“نسلی که…” / غزل پُست‌مُدرن / بهمن انصاری

خشکید یک فریاد در اعماق حلقی که…
خاموشی یک مَرد، در فریادِ خلقی که…

مَردی که از مَردُم، پُر بود از نگفتن‌ها
در مرگِ غنچه، سوگوار، قبل از شکفتن‌ها

در دردِ خلقِ بی‌ثبات، هرروز، او گُم بود
در خود فرو با لذت و غمخوارِ مَردُم بود

بر جهلِ اُمَّت، با غم و افسوس و افسوس و…
هرشب میانِ سایه‌ها، کابوس و کابوس و…

با سایه‌ها در جنگ، در فصلِ خزانی که…
با دلهره از پوچی نسلِ خزانی که…

ناگفته‌ها خروار، در خاموشی مَرد و…
یک چای تلخ و خواب در شب‌های پُر درد و…

شب‌های پُر دردی که خوابیدند با حرص از…
 خلقی طلبکار از تو، شاید خورده‌ای ارث از…

در جنگ با افکار پوسیده، عبث، مردود
با بُغض، در شهر کثافت، پُر صدا، پُر دود

شهری که بر آرامشت، خط می‌کشد با تیغ
خط می‌کشد با خشم، در حَلقِ جماعت، جیغ

با دلهره می‌بینمت در مرگِ خاموش و…
گُم در میان خلقِ پوچ و گیج و مدهوش و…

گُم در میان مَردُمی از جنس خار و سنگ
گُم در میان شهر پر نفرین و فحش و جنگ  

گُم در میان تیرگی، بختِ بد و شوم و…
گُم در میان نسلِ پوچ و گیج و مغموم و…

نسلِ نگونبختی که گُم شد در غبارِ جبر
نسلی که شد محکوم بر هی صبر و صبر و صبر

ناگفته‌ها خروار، در خاموشی این نسل
هی ریزش برگی که شد سهمِ من از این فصل

فصل خزانِ زرد در تقویم پوسیده
کابوس و افسوست، از خلقِ چروکیده

خلقی که شد فریاد، در پایانِ فصلی که…
خاموشی یک شعر، در فریاد نسلی که…

 

شاعر: بهمن انصاری / غزل پُست‌مُدرن

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe