“کارگر” / غزل پُست‌مُدرن / بهمن انصاری

یک یادگاری، جای خالی، باز غم را خورد
ته‌مانده‌های خاطراتی، عاقبت پژمرد

ته‌مانده‌های خاطراتی که پر از درد است
این خاطراتِ لعنتی بدجور نامرد است

نامرد، مثل سوزش خورشید در چشمت
نامرد، مثل کرگدن، ترسیده از خشمت

نامرد، مثل ماه از روی تو و شرم و…
نامرد، مثل گاوِ مُرده، کفشِ او، چَرم و…

مغموم در چشمان گاو و درد و افسوست
با خاطراتی خسته از شب‌ها و کابوست

کابوس‌های زهردار و تیغ در حلقوم
یک کرگدن، با سرنوشتی گُنگ و نامعلوم

یک کرگدن در گوشه‌ی شهری که بی‌رنگ است
شهری که بیمار و مریض و ناهماهنگ است

یک کرگدن خسته از این شب‌های تاریک و…
با چای و سیگار و غم و فیلم کلاسیک و…

یک خنده‌ی مضحک، دوباره بغض بر چاپلین
با خاطراتِ بیخود از ارزانی بنزین!

بنزین و مرگِ کارگر، خودسوزی و شرمش
یک کفش برّاق، گاو، چاقو، روکشِ چرمش!

با کفشِ چرمش، هی لگد، پهلوی تو، فریاد…
مرگِ عدالت، دستهای خونی جلّاد…

بر پشت تو خون لخته از شلّاق و شلّاق و…
حکمِ شکنجه، زخم تو، او، مرگِ اخلاق و…
 
خیره به زخمت، بغض بر نه ماه بیگاری
شلّاق و درد و زخم و حبس و زجر و بیماری
 
در جیب‌هایت فیشِ نه ماه از حقوقت… حیف
یک کرگدن، تنها در این شهر شلوغت… حیف

یک کرگدن در گوشه‌ی شهرت، پر از درد است
با خاطراتی که… ولی بدجور نامرد است

ته‌مانده‌های خاطراتت، باز من را خورد
یک یادگاری، شهرِ خالی، عاقبت پژمرد

 

بهمن انصاری / غزل پُست‌مُدرن

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe