“وَهم” / غزل پُست‌مُدرن / بهمن انصاری

یک ماه و شش روز است از گُم کردنت در… حیف
مرگِ شکوفه، رویشِ غم‌ها… و او خرکِیف…

بر هر که بد شد، خوب شد بر او که خامت کرد
سردردهای تلخ را، شیرین به کامت کرد

شاید که این یک راهِ شیرین سوی فرهاد است
شاید که این‌ سهمِ گلوی پر ز فریاد است

شاید که قسمت بود این، شاید که سهمت بود
شاید که در سرگیجه‌ها، تکرار وَهمت بود

وَهم از نبودن، وَهمِ از کابوسِ تنهایی
وَهم از جدایی، خسته از اشک و خودارضایی

وَهم از سکوت ممتدِ فردای پوسیده
وَهم از شغالِ پیر و چرکین و چروکیده

وَهم از لجنزاری که بلعیده‌است مرگش را…
وَهم از زمستانی که زد بر شب تگرگش را…

وَهم از خود و شب‌های بیخود را سحر کردن
وَهم از بُریدن، ریشه‌ات، قصد تبر کردن

با یک تبر کوبید بر فرقِ سرت، یادم
در این خیابان باز هم از پایت افتادم

در این خیابان، باز هم شب را سحر کردم
در وَهمِ نوروز، از دی و بهمن گذر کردم

لبریز از فریادها، با کرگدن رفتم
با جیبِ خالی از لجن، سوی لجن رفتم

گُم در لجنزارِ غریب و گیج و فرسوده
گُم در جهانت، حیف… تا بوده همین بوده

یک ماه و شش روز است، از این غصه لبریزی
بر خاطراتِ خشکِ فردا، اشک می‌ریزی

یک ماه و شش روز است، این مُرداب غمگین است
در وَهمِ فرهاد، هر تبر، از ریشه شیرین است

خَرکِیف او، من در لجنزار و تو با هق هق
مرگِ شکوفه، سوزشِ غم… کرگدن عاشق
 
من سوختم در شعله‌هایت، مرگ بی‌رحم است
این مَرد از فردای تو، افسوس بی‌سهم است

 

بهمن انصاری / غزل پُست‌مُدرن

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe