«امشب بیا دوباره با هم…»، هیس! خسته است
سالهاست که بر خودش این مَرد، چشم بسته است
افکار او پریشان از ناکجا تا کجاست…
از جماعت بریده و از خود گسسته است
خشمگین نیست دیگر، فقط کرگدنی بیمصرف است
«این حق تو نیست»، بس کن این حرفها مزخرف است
مقصد من، تو نیستی، هیچ نیست، رهایش کنید
فردای من پوچ و عبث و بیهدف است
باز مچاله شدم؛ وز وزِ کیست: «بهمن…»، خفه شو!
چایِ تلخ را بنوش و اسیر فلسفه شو
از تاریخ بُگذر و غرق در شب و جنون
با یاد من برهنه ولو در وسط ملحفه شو
نه اشتباه نمیکنمت، گوش کن این یه راز…
این من، نگشوده باید تخته شود چون که باز…
قی کن مرا و خط بکش از جهان، نام من
باز کن برای خودکشی، باز این شیرِ گاز…
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن
از کتاب معاشقه با کرگدن