آرزو را بخواند

به کرسی زر پیکرش برنشاند

بفرمود تا چنگ برداشت ماه

بدان چامه کز پیش فرمود شاه

چنین گفت کای شهریار دلیر

که بگذارد از نام تو بیشه شیر

توی شاه پیروز و لشکرشکن

همان رویه چون لاله اندر چمن

به بالای تو بر زمین شاه نیست

به دیدار تو بر فلک ماه نیست

سپاهی که بیند سپاه ترا

به جنگ اندر آوردگاه ترا

بدرد دل و مغزشان از نهیب

بلندی ندانند باز از نشیب

هم‌انگه چو از باده خرم شدند

ز خردک به جام دمادم شدند

بیامد بر پادشا روزبه

گزیدند جایی مر او را به ده

بفرمود بهرام خادم چهل

همه ماه‌چهر و همه دلگسل

رخ رومیان همچو دیبای روم

ازیشان همی تازه شد مرز و بوم

بشد آرزو تا به مشکوی شاه

نهاده به سر بر ز گوهر کلاه

بیامد شهنشاه با روزبه

گشاده‌دل و شاد از ایوان مه

همی‌راند گویان به مشکوی خویش

به سوی بتان سمن‌بوی خویش

بخفت آن شب و بامداد پگاه

بیامد سوی دشت نخچیرگاه

همه راه و بی‌راه لشکر گذشت

چنان شد که یک ماه ماند او به دشت

سراپرده و خیمه‌ها ساختند

ز نخچیر دشتی بپرداختند

کسی را نیامد بران دشت خواب

می و گوشت نخچیر و چنگ و رباب

بیابان همی آتش افروختند

تر و خشک هیزم بسی سوختند

برفتند بسیار مردم ز شهر

کسی کش ز دینار بایست بهر

همی بود چندی خرید و فروخت

بیابان ز لشکر همی برفروخت

ز نخچیر دشت و ز مرغان آب

همی یافت خواهنده چندان کباب

که بردی به خروار تا خان خویش

بر کودک خرد و مهمان خویش

چو ماهی برآمد شتاب آمدش

همی با بتان رای خواب آمدش

بیاورد لشکر ز نخچیرگاه

ز گرد سواران ندیدند راه

همی رفت لشکر به کردار گرد

چنین تا رخ روز شد لاژورد

یکی شارستان پیشش آمد به راه

پر از برزن و کوی و بازارگاه

بفرمود تا لشکرش با بنه

گذارند و ماند خود او یک تنه

بپرسید تا مهتر ده کجاست

سر اندر کشید و همی رفت راست

شکسته دری دید پهن و دراز

بیامد خداوند و بردش نماز

بپرسید کاین خانه ویران کراست

میان ده این جای ویران چراست

خداوند گفت این سرای منست

همین بخت بد رهنمای منست

نه گاو ستم ایدر نه پوشش نه خر

نه دانش نه مردی نه پای و نه پر

مرا دیدی اکنون سرایم ببین

بدین خانه نفرین به از آفرین

ز اسپ اندر آمد بدید آن سرای

جهاندار را سست شد دست و پای

همه خانه سرگین بد از گوسفند

یکی طاق بر پای و جای بلند

بدو گفت چیزی ز بهر نشست

فراز آور ای مرد مهمان‌پرست

چنین داد پاسخ که بر میزبان

به خیره چرا خندی ای مرزبان

گر افگندنی هیچ بودی مرا

مگر مرد مهمان ستودی مرا

نه افگندنی هست و نه خوردنی

نه پوشیدنی و نه گستردنی

به جای دگر خانه جویی رواست

که ایدر همه کارها بی‌نواست

ورا گفت بالش نگه کن یکی

که تا برنشینم برو اندکی

بدو گفت ایدر نه جای نکوست

همانا ترا شیر مرغ آرزوست

پس‌انگاه گفتش که شیر آر گرم

چنان چون بیابی یکی نان نرم

چنین داد پاسخ که ایدو گمان

که خوردی و گشتی ازو شادمان

اگر نان بدی در تنم جان بدی

اگر چند جانم به از نان بدی

بدو گفت گر نیستت گوسفند

که آمد به خان تو سرگین فگند

چنین داد پاسخ که شب تیره شد

مرا سر ز گفتار تو خیره شد

یکی خانه بگزین که یابی پلاس

خداوند آن خانه دارد سپاس

چه باشی به نزدیکی شوربخت

که بستر کند شب ز برگ درخت

به زر تیغ داری به زربر رکیب

نباید که آید ز دزدت نهیب

ز یزدان بترس و ز من دور باش

به هر کار چون من تو رنجور باش

چو خانه برین‌گونه ویران بود

گذرگاه دزدان و شیران بود

بدو گفت اگر دزد شمشیر من

ببردی کنون نیستی زیر من

کدیور بدو گفت زین در مرنج

که در خان من کس نیابد سپنج

بدو گفت شاه ای خردمند پیر

چه باشی به پیشم همی خیره خیر

چنانچون گمانم هم از آب سرد

ببخشای ای مرد آزادمرد

کدیور بدو گفت کان آبگیر

به پیش است کمتر ز پرتاب تیر

بخور چند خواهی و بردار نیز

چه جویی بدین بی‌نوا خانه چیز

همانا بدیدی تو درویش مرد

ز پیری فرومانده از کارکرد

چنین داد پاسخ که گر مهتری

نداری مکن جنگ با لشکری

چه نامی بدو گفت فرشیدورد

نه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خورد

بدو گفت بهرام با کام خویش

چرا نان نجویی بدین نام خویش

کدیور بدو گفت کز کردگار

سرآید مگر بر من این روزگار

نیایش کنم پیش یزدان خویش

ببینم مگر بی‌تو ویران خویش

چرا آمدی در سرای تهی

که هرگز نبینی مهی و بهی

بگفت این و بگریست چندان به زار

که بگریخت ز آواز او شهریار

بخندید زان پیر و آمد به راه

دمادم بیامد پس او سپاه

چو بیرون شد از نامور شارستان

به پیش اندر آمد یکی خارستان

تبر داشت مردی همی کند خار

ز لشکر بشد پیش او شهریار

بدو گفت مهتر بدین شارستان

کرا دانی ای دشمن خارستان

چنین داد پاسخ که فرشیدورد

بماند همه ساله بی‌خواب و خورد

مگر گوسفندش بود صدهزار

همان اسپ و استر بود زین شمار

زمین پر ز آگنده دینار اوست

که مه مغز بادش بتن‌بر مه پوست

شکم گرسنه مانده تن برهنه

نه فرزند و خویش نه‌بار و بنه

اگر کشتمندش فروشد به زر

یکی خانه بومش کند پر گهر

شبانش همی گوشت جوشد به شیر

خود او نان ارزن خورد با پنیر

دو جامه ندیدست هرگز به هم

ازویست هم بر تن او ستم

چنین گفت با خارزن شهریار

که گر گوسفندش ندانی شمار

بدانی همانا کجا دارد اوی

شمارش بتو گفت کی یارد اوی

چنین گفت کای رزم دیده سوار

ازان خواسته کس نداند شمار

بدان خارزن داد دینار چند

بدو گفت کاکنون شدی ارجمند

بفرمود تا از میان سپاه

بیاید یکی مرد دانا به راه

کجا نام آن مرد بهرام بود

سواری دلیر و دلارام بود

فرستاد با نامور سی سوار

گزین کرده شایسته مردان کار

دبیری گزین کرد پرهیزگار

بدان‌سان که دانست کردن شمار

بدان خارزن گفت ز ایدر برو

همی خارکندی کنون زر درو

ازان خواسته ده یکی مر تراست

بدین مردمان راه بنمای راست

دل افرزو بد نام آن خارزن

گرازنده مردی به نیروی تن

گرانمایه اسپی بدو داد و گفت

که با باد باید که گردی تو جفت

دل‌افروز بد گیتی افروز شد

چو آمد به درگاه پیروز شد

بیاورد لشکر به کوه و به دشت

همی گوسفند از عدد برگذشت

شتر بود بر کوه ده کاروان

به هر کاروان بر یکی ساروان

ز گاوان ورز و ز گاوان شیر

ز پشم و ز روغن ز کشت و پنیر

همه دشت و کوه و بیابان کنام

کس او را به گیتی ندانست نام

بیابان سراسر همه کنده سم

همان روغن گاو در سم به خم

ز شیراز وز ترف سیصدهراز

شتروار بد بر لب جویبار

یکی نامه بنوشت بهرام هور

به نزد شهنشاه بهرام گور

نخست آفرین کرد بر کردگار

که اویست پیروز و پروردگار

دگر آفرین بر شهنشاه کرد

که کیش بدی (را) نگونسار کرد

چنین گفت کای شهریار جهان

ز تو شاد یکسر کهان و مهان

کز اندازه دادت همی بگذرد

ازین خامشی گنج کیفر برد

همه کار گیتی به اندازه به

دل شاه ز اندیشه‌ها تازه به

یکی گم شده نام فرشیدورد

نه در بزمگاه و نه اندر نبرد

ندانست کس نام او در جهان

میان کهان و میان مهان

نه خسروپرست و نه یزدان‌شناس

ندانست کردن به چیزی سپاس

چنین خواسته گسترد در جهان

تهی‌دست و پر غم نشسته نهان

به بیداد ماند همی داد شاه

منه پند گفتار من بر گناه

پی افگن یکی گنج زین خواسته

سیوم سال را گردد آراسته

دبیران داننده را خواندم

برین کوه آباد بنشاندم

شمارش پدیدار نامد هنوز

نویسنده را پشت برگشت کوز

چنین گفت گوینده کاندر زمین

ورا زر و گوهر فزونست زین

برین کوهسارم دو دیده به راه

بدان تا چه فرمان دهد پیشگاه

ز من باد بر شاه ایران درود

بمان زنده تا نام تارست و پود

هیونی برافگند پویان به راه

بدان تا برد نامه نزدیک شاه

چو آن نامه برخواند بهرام‌گور

به دلش اندر افتارد زان کار شور

دژم گشت و دیده پر از آب کرد

بروهای جنگی پر از تاب کرد

بفرمود تا پیش او شد دبیر

قلم خواست رومی و چینی حریر

نخست آفرین کرد بر کردگار

خداوند پیروز و به روزگار

خداوند دانایی و فرهی

خداوند دیهیم شاهنشهی

نبشت آن که گر دادگر بودمی

همین مرد را رنج ننمودمی

نیاورد گرد این ز دزدی و خون

نبد هم کسی را به بد رهنمون

همی بد که این مرد بد ناسپاس

ز یزدان نبودش به دل در هراس

یکی پاسبان بد برین خواسته

دل و جان ز افزون شدن کاسته

بدین دشت چه گرگ و چه گوسفند

چو باشد به پیکار و ناسودمند

به زیر زمین در چه گوهر چه سنگ

کزو خورد و پوشش نیاید به چنگ

نسازیم ازان رنج بنیاد گنج

نبندیم دل در سرای سپنج

فریدون نه پیداست اندر جهان

همان ایرج و سلم و تور از مهان

همان جم و کاوس با کیقباد

جزین نامداران که داریم یاد

پدرم آنک زو دل پر از درد بود

نبد دادگر ناجوانمرد بود

کسی زین بزرگان پدیدار نیست

بدین با خداوند پیکار نیست

تو آن خواسته گرد کن هرچ هست

ببخش و مبر زان به یک چیز دست

کسی را که پوشیده دارد نیاز

که از بد همی دیر یابد جواز

همان نیز پیری که بیکار گشت

به چشم گرانمایگان خوار گشت

دگر هرک چیزیش بود و بخورد

کنون ماند با درد و با بادسرد

کسی را که نامست و دینار نیست

به بازارگانی کسش یار نیست

دگر کودکانی که بینی یتیم

پدر مرده و مانده بی زر و سیم

زنانی که بی‌شوی و بی‌پوشش‌اند

که کاری ندانند و بی‌کوشش‌اند

بریشان ببخش این همه خواسته

برافروز جان و روان کاسته

تو با آنک رفتی سوی گنج باد

همه داد و پرهیزگاریت باد

نهان کرده دینار فرشیدورد

بدو مان همی تا نماند به درد

مر او را چه دینار و گوهر چه خاک

چو بایست کردن همی در مغاک

سپهر گراینده یار تو باد

همان داد و پرهیز کار تو باد

نهادند بر نامه‌بر مهر شاه

فرستاد برگشت و آمد به راه

بفرمود تا تخت شاهنشهی

به باغ بهار اندر آرد رهی

به فرمان ببردند پیروزه تخت

نهادند زیر گلفشان درخت

می و جام بردند و رامشگران

به پالیز رفتند با مهتران

چنین گفت با رای‌زن شهریار

که خرم به مردم بود روزگار

به دخمه درون بس که تنهاشویم

اگر چند با برز و بالا شویم

همه بسترد مرگ دیوانها

به پای آورد کاخ و ایوانها

ز شاه و ز درویش هر کو بمرد

ابا خویشتن نام نیکی ببرد

ز گیتی ستایش به مابر بس است

که گنج درم بهر دیگر کس است

بی‌آزاری و راستی بایدت

چو خواهی که این خورده نگزایدت

کنون سال من رفت بر سی و هشت

بسی روز بر شادمانی گذشت

چو سال جوان بر کشد بر چهل

غم روز مرگ اندرآید به دل

چو یک موی گردد به سر بر سپید

بباید گسستن ز شادی امید

چو کافور شد مشک معیوب گشت

به کافور بر تاج ناخوب گشت

همی بزم و بازی کنم تا دو سال

چو لختی شکست اندر آید به یال

شوم پیش یزدان بپوشم پلاس

نباشم ز گفتار او ناسپاس

به شادی بسی روز بگذاشتم

ز بادی که بد بهره برداشتم

کنون بر گل و نار و سیب و بهی

ز می جام زرین ندارم تهی

چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ

شود آسمان همچو پشت پلنگ

برومند و بویا بهاری بود

می سرخ چون غمگساری بود

هوا راست گردد نه گرم و نه سرد

زمین سبزه و آبها لاژورد

چو با مهرگانی بپوشیم خز

به نخچیر باید شدن سوی جز

بدان دشت نخچیر کاری کنیم

که اندر جهان یادگاری کنیم

کنون گردن گور گردد سبتر

دل شیر نر گیرد و رنگ ببر

سگ و یوز با چرغ و شاهین و باز

نباید کشیدن به راه دراز

که آن جای گرزست و تیر و کمان

نباشیم بی‌تاختن یک زمان

بیابان که من دیده‌ام زیر جز

شده چون بن نیزه بالای گز

بران جایگه نیز یابیم شیر

شکاری بود گر بمانیم دیر

همی بود تا ابر شهریوری

برآمد جهان شد پر از لشکری

ز هر گوشه‌ای لشکری جنگجوی

سوی شاه ایران نهادند روی

ازیشان گزین کرد گردنکشان

کسی کو ز نخچیر دارد نشان

بیاورد لشکر به دشت شکار

سواران شمشیر زن ده هزار

ببردند خرگاه و پرده‌سرای

همان خیمه و آخر و چارپای

همه زیردستان به پیش سپاه

برفتند هرجای کندند چاه

بدان تا نهند از بر چاه چرخ

کنند از بر چرخ چینی سطرخ

پس لشکر اندر همی تاخت شاه

خود و ویژگان تا به نخچیرگاه

بیابان سراسر پر از گور دید

همه بیشه از شیر پرشور دید

چنین گفت کاینجا شکار منست

که از شیر بر خاک چندین تنست

بخسپید شادان‌دل و تن‌درست

که فردا بباید مرا شیر جست

کنون میگساریم تا چاک روز

چو رخشان شود هور گیتی فروز

نخستین به شمشیر شیر افگنیم

همان اژدهای دلیر افگنیم

چو این بیشه از شیر گردد تهی

خدنگ مرا گور گردد رهی

ببود آن شب و بامداد پگاه

سوی بیشه رفتند شاه و سپاه

هم‌انگاه بیرون خرامید شیر

دلاور شده خورده از گور سیر

به یاران چنین گفت بهرام گرد

که تیر و کمان دارم و دست برد

ولیکن به شمشیر یازم به شیر

بدان تا نخواند مرا نادلیر

بپوشید تر کرده پشمین قبای

به اسپ نبرد اندر آورد پای

چو شیر اژدها دید بر پای خاست

ز بالا دو دست اندر آورد راست

همی خواست زد بر سر اسپ اوی

بزد پاشنه مرد نخچیر جوی

بزد بر سر شیر شمشیر تیز

سبک جفت او جست راه گریز

ز سر تا میانش بدونیم کرد

دل نره شیران پر از بیم کرد

بیامد دگر شیر غران دلیر

همی جفت او بچه پرورد زیر

بزد خنجری تیز بر گردنش

سر شیر نر کنده شد از تنش

یکی گفت کای شاه خورشید چهر

نداری همی بر تن خویش مهر

همه بیشه شیرند با بچگان

همه بچگان شیر مادر مکان

کنون باید آژیر بودن دلیر

که در مهرگان بچه دارد به زیر

سه فرسنگ بالای این بیشه است

به یک سال اگر شیرگیری به دست

جهان هم نگردد ز شیران تهی

تو چندین چرا رنج بر تن نهی

چو بنشست بر تخت شاه از نخست

به پیمان جز از چنگ شیران نجست

کنون شهریاری به ایران تراست

به گور آمدی جنگ شیران چراست

بدو گفت شاه ای خردمند پیر

به شبگیر فردا من و گور و تیر

سواران گردنکش اندر زمان

نکردند نامی به تیر و کمان

اگر داد مردی بخواهیم داد

به گوپال و شمشیر گیریم یاد

بدو گفت موبد که مرد سوار

نبیند چو تو گرد در کارزار

که چشم بد از فر تو دور باد

نشست تو در گلشن و سور باد

به پرده‌سرای آمد از بیشه شاه

ابا موبد و پهلوان سپاه

همی خواند لشکر برو آفرین

که بی‌تو مبادا کلاه و نگین

به خرگاه شد چون سپه بازگشت

ز دادنش گیتی پرآواز گشت

یکی دانشی مرزبان پیش‌کار

به خرگاه نو بر پراگنده خار

نهادند کافور و مشک و گلاب

بگسترد مشک از بر جای خواب

همه خیمه‌ها خوان زرین نهاد

برو کاسه آرایش چین نهاد

بیاراست سالار خوان از بره

همه خوردنیها که بد یکسره

چو نان خورده شد شاه بهرام گور

بفرمود جامی بزرگ از بلور

که آرد پری‌چهرهٔ میگسار

نهد بر کف دادگر شهریار

چنین گفت کان شهریار اردشیر

که برنا شد از بخت او مرد پیر

سر مایه او بود ما کهتریم

اگر کهتری را خود اندر خوریم

به رزم و به بزم و به رای و به خوان

جز او را جهاندار گیتی مخوان

بدانگه که اسکندر آمد ز روم

به ایران و ویران شد این مرز و بوم

کجا ناجوانمرد بود و درشت

چو سی و شش از شهریاران بکشت

لب خسروان پر ز نفرین اوست

همه روی گیتی پر از کین اوست

کجا بر فریدون کنند آفرین

برویست نفرین ز جویای کین

مبادا جز از نیکویی در جهان

ز من در میان کهان و مهان

بیارید گفتا منادیگری

خوش آواز و از نامداران سری

که گردد سراسر به گرد سپاه

همی برخروشد به بی‌راه و راه

بگوید که بر کوی بر شهر جز

گر از گوهر و زر و دیبا و خز

چنین تا به خاشاک ناچیز پست

بیازد کسی ناسزاوار دست

بر اسپش نشانم ز پس کرده روی

ز ایدر کشان با دو پرخاشجوی

دو پایش ببندند در زیر اسپ

فرستمش تا خان آذرگشسپ

نیایش کند پیش آتش به خاک

پرستش کند پیش یزدان پاک

بدان کس دهم چیز او را که چیز

ازو بستد و رنج او دید نیز

وگر اسپ در کشت‌زاری کند

ور آهنگ بر میوه‌داری کند

ز زندان نیابد به سالی رها

سوار سرافراز گر بی‌بها

همان رنج ما بس گزیدست بهر

بیاییم و آزرده گردند شهر

برفتند بازارگانان شهر

ز جز و ز برقوه مردم دو بهر

بیابان چو بازار چین شد ز بار

بران‌سو که بد لشکر شهریار

دگر روز چون تاج بفروخت هور

جهاندار شد سوی نخچیر گور

کمان را به زه بر نهاده سپاه

پس لشکر اندر همی رفت شاه

چنین گفت هرکو کمان را به دست

بمالد گشاید به اندازه شست

نباید زدن تیر جز بر سرون

که از سینه پیکانش آید برون

یکی پهلوان گفت کای شهریار

نگه کن بدین لشکر نامدار

که با کیست زین‌گونه تیر و کمان

بداندیش گر مرد نیکی گمان

مگر باشد این را گشاد برت

که جاوید بادا سر و افسرت

چو تو تیر گیری و شمشیر و گرز

ازان خسروی فر و بالای برز

همه لشکر از شاه دارند شرم

ز تیر و کمانشان شود دست نرم

چنین داد پاسخ که این ایزدیست

کزو بگذری زور بهرام چیست

برانگیخت شبدیز بهرام را

همی تیز کرد او دلارام را

چو آمدش هنگام بگشاد شست

بر گور را با سرونش ببست

هم‌انگاه گور اندر آمد به سر

برفتند گردان زرین کمر

شگفت اندران زخم او ماندند

یکایک برو آفرین خواندند

که کس پر و پیکان تیرش ندید

به بالای آن گور شد ناپدید

سواران جنگی و مردان کین

سراسر برو خواندند آفرین

بدو پهلوان گفت کای شهریار

مبیناد چشمت بد روزگار

سواری تو و ما همه بر خریم

هم از خروران در هنر کمتریم

بدو گفت شاه این نه تیر منست

که پیروزگر دستگیر منست

کرا پشت و یاور جهاندار نیست

ازو خوارتر در جهان خوار نیست

برانگیخت آن بارکش را ز جای

تو گفتی شد آن باره پران همای

یکی گور پیش آمدش ماده بود

بچه پیش ازو رفته او مانده بود

یکی تیغ زد بر میانش سوار

بدونیم شد گور ناپایدار

رسیدند نزدیک او مهتران

سرافراز و شمشیر زن کهتران

چو آن زخم دیدند بر ماده گور

خردمند گفت اینت شمشیر و زور

مبیناد چشم بد این شاه را

نماند بجز بر فلک ماه را

سر مهتران جهان زیر اوست

فلک زیر پیکان و شمشیر اوست

سپاه از پس‌اندر همی تاختند

بیابان ز گوران بپرداختند

یکی مرد بر گرد لشکر بگشت

که یک تن مباد اندرین پهن دشت

که گوری فروشد به بازارگان

بدیشان دهند این همه رایگان

ز بر کوی با نامداران جز

ببردند بسیار دیبا و خز

بپذرفت و فرمود تا باژ و ساو

نخواهند اگر چندشان بود تاو

ازان شهرها هرک درویش بود

وگر نانش از کوشش خویش بود

ز بخشیدن او توانگر شدند

بسی نیز با تخت و افسر شدند

به شهر اندر آمد ز نخچیرگاه

بکی هفته بد شادمان با سپاه

برفتی خوش‌آواز گوینده‌ای

خردمند و درویش جوینده‌ای

بگفتی که ای دادخواهندگان

به یزدان پناهید از بندگان

کسی کو بخفتست با رنج ما

وگر نیستش بهره از گنج ما

به میدان خرامید تا شهریار

مگر بر شما نوکند روزگار

دگر هرک پیرست و بیکار و سست

همان کو جوانست و ناتن درست

وگر وام دارد کسی زین گروه

شدست از بد وام خواهان ستوه

وگر بی‌پدر کودکانند نیز

ازان کس که دارد بخواهند چیز

بود مام کودک نهفته نیاز

بدوبر گشایم در گنج باز

وگر مایه‌داری توانگر بمرد

بدین مرز ازو کودکان ماند خرد

گنه کار دارد بدان چیز رای

ندارد به دل شرم و بیم خدای

سخن زین نشان کس مدارید باز

که از رازداران منم بی‌نیاز

توانگر کنم مرد درویش را

به دین آورم جان بدکیش را

بتوزیم فام کسی کش درم

نباشد دل خویش دارد به غم

دگر هرک دارد نهفته نیاز

همی دارد از تنگی خویش راز

مر او را ازان کار بی‌غم کنم

فزون شادی و اندهش کم کنم

گر از کارداران بود رنج نیز

که او از پدرمرده‌ای خواست چیز

کنم زنده بر دار بیداد را

که آزرد او مرد آزاد را

گشادند زان پس در گنج باز

توانگر شد آنکس که بودش نیاز

ز نخچیرگه سوی بغداد رفت

خرد یافته با دلی شاد رفت

برفتند گردنکشان پیش اوی

ز بیگانه و آنک بد خویش اوی

بفرمود تا بازگردد سپاه

بیامد به کاخ دلارای شاه

شبستان زرین بیاراستند

پرستندگان رود و می خواستند

بتان چامه و چنگ برساختند

ز بیگانه ایوان بپرداختند

ز رود و می و بانگ چنگ و سرود

هوا را همی داد گفتی درود

به هر شب ز هر حجره یک دست‌بند

ببردند تا دل ندارد نژند

دو هفته همی بود دل شادمان

در گنج بگشاد روز و شبان

درم داد و آمد به شهر صطخر

به سر بر نهاد آن کیان تاج فخر

شبستاان خود را چو در باز کرد

بتان را ز گنج درم ساز کرد

به مشکوی زرین هرانکس که تاج

نبودش بزیر اندرون تخت عاج

ازان شاه ایران فراوان ژکید

برآشفت وز روزبه لب گزید

بدو گفت من باژ روم و خزر

بدیشان دهم چون بیاری بدر

هم‌اکنون به خروار دینار خواه

ز گنج ری و اصفهان باژ خواه

شبستان برین‌گونه ویران بود

نه از اختر شاه ایران بود

ز هر کشوری باژ نو خواستند

زمین را به دیبا بیاراستند

برین‌گونه یک چند گیتی بخورد

به بزم و به رزم و به ننگ و نبرد

دگر هفته تنها به نخچیر شد

دژم بود با ترکش و تیر شد

ز خورشید تابنده شد دشت گرم

سپهبد ز نخچیر برگشت نرم

سوی کاخ بازارگانی رسید

به هر سو نگه کرد و کس را ندید

ببازارگان گفت ما را سپنج

توان داد کز ما نبینی تو رنج

چو بازارگانش فرود آورید

مر او را یکی خوابگه برگزید

همی بود نالان ز درد شکم

به بازارگان داد لختی درم

بدو گفت لختی نبید کهن

ابا مغز بادام بریان بکن

اگر خانگی مرغ باشد رواست

کزین آرزوها دلم را هواست

نیاورد بازارگان آنچ گفت

نبد مغز بادامش اندر نهفت

چو تاریک شد میزبان رفت نرم

یکی مرغ بریان بیاورد گرم

بیاراست خوان پیش بهرام برد

به بازارگان گفت بهرام گرد

که از تو نبید کهن خواستم

زبان را به خواهش بیاراستم

نیاوردی و داده بودم درم

که نالنده بودم ز درد شکم

چنین داد پاسخ که ای بی‌خرد

نداری خرد کو روان پرورد

چو آوردم این مرغ بریان گرم

فزون خواستن نیست آیین و شرم

چو بشنید بهرام زو این سخن

بشد آرزوی نبید کهن

پشیمان شد از گفت خود نان بخورد

برو نیز یاد گذشته نکرد

چو هنگامهٔ خوابش آمد بخفت

به بازارگان نیز چیزی نگفت

ز دریای جوشان چو خور بردمید

شد آن چادر قیرگون ناپدید

همی گفت پرمایه بازارگان

به شاگرد کای مرد ناکاردان

مران مرغ کارزش نبد یک درم

خریدی به افزون و کردی ستم

گر ارزان خریدی ابا این سوار

نبودی مرا تیره شب کارزار

خریدی مر او را به دانگی پنیر

بدی با من امروز چون آب و شیر

بدو گفت اگر این نه کار منست

چنان دان که مرغ از شمار منست

تو مهمان من باش با این سوار

بدین مرغ با من مکن کارزار

چو بهرام برخاست از خواب خوش

بشد نزد آن بارهٔ دست‌کش

که زین برنهد تا به ایوان شود

کلاهش ز ایوان به کیوان شود

چو شاگرد دیدش به بهرام گفت

که امروز با من به بد باش جفت

بشد شاه و بنشست بر تخت اوی

شگفتی فروماند از بخت اوی

جوان رفت و آورد خایه دویست

به استاد گفت ای گرامی مه‌ایست

یکی مرغ بریان با نان گرم

نبید کهن آر و بادام نرم

بشد نزد بهرام گفت ای سوار

همی خایه کردی تو دی خواستار

کنون آرزوها بیاریم گرم

هم از چندگونه خورشهای نرم

بگفت این و زان پس به بازار شد

به ساز دگرگون خریدار شد

شکر جست و بادام و مرغ و بره

که آرایش خوان کند یکسره

می و زعفران برد و مشک و گلاب

سوی خانه شد با دلی پرشتاب

بیاورد خوان با خورشهای نغز

جوان بر منش بود و پاکیزه‌مغز

چو نان خورده شد جام پر می‌ببرد

نخستنی به بهرام خسرو سپرد

بدین‌گونه تا شاد و خرم شدند

ز خردک به جام دمادم شدند

چنین گفت با میزبان شهریار

که بهرام ما را کند خواستار

شما می گسارید و مستان شوید

مجنبید تا می پرستان شوید

بمالید پس باره را زین نهاد

سوی گلشن آمد ز می گشته شاد

به بازارگان گفت چندین مکوش

از افزونی این مرد ارزان فروش

به دانگی مرا دوش بفروختی

همی چشم شاگرد را دوختی

که مرغی خریدی فزون از بها

نهادی مرا در دم اژدها

بگفت این به بازارگان و برفت

سوی گاه شاهی خرامید تفت

چو خورشید بر تخت بنمود تاج

جهانبان نشست از بر تخت عاج

بفرمود خسرو به سالار بار

که بازارگان را کند خواستار

بیارند شاگر با او بهم

یکی شاد ازیشان و دیگر دژم

چو شاگرد و استاد رفتند زود

به پیش شهنشاه ایران چو دود

چو شاگرد را دید بنواختش

بر مهتران شاد بنشاختش

یکی بدره بردند نزدیک اوی

که چون ماه شد جان تاریک اوی

به بازارگان گفت تا زنده‌ای

چنان دان که شاگرد را بنده‌ای

همان نیز هر ماهیانی دوبار

درم شست گنجی بروبر شمار

به چیز تو شاگرد مهمان کند

دل مرد آزاده خندان کند

به موبد چنین گفت زان پس که شاه

چو کار جهان را ندارد نگاه

چه داند که مردم کدامست به

چگونه شناسد کهان را ز مه

همی بود یک چند با مهتران

می روشن و جام و رامشگران

بهار آمد و شد جهان چون بهشت

به خاک سیه بر فلک لاله کشت

همه بومها پر ز نخجیر گشت

بجوی آبها چون می و شیر گشت

گرازیدن گور و آهو به شخ

کشیدند بر سبزه هر جای نخ

همه جویباران پر از مشک دم

بسان گل نارون می به خم

بگفتند با شاه بهرام گور

که شد دیر هنگام نخچیر گور

چنین داد پاسخ که مردی هزار

گزین کرد باید ز لشکر سوار

سوی تور شد شاه نخچیرجوی

جهان گشت یکسر پر از گفت‌وگوی

ز گور و ز غرم و ز آهو جهان

بپرداختند آن دلاور مهان

سه دیگر چو بفروخت خورشید تاج

زمین زرد شد کوه و دریا چو عاج

به نخچیر شد شهریار دلیر

یکی اژدها دید چون نره شیر

به بالای او موی زیر سرش

دو پستان بسان زنان از برش

کمان را به زه کرد و تیر خدنگ

بزد بر بر اژدها بی‌درنگ

دگر تیز زد بر میان سرش

فروریخت چون آب خون از برش

فرود آمد و خنجری برکشید

سراسر بر اژدها بردرید

یکی مرد برنا فروبرده بود

به خون و به زهر اندر افسرده بود

بران مرد بسیار بگریست زار

وزان زهر شد چشم بهرام تار

وزانجا بیامد به پرده‌سرای

می آورد و خوبان بربط سرای

چو سی روز بگذشت ز اردیبهشت

شد از میوه پالیزها چون بهشت

چنان ساخت کاید به تور اندرون

پرستنده با او یکی رهنمون

به شبگیر هرمزد خرداد ماه

ازان دشت سوی دهی رفت‌شاه

ببیند که اندر جهان داد هست

بجوید دل مرد یزدان‌پرست

همی راند شبدیز را نرم‌نرم

برین‌گونه تا روز برگشت گرم

همی‌راند حیران و پیچان به راه

به خواب و به آب آرزومند شاه

چنین تا به آباد جایی رسید

به هامون به نزد سرایی رسید

زنی دید بر کتف او بر سبوی

ز بهرام خسرو بپوشید روی

بدو گفت بهرام کایدر سپنج

دهید ار نه باید گذشتن به رنج

چنین گفت زن کای نبرده سوار

تو این خانه چون خانهٔ خویش دار

چو پاسخ شنید اسپ در خانه راند

زن میزبان شوی را پیش خواند

بدو گفت کاه آر و اسپش بمال

چو گاه جو آید بکن در جوال

خود آمد به جایی که بودش نهفت

ز پیش اندرون رفت و خانه برفت

حصیری بگسترد و بالش نهاد

به بهرام بر آفرین کرد یاد

سوی خانهٔ آب شد آب برد

همی در نهان شوی را برشمرد

که این پیر و ابله بماند به جای

هرانگه که بیند کس اندر سرای

نباشد چنین کار کار زنان

منم لشکری‌دار دندان کنان

بشد شاه بهرام و رخ را بشست

کزان اژدها بود ناتن درست

بیامد نشست از بر آن حصیر

بدر خانه بر پای بد مرد پیر

بیاورد خوانی و بنهاد راست

برو تره و سرکه و نان و ماست

بخورد اندکی نان و نالان بخفت

به دستار چینی رخ اندر نهفت

چو از خواب بیدار شد زن بشوی

همی گفت کای زشت ناشسته روی

بره کشت باید ترا کاین سوار

بزرگست و از تخمهٔ شهریار

که فر کیان دارد و نور ماه

نماند همی جز به بهرامشاه

چنین گفت با زن گرانمایه شوی

که چندین چرا بایدت گفت‌وگوی

نداری نمکسود و هیزم نه نان

چه سازی تو برگ چنین میهمان

بره‌کشتی و خورد و رفت این سوار

تو شو خر به انبوهی اندر گذار

زمستان و سرما و باد دمان

به پیش آیدت یک زمان بی‌گمان

همی گفت انباز و نشنید زن

که هم نیک‌پی بود و هم رای‌زن

به ره کشته شد هم به فرجام کار

به گفتار آن زن ز بهر سوار

چو شد کشته دیگی هریسه بپخت

برند آتش از هیزم نیم‌سخت

بیاورد چیزی بر شهریار

برو خایه و تره جویبار

یکی پاره بریان ببرد از بره

همان پخته چیزی که بد یکسره

چو بهرام دست از خورشها بشست

همی بود بی‌خواب و ناتن‌درست

چو شب کرد با آفتاب انجمن

کدوی می و سنجد آورد زن

بدو گفت شاه ای زن کم‌سخن

یکی داستان گوی با من کهن

بدان تا به گفتار تو می خوریم

به می درد و اندوه را بشکریم

بتو داستان نیز کردم یله

ز بهرامت آزادیست ار گله

زن کم‌سخن گفت آری نکوست

هم آغاز هر کار و فرجام ازوست

بدو گفت بهرام کاین است و بس

ازو دادجویی نبینند کس

زن برمنش گفت کای پاک‌رای

برین ده فراوان کس است و سرای

همیشه گذار سواران بود

ز دیوان و از کارداران بود

یکی نام دزدی نهد بر کسی

که فرجام زان رنج یابد بسی

ز بهر درم گرددش کینه‌کش

که ناخوش کند بر دلش روز خوش

زن پاک‌تن را به آلودگی

برد نام و آرد به بیهودگی

زیانی بود کان نیابد به گنج

ز شاه جهاندار اینست رنج

پراندیشه شد زان سخن شهریار

که بد شد ورا نام زان مایه‌کار

چنین گفت پس شاه یزدان‌شناس

که از دادگر کس ندارد سپاس

درشتی کنم زین سخن ماه چند

که پیدا شود داد و مهر از گزند

شب تیره ز اندیشه پیچان بخفت

همه شب دلش با ستم بود جفت

بدانگه که شب چادر مشک‌بوی

بدرید و بر چرخ بنمود روی

بیامد زن از خانه با شوی گفت

که هر کاره و آتش آر از نهفت

ز هرگونه تخم اندرافگن به آب

نباید که بیند ورا آفتاب

کنون تا بدوشم ازین گاو شیر

تو این کار هر کاره، آسان مگیر

بیاورد گاو از چراگاه خویش

فراوان گیا برد و بنهاد پیش

به پستانش بر دست مالید و گفت

به نام خداوند بی‌یار و جفت

تهی بود پستان گاوش ز شیر

دل میزبان جوان گشت پیر

چنین گفت با شوی کای کدخدای

دل شاه گیتی دگر شد بران

ستمکاره شد شهریار جهان

دلش دوش پیچان شد اندر نهان

بدو گفت شوی از چه گویی همی

به فال بد اندر چه جویی همی

چنین گفت زن کای گرانمایه شوی

مرا بیهده نیست این گفت‌وگوی

چو بیدادگر شد جهاندار شاه

ز گردون نتابد ببایست ماه

به پستانها در شود شیرخشک

نبودی به نافه درون نیز مشک

زنا و ربا آشکارا شود

دل نرم چون سنگ خارا شود

به دشت اندرون گرگ مردم خورد

خردمند بگریزد از بی‌خرد

شود خایه در زیر مرغان تباه

هرانگه که بیدادگر گشت شاه

چراگاه این گاو کمتر نبود

هم آبشخورش نیز بتر نبود

به پستان چنین خشک شد شیراوی

دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی

چو بهرامشاه این سخنها شنود

پشیمانی آمدش ز اندیشه زود

به یزدان چنین گفت کای کردگار

توانا و دانندهٔ روزگار

اگر تاب گیرد دل من ز داد

ازین پس مرا تخت شاهی مباد

زن فرخ پاک یزدان‌پرست

دگر باره بر گاو مالید دست

به نام خداوند زردشت گفت

که بیرون گذاری نهان از نهفت

ز پستان گاوش ببارید شیر

زن میزبان گفت کای دستگیر

تو بیداد را کرده‌ای دادگر

وگرنه نبودی ورا این هنر

ازان پس چنین گفت با کدخدای

که بیداد را داد شد باز جای

تو باخنده و رامشی باش زین

که بخشود بر ما جهان‌آفرین

به هرکاره چون شیربا پخته شد

زن و مرد زان کار پردخته شد

به نزدیک مهمان شد آن پاک‌رای

همی برد خوان از پسش کدخدای

نهاده بدو کاسهٔ شیربا

چه نیکو بدی گر بدی زیربا

ازان شیربا شاه لختی بخورد

چنین گفت پس با زن رادمرد

که این تازیانه به درگاه بر

بیاویز جایی که باشد گذر

نگه کن یکی شاخ بر در بلند

نباید که از باد یابد گزند

ازان پس ببین تا که آید ز راه

همی کن بدین تازیانه نگاه

خداوند خانه بپویید سخت

بیاویخت آن شیب شاه از درخت

همی داشت آن را زمانی نگاه

پدید آمد از راه بی‌مر سپاه

هرانکس که این تازیانه بدید

به بهرامشاه آفرین گسترید

پیاده همه پیش شیب دراز

برفتند و بردند یک یک نماز

زن و شوی گفت این بجز شاه نیست

چنین چهره جز درخور گاه نیست

پر از شرم رفتند هر دو ز راه

پیاده دوان تا به نزدیک شاه

که شاها بزرگا ردا بخردا

جهاندار و بر موبدان موبدا

بدین خانه درویش بد میزبان

زنی بی‌نوا شوی پالیزبان

بران بندگی نیز پوزش نمود

همان شاه ما را پژوهش نمود

که چون تو بدین جای مهمان رسید

بدین بی‌نوا خانه و مان رسید

بدو گفت بهرام کای روزبه

ترا دادم این مرز و این خوب ده

همیشه جز از میزبانی مکن

برین باش و پالیزبانی مکن

بگفت این و خندان بشد زان سرای

نشست از بر بارهٔ بادپای

بشد زان ده بی‌نوا شهریار

بیامد به ایوان گوهرنگار

برین‌گونه یک چند گیتی بخورد

به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد

پس آگاهی آمد به هند و به روم

به ترک و به چین و به آباد بوم

که بهرام را دل به بازیست بس

کسی را ز گیتی ندارد به کس

طلایه نه و دیده‌بان نیز نه

به مرز اندرون پهلوان نیز نه

به بازی همی بگذارند جهان

نداند همی آشکار و نهان

چو خاقان چین این سخنها شنید

ز چین و ختن لشکری برگزید

درم داد و سر سوی ایران نهاد

کسی را نیامد ز بهرام یاد

وزان سوی قیصر سپه برگرفت

همه کشور روم لشگر گرفت

به ایران چو آگاهی آمد ز روم

ز هند و ز چین و ز آباد بوم

که قیصر سپه کرد و لشکر کشید

ز چین و ختن لشکر آمد پدید

به ایران هرانکس که بد پیش‌رو

ز پیران و از نامداران نو

همه پیش بهرام گور آمدند

پر از خشم و پیکار و شور آمدند

بگفتند با شاه چندی درشت

که بخت فروزانت بنمود پشت

سر رزمجویان به رزم اندرست

ترا دل به بازی و بزم اندرست

به چشم تو خوارست گنج و سپاه

هم‌ان تاج ایران و هم تخت و گاه

چنین داد پاسخ جهاندار شاه

بدان موبدان نماینده راه

که دادار گیهان مرا یاورست

که از دانش برتران برترست

به نیروی آن پادشاه بزرگ

که ایران نگه دارم از چنگ گرگ

به بخت و سپاه و به شمشیر و گنج

ز کشور بگردانم این درد و رنج

همی کرد بازی بدان همنشان

وزو پر ز خون دیدهٔ سرکشان

همی گفت هرکس کزین پادشا

بپیچد دل مردم پارسا

دل شاه بهرام بیدار بود

ازین آگهی پر ز تیمار بود

همی ساختی کار لشکر نهان

ندانست رازش کس اندر جهان

همه شهر ایران ز کارش به بیم

از اندیشگان دل شده به دو نیم

همه گشته نومید زان شهریار

تن و کدخدایی گرفتند خوار

پس آگاه آمد به بهرامشاه

که آمد ز چین اندر ایران سپاه

جهاندار گستهم را پیش خواند

ز خاقان چین چند با او براند

کجا پهلوان بود و دستور بود

چو رزم آمدی پیش رنجور بود

دگر مهرپیروز به زاد را

سوم مهربرزین خراد را

چو بهرام پیروز بهرامیان

خزروان رهام با اندیان

یکی شاه گیلان یکی شاه ری

که بودند در رای هشیار پی

دگر داد برزین رزم‌آزمای

کجا زاولستان بدو بد به پای

بیاورد چون قارن برزمهر

دگر دادبرزین آژنگ چهر

گزین کرد ز ایرانیان سی‌هزار

خردمند و شایستهٔ کارزار

برادرش را داد تخت و کلاه

که تا گنج و لشکر بدارد نگاه

خردمند نرسی آزاد چهر

همش فر و دین بود هم داد و مهر

وزان جایگه لشکر اندر کشید

سوی آذرآبادگان پرکشید

چو از پارس لشکر فراوان ببرد

چنین بود رای بزرگان و خرد

که از جنگ بگریخت بهرامشاه

وزان سوی آذر کشیدست راه

چو بهرام رخ سوی دریا نهاد

رسولی ز قیصر بیامد چو باد

به کاخیش نرسی فرود آورید

گرانمایه جایی چنانچون سزید

نشستند با رای‌زن بخردان

به نزدیک نرسی همه موبدان

سراسر سخنشان بد از شهریار

که داد او به باد آن همه روزگار

سوی موبدان موبد آمد سپاه

به آگاه بودن ز بهرامشاه

که بر ما همی رنج بپراگند

چرا هم ز لشکر نه گنج آگند

به هرجای زر برفشاند همی

هم ارج جوانی نداند همی

پراگنده شد شهری و لشکری

همی جست هرکس ره مهتری

کنون زو نداریم ما آگهی

بما بازگردد بدی ار بهی

ازان پس چو گفتارها شد کهن

برین بر نهادند یکسر سخن

کز ایران یکی مرد با آفرین

فرستند نزدیک خاقان چین

که بنشین ازین غارت و تاختن

ز هرگونه باید برانداختن

مگر بوم ایران بماند به جای

چو از خانه آواره شد کدخدای

چنین گفت نرسی که این روی نیست

مر این آب را در جهان جوی نیست

سلیحست و گنجست و مردان مرد

کز آتش به خنجر برآرند گرد

چو نومیدی آمد ز بهرامشاه

کجا رفت با خوارمایه سپاه

گر اندیشهٔ بد کنی بد رسد

چه باید به شاهان چنین گشت بد

شنیدند ایرانیان این سخن

یکی پاسخ کژ فگندند بن

که بهارم ز ایدر سپاهی ببرد

که ما را به غم دل بباید سپرد

چو خاقان بیاید به ایران به جنگ

نماند برین بوم ما بوی و رنگ

سپاهی و نرسی نماند به جای

بکوبند بر خیره ما را به پای

یکی چاره سازیم تا جای ما

بماند ز تن نگسلد پای ما

یکی موبدی بود نامش همای

هنرمند و بادانش و پاک‌رای

ورا برگزیدند ایرانیان

که آن چاره را تنگ بندد میان

نوشتند پس نامه‌ای بنده‌وار

از ایران به نزدیک آن شهریار

سرنامه گفتند ما بنده‌ایم

به فرمان و رایت سرافگنده‌ایم

ز چیزی که باشد به ایران زمین

فرستیم نزدیک خاقان چین

همان نیز با هدیه و باژ و ساو

که با جنگ ترکان نداریم تاو

بیامد ز ایران خجسته همای

خود و نامداران پاکیزه‌رای

پیام بزرگان به خاقان بداد

دل شاه ترکان بدان گشت شاد

وزان جستن تیز بهرامشاه

گریزان بشد تازیان با سپاه

به پیش گرانمایه خاقان بگفت

دل و جان خاقان چو گل برشکفت

به ترکان چنین گفت خاقان چین

که ما برنهادیم بر چرخ زین

که آورد بی‌جنگ ایران به چنگ؟

مگر ما به رای و به هوش و درنگ؟

فرستاده را چیز بسیار داد

درم داد چینی و دینار داد

یکی پاسخ نامه بنوشت و گفت

که با جان پاکان خرد باد جفت

بدان بازگشتیم همداستان

که گفت این فرستادهٔ راستان

چو من با سپاه اندرآیم به مرو

کنم روی کشور چو پر تذرو

به رای و به داد و به رنگ و به بوی

ابا آب شیر اندر آرم به جوی

بباشیم تا باژ ایران رسد

همان هدیه و ساو شیران رسد

به مرو آیم و زاستر نگذرم

نخواهم که رنج آید از لشکرم

فرستاده تازان به ایران رسید

ز خاقان بگفت آنچ دید و شنید

به مرو اندر آورد خاقان سپاه

جهان شد ز گرد سواران سیاه

چو آسوده شد سر بخوردن نهاد

کسی را نیامد ز بهرام یاد

به مرو اندرون بانگ چنگ و رباب

کسی را نبد جای آرام و خواب

سپاهش همه باره کرده یله

طلایه نه بردشت و نه راحله

شکار و می و مجلس و بانگ چنگ

شب و روز ایمن نشسته ز جنگ

همی باژ ایرانیان چشم داشت

ز دیر آمدن دل پر از خشم داشت

وزان روی بهرام بیدار بود

سپه را ز دشمن نگهدار بود

شب و روز کارآگهان داشتی

سپه را ز دشمن نهان داشتی

چو آگهی آمد به بهرامشاه

که خاقان به مروست و چندان سپاه

بیاورد لشکر ز آذر گشسپ

همه بی‌بنه هر یکی با دو اسپ

قبا جوشن و ترگ رومی کلاه

شب و روز چون باد تازان به راه

همی تاخت لشکر چو از کوه سیل

به آمل گذشت از در اردبیل

ز آمل بیامد به گرگان کشید

همی درد و رنج بزرگان کشید

ز گرگان بیامد به شهر نسا

یکی رهنمون پیش پر کیمیا

به کوه و بیابان بی‌راه رفت

به روز و به شب‌گاه و بی‌گاه رفت

به روز اندرون دیده‌بان داشتی

به تیره شبان پاسبان داشتی

بدین‌سان بیامد به نزدیک مرو

نپرد بدان گونه پران تذرو

نوندی بیامد ز کارآگهان

که خاقان شب و روز بی‌اندهان

به تدبیر نخچیر کشمیهن است

که دستورش از کهل اهریمنست

چو بهرام بشنید زان شاد شد

همه رنجها بر دلش باد شد

برآسود روزی بدان رزمگاه

چو آسوده‌تر گشت شاه و سپاه

به کشمیهن آمد به هنگام روز

که برزد سر از کوه گیتی فروز

همه گوش پرنالهٔ بوق شد

همه چشم پر رنگ منجوق شد

دهاده برآمد ز نخچیرگاه

پرآواز شد گوش شاه و سپاه

بدرید از آواز گوش هژبر

تو گفتی همی ژاله بارد ز ابر

چو خاقان ز نخچیر بیدار شد

به دست خزروان گرفتار شد

چنان شد ز خون خاک آوردگاه

که گفتی همی تیربارد ز ماه

چو سیصد تن از نامداران چین

گرفتند و بستند بر پشت زین

چو خاقان چینی گرفتار شد

ازان خواب آنگاه بیدار شد

سپهبد ز کشمیهن آمد به مرو

شد از تاختن چارپایان چو غرو

به مرو اندر از چینیان کس نماند

بکشتند وز جنگیان بس نماند

هرانکس کزیشان گریزان برفت

پس‌اندر همی تاخت بهرام تفت

برین‌سان همی‌راند فرسنگ سی

پس پشت او قارن پارسی

چو برگشت و آمد به نخچیرگاه

ببخشید چیز کسان بر سپاه

ز پیروزی چین چو سربر فراخت

همه کامگاری ز یزدان شناخت

کجا داد بر نیک و بد دستگاه

که دارندهٔ آفتابست و ماه

بیاسود در مرو بهرام‌گور

چو آسوده شد شاه و جنگی ستور

ز تیزی روانش مدارا گزید

دلش رای رزم بخارا گزید

به یک روز و یک شب به آموی شد

ز نخچیر و بازی جهانجوی شد

بیامد ز آموی یک پاس شب

گذر کرد بر آب و ریگ فرب

چو خورشید روی هوا کرد زرد

بینداخت پیراهن لاژورد

زمانه شد از گرد چون پر چرغ

جهانجوی بگذشت بر مای و مرغ

همه لشکر ترک بر هم زدند

به بوم و به دشت آتش اندر زدند

ستاره همی دامن ماه جست

پدر بر پسر بر همی راه جست

ز ترکان هرانکس که بد پیش رو

ز پیران و خنجرگزاران تو

همه پیش بهرام رفتند خوار

پیاده پر از خون دل خاکسار

که شاها ردا و بلند اخترا

بر آزادگان جهان مهترا

گر ایدونک خاقان گنهکار گشت

ز عهد جهاندار بیزار گشت

به دستت گرفتار شد بی‌گمان

چو بشکست پیمان شاه جهان

تو خون سر بیگناهان مریز

نه خوب آید از نامداران ستیز

گر از ما همی باژ خواهی رواست

سر بیگناهان بریدن چراست

همه مرد و زن بندگان توایم

به رزم اندر افگندگان توایم

دل شاه بهرام زیشان بسوخت

به دست خرد چشم خشمش بدوخت

ز خون ریختن دست گردان ببست

پراندیشه شد شاه یزدان‌پرست

چو مهر جهاندار پیوسته شد

دل مرد آشفته آهسته شد

بر شاه شد مهتر مهتران

بپذرفت هر سال باژ گران

ازین کار چون کام او شد روا

ابا باژ بستد ز ترکان نوا

چو برگشت و آمد به شهر فرب

پر از رنگ رخسار و پرخنده لب

برآسود یک هفته لشکر نراند

ز چین مهتران را همه پیش خواند

برآورد میلی ز سنگ و ز گج

که کس را به ایران ز ترک و خلج

نباشد گذر جز به فرمان شاه

همان نیز جیحون میانجی به راه

به لشکر یکی مرد بد شمر نام

خردمند و با گوهر و رای و کام

مر او را به توران زمین شاه کرد

سر تخت او افسر ماه کرد

همان تاج زرینش بر سر نهاد

همه شهر توران بدو گشت شاد

چو شد کار توران زمین ساخته

دل شاه ز اندیشه پرداخته

بفرمود تا پیش او شد دبیر

قلم خواست با مشک و چینی حریر

به نرسی یکی نامه فرمود شاه

ز پیکار ترکان و کار سپاه

سر نامه کرد آفرین نهان

ازین بنده بر کردگار جهان

خداوند پیروزی و دستگاه

خداوند بهرام و کیوان و ماه

خداوند گردنده چرخ بلند

خداوند ارمنده خاک نژند

بزرگی و خردی به پیمان اوست

همه بودنی زیر فرمان اوست

نوشتم یکی نامه از مرز چین

به نزد برادر به ایران زمین

به نزد بزرگان ایرانیان

نوشتن همین نامه بر پرنیان

هرانکس که او رزم خاقان ندید

ازین جنگجویان بباید شنید

سپه بود چندانک گفتی سپهر

ز گردش به قیر اندر اندود چهر

همه مرز شد همچو دریای خون

سر بخت بیداد گشته نگون

به رزم اندرون او گرفتار شد

وزو چرخ گردنده بیزار شد

کنون بسته آوردمش بر هیون

جگر خسته و دیدگان پر ز خون

همه گردن سرکشان گشت نرم

زبان چرب و دلها پر از خون گرم

پذیرفت باژ آنک بدخواه بود

به راه آمدند آنک بی‌راه بود

کنون از پس نامه من با سپاه

بیایم به کام دل نیک‌خواه

هیونان کفک‌افگن بادپای

برفتند چون ابر غران ز جای

چو نامه به نزدیک نرسی رسید

ز شادی دل پادشا بردمید

بشد موبد موبدان پیش اوی

هرانکس که بود از یلان جنگ جوی

به شادی برآمد ز ایران خروش

نهادند هر یک به آواز گوش

دل نامداران ز تشویر شاه

همی بود پیچان ز بهر گناه

به پوزش به نزدیک موبد شدند

همه دل‌هراسان ز هر بد شدند

کز اندیشه کژ و فرمان دیو

ببرد دل از راه گیهان خدیو

بدان مایه لشکر که برد این گمان

که یزدان گشاید در آسمان

شگفتیست این کز گمان بگذرد

هم از رای داننده مرد خرد

چو پاسخ شود نامه بر خوب و زشت

همین پوزش ما بباید نوشت

که گر چند رفت از برزگان گناه

ببخشد مگر نامبردار شاه

بپذرفت نرسی که ایدون کنم

که کین از دل شاه بیرون کنم

پس آن نامه را زود پاسخ نوشت

پدیدار کرد اندرو خوب و زشت

که ایرانیان از پی درد و رنج

همان از پی بوم و فرزند و گنج

گرفتند خاقان چین را پناه

به نومیدی از نامبردار شاه

نه از دشمنی بد نه از درد و کین

نه بر شاه بودست کس را گزین

یکی مهتری نام او برزمهر

بدان رفتن راه بگشاد چهر

بیامد به نزدیک شاه جهان

همه رازها برگشاد از نهان

ز گفتار او شاه خشنود گشت

چنین آتش تیز بی‌دود گشت

چغانی و چگلی و بلخی ردان

بخاری و از غرجگان موبدان

برفتند با باژ و برسم به دست

نیایش کنان پیش آتش‌پرست

که ما شاه را یکسره بنده‌ایم

همان باژ را گردن افگنده‌ایم

همان نیز هر سال با باژ و ساو

به درگه شدی هرک بودیش تاو

چو شد ساخته کار آتشکده

همان جای نوروز و جشن سده

بیامد سوی آذرآبادگان

خود و نامداران و آزادگان

پرستندگان پیش آذر شدند

همه موبدان دست بر سر شدند

پرستندگان را ببخشید چیز

وز آتشکده روی بنهاد تیز

خرامان بیامد به شهر صطخر

که شاهنشهان را بدان بود فخر

پراگنده از چرم گاوان میش

که بر پشت پیلان همی راند پیش

هزار و صد و شست قنطار بود

درم بو ازو نیز و دینار بود

که بر پهلوی موبد پارسی

همی نام بردیش پیداوسی

بیاورد پس مشکهای ادیم

بگسترد و شادان برو ریخت سیم

به ره بر هران پل که ویران بدید

رباطی که از کاروانان شنید

ز گیتی دگر هرکه درویش بود

وگر نانش از کوشش خویش بود

سدگیر به کپان بسختید سیم

زن بیوه و کودکان یتیم

چهارم هران پیر کز کارکرد

فروماند وزو روز ننگ و نبرد

به پنجم هرانکس که بد با نژاد

توانگر نکردی ازو هیچ یاد

ششم هرکه آمد ز راه دراز

همی داشت درویشی خویش راز

بدیشان ببخشید چندین درم

نبد شاه روزی ز بخشش دژم

غنیمت همه بهر لشکر نهاد

نیامدش از آگندن گنج باد

بفرمود پس تاج خاقان چین

که پیش آورد مردم پاک‌دین

گهرها که بود اندرو آژده

بکندند و دیوار آتشکده

به زر و به گوهر بیاراستند

سر تخت آذر بپیراستند

وزان جایگه شد سوی طیسفون

که نرسی بد و موبد رهنمون

پذیره شدندش همه مهتران

بزرگان ایران و کنداوران

چو نرسی بدید آن سر و تاج شاه

درفش دلفروز و چندان سپاه

پیاده شد و برد پیشش نماز

بزرگان و هم موبد سرفراز

بفرمود بهرام تا برنشست

گرفت آن زمان دست او را به دست

بیامد نشست از بر تخت زر

بزرگان به پیش اندرون با کمر

ببخشید گنجی به مرد نیاز

در تنگ زندان گشادند باز

زمانه پر از رامش و داد شد

دل غمگنان از غم آزاد شد

ز هر کشوری رنج و غم دور کرد

ز بهر بزرگان یکی سور کرد

بدان سور هرکس که بشتافتی

همه خلعت مهتری یافتی

سیوم روز بزم ردان ساختند

نویسنده را پیش بنشاختند

به می خوردن اندر چو بگشاد چهر

یکی نامه بنوشت شادان به مهر

سر نامه کرد آفرین از نخست

بران کو روان را به شادی بشست

خرد بر دل خویش پیرایه کرد

به رنج تن از مردمی مایه کرد

همه نیکویها ز یزدان شناخت

خرد جست و با مرد دانا بساخت

بدانید کز داد جز نیکویی

نیاید نکوبد در بدخویی

هرانکس که از کارداران ما

سرافراز و جنگی سواران ما

بنالد نه بیند بجز چاه و دار

وگر کشته بر خاک افگنده خوار

بکوشید تا رنجها کم کنید

دل غمگنان شاد و بی‌غم کنید

که گیتی فراوان نماند به کس

بی‌آزاری و داد جویید و بس

بدین گیتی اندر نشانه منم

سر راستی را بهانه منم

که چندان سپه کرد آهنگ من

هم آهنگ این نامدار انجمن

از ایدر برفتم به اندک سپاه

شدند آنک بدخواه بد نیک خواه

یکی نامداری چو خاقان چین

جهاندار با تاج و تخت و نگین

به دست من‌اندر گرفتار شد

سر بخت ترکان نگونسار شد

مرا کرد پیروز یزدان پاک

سر دشمنان رفت در زیر خاک

جز از بندگی پیشهٔ من مباد

جز از راست اندیشهٔ من مباد

نخواهم خراج از جهان هفت سال

اگر زیردستی بود گر همال

به هر کارداری و خودکامه‌ای

نوشتند بر پهلوی نامه‌ای

که از زیردستان جز از رسم و داد

نرانید و از بد نگیرید یاد

هرانکس که درویش باشد به شهر

که از روز شادی نیابند بهر

فرستید نزدیک ما نامشان

برآریم زان آرزو کامشان

دگر هرک هستند پهلونژاد

که گیرند از رفتن رنج یاد

هم از گنج ما بی‌نیازی دهید

خردمند را سرفرازی دهید

کسی را که فامست و دستش تهیست

به هر کار بی‌ارج و بی فرهیست

هم از گنج‌ماشان بتوزید فام

به دیوانهایشان نویسید نام

ز یزدان بخواهید تا هم چنین

دل ما بدارد به آیین و دین

بدین مهر ما شادمانی کنید

بران مهتران مهربانی کنید

همان بندگان را مدارید خوار

که هستند هم بندهٔ کردگار

کسی کش بود پایهٔ سنگیان

دهد کودکان را به فرهنگیان

به دانش روان را توانگر کنید

خرد را ز تن بر سر افسر کنید

ز چیز کسان دور دارید دست

بی‌آزار باشید و یزدان‌پرست

بکوشید و پیمان ما مشکنید

پی و بیخ و پیوند بد برکنید

به یزدان پناهید و فرمان کنید

روان را به مهرش گروگان کنید

مجویید آزار همسایگان

هم آن بزرگان و پرمایگان

هرانکس که ناچیز بد چیره گشت

وز اندازهٔ کهتری برگذشت

بزرگش مخوانید کان برتری

سبک بازگردد سوی کهتری

ز درویش چیزی مدارید باز

هرانکس که هست از شما بی‌نیاز

به پاکان گرایید و نیکی کنید

دل و پشت خواهندگان مشکنید

هران چیز کان دور گشت از پسند

بدان چیز نزدیک باشد گزند

ز دارنده بر جان آنکس درود

که از مردمی باشدش تار و پود

چو اندر نوشتند چینی حریر

سر خامه را کرد مشکین دبیر

به عنوان برش شاه گیتی نوشت

دل داد و دانندهٔ خوب و زشت

خداوند بخشایش و فر و زور

شهنشاه بخشنده بهرام گور

سوی مرزبانان فرمانبران

خردمند و دانا و جنگی سران

به هر سو نوند و سوار و هیون

همی رفت با نامهٔ رهنمون

چو آن نامه آمد به هر کشوری

به هر نامداری و هر مهتری

همی گفت هرکس که یزدان سپاس

که هست این جهاندار یزدان شناس

زن و مرد و کودک به هامون شدند

به هر کشور از خانه بیرون شدند

همی خواندند آفرین نهان

بران دادگر شهریار جهان

ازان پس به خوردن بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

یکی نیمه از روز خوردن بدی

دگر نیمه زو کارکردن بدی

همی نو به هر بامدادی پگاه

خروشی بدی پیش درگاه شاه

که هرکس که دارد خورید و دهید

سپاسی ز خوردن به خود برنهید

کسی کش نیازست آید به گنج

ستاند ز گنج درم سخته پنج

سه من تافته بادهٔ سالخورده

به رنگ گل نار و با رنگ زرد

هانی به رامش نهادند روی

پرآواز میخواره شد شهر و کوی

چنان بد که از بید و گل افسری

ز دیدار او خواستندی کری

یکی شاخ نرگس به تای درم

خریدی کسی زان نگشتی دژم

ز شادی جوان شد دل مرد پیر

به چشمه درون آبها گشت شیر

جهانجوی کرد از جهاندار یاد

که یکسر جهان دید زان‌گونه شاد

به نرسی چنین گفت یک روز شاه

کز ایدر برو با نگین و کلاه

خراسان ترا دادم آباد کن

دل زیردستان به ما شاد کن

نگر تا نباشی بجز دادگر

میاویز چنگ اندرین رهگذر

پدر کرد بیداد و پیچد ازان

چو مردی برهنه ز باد خزان

بفرمود تا خلعتش ساختند

گرانمایه گنجی بپرداختند

بدو گفت یزدان پناه تو باد

سر تخت خورشید گاه تو باد

به رفتن دو هفته درنگ آمدش

تن‌آسان خراسان به چنگ آمدش

چو نرسی بشد هفته‌ای برگذشت

دل شاه ز اندیشه پردخته گشت

بفرمود تا موبد موبدان

برفت و بیاورد چندی ردان

بدو گفت شد کار قیصر دراز

رسولش همی دیر یابد جواز

چه مردست و اندر خرد تا کجاست

که دارد روان از خرد پشت راست

بدو گفت موبد انوشه بدی

جهاندار و با فره ایزدی

یکی مرد پیرست با رای و شرم

سخن گفتنش چرب و آواز نرم

کسی کش فلاطون به دست اوستاد

خردمند و بادانش و بانژاد

یکی برمنش بود کامد ز روم

کنون خیره گشت اندرین مرز و بوم

بپژمرد چون لاله در ماه دی

تنش خشک و رخساره همرنگ نی

همه کهترانش به کردار میش

که روز شکارش سگ آید به پیش

به کندی و تندی بما ننگرید

وزین مرز کس را به کس نشمرید

به موبد چنین گفت بهرام گور

که یزدان دهد فر و دیهیم و زور

مرا گر جهاندار پیروز کرد

شب تیره بر بخت من روز کرد

یکی قیصر روم و قیصر نژاد

فریدون ورا تاج بر سر نهاد

بزرگست وز سلم دارد نژاد

ز شاهان فزون‌تر به رسم و به داد

کنون مردمی کرد و فرزانگی

چو خاقان نیامد به دیوانگی

ورا پیش خوانیم هنگام بار

سخن تا چه گوید که آید به کار

وزان پس به خوبی فرستمش باز

ز مردم نیم در جهان بی‌نیاز

یکی رزم جوید سپاه آورد

دگر بزم و زرین کلاه آورد

مرا ارج ایشان بباید شناخت

بزرگ آنک با نامداران بساخت

برو آفرین کرد موبد به مهر

که شادان بدی تا بگردد سپهر

سپهبد فرستاده را پیش خواند

بران نامور پیشگاهش نشاند

چو بشنید بیدار شاه جهان

فرستاده را خواند پیش مهان

بیامد جهاندیده دانای پیر

سخن‌گوی و بادانش و یادگیر

به کش کرده دست و سرافگنده پست

بر تخت شاهی به زانو نشست

بپرسید بهرام و بنواختش

بر تخت پیروزه بنشاختش

بدو گفت کایدر بماندی تو دیر

ز دیدار این مرز ناگشته سیر

مرا رزم خاقان ز تو باز داشت

به گیتی مرا همچو انباز داشت

کنون روزگار توام تازه شد

ترا بودن ایدر بی‌اندازه شد

سخن هرچ گویی تو پاسخ دهیم

وز آواز تو روز فرخ نهیم

فرستادهٔ پیر کرد آفرین

که بی‌تو مبادا زمان و زمین

هران پادشاهی که دارد خرد

ز گفت خردمند رامش برد

به یزدان خردمند نزدیک‌تر

بداندیش را روز تاریک‌تر

تو بر مهتران جهان مهتری

که هم مهتر و شاه و هم بهتری

ترا دانش و هوش و دادست و فر

بر آیین شاهان پیروزگر

همانت خرد هست و پاکیزه رای

بر هوشمندان توی کدخدای

که جاوید بادی تن و جان درست

مبیناد گردون میان تو سست

زبانت ترازوست و گفتن گهر

گهر سخته هرگز که بیند به زر

اگر چه فرستادهٔ قیصرم

همان چاکر شاه را چاکرم

درودی رسانم ز قیصر به شاه

که جاوید باد این سر و تاج و گاه

و دیگر که فرمود تا هفت چیز

بپرسم ز دانندگان تو نیز

بدو گفت شاه این سخنها بگوی

سخن‌گوی را بیشتر آب‌روی

بفرمود تا موبد موبدان

بشد پیش با مهتران و ردان

بشد موبد و هرکه دانا بدند

به هر دانشی‌بر توانا بدند

سخن‌گوی بگشاد راز از نهفت

سخنهای قیصر به موبد بگفت

به موبد چنین گفت کای رهنمون

چه چیز آنک خوانی همی اندرون

دگر آنک بیرونش خوانی همی

جزین نیز نامش ندانی همی

زبر چیست ای مهتر و زبر چیست

همان بیکرانه چه و خوار کیست

چه چیز آنک نامش فراوان بود

مر او را به هر جای فرمان بود

چنین گفت موبد به فرزانه مرد

که مشتاب وز راه دانش مگرد

مر این را که گفتی تو پاسخ یکیست

سخن در درون و برون اندکیست

برون آسمان و درونش هواست

زبر فر یزدان فرمانرواست

همان بیکران در جهان ایزدست

اگر تاب گیری به دانش به دست

زبر چون بهشتست و دوزخ به زیر

بد آن را که باشد به یزدان دلیر

دگر آنک بسیار نامش بود

رونده به هر جای کامش بود

خرد دارد ای پیر بسیار نام

رساند خرد پادشا را به کام

یکی مهر خوانند و دیگر وفا

خرد دور شد درد ماند و جفا

زبان‌آوری راستی خواندش

بلنداختری زیرکی داندش

گهی بردبار و گهی رازدار

که باشد سخن نزد او پایدار

پراگنده اینست نام خرد

از اندازه‌ها نام او بگذرد

تو چیزی مدان کز خرد برترست

خرد بر همه نیکویها سرست

خرد جوید آگنده راز جهان

که چشم سر ما نبیند نهان

دگر آنک دارد جهاندار خوار

به هر دانش از کردهٔ کردگار

ستاره‌ست رخشان ز چرخ بلند

که بینا شمارش بداند که چند

بلند آسمان را که فرسنگ نیست

کسی را بدو راه و آهنگ نیست

همی خوار گیری شمار ورا

همان گردش روزگار ورا

کسی کو ببیند ز پرتاب تیر

بماند شگفت اندرو تیز ویر

ستاره همی بشمرد ز آسمان

ازین خوارتر چیست ای شادمان

من این دانم ار هست پاسخ جزین

فراخست رای جهان‌آفرین

سخن‌دان قیصر چو پاسخ شنید

زمین را ببوسید و فرمان گزید

به بهرام گفت ای جهاندار شاه

ز یزدان برین‌بر فزونی مخواه

که گیتی سراسر به فرمان تست

سر سرکشان زیر پیمان تست

پسند بزرگان فرخ‌نژاد

ندارد جهان چون تو شاهی به یاد

همان نیز دستورت از موبدان

به دانش فزونست از بخردان

همه فیلسوفان ورا بنده‌اند

به دانایی او سرافگنده‌اند

چو بهرام بشنید شادی نمود

به دلش اندرون روشنایی فزود

به موبدم درم داد ده بدره نیز

همان جامه و اسپ و بسیار چیز

وزانجا خرامان بیامد بدر

خرد یافته موبد پرهنر

فرستادهٔ قیصر نامدار

سوی خانه رفت از بر شهریار

چو خورشید بر چرخ بنمود دست

شهنشاه بر تخت زرین نشست

فرستادهٔ قیصر آمد به در

خرد یافته موبد پرگهر

به پیش شهنشاه رفتند شاد

سخنها ز هرگونه کردند یاد

فرستاده را موبد شاه گفت

که ای مرد هشیار بی‌یار و جفت

ز گیتی زیانکارتر کار چیست

که بر کردهٔ او بباید گریست

چه دانی تو اندر جهان سودمند

که از کردنش مرد گردد بلند

فرستاده گفت آنک دانا بود

همیشه بزرگ و توانا بود

تن مرد نادان ز گل خوارتر

به هر نیکئی ناسزاوارتر

ز نادان و دانا زدی داستان

شنیدی مگر پاسخ راستان

بدو گفت موبد که نیکو نگر

بیندیش و ماهی به خشکی مبر

فرستاده گفت ای پسندیده مرد

سخن‌ها ز دانش توان یاد کرد

تو این گر دگرگونه دانی بگوی

که از دانش افزون شود آبروی

بدو گفت موبد که اندیشه کن

کز اندیشه بازیب گردد سخن

ز گیتی هرانکو بی‌آزارتر

چنان دان که مرگش زیانکارتر

به مرگ بدان شاد باشی رواست

چو زاید بد و نیک تن مرگ راست

ازین سودمندی بود زان زیان

خرد را میانجی کن اندر میان

چو بشنید رومی پسند آمدش

سخنهای او سودمند آمدش

بخندید و بر شاه کرد آفرین

بدو گفت فرخنده ایران زمین

که تخت شهنشاه بیند همی

چو موبد بروبر نشیند همی

به دانش جهان را بلند افسری

به موبد ز هر مهتری برتری

اگر باژ خواهی ز قیصر رواست

ک دستور تو بر جهان پادشاست

ز گفتار او شاد شد شهریار

دلش تازه شد چو گل اندر بهار

برون شد فرستاده از پیش شاه

شب آمد برآمد درفش سیاه

پدید آمد آن چادر مشکبوی

به عنبر بیالود خورشید روی

شکیبا نبد گنبد تیزگرد

سر خفته از خواب بیدار کرد

درفشی بزد چشمهٔ آفتاب

سر شاه گیتی سبک شد ز خواب

در بار بگشاد سالار بار

نشست از بر تخت خود شهریار

بفرمود تا خلعت آراستند

فرستاده را پیش او خواستند

ز سیمین و زرین و اسپ و ستام

ز دینار گیتی که بردند نام

ز دینار و گوهر ز مشک و عبیر

فزون گشت از اندیشهٔ تیزویر

چو از کار رومی بپردخت شاه

دلش گشت پیچان ز کار سپاه

بفرمود تا موبد رای‌زن

بشد با یکی نامدار انجمن

ببخشید روی زمین سربسر

ابر پهلوانان پرخاشخر

درم داد و اسپ و نگین و کلاه

گرانمایه را کشور و تاج و گاه

پر از راستی کرد یکسر جهان

وزو شادمانه کهان و مهان

هرانکس که بیداد بد دور کرد

به نادادن چیز و گفتار سرد

وزان پس چنین گفت با موبدان

که ای پرهنر پاک‌دل بخردان

جهان را ز هرگونه دارید یاد

ز کردار شاهان بیداد و داد

بسی دست شاهان ز بیداد و آز

تهی ماند و هم تن ز آرام و ناز

جهان از بداندیش در بیم بود

دل نیک‌مردان به دو نیم بود

همه دست کرده به کار بدی

کسی را نبد کوشش ایزدی

نبد بر زن و زاده کس پادشا

پر از غم دل مردم پارسا

به هر جای گستردن دست دیو

بریده دل از بیم گیهان خدیو

سر نیکویها و دست بدیست

در دانش و کوشش بخردیست

همه پاک در گردن پادشاست

که پیدا شود زو همه کژ و راست

پدر گر به بیداد یازید دست

نبد پاک و دانا و یزدان‌پرست

مدارید کردار او بس شگفت

که روشن دلش رنگ آتش گرفت

ببینید تا جم و کاوس شاه

چه کردند کز دیو جستند راه

پدر همچنان راه ایشان بجست

به آب خرد جان تیره نشست

همه زیردستانش پیچان شدند

فراوان ز تندیش بیجان شدند

کنون رفت و زو نام بد ماند و بس

همی آفرین او نیابد ز کس

ز ما باد بر جان او آفرین

مبادا که پیچد روانش ز کین

کنون بر نشستم بر گاه اوی

به مینو کشد بی‌گمان راه اوی

همی خواهم از کردگار جهان

که نیرو دهد آشکار و نهان

که با زیردستان مدارا کنیم

ز خاک سیه مشک سارا کنیم

که با خاک چون جفت گردد تنم

نگیرد ستمدیده‌ای دامنم

شما همچنین چادر راستی

بپوشید شسته دل از کاستی

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ز دهقان و تازی و رومی نژاد

به کردار شیرست آهنگ اوی

نپیچد کسی گردن از چنگ اوی

همان شیر درنده را بشکرد

به خواری تن اژدها بسپرد

کجا آن سر و تاج شاهنشهان

کجا آن بزرگان و فرخ مهان

کجا آن سواران گردنکشان

کزیشان نبینم به گیتی نشان

کجا ان پری چهرگان جهان

کزیشان بدی شاد جان مهان

هرانکس که رخ زیر چادر نهفت

چنان دان که گشتست با خاک جفت

همه دست پاکی و نیکی بریم

جهان را به کردار بد نشمریم

به یزدان دارنده کو داد فر

به تاج و به تخت و نژاد و گهر

که گر کارداری به یک مشک خاک

زبان جوید اندر بلند و مغاک

هم‌انجا بسوزم به آتش تنش

کنم بر سر دار پیراهنش

وگر در گذشته ز شب چند پاس

بدزدد ز درویش دزدی پلاس

به تاوانش دیبا فرستم ز گنج

بشویم دل غمگنان را ز رنج

وگر گوسفندی برند از رمه

به تیره شب و روزگار دمه

یکی اسپ پرمایه تاوان دهم

مبادا که بر وی سپاسی نهم

چو با دشمنم کارزاری بود

وزان جنگ خسته سواری بود

فرستمش یکساله زر و درم

نداریم فرزند او را دژم

ز دادار دارنده یکسر سپاس

که اویست جاوید نیکی‌شناس

به آب و به آتش میازید دست

مگر هیربد مرد آتش‌پرست

مریزید هم خون گاوان ورز

که ننگست در گاو کشتن به مرز

ز پیری مگر گاو بیکار شد

به چشم خداوند خود خوار شد

نباید ز بن کشت گاو زهی

که از مرز بیرون شود فرهی

همه رای با مرد دانا زنید

دل کودک بی‌پدر مشکنید

از اندیشهٔ دیو باشید دور

گه جنگ دشمن مجویید سور

اگر خواهم از زیردستان خراج

ز دارنده بیزارم و تخت عاج

اگر بدکنش بد پدر یزدگرد

به پاداش آن داد کردیم گرد

همه دل ز کردار او خوش کنید

به آزادی آهنگ آتش کنید

ببخشد مگر کردگارش گناه

ز دوزخ به مینو نمایدش راه

کسی کو جوانست شادی کنید

دل مردمان جوان مشکنید

به پیری به مستی میازید دست

که همواره رسوا بود پیر مست

گنهکار یزدان مباشید هیچ

به پیری به آید به رفتن بسیچ

چو خشنود گردد ز ما کردگار

به هستی غم روز فردا مدار

دل زیردستان به ما شاد باد

سر سرکشان از غم آزاد باد

همه نامداران چو گفتار شاه

شنیدند و کردند نیکو نگاه

همه دیده کردند پیشش پر آب

ازان شاه پردانش و زودیاب

خروشان برو آفرین خواندند

ورا پادشا زمین خواندند

وزیر خردمند بر پای خاست

چنین گفت کی خسرو داد و راست

جهان از بداندیش بی بیم گشت

وزین مرزها رنج و سختی گذشت

مگر نامور شنگل از هندوان

که از داد پیچیده دارد روان

ز هندوستان تا در مرز چین

ز دزدان پرآشوب دارد زمین

به ایران همی دست یازد به بد

بدین داستان کارسازی سزد

تو شاهی و شنگل نگهبان هند

چرا باژ خواهد ز چین و ز سند

براندیش و تدبیر آن بازجوی

نباید که ناخوبی آید بروی

چو بشنید شاه آن پراندیشه شد

جهان پیش او چون یکی بیشه شد

چنین گفت کاین کار من در نهان

بسازم نگویم به کس در جهان

به تنها ببینم سپاه ورا

همان رسم شاهی و گاه ورا

شوم پیش او چون فرستادگان

نگویم به ایران به آزادگان

بشد پاک دستور او با دبیر

جزو هرکسی آنک بد ناگزیر

بگفتند هرگونه از بیش و کم

ببردند قرطاس و مشک و قلم

یکی نامه بنوشت پر پند و رای

پر از دانش و آفرین خدای

سر نامه کرد از نخست آفرین

ز یزدان برآنکس که جست آفرین

خداوند هست و خداوند نیست

همه چیز جفتست و ایزد یکیست

ز چیزی کجا او دهد بنده را

پرستنده و تاج دارنده را

فزون از خرد نیست اندر جهان

فروزنده کهتران و مهان

هرانکس که او شاد شد از خرد

جهان را به کردار بد نسپرد

پشیمان نشد هر که نیکی گزید

که بد آب دانش نیارد مزید

رهاند خرد مرد را از بلا

مبادا کسی در بلا مبتلا

نخستین نشان خرد آن بود

که از بد همه‌ساله ترسان بود

بداند تن خویش را در نهان

به چشم خرد جست راز جهان

خرد افسر شهریاران بود

همان زیور نامداران بود

بداند بد و نیک مرد خرد

بکوشد به داد و بپیچد ز بد

تو اندازهٔ خود ندانی همی

روان را به خون در نشانی همی

اگر تاجدار زمانه منم

به خوبی و زشتی بهانه منم

تو شاهی کنی کی بود راستی

پدید آید از هر سوی کاستی

نه آیین شاهان بود تاختن

چنین با بداندیشگان ساختن

نیای تو ما را پرستنده بود

پدر پیش شاهان ما بنده بود

کس از ما نبودند همداستان

که دیر آمدی باژ هندوستان

نگه کن کنون روز خاقان چین

که از چین بیامد به ایران زمین

به تاراج داد آنک آورده بود

بپیچید زان بد که خود کرده بود

چنین هم همی بینم آیین تو

همان بخشش و فره دین تو

مرا ساز جنگست و هم خواسته

همان لشکر یکدل آراسته

ترا با دلیران من پای نیست

به هند اندرون لشکر آرای نیست

تو اندر گمانی ز نیروی خویش

همی پیش دریا بری جوی خویش

فرستادم اینک فرستاده‌ای

سخن‌گوی با دانش آزاده‌ای

اگر باژ بفرست اگر جنگ را

به بی‌دانشی سخت کن تنگ را

ز ما باد بر جان آنکس درود

که داد و خرد باشدش تار و پود

چو خط از نسیم هوا گشت خشک

نوشتند و بر وی پراگند مشک

به عنوانش بر نام بهرام کرد

که دادش سر هر بدی رام کرد

که تاج کیان یافت از یزدگرد

به خرداد ماه اندرون روز ارد

سپهدار مرز و نگهدار بوم

ستانندهٔ باژ سقلاب و روم

به نزدیک شنگل نگهبان هند

ز دریای قنوج تا مرز سند

چو بنهاد بر نامه‌بر مهر شاه

برآراست بر ساز نخچیرگاه

به لشکر ز کارش کس آگه نبود

جز از نامدارانش همره نبود

بیامد بدین‌سان به هندوستان

گذشت از بر آب جادوستان

چو نزدیک ایوان شنگل رسید

در پرده و بارگاهش بدید

برآورده‌ای بود سر در هوا

بدربر فراوان سلیح و نوا

سواران و پیلان بدربر به پای

خروشیدن زنگ با کرنای

شگفتی بان بارگه بر بماند

دلش را به اندیشه اندر نشاند

چنین گفت با پرده‌داران اوی

پرستنده و پای‌کاران اوی

که از نزد پیروز بهرامشاه

فرستاده آمد بدین بارگاه

هم اندر زمان رفت سالار بار

ز پرده درون تا بر شهریار

بفرمود تا پرده برداشتند

به ارجش ز درگاه بگذاشتند

خرامان همی رفت بهرام گور

یکی خانه دید آسمانش بلور

ازارش همه سیم و پیکرش زر

نشانده به هر جای چندی گهر

نشسته به نزدیک او رهنمای

پس پشت او ایستاده به پای

برادرش را دید بر زیرگاه

نهاده به سر بر ز گوهر کلاه

چو آمد به نزدیک شنگل فراز

ورا دید با تاج بر تخت ناز

همه پایهٔ تخت زر و بلور

نشسته برو شاه با فر و زور

بر تخت شد شاه و بردش نماز

همی بود پیشش زمانی دراز

چنین گفت زان کو ز شاهان مهست

جهاندار بهرام یزدان‌پرست

یکی نامه دارم بر شاه هند

نوشته خطی پهلوی بر پند

چو آواز بهرام بشنید شاه

بفرمود زرین یکی زیرگاه

بران کرسی زرش بنشاندند

ز درگاه یارانش را خواندند

چو بنشست بگشاد لب را ز بند

چنین گفت کای شهریار بلند

زبان برگشایم چو فرمان دهی

که بی‌تو مبادا بهی و مهی

بدو گفت شنگل که بر گوی هین

که گوینده یابد ز چرخ آفرین

چنین گفت کز شاه خسرونژاد

که چون او به گیتی ز مادر نزاد

مهست آن سرافراز بر روی دهر

که با داد او زهر شد پای زهر

بزرگان همه باژ دار وی‌اند

به نخچیر شیران شکار وی‌اند

چو شمشیر خواهد به رزم اندرون

بیابان شود همچو دریای خون

به بخشش چو ابری بود دربار

بود پیش او گنج دینار خوار

پیامی رسانم سوی شاه هند

همان پهلوی نامه‌ای بر پرند

چو بشنید شد نامه را خواستار

شگفتی بماند اندران نامدار

چو آن نامه برخواند مرد دبیر

رخ تاجور گشت همچون زریر

بدو گفت کای مرد چیره‌سخن

به گفتار مشتاب و تندی مکن

بزرگی نماید همی شاه تو

چنان هم نماید همی راه تو

کسی باژ خواهد ز هندوستان

نباشم ز گوینده همداستان

به لشکر همی گوید این گر به گنج

وگر شهر و کشور سپردن به رنج

کلنگ‌اند شاهان و من چون عقاب

وگر خاک و من همچو دریای آب

کسی با ستاره نکوشد به جنگ

نه با آسمان جست کس نام و ننگ

هنر بهتر از گفتن نابکار

که گیرد ترا مرد داننده خوار

نه مردی نه دانش نه کشور نه شهر

ز شاهی شما را زبانست بهر

نهفته همه بوم گنج منست

نیاکان بدو هیچ نابرده دست

دگر گنج برگستوان و زره

چو گنجور ما برگشاید گره

به پیلانش باید کشیدن کلید

وگر ژنده پیلش تواند کشید

وگر گیری از تیغ و جوشن شمار

ستاره شود پیش چشم تو خوار

زمین بر نتابد سپاه مرا

همان ژنده پیلان و گاه مرا

هزار ار به هندی زنی در هزار

بود کس که خواند مرا شهریار

همان کوه و دریای گوهر مراست

به من دارد اکنون جهان پشت راست

همان چشمهٔ عنبر و عود و مشک

دگر گنج کافور ناگشته خشک

دگر داروی مردم دردمند

به روی زمین هرک گردد نژند

همه بوم ما را بدین‌سان برست

اگر زر و سیمست و گر گوهرست

چو هشتاد شاهند با تاج زر

به فرمان من تنگ بسته کمر

همه بوم را گرد دریاست راه

نیاید بدین خاک‌بر دیو گاه

ز قنوج تا مرز دریای چین

ز سقلاب تا پیش ایران زمین

بزرگان همه زیردست منند

به بیچارگی در پرست منند

به هند و به چین و ختن پاسبان

نرانند جز نام من بر زبان

همه تاج ما را ستاینده‌اند

پرستندگی را فزاینده‌اند

به مشکوی من دخت فغفور چین

مرا خواند اندر جهان‌آفرین

پسر دارم از وی یکی شیردل

که بستاند از که به شمشیر دل

ز هنگام کاوس تا کیقباد

ازین بوم و برکس نکردست یاد

همان نامبردار سیصد هزار

ز لشکر که خواند مرا شهریار

ز پیوستگانم هزار و دویست

کزیشان کسی را به من راه نیست

همه زاد بر زاد خویش منند

که در هند بر پای پیش منند

که در بیشه شیران به هنگام جنگ

ز آورد ایشان بخاید دو چنگ

گر آیین بدی هیچ آزاده را

که کشتی به تندی فرستاده را

سرت را جدا کردمی از تنت

شدی مویه‌گر بر تو پیراهنت

بدو گفت بهرام کای نامدار

اگر مهتری کام کژی مخار

مرا شاه من گفت کو را بگوی

که گر بخردی راه کژی مجوی

ز درگه دو دانا پدیدار کن

زبان‌آور و کامران بر سخن

گر ایدونک زیشان به رای و خرد

یکی بر یکی زان ما بگذرد

مرا نیز با مرز تو کار نیست

که نزدیک بخرد سخن خوار نیست

وگرنه ز مردان جنگاوران

کسی کو گراید به گرز گران

گزین کن ز هندوستان صد سوار

که با یک تن از ما کند کارزار

نخواهیم ما باژ از مرز تو

چو پیدا شدی مردی و ارز تو

چو بشنید شنگل به بهرام گفت

که رای تو با مردمی نیست جفت

زمانی فرودآی و بگشای بند

چه گویی سخن‌های ناسودمند

یکی خرم ایوان بپرداختند

همه هرچ بایست برساختند

بیاسود بهرام تا نیم‌روز

چو بر اوج شد تاج گیتی فروز

چو در پیش شنگل نهادند خوان

یکی را بفرمود کو را بخوان

کز ایران فرستادهٔ خسروپرست

سخن‌گوی و هم کامگار نوست

کسی را که با اوست هم زین‌نشان

بیاور به خوان رسولان نشان

بشد تیز بهرام و بر خوان نشست

بنان دست بگشاد و لب را ببست

چو نان خورده شد مجلس آراستند

نوازندهٔ رود و می خواستند

همی بوی مشک آمد از خوردنی

همان زیر زربفت گستردنی

بزرگان چو از باده خرم شدند

ز تیمار نابوده بی‌غم شدند

دو تن را بفرمود زورآزمای

به کشتی که دارند با دیو پای

برفتند شایسته مردان کار

ببستندشان بر میانها ازار

همی کرد زور ان برین این بران

گرازان و پیچان دو مرد گران

چو برداشت بهرام جام بلور

به مغزش نبید اندرافگند شور

بشنگل چنین گفت کای شهریار

بفرمای تا من ببندم ازار

چو با زورمندان به کشتی شوم

نه اندر خرابی و مستی شوم

بخندید شنگل بدو گفت خیز

چو زیر آوری خون ایشان بریز

چو بشنید بهرام بر پای خاست

به مردی خم آورد بالای راست

کسی را که بگرفت زیشان میان

چو شیری که یازد به گور ژیان

همی بر زمین زد چنان کاستخوانش

شکست و بپالود رنگ رخانش

بدو مانده بد شنگل اندر شگفت

ازان برز بالا و آن زور و کفت

به هندی همی نام یزدان بخواند

ورا از چهل مرد برتر نشاند

چو گشتند مست از می خوشگوار

برفتند ز ایوان گوهرنگار

چو گردون بپوشید چینی حریر

ز خوردن برآسود برنا و پیر

چو زرین شد آن چادر مشکبوی

فروزنده بر چرخ بنمود روی

شه هندوان باره را برنشست

به میدان خرامید چوگان به دست

ببردند با شاه تیر و کمان

همی تاخت بر آرزو یک زمان

به بهرام فرمود تا بر نشست

کمان کیانی گرفته به دست

به شنگل چنین گفت کای شهریار

چنان دان که هستند با من سوار

همی تیر و چوگان کنند آرزوی

چو فرمان دهد شاه آزاده‌خوی

چنین گفت شنگل که تیر و کمان

ستون سواران بود بی‌گمان

تو با شاخ و یالی بیفراز دست

به زه کن کمان را و بگشای شست

کمان را به زه کرد بهرام گرد

عنان را به اسپ تگاور سپرد

یکی تیر بگرفت و بگشاد شست

نشانه به یک چوبه بر هم شکست

گرفتند یکسر برو آفرین

سواران میدان و مردان کین

ز بهرام شنگل شد اندرگمان

که این فر و این برز و تیر و کمان

نماند همی این فرستاده را

نه هندی نه ترکی نه آزاده را

اگر خویش شاهست گر مهترست

برادرش خوانم هم اندر خورست

بخندید و بهرام را گفت شاه

که ای پرهنر با گهر پیشگاه

برادر توی شاه را بی‌گمان

بدین بخشش و زور و تیر و کمان

که فر کیان داری و زور شیر

نباشی مگر نامداری دلیر

بدو گفت بهرام کای شاه هند

فرستادگان را مکن ناپسند

نه از تخمهٔ یزدگردم نه شاه

برادرش خوانیم باشد گناه

از ایران یکی مرد بیگانه‌ام

نه دانش پژوهم نه فرزانه‌ام

مرا بازگردان که دورست راه

نباید که یابد مرا خشم شاه

بدو گفت شنگل که تندی مکن

که با تو هنوزست ما را سخن

نبایدت کردن به رفتن شتاب

که رفتن به زودی نباشد صواب

بر ما بباش و دل آرام گیر

چو پخته نخواهی می خام گیر

پس‌انگاه دستور را پیش خواند

ز بهرام با او سخن چند راند

گر این مرد بهرام را خویش نیست

گر از پهلوان نام او بیش نیست

چو گویی دهد او تن‌اندر فریب

گر از گفت من در دل آرد نهیب

تو گویی مر او را نکوتر بود

تو آن گوی با وی که در خور بود

بگویش بران رو که باشد صواب

که پیش شه هند بفزودی آب

کنون گر بباشی به نزدیک اوی

نگه‌داری آن رای باریک اوی

هرانجا که خوشتر ولایت تراست

سپهداری و باژ و ملکت تراست

به جایی که باشد همیشه بهار

نسیم بهار آید از جویبار

گهر هست و دینار و گنج درم

چو باشد درم دل نباشد به غم

نوازنده شاهی که از مهر تو

بخندد چو بیند همی چهر تو

به سالی دو بارست بار درخت

ز قنوج برنگذرد نیک‌بخت

چو این گفته باشی به پرسش ز نام

که از نام گردد دلم شادکام

مگر رام گردد بدین مرز ما

فزون گردد از فر او ارز ما

ورا زود سالار لشکر کنیم

بدین مرز با ارز ما سر کنیم

بیامد جهاندیده دستور شاه

بگفت این به بهرام و بنمود راه

ز بهرام زان پس بپرسید نام

که بی‌نام پاسخ نبودی تمام

چو بشنید بهرام رنگ رخش

دگر شد که تا چون دهد پاسخش

به فرجام گفت ای سخن‌گوی مرد

مرا در دو کشور مکن روی زرد

من از شاه ایران نپیجم به گنج

گر از نیستی چند باشم به رنج

جزین باشد آرایش دین ما

همان گردش راه و آیین ما

هرانکس که پیچد سر از شاه خویش

به برخاستن گم کند راه خویش

فزونی نجست آنک بودش خرد

بد و نیک بر ما همی بگذرد

خداوند گیتی فریدون کجاست

که پشت زمانه بدو بود راست

کجا آن بزرگان خسرونژاد

جهاندار کیخسرو و کیقباد

دگر آنک دانی تو بهرام را

جهاندار پیروز خودکام را

اگر من ز فرمان او بگذرم

به مردی سرآرد جهان بر سرم

نماند بر و بوم هندوستان

به ایران کشد خاک جادوستان

همان به که من باز گردم بدر

ببیند مرا شاه پیروزگر

گر از نام پرسیم برزوی نام

چنین خواندم شاه و هم باب و مام

همه پاسخ من بشنگل رسان

که من دیر ماندم به شهر کسان

چو دستور بشنید پاسخ ببرد

شنیده سخن پیش او برشمرد

ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه

چنین گفت اگر دور ماند ز راه

یکی چاره سازم کنون من که روز

سرآید بدین مرد لشکر فروز

یکی کرگ بود اندران شهر شاه

ز بالای او بسته بر باد راه

ازان بیشه بگریختی شیر نر

هم از آسمان کرگس تیرپر

یکایک همه هند زو پر خروش

از آواز او کر شدی تیز گوش

به بهرام گفت ای پسندیده مرد

برآید به دست تو این کارکرد

به نزدیک آن کرگ باید شدن

همه چرم او را به تیر آژدن

اگر زو تهی گردد این بوم و بر

به فر تو این مرد پیروزگر

یکی دست باشدت نزدیک من

چه نزدیک این نامدار انجمن

که جاوید در کشور هندوان

بود زنده نام تو تا جاودان

بدو گفت بهرام پاکیزه‌رای

که با من بباید یکی رهنمای

چو بینم به نیروی یزدان تنش

ببینی به خون غرقه پیراهنش

بدو داد شنگل یکی رهنمای

که او را نشیمن بدانست و جای

همی رفت با نیک‌دل رهنمون

بدان بیشهٔ کرگ ریزنده خون

همی گفت چندی ز آرام اوی

ز بالا و پهنا و اندام اوی

چو بنمود و برگشت و بهرام رفت

خرامان بدان بیشهٔ کرگ تفت

پس پشت او چند ایرانیان

به پیکار آن کرگ بسته میان

چو از دور دیدند خرطوم اوی

ز هنگش همی پست شد بوم اوی

بدو هرکسی گفت شاها مکن

ز مردی همی بگذرد این سخن

نکردست کس جنگ با کوه و سنگ

وگر چه دلیرست خسرو به چنگ

به شنگل چنین گوی کاین راه نیست

بدین جنگ دستوری شاه نیست

چنین داد پاسخ که یزدان پاک

مرا گر به هندوستان داد خاک

به جای دگر مرگ من چون بود

که اندیشه ز اندازه بیرون بود

کمان را به زه کرد مرد جوان

تو گفتی همی خوار گیرد روان

بیامد دوان تا به نزدیک کرگ

پر از خشم سر دل نهاده به مرگ

کمان کیانی گرفته به چنگ

ز ترکش برآورد تیر خدنگ

همی تیر بارید همچون تگرگ

برین همنشان تا غمین گشت کرگ

چو دانست کو را سرآمد زمان

برآهیخت خنجر به جای کمان

سر کرگ را راست ببرید و گفت

به نام خداوند بی‌یار و جفت

که او داد چندین مرا فر و زور

به فرمان او تابد از چرخ هور

بفرمود تا گاو و گردون برند

سر کرگ زان بیشه بیرون برند

ببردند چون دید شنگل ز دور

به دیبا بیاراست ایوان سور

چو بر تخت بنشست پرمایه شاه

نشاندند بهرام را پیش گاه

همی کرد هر کس برو آفرین

بزرگان هند و سواران چنین

برفتند هر مهتری با نثار

به بهرام گفتند کای نامدار

کسی را سزای تو کردار نیست

به کردار تو راه دیدار نیست

ازو شادمان شنگل و دل به غم

گهی تازه‌روی و زمانی دژم

یکی اژدها بود بر خشک و آب

به دریا بدی گاه بر آفتاب

همی درکشیدی به دم ژنده پیل

وزو خاستی موج دریای نیل

چنین گفت شنگل به یاران خویش

بدان تیزهش رازداران خویش

که من زین فرستادهٔ شیرمرد

گهی شادمانم گهی پر ز درد

مرا پشت بودی گر ایدر بدی

به قنوج بر کشوری سر بدی

گر از نزد ما سوی ایران شود

ز بهرام قنوج ویران شود

چو کهتر چنین باشد و مهتر اوی

نماند برین بوم ما رنگ و بوی

همه شب همی کار او ساختم

یکی چارهٔ دیگر انداختم

فرستمش فردا بر اژدها

کزو بی‌گمانی نیابد رها

نباشم نکوهیدهٔ کار اوی

چو با اژدها خود شود جنگجوی

بگفت این و بهرام را پیش خواند

بسی داستان دلیران براند

بدو گفت یزدان پاک‌آفرین

ترا ایدر آورد ز ایران زمین

که هندوستان را بشویی ز بد

چنان کز ره نامداران سزد

یکی کار پیش است با درد و رنج

به آغاز رنج و به فرجام گنج

چو این کرده باشی زمانی مپای

به خشنودی من برو باز جای

به شنگل چنین پاسخ آورد شاه

ک از رای تو بگذرم نیست راه

ز فرمان تو نگذرم یک زمان

مگر بد بود گردش آسمان

بدو گفت شنگل که چندین بلاست

بدین بوم ما در یکی اژدهاست

به خشکی و دریا همی بگذرد

نهنگ دم آهنگ را بشمرد

توانی مگر چاره‌ای ساختن

ازو کشور هند پرداختن

به ایران بری باژ هندوستان

همه مرز باشند همداستان

همان هدیهٔ هند با باژ نیز

ز عود و ز عنبر ز هرگونه چیز

بدو گفت بهرام کای پادشا

بهند اندرون شاه و فرمانروا

به فرمان دارنده یزدان پاک

پی اژدها را ببرم ز خاک

ندانم که او را نشیمن کجاست

بباید نمودن به من راه راست

فرستاد شنگل یکی راه‌جوی

که آن اژدها را نماید بدوی

همی رفت با نامور سی سوار

از ایران سواران خنجرگزار

همی تاخت تا پیش دریا رسید

به تاریکی آن اژدها را بدید

بزرگان ایران خروشان شدند

وزان اژدها نیز جوشان شدند

به بهرام گفتند کای شهریار

تو این را چو آن کرگ پیشین مدار

به ایرانیان گفت بهرام گرد

که این را به دادار باید سپرد

مرا گر زمانه بدین اژدهاست

به مردی فزونی نگیرد نه کاست

کمان را به زه کرد و بگزید تیر

که پیکانش را داده بد زهر و شیر

بران اژدها تیرباران گرفت

چپ و راست جنگ سواران گرفت

به پولاد پیکان دهانش بدوخت

همی خار زان زهر او برفروخت

دگر چار چوبه بزد بر سرش

فرو ریخت با زهر خون از برش

تن اژدها گشت زان تیر سست

همی خاک را خون زهرش بشست

یکی تیغ زهرآبگون برکشید

به تندی دل اژدها بردرید

به تیغ و تبرزین بزد گردنش

به خاک اندر افگند بیجان تنش

به گردون سرش سوی شنگل کشید

چو شاه آن سر اژدها را بدید

برآمد ز هندوستان آفرین

ز دادار بر بوم ایران‌زمین

که زاید برآن خاک چونین سوار

که با اژدها سازد او کارزار

برین برز بالا و این شاخ و یال

نباشد جز از شهریارش همال

همان شاه شنگل دلی پر ز درد

همی داشت از کار او روی زرد

شب آمد بیاورد فرزانه را

همان مردم خویش و بیگانه را

چنین گفت کاین مرد بهرامشاه

بدین زور و این شاخ و این دستگاه

نباشد همی ایدر از هیچ روی

ز هرگونه آمیختم رنگ و بوی

گر از نزد ما او به ایران شود

به نزدیک شاه دلیران شود

سپاه مرا سست خواند به کار

به هندوستان نیست گوید سوار

سرافراز گردد مگر دشمنم

فرستاده را سر ز تن برکنم

نهانش همی کرد خواهم تباه

چه بینید این را چه دانید راه

بدو گفت فرزانه کای شهریار

دلت را بدین‌گونه رنجه مدار

فرستادهٔ شهریاران کشی

به غمری برد راه و بیدانشی

کس اندیشه زین‌گونه هرگز نکرد

به راه چنین رای هرگز مگرد

بر مهتران زشت‌نامی بود

سپهبد به مردم گرامی بود

پس‌انگه بیاید از ایران سپاه

یکی تاجداری چو بهرامشاه

نماند ز ما کس بدینجا درست

ز نیکی نباید ترا دست شست

رهانیدهٔ ماست از اژدها

نه کشتن بود رنج او را بها

بدین بوم ما اژدها کشت و کرگ

به تن زندگانی فزایش نه مرگ

چو بشنید شنگل سخن تیره شد

ز گفتار فرزانگان خیره شد

ببود آن شب و بامداد پگاه

فرستاد کس نزد بهرامشاه

به تنها تن خویش بی‌انجمن

نه دستور بد پیش و نه رای زن

به بهرام گفت ای دلارای مرد

توانگر شدی گرد بیشی مگرد

بتو داد خواهم همی دخترم

ز گفتار و کردار باشد برم

چو این کرده باشم بر من بایست

کز ایدر گذشتن ترا روی نیست

ترا بر سپه کامگاری دهم

به هندوستان شهریاری دهم

فروماند بهرام وا ندیشه کرد

ز تخت و نژاد و ز ننگ و نبرد

ابا خویشتن گفت کاین جنگ نیست

ز پیوند شنگل مرا ننگ نیست

و دیگر که جان بر سر آرم بدین

ببینم مگر خاک ایران زمین

که ایدر بدین‌سان بماندیم دیر

برآویخت با دام روباه شیر

چنین داد پاسخ که فرمان کنم

ز گفتارت آرایش جان کنم

تو از هر سه دختر یکی برگزین

که چون بینمش خوانمش آفرین

ز گفتار او شاد شد شاه هند

بیاراست ایوان به چینی پرند

سه دختر بیامد چو خرم بهار

به آرایش و بوی و رنگ و نگار

به بهرام گور آن زمان گفت رو

بیارای دل را به دیدار نو

بشد تیز بهرام و او را بدید

ازان ماه‌رویان یکی برگزید

چو خرم بهاری سپینود نام

همه شرم و ناز و همه رای و کام

بدو داد شنگل سپینود را

چو سرو سهی شمع بی‌دود را

یکی گنج پرمایه‌تر برگزید

بدان ماه‌رخ داد شنگل کلید

بیاورد یاران بهرام را

سواران بازیب و با نام را

درم داد ودینار و هرگونه چیز

همان عنبر و عود و کافورنیز

بیاراست ایوان گوهرنگار

ز قنوج هرکس که بد نامدار

خرامان بران بزمگاه آمدند

به شادی همه نزد شاه آمدند

ببودند یک هفته با می به دست

همه شاد و خرم به جای نشست

سپینود با شاه بهرام گور

چو می بود روشن به جام بلور

چو زین آگهی شد به فغفور چین

که با فر مردی ز ایران زمین

به نزدیک شنگل فرستاده بود

همانا ز ایران تهم‌زاده بود

بدو داد شنگل یکی دخترش

که بر ماه ساید همی افسرش

یکی نامه نزدیک بهرامشاه

نوشت آن جهاندار با دستگاه

به عنوان بر از شهریار جهان

سر نامداران و شاه مهان

به نزد فرستادهٔ پارسی

که آمد به قنوج با یار سی

دگر گفت کامد بما آگهی

ز تو نامور مرد با فرهی

خردمندی و مردی و رای تو

فشرده به هرجای بر پای تو

کجا کرگ و آن نامور اژدها

ز شمشیر تیزت نیامد رها

بتو داد دختر که پیوند ماست

که هندوستان خاک او را بهاست

سر خویش را بردی اندر هوا

به پیوند این شاه فرمانروا

به ایران بزرگیست این شاه را

کجا کهترش افسر ماه را

به دستوری شاه در بر گرفت

به قنوج شد یار دیگر گرفت

کنون رنج بردار و ایدر بیای

بدین مرز چندانک باید به پای

به دیدار تو چشم روشن کنیم

روان را ز رای تو جوشن کنیم

چو خواهی که ز ایدر شوی باز جای

زمانی نگویم بر من بپای

برو شاد با خلعت و خواسته

خود و نامداران آراسته

ترا آمدن پیش من ننگ نیست

چو با شاه ایران مرا جنگ نیست

مکن سستی از آمدن هیچ رای

چو خواهی که برگردی ایدر مپای

چو نامه بیامد به بهرام گور

به دلش اندر افتاد زان نامه شور

نویسنده بر خواند و پاسخ نوشت

به پالیز کین بر درختی بکشت

سر نامه گفت آنچ گفتی رسید

دو چشم تو جز کشور چین ندید

به عنوان بر از پادشاه جهان

نوشتی سرافراز و تاج مهان

جز آن بد که گفتی سراسر سخن

بزرگی نو را نخواهم کهن

شهنشاه بهرام گورست و بس

چنو در زمانه ندانیم کس

به مردی و دانش به فر و نژاد

چنو پادشا کس ندارد به یاد

جهاندار پیروزگر خواندش

ز شاهان سرافرازتر خواندش

دگر آنک گفتی که من کرده‌ام

به هندوستان رنجها برده‌ام

همان اختر شاه بهرام بود

که با فر و اورند و بانام بود

هنر نیز ز ایرانیانست و بس

ندارند کرگ ژیان را به کس

همه یکدلانند و یزدان‌شناس

به نیکی ندارند ز اختر سپاس

دگر آنک دختر به من داد شاه

به مردی گرفتم چنین پیشگاه

یکی پادشا بود شنگل بزرگ

به مردی همی راند از میش گرگ

چو با من سزا دید پیوند خویش

به من داد شایسته فرزند خویش

دگر آنک گفتی که خیز ایدر آی

به نیکی بباشم ترا رهنمای

مرا شاه ایران فرستد به هند

به چین آیم از بهر چینی پرند

نباشد ز من بنده همداستان

که رانم بدین گونه‌بر داستان

دگر آنک گفتی که با خواسته

به ایران فرستمت آراسته

مرا کرد یزدان ازان بی‌نیاز

به چیز کسان دست کردن دراز

ز بهرام دارم به بخشش سپاس

نیایش کنم روز و شب در سه پاس

چهارم سخن گر ستودی مرا

هنر ز آنچ برتر فزودی مرا

پذیرفتم این از تو ای شاه چین

بگوییم با شاه ایران زمین

ز یزدان ترا باد چندان درود

که آن را نداند فلک تار و پود

بران نامه بنهاد مهر نگین

فرستاد پاسخ سوی شاه چین

چو بهرام با دخت شنگل بساخت

زن او همی شاه گیتی شناخت

شب و روز گریان بد از مهر اوی

نهاده دو چشم اندران چهر اوی

چو از مهرشان شنگل آگاه شد

ز بدها گمانیش کوتاه شد

نشستند یک روز شادان بهم

همی رفت هرگونه از بیش و کم

سپینود را گفت بهرامشاه

که دانم که هستی مرا نیک‌خواه

یکی راز خواهم همی با تو گفت

چنان کن که ماند سخن در نهفت

همی رفت خواهم ز هندوستان

تو باشی بدین کار همداستان

به تنها بگویم ترا یک سخن

نباید که داند کس از انجمن

به ایران مرا کار زین بهترست

همم کردگار جهان یاورست

به رفتن گر ایدونک رای آیدت

به خوبی خرد رهنمای آیدت

به هر جای نام تو بانو بود

پدر پیش تختت به زانو بود

سپینود گفت ای سرافراز مرد

تو بر خیره از راه دانش مگرد

بهین زنان جهان آن بود

کزو شوی همواره خندان بود

اگر پاک جانم ز پیمان تو

بپیچد به بیزارم از جان تو

بدو گفت بهرام پس چاره کن

وزین راز مگشای بر کس سخن

سپینود گفت ای سزاوار تخت

بسازم اگر باشدم یار بخت

یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور

که سازد پدرم اندران بیشه سور

که دارند فرخ مران جای را

ستایند جای بت‌آرای را

بود تا بران بیشه فرسنگ بیست

که پیش بت اندر بباید گریست

بدان جای نخچیر گوران بود

به قنوج در عود سوزان بود

شود شاه و لشکر بدان جایگاه

که بی‌ره نماید بران بیشه راه

اگر رفت خواهی بدانجای رو

همیشه کهن باش و سال تو نو

ز امروز بشکیب تا نیم روز

چو پیدا شود تاج گیتی فروز

چو از شهر بیرون رود شهریار

به رفتن بیارای و بر ساز کار

ز گفتار او گشت بهرام شاد

نخفت اندر اندیشه تا بامداد

چو بنمود خورشید بر چرخ دست

شب تیره بار غریبان ببست

نشست از بر باره بهرام گور

همی راند با ساز نخچیر گور

به زن گفت بر ساز و با کس مگوی

نهادیم هر دو سوی راه روی

هرانکس که بودند ایرانیان

به رفتن ببستند با او میان

بیامد چو نزدیک دریا رسید

به ره بار بازارگانان بدید

که بازارگانان ایران بدند

به آب و به خشکی دلیران بدند

چو بازارگان روی بهرام دید

شهنشاه لب را به دندان گزید

نفرمود بردن به پیشش نماز

ز نادان سخن را همی داشت راز

به بازارگان گفت لب را ببند

کزین سودمندی و هم با گزند

گرین راز در هند پیدا شود

ز خون خاک ایران چو دریا شود

گشاده بران کار کو لب ببست

زبان بسته باید گشاده دو دست

زبان شما را به سوگند سخت

ببندیم تا بازیابیم بخت

بگویید کز پاک یزدان خدای

بریدیم و بستیم با دیو رای

اگر هرگز از رای بهرامشاه

بپیچیم و داریم بد را نگاه

چو سوگند شد خورده و ساخته

دل شاه زان رنج پرداخته

بدیشان چنین گفت پس شهریار

که نزد شما از من این زنهار

بدارید و با جان برابر کنید

چو خواهید کز پندم افسر کنید

گر از من شود تخت پرداخته

سپاه آید از هر سوی ساخته

نه بازارگان ماند ایدر نه شاه

نه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاه

چو زان‌گونه دیدند گفتار اوی

برفتند یکسر پر از آب روی

که جان بزرگان فدای تو باد

جوانی و شاهی روای تو باد

اگر هیچ راز تو پیدا شود

ز خون کشور ما چو دریا شود

که یارد بدین گونه اندیشه کرد

مگر بخت را گوید از ره بگرد

چو بشنید شاه آن گرفت آفرین

بران نامداران با فر و دین

همی رفت پیچان به ایوان خویش

به یزدان سپرده تن و جان خویش

بدانگه که بهرام شد سوی راه

چنین گفت با زن که ای نیک‌خواه

ابا مادر خویشتن چاره ساز

چنان کو درستی نداندت راز

که چون شاه شنگل سوی جشنگاه

شود خواستار آید از نزد شاه

بگوید که برزوی شد دردمند

پذیردش پوزش شه هوشمند

زن این بند بنهاد با مادرش

چو بشنید پس مادر از دخترش

همی بود تا تازه شد جشنگاه

گرانمایگان برگرفتند راه

چو برساخت شنگل که آید به دشت

زنش گفت برزوی بیمار گشت

به پوزش همی گوید ای شهریار

تو دل را بمن هیچ رنجه مدار

چو ناتندرستی بود جشنگاه

دژم باشد و داند این مایه شاه

به زن گفت شنگل که این خود مباد

که بیمار باشد کند جشن یاد

ز قنوج شبگیر شنگل برفت

ابا هندوان روی بنهاد تفت

چو شب تیره شد شاه بهرام گفت

که آمد گه رفتن ای نیک جفت

بیامد سپینود را برنشاند

همی پهلوی نام یزدان بخواند

بپوشید خفتان و خود برنشست

کمندی به فتراک و گرزی به دست

همی راند تا پیش دریا رسید

چو ایرانیان را همه خفته دید

برانگیخت کشتی و زورق بساخت

به زورق سپینود را در نشاخت

به خشکی رسیدند چون روز گشت

جهان پهلوان گیتی افروز گشت

سواری ز قنوج تازان برفت

به آگاهی رفتن شاه تفت

که برزوی و ایرانیان رفته‌اند

همان دختر شاه را برده‌اند

شنید این سخن شنگل از نیک‌خواه

چو آتش بیامد ز نخچیرگاه

همه لشکر خویش را برنشاند

پس شاه بهرام لشکر براند

بدین‌گونه تا پیش دریا رسید

سپینود و بهرام یل را بدید

غمی گشت و بگذاشت دریا به خشم

ازان سوی دریا چو بر کرد چشم

بدیدش سپینود و بهرام را

مران مرد بی‌باک خودکام را

به دختر چنین گفت کای بدنژاد

که چون تو ز تخم بزرگان مباد

تو با این فریبنده مرد دلیر

ز دریا گذشتی به کردار شیر

که بی‌آگهی من به ایران شوی

ز مینوی خرم به ویران شوی

ببینی کنون زخم ژوپین من

چو ناگاه رفتی ز بالین من

بدو گفت بهرام کای بدنشان

چرا تاختی باره چون بیهشان

مرا آزمودی گه کارزار

چنانم که با باده و میگسار

تو دانی که از هندوان صدهزار

بود پیش من کمتر از یک سوار

چو من باشم و نامور یار سی

زره‌دار با خنجر پارسی

پر از خون کنم کشور هندوان

نمانم که باشد کسی با روان

بدانست شنگل که او راست گفت

دلیری و گردی نشاید نهفت

بدو گفت شنگل که فرزند را

بیفگندم و خویش و پیوند را

ز دیده گرامی‌ترت داشتم

به سر بر همی افسرت داشتم

ترا دادم آن را که خود خواستی

مرا راستی بد ترا کاستی

جفا برگزیدی به جای وفا

وفا را جفا کی پسندی سزا

چه گویم تراکانک فرزند بود

به اندیشهٔ من خردمند بود

کنون چون دلاور سواری شدست

گمانم که او شهریاری شدست

دل پارسی باوفا کی بود

چو آری کند رای او نی بود

چنان بچهٔ شیر بودی درست

که از خون دل دایگانش بشست

چو دندان برآورد و شد تیز چنگ

به پروردگار آمدش رای جنگ

بدو گفت بهرام چون دانیم

بداندیش و بدساز چون خوانیم

به رفتن نباشد مرا سرزنش

نخواهی مرا بددل و بدکنش

شهنشاه ایران و توران منم

سپهدار و پشت دلیران منم

ازین پس سزای تو نیکی کنم

سر بدسگالت ز تن برکنم

به ایران به جای پدر دارمت

هم از باژ کشور نیازارمت

همان دخترت شمع خاور بود

سر بانوان را چو افسر بود

ز گفتار او ماند شنگل شگفت

ز سر شارهٔ هندوی برگرفت

بزد اسپ وز پیش چندان سپاه

بیامد به پوزش به نزدیک شاه

شهنشاه را شاد در بر گرفت

وزان گفتها پوزش اندر گرفت

به دیدار بهرام شد شادکام

بیاراست خوان و بیاورد جام

برآورد بهرام راز از نهفت

سخنهای ایرانیان باز گفت

که کردار چون بود و اندیشه چون

که بودم بدین داستان رهنمون

می چند خوردند و برخاستند

زبان را به پوزش بیاراستند

دو شاه دلارای یزدان‌پرست

وفا را بسودند بر دست دست

کزین پس دل از راستی نشکنیم

همی بیخ کژی ز بن برکنیم

وفادار باشیم تا جاودان

سخن بشنویم از لب بخردان

سپینود را نیز پدرود کرد

بر خویش تار و برش پود کرد

سبک پشت بر یکدگر گاشتند

دل کینه بر جای بگذاشتند

یکی سوی خشک و یکی سوی آب

برفتند شادان‌دل و پرشتاب

چو آگاهی آمد به ایران که شاه

بیامد ز قنوج خود با سپاه

ببستند آذین به راه و به شهر

همی هرکس از کار برداشت بهر

درم ریختند از کران تا کران

هم از مشک و دینار و هم زعفران

چو آگاه شد پور او یزدگرد

سپاه پراگنده را کرد گرد

چو نرسی و چون موبد موبدان

پذیره شدندش همه بخردان

چو بهرام را دید فرزند اوی

بیامد بمالید بر خاک روی

برادرش نرسی و موبد همان

پر از گرد رخسار و دل شادمان

چنان هم بیامد به ایوان خویش

به یزدان سپرده تن و جان خویش

بیاسود چون گشت گیتی سیاه

به کردار سیمین سپر گشت ماه

چو پیراهن شب بدرید روز

پدید آمد آن شمع گیتی فروز

شهنشاه بر تخت زرین نشست

در بار بگشاد و لب را ببست

برفتند هر کس که بد مهتری

خردمند و در پادشاهی سری

جهاندار بر تخت بر پای خاست

بیاراست پاکیزه گفتار راست

نخست از جهان‌آفرین یاد کرد

ز وام خرد گردن آزاد کرد

چنین گفت کز کردگار جهان

شناسندهٔ آشکار و نهان

بترسید و او را ستایش کنید

شب تیره پیشش نیایش کنید

که او داد پیروزی و دستگاه

خداوند تابنده خورشید و ماه

هرانکس که خواهد که یابد بهشت

نگردد به گرد بد و کار زشت

چو داد و دهش باشد و راستی

بپیچد دل از کژی و کاستی

ز ما کس مباشید زین پس به بیم

اگر کوه زر دارد و گنج سیم

ز دلها همه بیم بیرون کنید

نیایش به دارای بیچون کنید

کشاورز گر مرد دهقان‌نژاد

بکوشید با ما به هنگام داد

هران را که ما تاج دادیم و تخت

ز یزدان شناسید وز داد و بخت

نکوشم به آگندن گنج من

نخواهم پراگنده کرد انجمن

یکی گنج خواهم نهادن ز داد

که باشد روانم پس از مرگ شاد

برین نیز گر خواست یزدان بود

دل روشن از بخت خندان بود

برین نیکویها فزایش کنیم

سوی نیک‌بختی نمایش کنیم

گر از لشکر و کارداران من

ز خویشان و جنگی سواران من

کسی رنج بگزید و با من نگفت

همی دارد آن کژی اندر نهفت

ورا از تن خویش باشد بزه

بزه کی گزیند کسی بی‌مزه(؟)

منم پیش یزدان ازو دادخواه

که در چادر ابر بنهفت ماه

شما را مگر دیگرست آرزوی

که هرکس دگرگونه باشد به خوی

بگویید گستاخ با من سخن

مگر نو کنم آرزوی کهن

همه گوش دارید و فرمان کنید

ازین پند آرایش جان کنید

بگفت این و بنشست بر تخت داد

کلاه کیانی به سر بر نهاد

بزرگان برو خواندند آفرین

که بی‌تو مبادا کلاه و نگین

چو دانا بود شاه پیروز بخت

بنازد بدو کشور و تاج و تخت

ترا مردی و دانش و فرهی

فزون آمد از تخت شاهنشهی

بزرگی و هم دانش و هم نژاد

چو تو شاه گیتی ندارد به یاد

کنون آفرین بر تو شد ناگزیر

ز ما هر که هستیم برنا و پیر

هم آزادی تو به یزدان کنیم

دگر پیش آزادمردان کنیم

برین تخت ارزانیانست شاه

به داد و به پیروزی و دستگاه

همه مردگان را برآری ز خاک

به داد و به بخشش به گفتار پاک

خداوند دارنده یار تو باد

سر اختر اندر کنار تو باد

برفتند با رامش از پیش تخت

بزرگان و فرزانهٔ نیک‌بخت

نشست آن زمان شاه و لشکر بر اسپ

بیامد سوی خان آذر گشسپ

بسی زر و گوهر به درویش داد

نیاز آنک بنهفت ازو بیش داد

پرستندهٔ آتش زردهشت

همی رفت با باژ و برسم به مشت

سپینود را پیش او برد شاه

بیاموختش دین و آیین و راه

بشستش به دین به و آب پاک

ازو دور شد گرد و زنگار و خاک

در تنگ زندانها باز کرد

به هرسو درم دادن آغاز کرد

پس آگاه شد شنگل از کار شاه

ز دختر که شد شاه را پیش‌گاه

به دیدار ایران بدش آرزوی

بر دختر شاه آزاده‌خوی

فرستاد هندی فرستاده‌ای

سخن‌گوی مردی و آزاده‌ای

یکی عهد نو خواست از شهریار

که دارد به خان اندرون یادگار

به نوی جهاندار عهدی نوشت

چو خورشید تابان به باغ بهشت

یکی پهلوی نامه از خط شاه

فرستاده آورد و بنمود راه

فرستاده چون نزد شنگل رسید

سپهدار قنوج خطش بدید

ز هندوستان ساز رفتن گرفت

ز خویشان چینی نهفتن گرفت

بیامد به درگاه او هفت شاه

که آیند با رای شنگل به راه

یکی شاه کابل دگر هند شاه

دگر شاه سندل بشد با سپاه

دگر شاه مندل که بد نامدار

همان نیز جندل که بد کامگار

ابا ژنده پیلان و زنگ و درای

یکی چتر هندی به سر بر به پای

همه نامجوی و همه نامدار

همه پاک با طوق و با گوشوار

همه ویژه با گوهر و سیم و زر

یکی چتر هندی ز طاوس نر

به دیبا بیاراسته پشت پیل

همی تافت آن لشکر از چند میل

ابا هدیهٔ شاه و چندان نثار

که دینار شد خوار بر شهریار

همی راند منزل به منزل سپاه

چو زان آگهی یافت بهرامشاه

بزرگان ز هر شهر برخاستند

پذیره شدن را بیاراستند

بیامد شهنشاه تا نهروان

خردمند و بیدار و روشن‌روان

دو شاه گرانمایه و نیک‌ساز

رسیدند پس یک به دیگر فراز

به نزدیک اندر فرود آمدند

که با پوزش و با درود آمدند

گرفتند مر یکدگر را به بر

دو شاه سرافراز با تاج و فر

پیاده شده لشکر از هر دو روی

جهانی سراسر پر از گفت‌وگوی

دو شاه و دو لشکر رسیده بهم

همی رفت هرگونه از بیش و کم

به زین بر نشستند هر دو سوار

همان پرهنر لشکر نامدار

به ایوانها تخت زرین نهاد

برو جامهٔ خسرو آیین نهاد

به ره بر بره مرغ بریان نهاد

به یک تیر پرتاب بر خوان نهاد

می آورد و برخواند رامشگران

همه جام پر از کران تا کران

چو نان خورده شد مجلس شاهوار

بیاراست پر بوی و رنگ و نگار

پرستندگان ایستاده به پای

بهشتی شده کاخ و گاه و سرای

همه آلت می سراسر بلور

طبقهای زرین ز مشک و بخور

ز زر افسری بر سر میگسار

به پای اندرون کفش گوهرنگار

فروماند زان کاخ شنگل شگفت

به می خوردن اندیشه اندر گرفت

که تا این بهشتست یا بوستان

همی بوی مشک آید از دوستان

چنین گفت با شاه ایران به راز

که با دخترم راه دیدار ساز

بفرمود تا خادمان سپاه

پدر را گذراند نزدیک ماه

همی رفت با خادمان نامدار

سرای دگر دید چون نوبهار

چو دخترش را دید بر تخت عاج

نشسته به آرام با فر و تاج

بیامد پدر بر سرش بوسه داد

رخان را به رخسار او برنهاد

پدر زار بگریست از مهر اوی

همان بر پدر دختر ماه‌روی

همی دست بر سود شنگل به دست

ازان کاخ و ایوان و جای نشست

سپینود را گفت اینت بهشت

برستی ز کاخ بت‌آرای زشت

همان هدیه‌ها را که آورده بود

اگر بدره و تاج و گر برده بود

بدو داد با هدیهٔ شهریار

شد آن خرم ایوان چو باغ بهار

وزان جایگه شد به نزدیک شاه

همی کرد مرد اندر ایوان نگاه

بزرگان چو خرم شدند از نبید

پرستار او خوابگاهی گزید

سوی خوابگه رفتن آراستند

ز هرگونه‌ای جامه‌ها خواستند

چو پیدا شد این چادر مشک‌رنگ

ستاره بروبر چو پشت پلنگ

بکردند میخوارگان خواب خوش

همه ناز را دست کرده بکش

چنین تا پدید آمد آن زرد جام

که خورشید خوانی مر او را به نام

بینداخت آن چادر لاژورد

بگسترد بر دشت یاقوت زرد

به نخچیر شد شاه بهرام گرد

شهنشاه هندوستان را ببرد

چو از دشت نخچیر باز آمدند

خجسته پی و بزمساز آمدند

چنین هم بگوی و به نخچیر و سور

زمانی نبودی ز بهرام دور

بیامد ز میدان چو تیر از کمان

بر دختر خویش رفت آن زمان

قلم خواست از ترک و قرطاس خواست

ز مشک سیه سوده انقاس خواست

سر عهد کرد آفرین از نخست

بران کو جهان از نژندی بشست

بگسترد هم پاکی و راستی

سوی دیو شد کژی و کاستی

سپینود را جفت بهرامشاه

سپردم بدین نامور پیشگاه

شهنشاه تا جاودان زنده باد

بزرگان همه پیش او بنده باد

چو من بگذرم زین سپنجی سرای

به قنوج بهرامشاهست رای

ز فرمان این تاجور مگذرید

تن مرده را سوی آتش برید

سپارید گنجم به بهرامشاه

همان کشور و تاج و گاه و سپاه

سپینود را داد منشور هند

نوشته خطی هندوی بر پرند

به ایران همی بود شنگل دو ماه

فرستاد پس مهتری نزد شاه

به دستوری بازگشتن به جای

خود و نامداران فرخنده‌رای

بدان شد شهنشاه همداستان

که او بازگردد به هندوستان

ز چیزی که باشد به ایران زمین

بفرمود تا کرد موبد گزین

ز دینار و ز گوهر شاهوار

ز تیغ و ز خود و کمر بی‌شمار

ز دیبا و از جامهٔ نابسود

که آن را شمار و کرانه نبود

به اندازه یارانش را هم چنین

بیاراست اسپان به دیبای چین

گسی کردشان شاد و خشنود شاه

سه منزل همی راند با او به راه

نبد هم بدین هدیه همداستان

علف داد تا مرز هندوستان

چو باز آمد از راه بهرامشاه

به آرام بنشست بر پیش‌گاه

ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد

دلش گشت پر درد و رخساره زرد

بفرمود تا پیش او شد دبیر

سرافراز موبد که بودش وزیر

همی خواست تا گنجها بنگرد

زر و گوهر و جامه‌ها بشمرد

که بااو ستاره‌شمر گفته بود

ز گفتار ایشان برآشفته بود

که باشد ترا زندگانی سه بیست

چهارم به مرگت بباید گریست

همی گفت شادی کنم بیست سال

که دارم به رفتن به گیتی همال

دگر بیست از داد و بخشش جهان

کنم راست با آشکار و نهان

نمانم که ویران شود گوشه‌ای

بیابد ز من هرکسی توشه‌ای

سوم بیست بر پیش یزدان به پای

بباشم مگر باشدم رهنمای

ستاره‌شمر شست و سه سال گفت

شمار سه سالش بد اندر نهفت

ز گفت ستاره‌شمر جست گنج

وگرنه نبودش خود از گنج رنج

خنک مرد بی‌رنج و پرهیزگار

به ویژه کسی کو بود شهریار

چو گنجور بشنید شد پیش گنج

به کار شمردن همی برد رنج

به سختی چنان روزگاری ببرد

همه پیش دستور او برشمرد

چو دستور او برگرفت آن شمار

پراندیشه آمد بر شهریار

بدو گفت تا بیست و سه سال نیز

همانا نیازت نیاید به چیز

ز خورد و ز بخشش گرفتم شمار

درمهای این لشکر نامدار

فرستاده‌ای نیز کاید برت

ز شاهان وز نامور کشورت

بدین سال گنج تو آراستست

که پر زر و سیمست و پر خواستست

چو بشنید بهرام و اندیشه کرد

ز دانش غم نارسیده نخورد

بدو گفت کوتاه شد داوری

که گیتی سه روزست چون بنگری

چو دی رفت و فردا نیامد هنوز

نباشم ز اندیشه امروز کوز

چو بخشیدنی باشد و تاج و تخت

نخواهم ز گیتی ازین بیش رخت

بفرمود پس تا خراج جهان

نخواهند نیز از کهان و مهان

به هر شهر مردی پدیدار کرد

سر خفته از خواب بیدار کرد

بدان تا نجویند پیکار نیز

نیاید ز پیکار افگار نیز

ز گنج آنچ بایستشان خوردنی

ز پوشیدنی گر ز گستردنی

بدین پرخرد موبدان داد و گفت

که نیک و بد از من نباید نهفت

میان سخنها میانجی بوید

نخواهند چیزی کرانجی بوید

مرا از به و بتر آگه کنید

ز بدها گمانیم کوته کنید

پراگنده شد موبد اندر جهان

نماند ایچ نیک و بد اندر نهان

بران پر خرد کارها بسته شد

ز هر کشوری نامه پیوسته شد

که از داد و پیکاری و خواسته

خرد شد به مغز اندرون کاسته

ز بس جنگ و خون ریختن در جهان

جوانان ندانند ارج مهان

دل آگنده گردد جوان را به چیز

نبیند هم از شاه و موبد به نیز

برین‌گونه چون نامه پیوسته شد

ز خون ریختن شاه دل خسته شد

به هر کشوری کارداری گزید

پر از داد و دانش چنانچون سزید

هم از گنج بد پوشش و خوردشان

ز پوشیدن و باز گستردشان

که شش ماه دیوان بیاراستی

وزان زیردستان درم خواستی

نهادی بران سیم نام خراج

به دیوان ستاننده با فر و تاج

به شش ماه بستد به شش باز داد

نبودی ستاننده زان سیم شاد

بدان چاره تا مرد پیکار خون

نریزد نباشد به بد رهنمون

وزان پس نوشتند کارآگهان

که از داد وز ایمنی در جهان

که هر کش درم بد خراجش نبود

به سرش اندرون داوریها فزود

ز پری به کژی نهادند روی

پر از رنج گشتند و پرخاشجوی

چو آن نامه بر خواند بهرام گور

به دلش اندر افتاد زان کار شور

ز هر کشوری مرزبانی گزید

پر از داد دلشان چنانچون سزید

به درگاه یکساله روزی بداد

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

بفرمود کان را که ریزند خون

گر آرند کژی به کار اندرون

برانند فرمان یزدان بروی

بدان تا شود هرکسی چاره‌جوی

برآمد برین بر بسی روزگار

بکی نامه فرمود پس شهریار

سوی راستگویان و کارآگهان

کجا او پراگنده بد در جهان

که اندر جهان چیست ناسودمند

که آرد برین پادشاهی گزند

نوشتند پاسخ که از داد شاه

نگردد کسی گرد آیین و راه

بشد رای و اندیشهٔ کشت و ورز

به هر کشوری راست بیکار مرز

پراگنده بینیم گاوان کار

گیا رست از دشت وز کشت‌زار

چنین داد پاسخ که تا نیم‌روز

که بالا کند تاج گیتی فروز

نباید کس آسود از کشت و ورز

ز بی‌ارز مردم مجویید ارز

که بی‌کار مردم ز بی‌دانشیست

به بی دانشان بر بباید گریست

ورا داد باید دو و چار دانگ

چو شد گرسنه تا نیاید به بانگ

کسی کو ندارد بر و تخم و گاو

تو با او به تندی و زفتی مکاو

به خوبی نوا کن مر او را به گنج

کس از نیستی تا نیاید به رنج

گر ایدونک باشد زیان از هوا

نباشد کسی بر هوا پادشا

چو جایی بپوشد زمین را ملخ

برد سبزی کشتمندان به شخ

تو از گنج تاوان او بازده

به کشور ز فرموده آواز ده

وگر بر زمین گورگاهی بود

وگر نابرومند راهی بود

که ناکشته باشد به گرد جهان

زمین فرومایگان و مهان

کسی کو بدین پایکار منست

وگر ویژه پروردگار منست

کنم زنده در گور جایی که هست

مبادش نشیمن مبادش نشست

نهادند بر نامه بر مهر شاه

هیونی برافگند هر سو به راه

ازان پس به هرسو یکی نامه کرد

به جایی که درویش بد جامه کرد

بپرسید هرجا که بی‌رنج کیست

به هرجای درویش و بی‌گنج کیست

ز کار جهان یکسر آگه کنید

دلم را سوی روشنی ره کنید

بیامدش پاسخ ز هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

که آباد بینیم روی زمین

به هرجای پیوسته شد آفرین

مگر مرد درویش کز شهریار

بنالد همی از بد روزگار

که چون می گسارد توانگر همی

به سر بر ز گل دارد افسر همی

به آواز رامشگران می خورند

چو ما مردمان را به کس نشمرند

تهی دست بی‌رود و گل می خورد

توانگر همانا ندارد خرد

بخندید زان نامه بیدار شاه

هیونی برافگند پویان به راه

به نزدیک شنگل فرستاد کس

چنین گفت کای شاه فریادرس

ازان لوریان برگزین ده هزار

نر و ماده بر زخم بربط سوار

به ایران فرستش که رامشگری

کند پیش هر کهتری بهتری

چو برخواند آن نامه شنگل تمام

گزین کرد زان لوریان به نام

به ایران فرستاد نزدیک شاه

چنان کان بود در خور نیک‌خواه

چو لوری بیامد به درگاه شاه

بفرمود تا برگشادند راه

به هریک یکی گاو داد و خری

ز لوری همی ساخت برزیگری

همان نیز خروار گندم هزار

بدیشان سپرد آنک بد پایدار

بدان تا بورزد به گاو و به خر

ز گندم کند تخم و آرد به بر

کند پیش درویش رامشگری

چو آزادگان را کند کهتری

بشد لوری و گاو و گندم بخورد

بیامد سر سال رخساره زرد

بدو گفت شاه این نه کار تو بود

پراگندن تخم و کشت و درود

خری ماند اکنون بنه برنهید

بسازید رود و بریشم دهید

کنون لوری از پاک گفتار اوی

همی گردد اندر جهان چاره‌جوی

سگ و کبک بفزود بر گفت شاه

شب و روز پویان به دزدی به راه

برین سان همی خورد شست و سه سال

کس اندر زمانه نبودش همال

سر سال در پیش او شد دبیر

خردمند موبد که بودش وزیر

که شد گنج شاه بزرگان تهی

کنون آمدم تا چه فرمان دهی

هرانکس که دارد روانش خرد

به مال کسان از بنه ننگرد

چنین پاسخ آورد این خود مساز

که هستیم زین ساختن بی‌نیاز

جهان را بدان باز هل کافرید

سر گردش آفرینش بدید

همی بگذرد چرخ و یزدان به جای

به نیکی ترا و مرا رهنمای

بخفت آن شب و بامداد پگاه

بیامد به درگاه بی‌مر سپاه

گروهی که بایست کردند گرد

بر شاه شد پور او یزدگرد

به پیش بزرگان بدو داد تاج

همان طوق با افسر و تخت عاج

پرستیدن ایزد آمدش رای

بینداخت تاج و بپردخت جای

گرفتش ز کردار گیتی شتاب

چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب

چو بنمود دست آفتاب از نشیب

دل موبد شاه شد پر نهیب

که شاه جهان برنخیرد همی

مگر از کرانی گریزد همی

بیامد به نزد پدر یزدگرد

چو دیدش کف اندر دهانش فسرد

ورا دید پژمرده رنگ رخان

به دیبای زربفت بر داده جان

چنین بود تا بود و این بود روز

تو دل را به آز و فزونی مسوز

بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ

هم ایدر ترا ساختن نیست برگ

بی‌آزاری و مردمی بایدت

گذشته چو خواهی که نگزایدت

همی نو کنم بخشش و داد اوی

مبادا که گیرد به بد یاد اوی

ورا دخمه‌ای ساختند شاهوار

ابا مرگ او خلق شد سوکوار

کنون پرسخن مغزم اندیشه کرد

بگویم جهان جستن یزدگرد