“یادِ تو” / غزل پُست‌مُدرن / بهمن انصاری

یادِ تو و یک فحشِ جامانده، در این سر بود
اعصابِ من هرروز از دیروز سگ‌تر بود

یادِ تو و لجبازی‌ات، فردای بیهوده
یک کرگدن، اِسقاطی و معیوب و فرسوده

یادِ تو و صد ناسزا بر جد و آبادت!
یک بُغضِ سگ‌مَصَّب در این اعماقِ فریادت

یادِ تو و شب‌های بی‌تو، لعنتی! سرد است!
یادِ تو مثل تو، چرا انقدر نامرد است؟

یادِ تو و یک خنده‌ی تلخی که ماسیده
یک سایه‌ی مضحک که بر این زندگی ریده

یادِ تو و گُه بر کسانی که تو را بُردند
با سُس -بدونِ نان- لذیذ، از هیکلت خوردند

یادِ تو و فردای من، یک کُلت در دستم
شلیک کن، من باز هم تا خرخره مستم

یادِ تو و یادِ تو و یادِ تو و… بس کن!
افکار را درگیرِ حسی نامشخص کن…

 

بهمن انصاری / غزل پُست‌مُدرن

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe