با هر قدم، شد دورتر از من و من پژمرد
یک کرگدن آن دورها، دق کرد و در من مُرد
در کُنجِ من، زن با سماجت، روحِ من را خورد
من با سیاهی لشگری، خورشید را آزرد
یک زن به روی تختِ خود با بُغض و اشک و آه
در شُرت، دست و یادِ من، مالیدنِ گهگاه
با چشمِ خیس و دستِ خیس و شهوت و اکراه
از هجدهِ تیر و کتک تا سوزِ بهمن ماه
***
من سیر بود از مردمان، سیر از تو و از هر…
در شهر، قیل و قالِ مُشتی کور و لال و کر
یک بحثِ داغِ فلسفی بین خروس و خر
من آتشِ خاموش، خفته زیر خاکستر
در پشتِ دستِ زن دو جای داغ و ردِّ تیغ
دردِ سُرنگ و سوزش از تزریق و هی تزریق
در حلقِ او سنگینی بُغض و فشارِ جیغ
پُر از صدای چندشِ مردانِ بوق و بیغ
***
با نفرت از شهرِ شما شد دور، من امشب
با جرعهای از مرگ و طعم زهر و سم بر لب
دردِ شقیقه، در جنون، تشویش و داغ از تب
شد دور از بوی بدِ این خلقِ لامذهب
زن در سکوتِ نیمهشب از شهر شد دور و…
با چشمهای نیمهجان، دلگیر و مغرور و…
در قهر با مرد و زن و با نفرت از نور و…
از خلق بُگذشت و پریشان رفت در گور و…
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن