ویولون!

دو سال پیش بود، در یکی از شب‌های پاییزی که این بیت را به من هدیه داد:

کم از دنیا کسی را دیدم
که با من لحظه‌ای صداقت داشت
تو از باران هم زلال‌تری
تگرگی که با شبنم رفاقت داشت

در اوج ناامیدی و شکست، در بحبوحه روزهای دردناکی که ناباورانه اسیر چنگال‌های «ام‌اس» بود، پی برد که دستان هنرمندش دیگر نمی‌تواند بر روی سیم‌های مغموم ویولون، هنرنمایی کند. آرشه از دستش می‌افتاد تا این‌بار دیگر نه در شعار، که در عمل «ویولون ِ بی‌آرشه» باشد. چه روزهای غم‌انگیزی بود…

اما قدرت هنر، ورای قدرت جسم است. هنرمند حتی اگر جسم خود را از دست بدهد، با روح خود، در مقابل هنر به کرنش خواهد پرداخت. درختی که ظاهرا با «تبرِ بیماری» منقطع شده بود، جوانه زد – با پشتکار بیشتر:

با همان جسمِ ناسازگار، نه‌تنها در هنرنمایی بر روی سیم‌های ویولون به منتهی‌الیه پیشرفت رسید؛ که در برابر چشمانِ حیرت‌زده‌ی من، یادگیری و نواختن ساز جدید را هم آغاز کرد. با آبرنگ و رنگِ روغن و زغال، نقاشی را از سر گرفت و شعر را با جدیت بیشتری دنبال کرد. در هنرهای تجسمی به چنان پیشرفتی رسید که هر خدایی را وادار به تعظیم و احترام نمود و یک روز دیدم که «هنر» در برابر «هنرمند» فروتنانه به خاک افتاد: جهان در برابر تو…

رفیق!
در زیر شلاق‌های ام‌اس شکسته شدی، اما زمین نخوردی. ایستادی، محکمتر از سابق. و من چه خوشبختم، بابت زندگانی در عصری که با غرور، می‌توانم تو را «رفیق» بخوانم…

برای رفیق هنرمندم: «ن.م»

بهمن انصاری
۹۵/۱۰/۰۱

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe