بخش ۸۵ – صفت اجنحهٔ طیور عقول الهی
قصهٔ طوطی جان زین سان بود
کو کسی کو محرم مرغان بود
کو یکی مرغی ضعیفی بیگناه
و اندرون او سلیمان با سپاه
چون بنالد زار بیشکر و گله
افتد اندر هفت گردون غلغله
هر دمش صد نامه صد پیک از خدا
یا ربی زو شصت لبیک از خدا
زلت او به ز طاعت نزد حق
پیش کفرش جمله ایمانها خلق
هر دمی او را یکی معراج خاص
بر سر تاجش نهد صد تاج خاص
صورتش بر خاک و جان بر لامکان
لامکانی فوق وهم سالکان
لامکانی نه که در فهم آیدت
هر دمی در وی خیالی زایدت
بل مکان و لامکان در حکم او
همچو در حکم بهشتی چار جو
شرح این کوته کن و رخ زین بتاب
دم مزن والله اعلم بالصواب
باز میگردیم ما ای دوستان
سوی مرغ و تاجر و هندوستان
مرد بازرگان پذیرفت این پیام
کو رساند سوی جنس از وی سلام
بخش ۸۶ – دیدن خواجه طوطیان هندوستان را در دشت و پیغام رسانیدن از آن طوطی
چونک تا اقصای هندستان رسید
در بیابان طوطیی چندی بدید
مرکب استانید پس آواز داد
آن سلام و آن امانت باز داد
طوطیی زان طوطیان لرزید بس
اوفتاد و مرد و بگسستش نفس
شد پشیمان خواجه از گفت خبر
گفت رفتم در هلاک جانور
این مگر خویشست با آن طوطیک
این مگر دو جسم بود و روح یک
این چرا کردم چرا دادم پیام
سوختم بیچاره را زین گفت خام
این زبان چون سنگ و هم آهن وشست
وانچ بجهد از زبان چون آتشست
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف
زانک تاریکست و هر سو پنبهزار
درمیان پنبه چون باشد شرار
ظالم آن قومی که چشمان دوختند
زان سخنها عالمی را سوختند
عالمی را یک سخن ویران کند
روبهان مرده را شیران کند
جانها در اصل خود عیسیدمند
یک زمان زخمند و گاهی مرهمند
گر حجاب از جانها بر خاستی
گفت هر جانی مسیحآساستی
گر سخن خواهی که گویی چون شکر
صبر کن از حرص و این حلوا مخور
صبر باشد مشتهای زیرکان
هست حلوا آرزوی کودکان
هرکه صبر آورد گردون بر رود
هر که حلوا خورد واپستر رود
بخش ۸۷ – تفسیر قول فریدالدینعطار قدساللهروحه تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون میخور که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
صاحب دل را ندارد آن زیان
گر خورد او زهر قاتل را عیان
زانک صحت یافت و از پرهیز رست
طالب مسکین میان تب درست
گفت پیغامبر که ای مرد جری
هان مکن با هیچ مطلوبی مری
در تو نمرودیست آتش در مرو
رفت خواهی اول ابراهیم شو
چون نهای سباح و نه دریایی
در میفکن خویش از خودراییی
او ز آتش ورد احمر آورد
از زیانها سود بر سر آورد
کاملی گر خاک گیرد زر شود
ناقص ار زر برد خاکستر شود
چون قبول حق بود آن مرد راست
دست او در کارها دست خداست
دست ناقص دست شیطانست و دیو
زانک اندر دام تکلیفست و ریو
جهل آید پیش او دانش شود
جهل شد علمی که در منکر رود
هرچه گیرد علتی علت شود
کفر گیرد کاملی ملت شود
ای مری کرده پیاده با سوار
سر نخواهی برد اکنون پای دار
بخش ۸۸ – تعظیم ساحران مر موسی را علیهالسلام کی چه میفرمایی اول تو اندازی عصا
ساحران در عهد فرعون لعین
چون مری کردند با موسی بکین
لیک موسی را مقدم داشتند
ساحران او را مکرم داشتند
زانک گفتندش که فرمان آن تست
گر همی خواهی عصا تو فکن نخست
گفت نی اول شما ای ساحران
افکنید ان مکرها را درمیان
این قدر تعظیم دینشان را خرید
کز مری آن دست و پاهاشان برید
ساحران چون حق او بشناختند
دست و پا در جرم آن در باختند
لقمه و نکتهست کامل را حلال
تو نهای کامل مخور میباش لال
چون تو گوشی او زبان نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود انصتوا
کودک اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خامش بود او جمله گوش
مدتی میبایدش لب دوختن
از سخن تا او سخن آموختن
ور نباشد گوش و تیتی میکند
خویشتن را گنگ گیتی میکند
کر اصلی کش نبد ز آغاز گوش
لال باشد کی کند در نطق جوش
زانک اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندر آ
وادخلوا الابیات من ابوابها
واطلبوا الاغراض فی اسبابها
نطق کان موقوف راه سمع نیست
جز که نطق خالق بیطمع نیست
مبدعست او تابع استاد نی
مسند جمله ورا اسناد نی
باقیان هم در حرف هم در مقال
تابع استاد و محتاج مثال
زین سخن گر نیستی بیگانهای
دلق و اشکی گیر در ویرانهای
زانک آدم زان عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبهپرست
بهر گریه آمد آدم بر زمین
تا بود گریان و نالان و حزین
آدم از فردوس و از بالای هفت
پای ماچان از برای عذر رفت
گر ز پشت آدمی وز صلب او
در طلب میباش هم در طلب او
ز آتش دل و آب دیده نقل ساز
بوستان از ابر و خورشیدست باز
تو چه دانی ذوق آب دیدگان
عاشق نانی تو چون نادیدگان
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
لقمهای کو نور افزود و کمال
آن بود آورده از کسب حلال
روغنی کاید چراغ ما کشد
آب خوانش چون چراغی را کشد
علم و حکمت زاید از لقمهٔ حلال
عشق و رقت آید از لقمهٔ حلال
چون ز لقمه تو حسد بینی و دام
جهل و غفلت زاید آن را دان حرام
هیچ گندم کاری و جو بر دهد
دیدهای اسپی که کرهٔ خر دهد
لقمه تخمست و برش اندیشهها
لقمه بحر و گوهرش اندیشهها
زاید از لقمهٔ حلال اندر دهان
میل خدمت عزم رفتن آن جهان
بخش ۸۹ – باز گفتن بازرگان با طوطی آنچ دید از طوطیان هندوستان
کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل دوستکام
هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان
گفت طوطی ارمغان بنده کو
آنچ دیدی و آنچ گفتی بازگو
گفت نه من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان و انگشتان گزان
من چرا پیغام خامی از گزاف
بردم از بیدانشی و از نشاف
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست
چیست آن کین خشم و غم را مقتضیست
گفت گفتم آن شکایتهای تو
با گروهی طوطیان همتای تو
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهرهاش بدرید و لرزید و بمرد
من پشیمان گشتم این گفتن چه بود
لیک چون گفتم پشیمانی چه سود
نکتهای کان جست ناگه از زبان
همچو تیری دان که آن جست از کمان
وا نگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سیلی را ز سر
چون گذشت از سر جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند نبود شگفت
فعل را در غیب اثرها زادنیست
و آن موالیدش بحکم خلق نیست
بیشریکی جمله مخلوق خداست
آن موالید ار چه نسبتشان به ماست
زید پرانید تیری سوی عمرو
عمرو را بگرفت تیرش همچو نمر
مدت سالی همی زایید درد
دردها را آفریند حق نه مرد
زید رامی آن دم ار مرد از وجل
دردها میزاید آنجا تا اجل
زان موالید وجع چون مرد او
زید را ز اول سبب قتال گو
آن وجعها را بدو منسوب دار
گرچه هست آن جمله صنع کردگار
همچنین کشت و دم و دام و جماع
آن موالیدست حق را مستطاع
اولیا را هست قدرت از اله
تیر جسته باز آرندش ز راه
بسته درهای موالید از سبب
چون پشیمان شد ولی زان دست رب
گفته ناگفته کند از فتح باب
تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب
از همه دلها که آن نکته شنید
آن سخن را کرد محو و ناپدید
گرت برهان باید و حجت مها
بازخوان من آیة او ننسها
آیت انسوکم ذکری بخوان
قدرت نسیان نهادنشان بدان
چون به تذکیر و به نسیان قادرند
بر همه دلهای خلقان قاهرند
چون بنسیان بست او راه نظر
کار نتوان کرد ور باشد هنر
خلتم سخریة اهل السمو
از نبی خوانید تا انسوکم
صاحب ده پادشاه جسمهاست
صاحب دل شاه دلهای شماست
فرع دید آمد عمل بیهیچ شک
پس نباشد مردم الا مردمک
من تمام این نیارم گفت از آن
منع میآید ز صاحب مرکزان
چون فراموشی خلق و یادشان
با ویست و او رسد فریادشان
صد هزاران نیک و بد را آن بهی
میکند هر شب ز دلهاشان تهی
روز دلها را از آن پر میکند
آن صدفها را پر از در میکند
آن همه اندیشهٔ پیشانها
میشناسند از هدایت خانها
پیشه و فرهنگ تو آید به تو
تا در اسباب بگشاید به تو
پیشهٔ زرگر بهنگر نشد
خوی این خوشخو با آن منکر نشد
پیشهها و خلقها همچون جهاز
سوی خصم آیند روز رستخیز
پیشهها و خلقها از بعد خواب
واپس آید هم به خصم خود شتاب
پیشهها و اندیشهها در وقت صبح
هم بدانجا شد که بود آن حسن و قبح
چون کبوترهای پیک از شهرها
سوی شهر خویش آرد بهرها
بخش ۹۰ – شنیدن آن طوطی حرکت آن طوطیان و مردن آن طوطی در قفص و نوحهٔ خواجه بر وی
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جست و گریبان را درید
گفت ای طوطی خوب خوشحنین
این چه بودت این چرا گشتی چنین
ای دریغا مرغ خوشآواز من
ای دریغا همدم و همراز من
ای دریغا مرغ خوشالحان من
راح روح و روضه و ریحان من
گر سلیمان را چنین مرغی بدی
کی خود او مشغول آن مرغان شدی
ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او بر تافتم
ای زبان تو بس زیانی بر وری
چون توی گویا چه گویم من ترا
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی
در نهان جان از تو افغان میکند
گرچه هر چه گوییش آن میکند
ای زبان هم گنج بیپایان توی
ای زبان هم رنج بیدرمان توی
هم صفیر و خدعهٔ مرغان توی
هم انیس وحشت هجران توی
چند امانم میدهی ای بی امان
ای تو زه کرده به کین من کمان
نک بپرانیدهای مرغ مرا
در چراگاه ستم کم کن چرا
یا جواب من بگو یا داد ده
یا مرا ز اسباب شادی یاد ده
ای دریغا نور ظلمتسوز من
ای دریغا صبح روز افروز من
ای دریغا مرغ خوشپرواز من
ز انتها پریده تا آغاز من
عاشق رنجست نادان تا ابد
خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد
از کبد فارغ بدم با روی تو
وز زبد صافی بدم در جوی تو
این دریغاها خیال دیدنست
وز وجود نقد خود ببریدنست
غیرت حق بود و با حق چاره نیست
کو دلی کز عشق حق صد پاره نیست
غیرت آن باشد که او غیر همهست
آنک افزون از بیان و دمدمهست
ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا بدی
طوطی من مرغ زیرکسار من
ترجمان فکرت و اسرار من
هرچه روزی داد و ناداد آیدم
او ز اول گفته تا یاد آیدم
طوطیی کآید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغاز او
اندرون تست آن طوطی نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن
می برد شادیت را تو شاد ازو
میپذیری ظلم را چون داد ازو
ای که جان را بهر تن میسوختی
سوختی جان را و تن افروختی
سوختم من سوخته خواهد کسی
تا زمن آتش زند اندر خسی
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتشکش بود
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ
چون زنم دم کآتش دل تیز شد
شیر هجر آشفته و خونریز شد
آنک او هشیار خود تندست و مست
چون بود چون او قدح گیرد به دست
شیر مستی کز صفت بیرون بود
از بسیط مرغزار افزون بود
قافیهاندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیهاندیش من
قافیهٔ دولت توی در پیش من
حرف چه بود تا تو اندیشی از آن
حرف چه بود خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل
و آن غمی را که نداند جبرئیل
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بی ما هم نزد
ما چه باشد در لغت اثبات و نفی
من نه اثباتم منم بیذات و نفی
من کسی در ناکسی در یافتم
پس کسی در ناکسی در بافتم
جمله شاهان بندهٔ بندهٔ خودند
جمله خلقان مردهٔ مردهٔ خودند
جمله شاهان پست پست خویش را
جمله خلقان مست مست خویش را
میشود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار
بیدلان را دلبران جسته بجان
جمله معشوقان شکار عاشقان
هر که عاشق دیدیش معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
چونک عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت میکشد تو گوش باش
بند کن چون سیل سیلانی کند
ور نه رسوایی و ویرانی کند
من چه غم دارم که ویرانی بود
زیر ویران گنج سلطانی بود
غرق حق خواهد که باشد غرقتر
همچو موج بحر جان زیر و زبر
زیر دریا خوشتر آید یا زبر
تیر او دلکشتر آید یا سپر
پاره کردهٔ وسوسه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا
گر مرادت را مذاق شکرست
بیمرادی نه مراد دلبرست
هر ستارهش خونبهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال
ما بها و خونبها را یافتیم
جانب جان باختن بشتافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دلبردگی
من دلش جسته به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال
گفتم آخر غرق تست این عقل و جان
گفت رو رو بر من این افسون مخوان
من ندانم آنچ اندیشیدهای
ای دو دیده دوست را چون دیدهای
ای گرانجان خوار دیدستی ورا
زانک بس ارزان خریدستی ورا
هرکه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی به قرصی نان دهد
غرق عشقیام که غرقست اندرین
عشقهای اولین و آخرین
مجملش گفتم نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد هم زبان
من چو لب گویم لب دریا بود
من چو لا گویم مراد الا بود
من ز شیرینی نشستم رو ترش
من ز بسیاری گفتارم خمش
تا که شیرینی ما از دو جهان
در حجاب رو ترش باشد نهان
تا که در هر گوش ناید این سخن
یک همی گویم ز صد سر لدن
بخش ۹۱ – تفسیر قول حکیم بهرچ از راه و امانی چه کفر آن حرف و چه ایمان بهرچ از دوست دورافتی چه زشت آن نقش و چه زیبا در معنی قوله علیهالسلام ان سعدا لغیور و انا اغیر من سعد و الله اغیر منی و من غیر ته حرم الفواحش ما ظهر منها و ما بطن
جمله عالم زان غیور آمد که حق
برد در غیرت برین عالم سبق
او چو جانست و جهان چون کالبد
کالبد از جان پذیرد نیک و بد
هر که محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش میدان تو شین
هر که شد مر شاه را او جامهدار
هست خسران بهر شاهش اتجار
هر که با سلطان شود او همنشین
بر درش شستن بود حیف و غبین
دستبوسش چون رسید از پادشاه
گر گزیند بوس پا باشد گناه
گرچه سر بر پا نهادن خدمتست
پیش آن خدمت خطا و زلتست
شاه را غیرت بود بر هر که او
بو گزیند بعد از آن که دید رو
غیرت حق بر مثل گندم بود
کاه خرمن غیرت مردم بود
اصل غیرتها بدانید از اله
آن خلقان فرع حق بیاشتباه
شرح این بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله
نالم ایرا نالهها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دستان او
چون نیم در حلقهٔ مستان او
چون نباشم همچو شب بی روز او
بی وصال روی روز افروز او
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دلرنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهرست و اشک پندارند خلق
من ز جان جان شکایت میکنم
من نیم شاکی روایت میکنم
دل همیگوید کزو رنجیدهام
وز نفاق سست میخندیدهام
راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان
آستانه و صدر در معنی کجاست
ما و من کو آن طرف کان یار ماست
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفهٔ روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود آن یک توی
چونک یکها محو شد انک توی
این من و ما بهر آن بر ساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند
این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیا و از سخن
جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت
دل که او بستهٔ غم و خندیدنست
تو مگو کو لایق آن دیدنست
آنک او بستهٔ غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کو بی منتهاست
جز غم و شادی درو بس میوههاست
عاشقی زین هر دو حالت برترست
بی بهار و بی خزان سبز و ترست
ده زکات روی خوب ای خوبرو
شرح جان شرحه شرحه بازگو
کز کرشم غمزهای غمازهای
بر دلم بنهاد داغی تازهای
من حلالش کردم ار خونم بریخت
من همیگفتم حلال او میگریخت
چون گریزانی ز نالهٔ خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمهٔ مشرقت در جوش یافت
چون بهانه دادی این شیدات را
ای بها نه شکر لبهات را
ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بی جان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادرست
تو مشو منکر که حق بس قادرست
تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان رنج و شادی حادثست
حادثان میرند و حقشان وارثست
صبح شد ای صبح را صبح و پناه
عذر مخدومی حسامالدین بخواه
عذرخواه عقل کل و جان توی
جان جان و تابش مرجان توی
تافت نور صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصور تو
دادهٔ تو چون چنین دارد مرا
باده کی بود کو طرب آرد مرا
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد نه ما ازو
قالب از ما هست شد نه ما ازو
ما چو زنبوریم و قالبها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چو موم
بخش ۹۲ – رجوع به حکایت خواجهٔ تاجر
بس دراز است این حدیث خواجه گو
تا چه شد احوال آن مرد نکو
خواجه اندر آتش و درد و حنین
صد پراکنده همیگفت این چنین
گه تناقض گاه ناز و گه نیاز
گاه سودای حقیقت گه مجاز
مرد غرقه گشته جانی میکند
دست را در هر گیاهی میزند
تا کدامش دست گیرد در خطر
دست و پایی میزند از بیم سر
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
آنک او شاهست او بی کار نیست
ناله از وی طرفه کو بیمار نیست
بهر این فرمود رحمان ای پسر
کل یوم هو فی شان ای پسر
اندرین ره میتراش و میخراش
تا دم آخر دمی فارغ مباش
تا دم آخر دمی آخر بود
که عنایت با تو صاحبسر بود
هر چه میکوشند اگر مرد و زنست
گوش و چشم شاه جان بر روزنست
بخش ۹۳ – برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفس و پریدن طوطی مرده
بعد از آنش از قفس بیرون فکند
طوطیک پرید تا شاخ بلند
طوطی مرده چنان پرواز کرد
کآفتاب شرق ترکیتاز کرد
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ
بیخبر ناگه بدید اسرار مرغ
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب
از بیان حال خودمان ده نصیب
او چه کرد آنجا که تو آموختی
ساختی مکری و ما را سوختی
گفت طوطی کو به فعلم پند داد
که رها کن لطف آواز و وداد
زانک آوازت ترا در بند کرد
خویشتن مرده پی این پند کرد
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص
مرده شو چون من که تا یابی خلاص
دانه باشی مرغکانت بر چنند
غنچه باشی کودکانت بر کنند
دانه پنهان کن بکلی دام شو
غنچه پنهان کن گیاه بام شو
هر که داد او حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
جشمها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد چو آب از مشکها
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبرند
آنک غافل بود از کشت و بهار
او چه داند قیمت این روزگار
در پناه لطف حق باید گریخت
کو هزاران لطف بر ارواح ریخت
تا پناهی یابی آنگه چون پناه
آب و آتش مر ترا گردد سپاه
نوح و موسی را نه دریا یار شد
نه بر اعداشان بکین قهار شد
آتش ابراهیم را نه قلعه بود
تا برآورد از دل نمرود دود
کوه یحیی را نه سوی خویش خواند
قاصدانش را به زخم سنگ راند
گفت ای یحیی بیا در من گریز
تا پناهت باشم از شمشیر تیز
بخش ۹۴ – وداع کردن طوطی خواجه را و پریدن
یک دو پندش داد طوطی بینفاق
بعد از آن گفتش سلام الفراق
خواجه گفتش فیامانالله برو
مر مرا اکنون نمودی راه نو
خواجه با خود گفت کین پند منست
راه او گیرم که این ره روشنست
جان من کمتر ز طوطی کی بود
جان چنین باید که نیکوپی بود
بخش ۹۵ – مضرت تعظیم خلق و انگشتنمای شدن
تن قفسشکلست تن شد خار جان
در فریب داخلان و خارجان
اینش گوید من شوم همراز تو
وآنش گوید نی منم انباز تو
اینش گوید نیست چون تو در وجود
در جمال و فضل و در احسان و جود
آنش گوید هر دو عالم آن تست
جمله جانهامان طفیل جان تست
او چو بیند خلق را سرمست خویش
از تکبر میرود از دست خویش
او نداند که هزاران را چو او
دیو افکندست اندر آب جو
لطف و سالوس جهان خوش لقمهایست
کمترش خور کان پر آتش لقمهایست
آتشش پنهان و ذوقش آشکار
دود او ظاهر شود پایان کار
تو مگو آن مدح را من کی خورم
از طمع میگوید او پی میبرم
مادحت گر هجو گوید بر ملا
روزها سوزد دلت زان سوزها
گر چه دانی کو ز حرمان گفت آن
کان طمع که داشت از تو شد زیان
آن اثر میماندت در اندرون
در مدیح این حالتت هست آزمون
آن اثر هم روزها باقی بود
مایهٔ کبر و خداع جان شود
لیک ننماید چو شیرینست مدح
بد نماید زانک تلخ افتاد قدح
همچو مطبوخست و حب کان را خوری
تا بدیری شورش و رنج اندری
ور خوری حلوا بود ذوقش دمی
این اثر چون آن نمیپاید همی
چون نمیپاید همیپاید نهان
هر ضدی را تو به ضد او بدان
چون شکر پاید نهان تاثیر او
بعد حینی دمل آرد نیشجو
نفس از بس مدحها فرعون شد
کن ذلیل النفس هونا لا تسد
تا توانی بنده شو سلطان مباش
زخم کش چون گوی شو چوگان مباش
ورنه چون لطفت نماند وین جمال
از تو آید آن حریفان را ملال
آن جماعت کت همیدادند ریو
چون ببینندت بگویندت که دیو
جمله گویندت چو بینندت بدر
مردهای از گور خود بر کرد سر
همچو امرد که خدا نامش کنند
تا بدین سالوس در دامش کنند
چونک در بدنامی آمد ریش او
دیو را ننگ آید از تفتیش او
دیو سوی آدمی شد بهر شر
سوی تو ناید که از دیوی بتر
تا تو بودی آدمی دیو از پیت
میدوید و میچشانید او میت
چون شدی در خوی دیوی استوار
میگریزد از تو دیو نابکار
آنک اندر دامنت آویخت او
چون چنین گشتی ز تو بگریخت او
بخش ۹۶ – تفسیر ما شاء الله کان
این همه گفتیم لیک اندر بسیچ
بیعنایات خدا هیچیم هیچ
بی عنایات حق و خاصان حق
گر ملک باشد سیاهستش ورق
ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا
این قدر ارشاد تو بخشیدهای
تا بدین بس عیب ما پوشیدهای
قطرهٔ دانش که بخشیدی ز پیش
متصل گردان به دریاهای خویش
قطرهٔ علمست اندر جان من
وارهانش از هوا وز خاک تن
پیش از آن کین خاکها خسفش کنند
پیش از آن کین بادها نشفش کنند
گر چه چون نشفش کند تو قادری
کش ازیشان وا ستانی وا خری
قطرهای کو در هوا شد یا که ریخت
از خزینهٔ قدرت تو کی گریخت
گر در آید در عدم یا صد عدم
چون بخوانیش او کند از سر قدم
صد هزاران ضد ضد را میکشد
بازشان حکم تو بیرون میکشد
از عدمها سوی هستی هر زمان
هست یا رب کاروان در کاروان
خاصه هر شب جمله افکار و عقول
نیست گردد غرق در بحر نغول
باز وقت صبح آن اللهیان
بر زنند از بحر سر چون ماهیان
در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ
از هزیمت رفته در دریای مرگ
زاغ پوشیده سیه چون نوحهگر
در گلستان نوحه کرده بر خضر
باز فرمان آید از سالار ده
مر عدم را کانچ خوردی باز ده
آنچ خوردی وا ده ای مرگ سیاه
از نبات و دارو و برگ و گیاه
ای برادر عقل یکدم با خود آر
دم بدم در تو خزانست و بهار
باغ دل را سبز و تر و تازه بین
پر ز غنچه و ورد و سرو و یاسمین
ز انبهی برگ پنهان گشته شاخ
ز انبهی گل نهان صحرا و کاخ
این سخنهایی که از عقل کلست
بوی آن گلزار و سرو و سنبلست
بوی گل دیدی که آنجا گل نبود
جوش مل دیدی که آنجا مل نبود
بو قلاووزست و رهبر مر ترا
میبرد تا خلد و کوثر مر ترا
بو دوای چشم باشد نورساز
شد ز بویی دیدهٔ یعقوب باز
بوی بد مر دیده را تاری کند
بوی یوسف دیده را یاری کند
تو که یوسف نیستی یعقوب باش
همچو او با گریه و آشوب باش
بشنو این پند از حکیم غزنوی
تا بیابی در تن کهنه نوی
ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بدخویی مگرد
زشت باشد روی نازیبا و ناز
سخت باشد چشم نابینا و درد
پیش یوسف نازش و خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن
معنی مردن ز طوطی بد نیاز
در نیاز و فقر خود را مرده ساز
تا دم عیسی ترا زنده کند
همچو خویشت خوب و فرخنده کند
از بهاران کی شود سرسبز سنگ
خاک شو تا گل نمایی رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودی دلخراش
آزمون را یک زمانی خاک باش
بخش ۹۷ – داستان پیر چنگی کی در عهد عمر رضیاللهعنه از بهر خدا روز بینوایی چنگ زد میان گورستان
آن شنیدستی که در عهد عمر
بود چنگی مطربی با کر و فر
بلبل از آواز او بیخود شدی
یک طرب ز آواز خوبش صد شدی
مجلس و مجمع دمش آراستی
وز نوای او قیامت خاستی
همچو اسرافیل کآوازش بفن
مردگان را جان در آرد در بدن
یار سایل بود اسرافیل را
کز سماعش پر برستی فیل را
سازد اسرافیل روزی ناله را
جان دهد پوسیدهٔ صدساله را
انبیا را در درون هم نغمههاست
طالبان را زان حیات بیبهاست
نشنود آن نغمهها را گوش حس
کز ستمها گوش حس باشد نجس
نشنود نغمهٔ پری را آدمی
کو بود ز اسرار پریان اعجمی
گر چه هم نغمهٔ پری زین عالمست
نغمهٔ دل برتر از هر دو دمست
که پری و آدمی زندانیند
هر دو در زندان این نادانیند
معشر الجن سورهٔ رحمان بخوان
تستطیعوا تنفذوا را باز دان
نغمههای اندرون اولیا
اولا گوید که ای اجزای لا
هین ز لای نفی سرها بر زنید
این خیال و وهم یکسو افکنید
ای همه پوسیده در کون و فساد
جان باقیتان نرویید و نزاد
گر بگویم شمهای زان نغمهها
جانها سر بر زنند از دخمهها
گوش را نزدیک کن کان دور نیست
لیک نقل آن به تو دستور نیست
هین که اسرافیل وقتند اولیا
مرده را زیشان حیاتست و نما
جان هر یک مردهای از گور تن
بر جهد ز آوازشان اندر کفن
گوید این آواز ز آواها جداست
زنده کردن کار آواز خداست
ما بمردیم و بکلی کاستیم
بانگ حق آمد همه بر خاستیم
بانگ حق اندر حجاب و بی حجاب
آن دهد کو داد مریم را ز جیب
ای فناتان نیست کرده زیر پوست
باز گردید از عدم ز آواز دوست
مطلق آن آواز خود از شه بود
گرچه از حلقوم عبدالله بود
گفته او را من زبان و چشم تو
من حواس و من رضا و خشم تو
رو که بی یسمع و بی یبصر توی
سر توی چه جای صاحبسر توی
چون شدی من کان لله از وله
من ترا باشم که کان الله له
گه توی گویم ترا گاهی منم
هر چه گویم آفتاب روشنم
هر کجا تابم ز مشکات دمی
حل شد آنجا مشکلات عالمی
ظلمتی را کآفتابش بر نداشت
از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت
آدمی را او بخویش اسما نمود
دیگران را ز آدم اسما میگشود
خواه ز آدم گیر نورش خواه ازو
خواه از خم گیر می خواه از کدو
کین کدو با خنب پیوستست سخت
نی چو تو شاد آن کدوی نیکبخت
گفت طوبی من رآنی مصطفی
والذی یبصر لمن وجهی رای
چون چراغی نور شمعی را کشید
هر که دید آن را یقین آن شمع دید
همچنین تا صد چراغ ار نقل شد
دیدن آخر لقای اصل شد
خواه از نور پسین بستان تو آن
هیچ فرقی نیست خواه از شمع جان
خواه بین نور از چراغ آخرین
خواه بین نورش ز شمع غابرین
بخش ۹۸ – در بیان این حدیث کی ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعر ضوا لها
گفت پیغامبر که نفحتهای حق
اندرین ایام میآرد سبق
گوش و هش دارید این اوقات را
در ربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را میخواست جان بخشید و رفت
نفحهٔ دیگر رسید آگاه باش
تا ازین هم وانمانی خواجهتاش
جان آتش یافت زو آتش کشی
جان مرده یافت از وی جنبشی
جان ناری یافت از وی انطفا
مرده پوشید از بقای او قبا
تازگی و جنبش طوبیست این
همچو جنبشهای حیوان نیست این
گر در افتد در زمین و آسمان
زهرههاشان آب گردد در زمان
خود ز بیم این دم بیمنتها
باز خوان فابین ان یحملنها
ورنه خود اشفقن منها چون بدی
گرنه از بیمش دل که خون شدی
دوش دیگر لون این میداد دست
لقمهٔ چندی درآمد ره ببست
بهر لقمه گشته لقمانی گرو
وقت لقمانست ای لقمه برو
از هوای لقمهٔ این خارخار
از کف لقمان همی جویید خار
در کف او خار و سایهش نیز نیست
لیکتان از حرص آن تمییز نیست
خار دان آن را که خرما دیدهای
زانک بس نان کور و بس نادیدهای
جان لقمان که گلستان خداست
پای جانش خستهٔ خاری چراست
اشتر آمد این وجود خارخوار
مصطفیزادی برین اشتر سوار
اشترا تنگ گلی بر پشت تست
کز نسیمش در تو صد گلزار رست
میل تو سوی مغیلانست و ریگ
تا چه گل چینی ز خار مردریگ
ای بگشته زین طلب از کو بکو
چند گویی کین گلستان کو و کو
پیش از آن کین خار پا بیرون کنی
چشم تاریکست جولان چون کنی
آدمی کو مینگنجد در جهان
در سر خاری همی گردد نهان
مصطفی آمد که سازد همدمی
کلمینی یا حمیرا کلمی
ای حمیرا اندر آتش نه تو نعل
تا ز نعل تو شود این کوه لعل
این حمیرا لفظ تانیشست و جان
نام تانیثش نهند این تازیان
لیک از تانیث جان را باک نیست
روح را با مرد و زن اشراک نیست
از مؤنث وز مذکر برترست
این نی آن جانست کز خشک و ترست
این نه آن جانست کافزاید ز نان
یا گهی باشد چنین گاهی چنان
خوش کنندهست و خوش و عین خوشی
بی خوشی نبود خوشی ای مرتشی
چون تو شیرین از شکر باشی بود
کان شکر گاهی ز تو غایب شود
چون شکر گردی ز تاثیر وفا
پس شکر کی از شکر باشد جدا
عاشق از خود چون غذا یابد رحیق
عقل آنجا گم شود گم ای رفیق
عقل جزوی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحبسر بود
زیرک و داناست اما نیست نیست
تا فرشته لا نشد آهرمنیست
او بقول و فعل یار ما بود
چون بحکم حال آیی لا بود
لا بود چون او نشد از هست نیست
چونک طوعا لا نشد کرها بسیست
جان کمالست و ندای او کمال
مصطفی گویان ارحنا یا بلال
ای بلال افراز بانگ سلسلت
زان دمی کاندر دمیدم در دلت
زان دمی کادم از آن مدهوش گشت
هوش اهل آسمان بیهوش گشت
مصطفی بیخویش شد زان خوب صوت
شد نمازش از شب تعریس فوت
سر از آن خواب مبارک بر نداشت
تا نماز صبحدم آمد بچاشت
در شب تعریس پیش آن عروس
یافت جان پاک ایشان دستبوس
عشق و جان هر دو نهانند و ستیر
گر عروسش خواندهام عیبی مگیر
از ملولی یار خامش کردمی
گر همو مهلت بدادی یکدمی
لیک میگوید بگو هین عیب نیست
جز تقاضای قضای غیب نیست
عیب باشد کو نبیند جز که عیب
عیب کی بیند روان پاک غیب
عیب شد نسبت به مخلوق جهول
نی به نسبت با خداوند قبول
کفر هم نسبت به خالق حکمتست
چون به ما نسبت کنی کفر آفتست
ور یکی عیبی بود با صد حیات
بر مثال چوب باشد در نبات
در ترازو هر دو را یکسان کشند
زانک آن هر دو چو جسم و جان خوشند
پس بزرگان این نگفتند از گزاف
جسم پاکان عین جان افتاد صاف
گفتشان و نفسشان و نقششان
جمله جان مطلق آمد بی نشان
جان دشمندارشان جسمست صرف
چون زیاد از نرد او اسمست صرف
آن به خاک اندر شد و کل خاک شد
وین نمک اندر شد و کل پاک شد
آن نمک کز وی محمد املحست
زان حدیث با نمک او افصحست
این نمک باقیست از میراث او
با توند آن وارثان او بجو
پیش تو شسته ترا خود پیش کو
پیش هستت جان پیشاندیش کو
گر تو خود را پیش و پس داری گمان
بستهٔ جسمی و محرومی ز جان
زیر و بالا پیش و پس وصف تنست
بیجهتها ذات جان روشنست
برگشا از نور پاک شه نظر
تا نپنداری تو چون کوتهنظر
که همینی در غم و شادی و بس
ای عدم کو مر عدم را پیش و پس
روز بارانست میرو تا به شب
نه ازین باران از آن باران رب
بخش ۹۹ – قصهٔ سوال کردن عایشه رضیاللهعنها از مصطفی صلیاللهعلیهوسلم کی امروز باران بارید چون تو سوی گورستان رفتی جامههای تو چون تر نیست
مصطفی روزی به گورستان برفت
با جنازهٔ مردی از یاران برفت
خاک را در گور او آگنده کرد
زیر خاک آن دانهاش را زنده کرد
این درختانند همچون خاکیان
دستها بر کردهاند از خاکدان
سوی خلقان صد اشارت میکنند
وانک گوشستش عبارت میکنند
با زبان سبز و با دست دراز
از ضمیر خاک میگویند راز
همچو بطان سر فرو برده بب
گشته طاووسان و بوده چون غراب
در زمستانشان اگر محبوس کرد
آن غرابان را خدا طاووس کرد
در زمستانشان اگر چه داد مرگ
زندهشان کرد از بهار و داد برگ
منکران گویند خود هست این قدیم
این چرا بندیم بر رب کریم
کوری ایشان درون دوستان
حق برویانید باغ و بوستان
هر گلی کاندر درون بویا بود
آن گل از اسرار کل گویا بود
بوی ایشان رغم آنف منکران
گرد عالم میرود پردهدران
منکران همچون جعل زان بوی گل
یا چو نازک مغز در بانگ دهل
خویشتن مشغول میسازند و غرق
چشم میدزدند ازین لمعان برق
چشم میدزدند و آنجا چشم نی
چشم آن باشد که بیند مامنی
چون ز گورستان پیمبر باز گشت
سوی صدیقه شد و همراز گشت
چشم صدیقه چو بر رویش فتاد
پیش آمد دست بر وی مینهاد
بر عمامه و روی او و موی او
بر گریبان و بر و بازوی او
گفت پیغامبر چه میجویی شتاب
گفت باران آمد امروز از سحاب
جامههاات میبجویم در طلب
تر نمییابم ز باران ای عجب
گفت چه بر سر فکندی از ازار
گفت کردم آن ردای تو خمار
گفت بهر آن نمود ای پاکجیب
چشم پاکت را خدا باران غیب
نیست آن باران ازین ابر شما
هست ابری دیگر و دیگر سما
بخش ۱۰۰ – تفسیر بیت حکم رضیاللهعنه «آسمانهاست در ولایت جان کارفرمای آسمان جهان» «در ره روح پست و بالاهاست کوههای بلند و دریاهاست»
غیب را ابری و آبی دیگرست
آسمان و آفتابی دیگرست
ناید آن الا که بر خاصان پدید
باقیان فی لبس من خلق جدید
هست باران از پی پروردگی
هست باران از پی پژمردگی
نفع باران بهاران بوالعجب
باغ را باران پاییزی چو تب
آن بهاری نازپروردش کند
وین خزانی ناخوش و زردش کند
همچنین سرما و باد و آفتاب
بر تفاوت دان و سررشته بیاب
همچنین در غیب انواعست این
در زیان و سود و در ربح و غبین
این دم ابدال باشد زان بهار
در دل و جان روید از وی سبزهزار
فعل باران بهاری با درخت
آید از انفاسشان در نیکبخت
گر درخت خشک باشد در مکان
عیب آن از باد جانافزا مدان
باد کار خویش کرد و بر وزید
آنک جانی داشت بر جانش گزید
بخش ۱۰۱ – در معنی این حدیث کی اغتنموا برد الربیع الی آخره
گفت پیغامبر ز سرمای بهار
تن مپوشانید یاران زینهار
زانک با جان شما آن میکند
کان بهاران با درختان میکند
لیک بگریزید از سرد خزان
کان کند کو کرد با باغ و رزان
راویان این را به ظاهر بردهاند
هم بر آن صورت قناعت کردهاند
بیخبر بودند از جان آن گروه
کوه را دیده ندیده کان بکوه
آن خزان نزد خدا نفس و هواست
عقل و جان عین بهارست و بقاست
مر ترا عقلیست جزوی در نهان
کامل العقلی بجو اندر جهان
جزو تو از کل او کلی شود
عقل کل بر نفس چون غلی شود
پس بتاویل این بود کانفاس پاک
چون بهارست و حیات برگ و تاک
از حدیث اولیا نرم و درشت
تن مپوشان زانک دینت راست پشت
گرم گوید سرد گوید خوش بگیر
تا ز گرم و سرد بجهی وز سعیر
گرم و سردش نوبهار زندگیست
مایهٔ صدق و یقین و بندگیست
زان کزو بستان جانها زنده است
زین جواهر بحر دل آگنده است
بر دل عاقل هزاران غم بود
گر ز باغ دل خلالی کم شود
بخش ۱۰۲ – پرسیدن صدیقه رضیاللهعنها از مصطفی صلیاللهعلیهوسلم کی سر باران امروزینه چه بود
گفت صدیقه که ای زبدهٔ وجود
حکمت باران امروزین چه بود
این ز بارانهای رحمت بود یا
بهر تهدیدست و عدل کبریا
این از آن لطف بهاریات بود
یا ز پاییزی پر آفات بود
گفت این از بهر تسکین غمست
کز مصیبت بر نژاد آدمست
گر بر آن آتش بماندی آدمی
بس خرابی در فتادی و کمی
این جهان ویران شدی اندر زمان
حرصها بیرون شدی از مردمان
استن این عالم ای جان غفلتست
هوشیاری این جهان را آفتست
هوشیاری زان جهانست و چو آن
غالب آید پست گردد این جهان
هوشیاری آفتاب و حرص یخ
هوشیاری آب و این عالم وسخ
زان جهان اندک ترشح میرسد
تا نغرد در جهان حرص و حسد
گر ترشح بیشتر گردد ز غیب
نه هنر ماند درین عالم نه عیب
این ندارد حد سوی آغاز رو
سوی قصهٔ مرد مطرب باز رو
بخش ۱۰۳ – بقیهٔ قصهٔ پیر چنگی و بیان مخلص آن
مطربی کز وی جهان شد پر طرب
رسته ز آوازش خیالات عجب
از نوایش مرغ دل پران شدی
وز صدایش هوش جان حیران شدی
چون برآمد روزگار و پیر شد
باز جانش از عجز پشهگیر شد
پشت او خم گشت همچون پشت خم
ابروان بر چشم همچون پالدم
گشت آواز لطیف جانفزاش
زشت و نزد کس نیرزیدی بلاش
آن نوای رشک زهره آمده
همچو آواز خر پیری شده
خود کدامین خوش که او ناخوش نشد
یا کدامین سقف کان مفرش نشد
غیر آواز عزیزان در صدور
که بود از عکس دمشان نفخ صور
اندرونی کاندرونها مست ازوست
نیستی کین هستهامان هست ازوست
کهربای فکر و هر آواز او
لذت الهام و وحی و راز او
چونک مطرب پیرتر گشت و ضعیف
شد ز بی کسبی رهین یک رغیف
گفت عمر و مهلتم دادی بسی
لطفها کردی خدایا با خسی
معصیت ورزیدهام هفتاد سال
باز نگرفتی ز من روزی نوال
نیست کسب امروز مهمان توم
چنگ بهر تو زنم کان توم
چنگ را برداشت و شد اللهجو
سوی گورستان یثرب آهگو
گفت خواهم از حق ابریشمبها
کو به نیکویی پذیرد قلبها
چونک زد بسیار و گریان سر نهاد
چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد
خواب بردش مرغ جانش از حبس رست
چنگ و چنگی را رها کرد و بجست
گشت آزاد از تن و رنج جهان
در جهان ساده و صحرای جان
جان او آنجا سرایان ماجرا
کاندرین جا گر بماندندی مرا
خوش بدی جانم درین باغ و بهار
مست این صحرا و غیبی لالهزار
بی پر و بی پا سفر میکردمی
بی لب و دندان شکر میخوردمی
ذکر و فکری فارغ از رنج دماغ
کردمی با ساکنان چرخ لاغ
چشم بسته عالمی میدیدمی
ورد و ریحان بی کفی میچیدمی
مرغ آبی غرق دریای عسل
عین ایوبی شراب و مغتسل
که بدو ایوب از پا تا به فرق
پاک شد از رنجها چون نور شرق
مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ
در نگنجیدی درو زین نیم برخ
کان زمین و آسمان بس فراخ
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ
وین جهانی کاندرین خوابم نمود
از گشایش پر و بالم را گشود
این جهان و راهش ار پیدا بدی
کم کسی یک لحظهای آنجا بدی
امر میآمد که نه طامع مشو
چون ز پایت خار بیرون شد برو
مول مولی میزد آنجا جان او
در فضای رحمت و احسان او
بخش ۱۰۴ – در خواب گفتن هاتف مر عمر را رضیاللهعنه کی چندین زر از بیتالمال بن مرد ده کی در گورستان خفته است
آن زمان حق بر عمر خوابی گماشت
تا که خویش از خواب نتوانست داشت
در عجب افتاد کین معهود نیست
این ز غیب افتاد بی مقصود نیست
سر نهاد و خواب بردش خواب دید
کامدش از حق ندا جانش شنید
آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست
خود ندا آنست و این باقی صداست
ترک و کرد و پارسیگو و عرب
فهم کرده آن ندا بیگوش و لب
خود چه جای ترک و تاجیکست و زنگ
فهم کردست آن ندا را چوب و سنگ
هر دمی از وی همیآید الست
جوهر و اعراض میگردند هست
گر نمیآید بلی زیشان ولی
آمدنشان از عدم باشد بلی
زانچ گفتم من ز فهم سنگ و چوب
در بیانش قصهای هشدار خوب
بخش ۱۰۵ – نالیدن ستون حنانه چون برای پیغامبر صلیاللهعلیهوسلم منبر ساختند کی جماعت انبوه شد گفتند ما روی مبارک ترا بهنگام وعظ نمیبینیم و شنیدن رسول و صحابه آن ناله را و سال و جواب مصطفی صلیاللهعلیهوسلم با ستون صریح
استن حنانه از هجر رسول
ناله میزد همچو ارباب عقول
گفت پیغامبر چه خواهی ای ستون
گفت جانم از فراقت گشت خون
مسندت من بودم از من تاختی
بر سر منبر تو مسند ساختی
گفت خواهی که ترا نخلی کنند
شرقی و غربی ز تو میوه چنند
یا در آن عالم حقت سروی کند
تا تر و تازه بمانی تا ابد
گفت آن خواهم که دایم شد بقاش
بشنو ای غافل کم از چوبی مباش
آن ستون را دفن کرد اندر زمین
تا چو مردم حشر گردد یوم دین
تا بدانی هر که را یزدان بخواند
از همه کار جهان بی کار ماند
هر که را باشد ز یزدان کار و بار
یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار
آنک او را نبود از اسرار داد
کی کند تصدیق او نالهٔ جماد
گوید آری نه ز دل بهر وفاق
تا نگویندش که هست اهل نفاق
گر نیندی واقفان امر کن
در جهان رد گشته بودی این سخن
صد هزاران ز اهل تقلید و نشان
افکندشان نیم وهمی در گمان
که بظن تقلید و استدلالشان
قایمست و جمله پر و بالشان
شبههای انگیزد آن شیطان دون
در فتند این جمله کوران سرنگون
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
غیر آن قطب زمان دیدهور
کز ثباتش کوه گردد خیرهسر
پای نابینا عصا باشد عصا
تا نیفتد سرنگون او بر حصا
آن سواری کو سپه را شد ظفر
اهل دین را کیست سلطان بصر
با عصا کوران اگر ره دیدهاند
در پناه خلق روشندیدهاند
گر نه بینایان بدندی و شهان
جمله کوران مردهاندی در جهان
نه ز کوران کشت آید نه درود
نه عمارت نه تجارتها و سود
گر نکردی رحمت و افضالتان
در شکستی چوب استدلالتان
این عصا چه بود قیاسات و دلیل
آن عصا که دادشان بینا جلیل
چون عصا شد آلت جنگ و نفیر
آن عصا را خرد بشکن ای ضریر
او عصاتان داد تا پیش آمدیت
آن عصا از خشم هم بر وی زدیت
حلقهٔ کوران به چه کار اندرید
دیدبان را در میانه آورید
دامن او گیر کو دادت عصا
در نگر کادم چهها دید از عصا
معجزهٔ موسی و احمد را نگر
چون عصا شد مار و استن با خبر
از عصا ماری و از استن حنین
پنج نوبت میزنند از بهر دین
گرنه نامعقول بودی این مزه
کی بدی حاجت به چندین معجزه
هرچه معقولست عقلش میخورد
بی بیان معجزه بی جر و مد
این طریق بکر نامعقول بین
در دل هر مقبلی مقبول بین
همچنان کز بیم آدم دیو و دد
در جزایر در رمیدند از حسد
هم ز بیم معجزات انبیا
سر کشیده منکران زیر گیا
تا به ناموس مسلمانی زیند
در تسلس تا ندانی که کیند
همچو قلابان بر آن نقد تباه
نقره میمالند و نام پادشاه
ظاهر الفاظشان توحید و شرع
باطن آن همچو در نان تخم صرع
فلسفی را زهره نه تا دم زند
دم زند دین حقش بر هم زند
دست و پای او جماد و جان او
هر چه گوید آن دو در فرمان او
با زبان گر چه تهمت مینهند
دست و پاهاشان گواهی میدهند
بخش ۱۰۶ – اظهار معجزهٔ پیغمبر صلی الله علیه و سلم به سخن آمدن سنگریزه در دست ابوجهل علیه اللعنه و گواهی دادن سنگریزه بر حقیت محمد صلی الله علیه و سلم به رسالت او
سنگها اندر کف بوجهل بود
گفت ای احمد بگو این چیست زود
گر رسولی چیست در مشتم نهان
چون خبر داری ز راز آسمان
گفت چون خواهی بگویم آن چههاست
یا بگویند آن که ما حقیم و راست
گفت بوجهل این دوم نادرترست
گفت آری حق از آن قادرترست
از میان مشت او هر پاره سنگ
در شهادت گفتن آمد بی درنگ
لا اله گفت و الا الله گفت
گوهر احمد رسول الله سفت
چون شنید از سنگها بوجهل این
زد ز خشم آن سنگها را بر زمین
بخش ۱۰۷ – بقیهٔ قصهٔ مطرب و پیغام رسانیدن امیرالمؤمنین عمر رضی اللهعنه باو آنچ هاتف آواز داد
باز گرد و حال مطرب گوشدار
زانک عاجز گشت مطرب ز انتظار
بانگ آمد مر عمر را کای عمر
بندهٔ ما را ز حاجت باز خر
بندهای داریم خاص و محترم
سوی گورستان تو رنجه کن قدم
ای عمر بر جه ز بیت المال عام
هفتصد دینار در کف نه تمام
پیش او بر کای تو ما را اختیار
این قدر بستان کنون معذور دار
این قدر از بهر ابریشمبها
خرج کن چون خرج شد اینجا بیا
پس عمر زان هیبت آواز جست
تا میان را بهر این خدمت ببست
سوی گورستان عمر بنهاد رو
در بغل همیان دوان در جست و جو
گرد گورستان دوانه شد بسی
غیر آن پیر او ندید آنجا کسی
گفت این نبود دگر باره دوید
مانده گشت و غیر آن پیر او ندید
گفت حق فرمود ما را بندهایست
صافی و شایسته و فرخندهایست
پیر چنگی کی بود خاص خدا
حبذا ای سر پنهان حبذا
بار دیگر گرد گورستان بگشت
همچو آن شیر شکاری گرد دشت
چون یقین گشتش که غیر پیر نیست
گفت در ظلمت دل روشن بسیست
آمد او با صد ادب آنجا نشست
بر عمر عطسه فتاد و پیر جست
مر عمر را دید ماند اندر شگفت
عزم رفتن کرد و لرزیدن گرفت
گفت در باطن خدایا از تو داد
محتسب بر پیرکی چنگی فتاد
چون نظر اندر رخ آن پیر کرد
دید او را شرمسار و رویزرد
پس عمر گفتش مترس از من مرم
کت بشارتها ز حق آوردهام
چند یزدان مدحت خوی تو کرد
تا عمر را عاشق روی تو کرد
پیش من بنشین و مهجوری مساز
تا بگوشت گویم از اقبال راز
حق سلامت میکند میپرسدت
چونی از رنج و غمان بیحدت
نک قراضهٔ چند ابریشمبها
خرج کن این را و باز اینجا بیا
پیر لرزان گشت چون این را شنید
دست میخایید و بر خود میطپید
بانگ میزد کای خدای بینظیر
بس که از شرم آب شد بیچاره پیر
چون بسی بگریست و از حد رفت درد
چنگ را زد بر زمین و خرد کرد
گفت ای بوده حجابم از اله
ای مرا تو راهزن از شاهراه
ای بخورده خون من هفتاد سال
ای ز تو رویم سیه پیش کمال
ای خدای با عطای با وفا
رحم کن بر عمر رفته در جفا
داد حق عمری که هر روزی از آن
کس نداند قیمت آن در جهان
خرج کردم عمر خود را دم بدم
در دمیدم جمله را در زیر و بم
آه کز یاد ره و پردهٔ عراق
رفت از یادم دم تلخ فراق
وای کز تری زیر افکند خرد
خشک شد کشت دل من دل بمرد
وای کز آواز این بیست و چهار
کاروان بگذشت و بیگه شد نهار
ای خدا فریاد زین فریادخواه
داد خواهم نه ز کس زین دادخواه
داد خود از کس نیابم جز مگر
زانک او از من بمن نزدیکتر
کین منی از وی رسد دم دم مرا
پس ورا بینم چو این شد کم مرا
همچو آن کو با تو باشد زرشمر
سوی او داری نه سوی خود نظر
بخش ۱۰۸ – گردانیدن عمر رضیاللهعنه نظر او را از مقام گریه کی هستیست بمقام استغراق
پس عمر گفتش که این زاری تو
هست هم آثار هشیاری تو
راه فانی گشته راهی دیگرست
زانک هشیاری گناهی دیگرست
هست هشیاری ز یاد ما مضی
ماضی و مستقبلت پردهٔ خدا
آتش اندر زن بهر دو تا بکی
پر گره باشی ازین هر دو چو نی
تا گره با نی بود همراز نیست
همنشین آن لب و آواز نیست
چون بطوفی خود بطوفی مرتدی
چون به خانه آمدی هم با خودی
ای خبرهات از خبرده بیخبر
توبهٔ تو از گناه تو بتر
ای تو از حال گذشته توبهجو
کی کنی توبه ازین توبه بگو
گاه بانگ زیر را قبله کنی
گاه گریهٔ زار را قبله زنی
چونک فاروق آینهٔ اسرار شد
جان پیر از اندرون بیدار شد
همچو جان بیگریه و بیخنده شد
جانش رفت و جان دیگر زنده شد
حیرتی آمد درونش آن زمان
که برون شد از زمین و آسمان
جست و جویی از ورای جست و جو
من نمیدانم تو میدانی بگو
حال و قالی از ورای حال و قال
غرقه گشته در جمال ذوالجلال
غرقهای نه که خلاصی باشدش
یا بجز دریا کسی بشناسدش
عقل جزو از کل گویا نیستی
گر تقاضا بر تقاضا نیستی
چون تقاضا بر تقاضا میرسد
موج آن دریا بدینجا میرسد
چونک قصهٔ حال پیر اینجا رسید
پیر و حالش روی در پرده کشید
پیر دامن را ز گفت و گو فشاند
نیم گفته در دهان ما بماند
از پی این عیش و عشرت ساختن
صد هزاران جان بشاید باختن
در شکار بیشهٔ جان باز باش
همچو خورشید جهان جانباز باش
جانفشان افتاد خورشید بلند
هر دمی تی میشود پر میکنند
جان فشان ای آفتاب معنوی
مر جهان کهنه را بنما نوی
در وجود آدمی جان و روان
میرسد از غیب چون آب روان
بخش ۱۰۹ – تفسیر دعای آن دو فرشته کی هر روز بر سر هر بازاری منادی میکنند کی اللهم اعط کل منفق خلفا اللهم اعط کل ممسک تلفا و بیان کردن کی آن منفق مجاهد راه حقست نی مسرف راه هوا
گفت پیغامبر که دایم بهر پند
دو فرشته خوش منادی میکنند
کای خدایا منفقان را سیر دار
هر درمشان را عوض ده صد هزار
ای خدایا ممسکان را در جهان
تو مده الا زیان اندر زیان
ای بسا امساک کز انفاق به
مال حق را جز به امر حق مده
تا عوض یابی تو گنج بیکران
تا نباشی از عداد کافران
کاشتران قربان همیکردند تا
چیره گردد تیغشان بر مصطفی
امر حق را باز جو از واصلی
امر حق را در نیابد هر دلی
چون غلام یاغیی کو عدل کرد
مال شه بر یاغیان او بذل کرد
در نبی انذار اهل غفلتست
کان همه انفاقهاشان حسرتست
عدل این یاغی و داداش نزد شاه
چه فزاید دوری و روی سیاه
سروران مکه در حرب رسول
بودشان قربان به اومید قبول
بهر اینمؤمنهمیگوید ز بیم
در نماز اهد الصراط المستقیم
آن درم دادن سخی را لایقست
جان سپردن خود سخای عاشقست
نان دهی از بهر حق نانت دهند
جان دهی از بهر حق جانت دهند
گر بریزد برگهای این چنار
برگ بیبرگیش بخشد کردگار
گر نماند از جود در دست تو مال
کی کند فضل الهت پایمال
هر که کارد گردد انبارش تهی
لیکش اندر مزرعه باشد بهی
وانک در انبار ماند و صرفه کرد
اشپش و موش حوادث پاک خورد
این جهان نفیست در اثبات جو
صورتت صفرست در معنیت جو
جان شور تلخ پیش تیغ بر
جان چون دریای شیرین را بخر
ور نمیدانی شدن زین آستان
باری از من گوش کن این داستان
بخش ۱۱۰ – قصهٔ خلیفه کی در کرم در زمان خود از حاتم طائی گذشته بود و نظیر خود نداشت
یک خلیفه بود در ایام پیش
کرده حاتم را غلام جود خویش
رایت اکرام و داد افراشته
فقر و حاجت از جهان بر داشته
بحر و در از بخششش صاف آمده
داد او از قاف تا قاف آمده
در جهان خاک ابر و آب بود
مظهر بخشایش وهاب بود
از عطااش بحر و کان در زلزله
سوی جودش قافله بر قافله
قبلهٔ حاجت در و دروازهاش
رفته در عالم بجود آوازهاش
هم عجم هم روم هم ترک و عرب
مانده از جود و سخااش در عجب
آب حیوان بود و دریای کرم
زنده گشته هم عرب زو هم عجم
بخش ۱۱۱ – قصهٔ اعرابی درویش و ماجرای زن با او به سبب قلت و درویشی
یک شب اعرابی زنی مر شوی را
گفت و از حد برد گفت و گوی را
کین همه فقر و جفا ما میکشیم
جمله عالم در خوشی ما ناخوشیم
نانمان نه نان خورشمان درد و رشک
کوزهمان نه آبمان از دیده اشک
جامهٔ ما روز تاب آفتاب
شب نهالین و لحاف از ماهتاب
قرص مه را قرص نان پنداشته
دست سوی آسمان برداشته
ننگ درویشان ز درویشی ما
روز شب از روزی اندیشی ما
خویش و بیگانه شده از ما رمان
بر مثال سامری از مردمان
گر بخواهم از کسی یک مشت نسک
مر مرا گوید خمش کن مرگ و جسک
مر عرب را فخر غزوست و عطا
در عرب تو همچو اندر خط خطا
چه غزا ما بیغزا خود کشتهایم
ما به تیغ فقر بی سر گشتهایم
چه عطا ما بر گدایی میتنیم
مر مگس را در هوا رگ میزنیم
گر کسی مهمان رسد گر من منم
شب بخسپد دلقش از تن بر کنم
بخش ۱۱۲ – مغرور شدن مریدان محتاج به مدعیان مزور و ایشان را شیخ و محتشم و واصل پنداشتن و نقل را از نقد فرق نادانستن و بر بسته را از بر رسته
بهر این گفتند دانایان بفن
میهمان محسنان باید شدن
تو مرید و میهمان آن کسی
کو ستاند حاصلت را از خسی
نیست چیره چون ترا چیره کند
نور ندهد مر ترا تیره کند
چون ورا نوری نبود اندر قران
نور کی یابند از وی دیگران
همچو اعمش کو کند داروی چشم
چه کشد در چشمها الا که یشم
حال ما اینست در فقر و عنا
هیچ مهمانی مبا مغرور ما
قحط ده سال ار ندیدی در صور
چشمها بگشا و اندر ما نگر
ظاهر ما چون درون مدعی
در دلش ظلمت زبانش شعشعی
از خدا بویی نه او را نه اثر
دعویش افزون ز شیث و بوالبشر
دیو ننموده ورا هم نقش خویش
او همیگوید ز ابدالیم بیش
حرف درویشان بدزدیده بسی
تا گمان آید که هست او خود کسی
خرده گیرد در سخن بر بایزید
ننگ دارد از درون او یزید
بینوا از نان و خوان آسمان
پیش او ننداخت حق یک استخوان
او ندا کرده که خوان بنهادهام
نایب حقم خلیفهزادهام
الصلا سادهدلان پیچ پیچ
تا خورید از خوان جودم سیر هیچ
سالها بر وعدهٔ فردا کسان
گرد آن در گشته فردا نارسان
دیر باید تا که سر آدمی
آشکارا گردد از بیش و کمی
زیر دیوار بدن گنجست یا
خانهٔ مارست و مور و اژدها
چونک پیدا گشت کو چیزی نبود
عمر طالب رفت آگاهی چه سود
بخش ۱۱۳ – در بیان آنک نادر افتد کی مریدی در مدعی مزور اعتقاد بصدق ببندد کی او کسی است و بدین اعتقاد به مقامی برسد کی شیخش در خواب ندیده باشد و آب و آتش او را گزند نکند و شیخش را گزند کند ولیکن بنادر نادر
لیک نادر طالب آید کز فروغ
در حق او نافع آید آن دروغ
او به قصد نیک خود جایی رسد
گرچه جان پنداشت و آن آمد جسد
چون تحری در دل شب قبله را
قبله نی و آن نماز او روا
مدعی را قحط جان اندر سرست
لیک ما را قحط نان بر ظاهرست
ما چرا چون مدعی پنهان کنیم
بهر ناموس مزور جان کنیم
بخش ۱۱۴ – صبر فرمودن اعرابی زن خود را و فضیلت صبر و فقر بیان کردن با زن
شوی گفتش چند جویی دخل و کشت
خود چه ماند از عمر افزونتر گذشت
عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد
زانک هر دو همچو سیلی بگذرد
خواه صاف و خواه سیل تیرهرو
چون نمیپاید دمی از وی مگو
اندرین عالم هزاران جانور
میزید خوشعیش بی زیر و زبر
شکر میگوید خدا را فاخته
بر درخت و برگ شب نا ساخته
حمد میگوید خدا را عندلیب
کاعتماد رزق بر تست ای مجیب
باز دست شاه را کرده نوید
از همه مردار ببریده امید
همچنین از پشهگیری تا به پیل
شد عیال الله و حق نعم المعیل
این همه غمها که اندر سینههاست
از بخار و گرد باد و بود ماست
این غمان بیخکن چون داس ماست
این چنین شد و آنچنان وسواس ماست
دان که هر رنجی ز مردن پارهایست
جزو مرگ از خود بران گر چارهایست
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت
جزو مرگ ار گشت شیرین مر ترا
دان که شیرین میکند کل را خدا
دردها از مرگ میآید رسول
از رسولش رو مگردان ای فضول
هر که شیرین میزید او تلخ مرد
هر که او تن را پرستد جان نبرد
گوسفندان را ز صحرا میکشند
آنک فربهتر مر آن را میکشند
شب گذشت و صبح آمد ای تمر
چند گیری این فسانهٔ زر ز سر
تو جوان بودی و قانعتر بدی
زر طلب گشتی خود اول زر بدی
رز بدی پر میوه چون کاسد شدی
وقت میوه پختنت فاسد شدی
میوهات باید که شیرینتر شود
چون رسن تابان نه واپستر رود
جفت مایی جفت باید همصفت
تا برآید کارها با مصلحت
جفت باید بر مثال همدگر
در دو جفت کفش و موزه در نگر
گر یکی کفش از دو تنگ آید به پا
هر دو جفتش کار ناید مر ترا
جفت در یک خرد وان دیگر بزرگ
جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ
راست ناید بر شتر جفت جوال
آن یکی خالی و این پر مال مال
من روم سوی قناعت دلقوی
تو چرا سوی شناعت میروی
مرد قانع از سر اخلاص و سوز
زین نسق میگفت با زن تا بروز
بخش ۱۱۵ – نصحیت کردن زن مر شوی را کی سخن افزون از قدم و از مقام خود مگو لم تقولون ما لا تفعلون کی این سخنها اگرچه راستست این مقام توکل ترا نیست و این سخن گفتن فوق مقام و معاملهٔ خود زیان دارد و کبر مقتا عند الله باشد
زن برو زد بانگ کای ناموسکیش
من فسون تو نخواهم خورد بیش
ترهات از دعوی و دعوت مگو
رو سخن از کبر و از نخوت مگو
چند حرف طمطراق و کار بار
کار و حال خود ببین و شرمدار
کبر زشت و از گدایان زشتتر
روز سرد و برف وانگه جامه تر
چند دعوی و دم و باد و بروت
ای ترا خانه چو بیت العنکبوت
از قناعت کی تو جان افروختی
از قناعتها تو نام آموختی
گفت پیغامبر قناعت چیست گنج
گنج را تو وا نمیدانی ز رنج
این قناعت نیست جز گنج روان
تو مزن لاف ای غم و رنج روان
تو مخوانم جفت کمتر زن بغل
جفت انصافم نیم جفت دغل
چون قدم با میر و با بگ میزنی
چون ملخ را در هوا رگ میزنی
با سگان زین استخوان در چالشی
چون نی اشکم تهی در نالشی
سوی من منگر بخواری سست سست
تا نگویم آنچ در رگهای تست
عقل خود را از من افزون دیدهای
مر من کمعقل را چون دیدهای
همچو گرگ غافل اندر ما مجه
ای ز ننگ عقل تو بیعقل به
چونک عقل تو عقیلهٔ مردمست
آن نه عقلست آن که مار و کزدمست
خصم ظلم و مکر تو الله باد
فضل و عقل تو ز ما کوتاه باد
هم تو ماری هم فسونگر این عجب
مارگیر و ماری ای ننگ عرب
زاغ اگر زشتی خود بشناختی
همچو برف از درد و غم بگداختی
مرد افسونگر بخواند چون عدو
او فسون بر مار و مار افسون برو
گر نبودی دام او افسون مار
کی فسون مار را گشتی شکار
مرد افسونگر ز حرص کسب و کار
در نیابد آن زمان افسون مار
مار گوید ای فسونگر هین و هین
آن خود دیدی فسون من ببین
تو به نام حق فریبی مر مرا
تا کنی رسوای شور و شر مرا
نام حقم بست نی آن رای تو
نام حق را دام کردی وای تو
نام حق بستاند از تو داد من
من به نام حق سپردم جان و تن
یا به زخم من رگ جانت برد
یا که همچون من به زندانت برد
زن ازین گونه خشن گفتارها
خواند بر شوی جوان طومارها
بخش ۱۱۶ – نصیحت کردن مرد مر زن را کی در فقیران به خواری منگر و در کار حق به گمان کمال نگر و طعنه مزن در فقر و فقیران به خیال و گمان بینوایی خویشتن
گفت ای زن تو زنی یا بوالحزن
فقر فخر آمد مرا بر سر مزن
مال و زر سر را بود همچون کلاه
کل بود او کز کله سازد پناه
آنک زلف جعد و رعنا باشدش
چون کلاهش رفت خوشتر آیدش
مرد حق باشد بمانند بصر
پس برهنه به که پوشیده نظر
وقت عرضه کردن آن بردهفروش
بر کند از بنده جامهٔ عیبپوش
ور بود عیبی برهنهش کی کند
بل بجامه خدعهای با وی کند
گوید ای شرمنده است از نیک و بد
از برهنه کردن او از تو رمد
خواجه در عیبست غرقه تا به گوش
خواجه را مالست و مالش عیبپوش
کز طمع عیبش نبیند طامعی
گشت دلها را طمعها جامعی
ور گدا گوید سخن چون زر کان
ره نیابد کالهٔ او در دکان
کار درویشی ورای فهم تست
سوی درویشی بمنگر سست سست
زانک درویشان ورای ملک و مال
روزیی دارند ژرف از ذوالجلال
حق تعالی عادلست و عادلان
کی کنند استمگری بر بیدلان
آن یکی را نعمت و کالا دهند
وین دگر را بر سر آتش نهند
آتشش سوزا که دارد این گمان
بر خدا و خالق هر دو جهان
فقر فخری از گزافست و مجاز
نه هزاران عز پنهانست و ناز
از غضب بر من لقبها راندی
یارگیر و مارگیرم خواندی
گر بگیرم برکنم دندان مار
تاش از سر کوفتن نبود ضرار
زانک آن دندان عدو جان اوست
من عدو را میکنم زین علم دوست
از طمع هرگز نخوانم من فسون
این طمع را کردهام من سرنگون
حاش لله طمع من از خلق نیست
از قناعت در دل من عالمیست
بر سر امرودبن بینی چنان
زان فرود آ تا نماند آن گمان
چون که بر گردی تو سرگشته شوی
خانه را گردنده بینی و آن توی
بخش ۱۱۷ – در بیان آنک جنبیدن هر کسی از آنجا کی ویست هر کس را از چنبرهٔ وجود خود بیند تابهٔ کبود آفتاب را کبود نماید و سرخ سرخ نماید چون تابهها از رنگها بیرون آید سپید شود از همه تابههای دیگر او راستگوتر باشد و امام باشد
دید احمد را ابوجهل و بگفت
زشت نقشی کز بنیهاشم شکفت
گفت احمد مر ورا که راستی
راست گفتی گرچه کار افزاستی
دید صدیقش بگفت ای آفتاب
نی ز شرقی نی ز غربی خوش بتاب
گفت احمد راست گفتی ای عزیز
ای رهیده تو ز دنیای نه چیز
حاضران گفتند ای صدر الوری
راستگو گفتی دو ضدگو را چرا
گفت من آیینهام مصقول دست
ترک و هندو در من آن بیند که هست
ای زن ار طماع میبینی مرا
زین تحری زنانه برتر آ
آن طمع را ماند و رحمت بود
کو طمع آنجا که آن نعمت بود
امتحان کن فقر را روزی دو تو
تا به فقر اندر غنا بینی دوتو
صبر کن با فقر و بگذار این ملال
زانک در فقرست عز ذوالجلال
سرکه مفروش و هزاران جان ببین
از قناعت غرق بحر انگبین
صد هزاران جان تلخیکش نگر
همچو گل آغشته اندر گلشکر
ای دریغا مر ترا گنجا بدی
تا ز جانم شرح دل پیدا شدی
این سخن شیرست در پستان جان
بی کشنده خوش نمیگردد روان
مستمع چون تشنه و جوینده شد
واعظ ار مرده بود گوینده شد
مستمع چون تازه آمد بیملال
صدزبان گردد به گفتن گنگ و لال
چونک نامحرم در آید از درم
پرده در پنهان شوند اهل حرم
ور در آید محرمی دور از گزند
برگشایند آن ستیران رویبند
هرچه را خوب و خوش و زیبا کنند
از برای دیدهٔ بینا کنند
کی بود آواز چنگ و زیر و بم
از برای گوش بیحس اصم
مشک را بیهوده حق خوشدم نکرد
بهر حس کرد و پی اخشم نکرد
حق زمین و آسمان بر ساختهست
در میان بس نار و نور افراختهست
این زمین را از برای خاکیان
آسمان را مسکن افلاکیان
مرد سفلی دشمن بالا بود
مشتری هر مکان پیدا بود
ای ستیره هیچ تو بر خاستی
خویشتن را بهر کور آراستی
گر جهان را پر در مکنون کنم
روزی تو چون نباشد چون کنم
ترک جنگ و رهزنی ای زن بگو
ور نمیگویی به ترک من بگو
مر مرا چه جای جنگ نیک و بد
کین دلم از صلحها هم میرمد
گر خمش گردی و گر نه آن کنم
که همین دم ترک خان و مان کنم
بخش ۱۱۸ – مراعات کردن زن شوهر را و استغفار کردن از گفتهٔ خویش
زن چو دید او را که تند و توسنست
گشت گریان گریه خود دام زنست
گفت از تو کی چنین پنداشتم
از تو من اومید دیگر داشتم
زن در آمد ازطریق نیستی
گفت من خاک شماام نی ستی
جسم و جان و هرچه هستم آن تست
حکم و فرمان جملگی فرمان تست
گر ز درویشی دلم از صبر جست
بهر خویشم نیست آن بهر تو است
تو مرا در دردها بودی دوا
من نمیخواهم که باشی بینوا
جان تو کز بهر خویشم نیست این
از برای تستم این ناله و حنین
خویش من والله که بهر خویش تو
هر نفس خواهد که میرد پیش تو
کاش جانت کش روان من فدا
از ضمیر جان من واقف بدی
چون تو با من این چنین بودی بظن
هم ز جان بیزار گشتم هم ز تن
خاک را بر سیم و زر کردیم چون
تو چنینی با من ای جان را سکون
تو که در جان و دلم جا میکنی
زین قدر از من تبرا میکنی
تو تبرا کن که هستت دستگاه
ای تبرای ترا جان عذرخواه
یاد میکن آن زمانی را که من
چون صنم بودم تو بودی چون شمن
بنده بر وفق تو دل افروختست
هرچه گویی پخت گوید سوختست
من سپاناخ تو با هرچم پزی
یا ترشبا یا که شیرین میسزی
کفر گفتم نک بایمان آمدم
پیش حکمت از سر جان آمدم
خوی شاهانهٔ ترا نشناختم
پیش تو گستاخ خر در تاختم
چون ز عفو تو چراغی ساختم
توبه کردم اعتراض انداختم
مینهم پیش تو شمشیر و کفن
میکشم پیش تو گردن را بزن
از فراق تلخ میگویی سخن
هر چه خواهی کن ولیکن این مکن
در تو از من عذرخواهی هست سر
با تو بی من او شفیعی مستمر
عذر خواهم در درونت خلق تست
ز اعتماد او دل من جرم جست
رحم کن پنهان ز خود ای خشمگین
ای که خلقت به ز صد من انگبین
زین نسق میگفت با لطف و گشاد
در میانه گریهای بر وی فتاد
گریه چون از حد گذشت و های های
زو که بی گریه بد او خود دلربای
د از آن باران یکی برقی پدید
زد شراری در دل مرد وحید
آنک بندهٔ روی خوبش بود مرد
چون بود چون بندگی آغاز کرد
آنک از کبرش دلت لرزان بود
چون شوی چون پیش تو گریان شود
آنک از نازش دل و جان خون بود
چونک آید در نیاز او چون بود
آنک در جور و جفااش دام ماست
عذر ما چه بود چو او در عذر خاست
زین للناس حق آراستست
زانچ حق آراست چون دانند جست
چون پی یسکن الیهاش آفرید
کی تواند آدم از حوا برید
رستم زال ار بود وز حمزه بیش
هست در فرمان اسیر زال خویش
آنک عالم مست گفتش آمدی
کلمینی یا حمیرا میزدی
آب غالب شد بر آتش از لهیب
زآتش او جوشد چو باشد در حجیب
چونک دیگی حایل آمد هر دو را
نیست کرد آن آب را کردش هوا
ظاهرا بر زن چو آب ار غالبی
باطنا مغلوب و زن را طالبی
این چنین خاصیتی در آدمیست
هر حیوان را کمست آن از کمیست
بخش ۱۱۹ – در بیان این خبر کی انهن یغلبن العاقل و یغلبهن الجاهل
گفت پیغامبر که زن بر عاقلان
غالب آید سخت و بر صاحبدلان
باز بر زن جاهلان چیره شوند
زانک ایشان تند و بس خیره روند
کم بودشان رقت و لطف و وداد
زانک حیوانیست غالب بر نهاد
مهر و رقت وصف انسانی بود
خشم و شهوت وصف حیوانی بود
پرتو حقست آن معشوق نیست
خالقست آن گوییا مخلوق نیست
بخش ۱۲۰
مرد زان گفتن پیشمان شد چنان
کز عوانی ساعت مردن عوان
گفت خصم جان جان چون آمدم
بر سر جان من لگدها چون زدم
چون قضا آید فرو پوشد بصر
تا نداند عقل ما پا را ز سر
چون قضا بگذشت خود را میخورد
پرده بدریده گریبان میدرد
مرد گفت ای زن پیشمان میشوم
گر بدم کافر مسلمان میشوم
من گنهکار توم رحمی بکن
بر مکن یکبارگیم از بیخ و بن
کافر پیر ار پشیمان میشود
چونک عذر آرد مسلمان میشود
حضرت پر رحمتست و پر کرم
عاشق او هم وجود و هم عدم
کفر و ایمان عاشق آن کبریا
مس و نقره بندهٔ آن کیمیا
بخش ۱۲۱ – در بیان آنک موسی و فرعون هر دو مسخر مشیتاند چنانک زهر و پازهر و ظلمات و نور و مناجات کردن فرعون بخلوت تا ناموس نشکند
موسی و فرعون معنی را رهی
ظاهر آن ره دارد و این بیرهی
روز موسی پیش حق نالان شده
نیمشب فرعون هم گریان بده
کین چه غلست ای خدا بر گردنم
ورنه غل باشد کی گوید من منم
زانک موسی را منور کردهای
مر مرا زان هم مکدر کردهای
زانک موسی را تو مهرو کردهای
ماه جانم را سیهرو کردهای
بهتر از ماهی نبود استارهام
چون خسوف آمد چه باشد چارهام
نوبتم گر رب و سلطان میزنند
مه گرفت و خلق پنگان میزنند
میزنند آن طاس و غوغا میکنند
ماه را زان زخمه رسوا میکنند
من که فرعونم ز خلق ای وای من
زخم طاس آن ربی الاعلای من
خواجهتاشانیم اما تیشهات
میشکافد شاخ را در بیشهات
باز شاخی را موصل میکند
شاخ دیگر را معطل میکند
شاخ را بر تیشه دستی هست نی
هیچ شاخ از دست تیشه جست نی
حق آن قدرت که آن تیشه تراست
از کرم کن این کژیها را تو راست
باز با خود گفته فرعون ای عجب
من نه دریا ربناام جمله شب
در نهان خاکی و موزون میشوم
چون به موسی میرسم چون میشوم
رنگ زر قلب دهتو میشود
پیش آتش چون سیهرو میشود
نه که قلب و قالبم در حکم اوست
لحظهای مغزم کند یک لحظه پوست
سبز گردم چونک گوید کشت باش
زرد گردم چونک گوید زشت باش
لحظهای ماهم کند یک دم سیاه
خود چه باشد غیر این کار اله
پیش چوگانهای حکم کن فکان
میدویم اندر مکان و لامکان
چونک بیرنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد
چون به بیرنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
گر ترا آید برین نکته سئوال
رنگ کی خالی بود از قیل و قال
این عجب کین رنگ از بیرنگ خاست
رنگ با بیرنگ چون در جنگ خاست
اصل روغن ز آب افزون میشود
عاقبت با آب ضد چون میشود
چونک روغن را ز آب اسرشتهاند
آب با روغن چرا ضد گشتهاند
چون گل از خارست و خار از گل چرا
هر دو در جنگند و اندر ماجرا
یا نه جنگست این برای حکمتست
همچو جنگ خر فروشان صنعتست
یا نه اینست و نه آن حیرانیست
گنج باید جست این ویرانیست
آنچ تو گنجش توهم میکنی
زان توهم گنج را گم میکنی
چون عمارت دان تو وهم و رایها
گنج نبود در عمارت جایها
در عمارت هستی و جنگی بود
نیست را از هستها ننگی بود
نه که هست از نیستی فریاد کرد
بلک نیست آن هست را واداد کرد
تو مگو که من گریزانم ز نیست
بلک او از تو گریزانست بیست
ظاهرا میخواندت او سوی خود
وز درون میراندت با چوب رد
نعلهای بازگونهست ای سلیم
نفرت فرعون میدان از کلیم
بخش ۱۲۲ – سبب حرمان اشقیا از دو جهان کی خسر الدنیا و اخرة
چون حکیمک اعتقادی کرده است
کآسمان بیضه زمین چون زرده است
گفت سایل چون بماند این خاکدان
در میان این محیط آسمان
همچو قندیلی معلق در هوا
نه باسفل میرود نه بر علا
آن حکیمش گفت کز جذب سما
از جهات شش بماند اندر هوا
چون ز مغناطیس قبهٔ ریخته
درمیان ماند آهنی آویخته
آن دگر گفت آسمان با صفا
کی کشد در خود زمین تیره را
بلک دفعش میکند از شش جهات
زان بماند اندر میان عاصفات
پس ز دفع خاطر اهل کمال
جان فرعونان بماند اندر ضلال
پس ز دفع این جهان و آن جهان
ماندهاند این بیرهان بی این و آن
سر کشی از بندگان ذوالجلال
دان که دارند از وجود تو ملال
کهربا دارند چون پیدا کنند
کاه هستی ترا شیدا کنند
کهربای خویش چون پنهان کنند
زود تسلیم ترا طغیان کنند
آنچنان که مرتبهٔ حیوانیست
کو اسیر و سغبهٔ انسانیست
مرتبهٔ انسان به دست اولیا
سغبه چون حیوان شناسش ای کیا
بندهٔ خود خواند احمد در رشاد
جمله عالم را بخوان قل یا عباد
عقل تو همچون شتربان تو شتر
میکشاند هر طرف در حکم مر
عقل عقلند اولیا و عقلها
بر مثال اشتران تا انتها
اندریشان بنگر آخر ز اعتبار
یک قلاووزست جان صد هزار
چه قلاووز و چه اشتربان بیاب
دیدهای کان دیده بیند آفتاب
یک جهان در شب بمانده میخدوز
منتظر موقوف خورشیدست و روز
اینت خورشیدی نهان در ذرهای
شیر نر در پوستین برهای
اینت دریایی نهان در زیر کاه
پا برین که هین منه با اشتباه
اشتباهی و گمانی را درون
رحمت حقست بهر رهنمون
هر پیمبر فرد آمد در جهان
فرد بود آن رهنمایش در نهان
عالک کبری بقدرت سحر کرد
کرد خود را در کهین نقشی نورد
ابلهانش فرد دیدند و ضعیف
کی ضعیفست آن که با شه شد حریف
ابلهان گفتند مردی بیش نیست
وای آنکو عاقبتاندیش نیست
بخش ۱۲۳ – حقیر و بیخصم دیدن دیدههای حس صالح و ناقهٔ صالح علیهالسلام را چون خواهد کی حق لشکری را هلاک کند در نظر ایشان حقیر نماید خصمان را و اندک اگرچه غالب باشد آن خصم و یقللکم فی اعینهم لیقضی الله امرا کان مفعولا
ناقهٔ صالح بصورت بد شتر
پی بریدندش ز جهل آن قوم مر
از برای آب چون خصمش شدند
نان کور و آب کور ایشان بدند
ناقة الله آب خورد از جوی و میغ
آب حق را داشتند از حق دریغ
ناقهٔ صالح چو جسم صالحان
شد کمینی در هلاک طالحان
تا بر آن امت ز حکم مرگ و درد
ناقةالله و سقیاها چه کرد
شحنهٔ قهر خدا زیشان بجست
خونبهای اشتری شهری درست
روح همچون صالح و تن ناقه است
روح اندر وصل و تن در فاقه است
روح صالح قابل آفات نیست
زخم بر ناقه بود بر ذات نیست
روح صالح قابل آزار نیست
نور یزدان سغبهٔ کفار نیست
حق از آن پیوست با جسمی نهان
تاش آزارند و بینند امتحان
بیخبر کزار این آزار اوست
آب این خم متصل با آب جوست
زان تعلق کرد با جسمی اله
تا که گردد جمله عالم را پناه
ناقهٔ جسم ولی را بنده باش
تا شوی با روح صالح خواجهتاش
گفت صالح چونک کردید این حسد
بعد سه روز از خدا نقمت رسد
بعد سه روز دگر از جانستان
آفتی آید که دارد سه نشان
رنگ روی جملهتان گردد دگر
رنگ رنگ مختلف اندر نظر
روز اول رویتان چون زعفران
در دوم رو سرخ همچون ارغوان
در سوم گردد همه روها سیاه
بعد از آن اندر رسد قهر اله
گر نشان خواهید از من زین وعید
کرهٔ ناقه به سوی که دوید
گر توانیدش گرفتن چاره هست
ورنه خود مرغ امید از دام جست
کس نتانست اندر آن کره رسید
رفت در کهسارها شد ناپدید
گفت دیدیت آن قضا معلن شدست
صورت اومید را گردن زدست
کرهٔ ناقه چه باشد خاطرش
که بجا آرید ز احسان و برش
گر بجا آید دلش رستید از آن
ورنه نومیدیت و ساعد را گزان
چون شنیدند این وعید منکدر
چشم بنهادند و آن را منتظر
روز اول روی خود دیدند زرد
میزدند از ناامیدی آه سرد
سرخ شد روی همه روز دوم
نوبت اومید و توبه گشت گم
شد سیه روز سیم روی همه
حکم صالح راست شد بی ملحمه
ون همه در ناامیدی سر زدند
همچو مرغان در دو زانو آمدند
در نبی آورد جبریل امین
شرح این زانو زدن را جاثمین
زانو آن دم زن که تعلیمت کنند
وز چنین زانو زدن بیمت کنند
منتظر گشتند زخم قهر را
قهر آمد نیست کرد آن شهر را
صالح از خلوت بسوی شهر رفت
شهر دید اندر میان دود و نفت
ناله از اجزای ایشان میشنید
نوحه پیدا نوحهگویان ناپدید
ز استخوانهاشان شنید او نالهها
اشکریزان جانشان چون ژالهها
صالح آن بشنید و گریه ساز کرد
نوحه بر نوحهگران آغاز کرد
گفت ای قومی به باطل زیسته
وز شما من پیش حق بگریسته
حق بگفته صبر کن بر جورشان
پندشان ده بس نماند از دورشان
من بگفته پند شد بند از جفا
شیر پند از مهر جوشد وز صفا
بس که کردید از جفا بر جای من
شیر پند افسرد در رگهای من
حق مرا گفته ترا لطفی دهم
بر سر آن زخمها مرهم نهم
صاف کرده حق دلم را چون سما
روفته از خاطرم جور شما
در نصیحت من شده بار دگر
گفته امثال و سخنها چون شکر
شیر تازه از شکر انگیخته
شیر و شهدی با سخن آمیخته
در شما چون زهر گشته آن سخن
زانک زهرستان بدیت از بیخ و بن
چون شوم غمگین که غم شد سرنگون
غم شما بودیت ای قوم حرون
هیچ کس بر مرگ غم نوحه کند
ریش سر چون شد کسی مو بر کند
رو بخود کرد و بگفت ای نوحهگر
نوحهات را مینیرزند آن نفر
کژ مخوان ای راستخوانندهٔ مبین
کیف آسی خلف قوم ظالمین
باز اندر چشم و دل او گریه یافت
رحمتی بیعلتی در وی بتافت
قطره میبارید و حیران گشته بود
قطرهای بیعلت از دریای جود
عقل او میگفت کین گریه ز چیست
بر چنان افسوسیان شاید گریست
بر چه میگریی بگو بر فعلشان
بر سپاه کینهتوز بد نشان
بر دل تاریک پر زنگارشان
بر زبان زهر همچون مارشان
بر دم و دندان سگسارانهشان
بر دهان و چشم کزدم خانهشان
بر ستیز و تسخر و افسوسشان
شکر کن چون کرد حق محبوسشان
دستشان کژ پایشان کژ چشم کژ
مهرشان کژ صلحشان کژ خشم کژ
از پی تقلید و معقولات نقل
پا نهاده بر سر این پیر عقل
پیرخر نه جمله گشته پیر خر
از ریای چشم و گوش همدگر
از بهشت آورد یزدان بندگان
تا نمایدشان سقر پروردگان
بخش ۱۲۴ – در معنی آنک مرج البحرین یلتقیان بینهما برزخ لا یبغیان
اهل نار و خلد را بین همدکان
در میانشان برزخ لایبغیان
اهل نار و اهل نور آمیخته
در میانشان کوه قاف انگیخته
همچو در کان خاک و زر کرد اختلاط
در میانشان صد بیابان و رباط
همچنانک عقد در در و شبه
مختلط چون میهمان یکشبه
بحر را نیمیش شیرین چون شکر
طعم شیرین رنگ روشن چون قمر
نیم دیگر تلخ همچون زهر مار
طعم تلخ و رنگ مظلم همچو قار
هر دو بر هم میزنند از تحت و اوج
بر مثال آب دریا موج موج
صورت بر هم زدن از جسم تنگ
اختلاط جانها در صلح و جنگ
موجهای صلح بر هم میزند
کینهها از سینهها بر میکند
موجهای جنگ بر شکل دگر
مهرها را میکند زیر و زبر
مهر تلخان را به شیرین میکشد
زانک اصل مهرها باشد رشد
قهر شیرین را به تلخی میبرد
تلخ با شیرین کجا اندر خورد
تلخ و شیرین زین نظر ناید پدید
از دریچهٔ عاقبت دانند دید
چشم آخربین تواند دید راست
چشم آخربین غرورست و خطاست
ای بسا شیرین که چون شکر بود
لیک زهر اندر شکر مضمر بود
آنک زیرکتر ببو بشناسدش
و آن دگر چون بر لب و دندان زدش
پس لبش ردش کند پیش از گلو
گرچه نعره میزند شیطان کلوا
و آن دگر را در گلو پیدا کند
و آن دگر را در بدن رسوا کند
وان دگر را در حدث سوزش دهد
ذوق آن زخم جگردوزش دهد
وان دگر را بعد ایام و شهور
وان دگر را بعد مرگ از قعر گور
ور دهندش مهلت اندر قعر گور
لابد آن پیدا شود یوم النشور
هر نبات و شکری را در جهان
مهلتی پیداست از دور زمان
سالها باید که اندر آفتاب
لعل یابد رنگ و رخشانی و تاب
باز تره در دو ماه اندر رسد
باز تا سالی گل احمر رسد
بهر این فرمود حق عز و جل
سورة الانعام در ذکر اجل
این شنیدی مو بمویت گوش باد
آب حیوانست خوردی نوش باد
آب حیوان خوان مخوان این را سخن
روح نو بین در تن حرف کهن
نکتهٔ دیگر تو بشنو ای رفیق
همچو جان او سخت پیدا و دقیق
در مقامی هست هم این زهر مار
از تصاریف خدایی خوشگوار
در مقامی زهر و در جایی دوا
در مقامی کفر و در جایی روا
گرچه آنجا او گزند جان بود
چون بدینجا در رسد درمان بود
آب در غوره ترش باشد ولیک
چون به انگوری رسد شیرین و نیک
باز در خم او شود تلخ و حرام
در مقام سرکگی نعم الادام
بخش ۱۲۵ – در معنی آنک آنچ ولی کند مرید را نشاید گستاخی کردن و همان فعل کردن کی حلوا طبیب را زیان ندارد اما بیماران را زیان دارد و سرما و برف انگور را زیان ندارد اما غوره را زیان دارد کی در راهست کی لیغفرلک الله ما تقدم من ذنبک و ما تاخر
گر ولی زهری خورد نوشی شود
ور خورد طالب سیههوشی شود
رب هب لی از سلیمان آمدست
که مده غیر مرا این ملک دست
تو مکن با غیر من این لطف و جود
این حسد را ماند اما آن نبود
نکتهٔ لا ینبغی میخوان بجان
سر من بعدی ز بخل او مدان
بلک اندر ملک دید او صد خطر
موبمو ملک جهان بد بیم سر
بیم سر با بیم سر با بیم دین
امتحانی نیست ما را مثل این
پس سلیمان همتی باید که او
بگذرد زین صد هزاران رنگ و بو
با چنان قوت که او را بود هم
موج آن ملکش فرو میبست دم
ون برو بنشست زین اندوه گرد
بر همه شاهان عالم رحم کرد
شد شفیع و گفت این ملک و لوا
با کمالی ده که دادی مر مرا
هرکه را بدهی و بکنی آن کرم
او سلیمانست وانکس هم منم
او نباشد بعدی او باشد معی
خود معی چه بود منم بیمدعی
شرح این فرضست گفتن لیک من
باز میگردم به قصهٔ مرد و زن
بخش ۱۲۶ – مخلص ماجرای عرب و جفت او
ماجرای مرد و زن را مخلصی
باز میجوید درون مخلصی
ماجرای مرد و زن افتاد نقل
آن مثال نفس خود میدان و عقل
این زن و مردی که نفسست و خرد
نیک بایستست بهر نیک و بد
وین دو بایسته درین خاکیسرا
روز و شب در جنگ و اندر ماجرا
زن همیخواهد حویج خانگاه
یعنی آب رو و نان و خوان و جاه
نفس همچون زن پی چارهگری
گاه خاکی گاه جوید سروری
عقل خود زین فکرها آگاه نیست
در دماغش جز غم الله نیست
گرچه سر قصه این دانهست و دام
صورت قصه شنو اکنون تمام
گر بیان معنوی کافی شدی
خلق عالم عاطل و باطل بدی
گر محبت فکرت و معنیستی
صورت روزه و نمازت نیستی
هدیههای دوستان با همدگر
نیست اندر دوستی الا صور
تا گواهی داده باشد هدیهها
بر محبتهای مضمر در خفا
زانک احسانهای ظاهر شاهدند
بر محبتهای سر ای ارجمند
شاهدت گه راست باشد گه دروغ
مست گاهی از می و گاهی ز دوغ
دوغ خورده مستیی پیدا کند
های هوی و سرگرانیها کند
آن مرایی در صیام و در صلاست
تا گمان آید که او مست ولاست
حاصل افعال برونی دیگرست
تا نشان باشد بر آنچ مضمرست
یا رب این تمییز ده ما را بخواست
تا شناسیم آن نشان کژ ز راست
حس را تمییز دانی چون شود
آنک حس ینظر بنور الله بود
ور اثر نبود سبب هم مظهرست
همچو خویشی کز محبت مخبرست
نبود آنک نور حقش شد امام
مر اثر را یا سببها را غلام
یا محبت در درون شعله زند
زفت گردد وز اثر فارغ کند
حاجتش نبود پی اعلام مهر
چون محبت نور خود زد بر سپهر
هست تفصیلات تا گردد تمام
این سخن لیکن بجو تو والسلام
گرچه شد معنی درین صورت پدید
صورت از معنی قریبست و بعید
در دلالت همچو آبند و درخت
چون بماهیت روی دورند سخت
ترک ماهیات و خاصیات گو
شرح کن احوال آن دو ماهرو
بخش ۱۲۷ – دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش و سوگند خوردن کی درین تسلیم مرا حیلتی و امتحانی نیست
مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف
حکم داری تیغ برکش از غلاف
هرچه گویی من ترا فرمان برم
در بد و نیک آمد آن ننگرم
در وجود تو شوم من منعدم
چون محبم حب یعمی و یصم
گفت زن آهنگ برم میکنی
یا بحیلت کشف سرم میکنی
گفت والله عالم السر الخفی
کافرید از خاک آدم را صفی
در سه گز قالب که دادش وا نمود
هر چه در الواح و در ارواح بود
تا ابد هرچه بود او پیش پیش
درس کرد از علم الاسماء خویش
تا ملک بیخود شد از تدریس او
قدس دیگر یافت از تقدیس او
آن گشادیشان کز آدم رو نمود
در گشاد آسمانهاشان نبود
در فراخی عرصهٔ آن پاک جان
تنگ آمد عرصهٔ هفت آسمان
گفت پیغامبر که حق فرموده است
من نگنجم هیچ در بالا و پست
در زمین و آسمان و عرش نیز
من نگنجم این یقین دان ای عزیز
در دل مؤمن بگنجم ای عجب
گر مرا جویی در آن دلها طلب
گفت ادخل فی عبادی تلتقی
جنة من رویتی یا متقی
عرش با آن نور با پهنای خویش
چون بدید آن را برفت از جای خویش
خود بزرگی عرش باشد بس مدید
لیک صورت کیست چون معنی رسید
هر ملک میگفت ما را پیش ازین
الفتی میبود بر روی زمین
تخم خدمت بر زمین میکاشتیم
زان تعلق ما عجب میداشتیم
کین تعلق چیست با این خاکمان
چون سرشت ما بدست از آسمان
الف ما انوار با ظلمات چیست
چون تواند نور با ظلمات زیست
آدما آن الف از بوی تو بود
زانک جسمت را زمین بد تار و پود
جسم خاکت را ازینجا بافتند
نور پاکت را درینجا یافتند
این که جان ما ز روحت یافتست
پیش پیش از خاک آن میتافتست
در زمین بودیم و غافل از زمین
غافل از گنجی که در وی بد دفین
چون سفر فرمود ما را زان مقام
تلخ شد ما را از آن تحویل کام
تا که حجتها همی گفتیم ما
که به جای ما کی آید ای خدا
نور این تسبیح و این تهلیل را
میفروشی بهر قال و قیل را
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید ازطریق انبساط
هرچه آید بر زبانتان بیحذر
همچو طفلان یگانه با پدر
زانک این دمها چه گر نالایقست
رحمت من بر غضب هم سابقست
از پی اظهار این سبق ای ملک
در تو بنهم داعیهٔ اشکال و شک
تا بگویی و نگیرم بر تو من
منکر حلمم نیارد دم زدن
صد پدر صد مادر اندر حلم ما
هر نفس زاید در افتد در فنا
حلم ایشان کف بحر حلم ماست
کف رود آید ولی دریا بجاست
خود چه گویم پیش آن در این صدف
نیست الا کف کف کف کف
حق آن کف حق آن دریای صاف
کامتحانی نیست این گفت و نه لاف
از سر مهر و صفا است و خضوع
حق آنکس که بدو دارم رجوع
گر بپیشت امتحانست این هوس
امتحان را امتحان کن یک نفس
سر مپوشان تا پدید آید سرم
امر کن تو هر چه بر وی قادرم
دل مپوشان تا پدید آید دلم
تا قبول آرم هر آنچ قابلم
چون کنم در دست من چه چاره است
درنگر تا جان من چه کاره است
بخش ۱۲۸ – تعیین کردن زن طریق طلب روزی کدخدای خود را و قبول کردن او
گفت زن یک آفتابی تافتست
عالمی زو روشنایی یافتست
نایب رحمان خلیفهٔ کردگار
شهر بغدادست از وی چون بهار
گر بپیوندی بدان شه شه شوی
سوی هر ادبیر تا کی میروی
همنشینی با شهان چون کیمیاست
چون نظرشان کیمیایی خود کجاست
چشم احمد بر ابوبکری زده
او ز یک تصدیق صدیق آمده
گفت من شه را پذیرا چون شوم
بی بهانه سوی او من چون روم
نسبتی باید مرا یا حیلتی
هیچ پیشه راست شد بیآلتی
همچو مجنونی که بشنید از یکی
که مرض آمد به لیلی اندکی
گفت آوه بی بهانه چون روم
ور بمانم از عیادت چون شوم
لیتنی کنت طبیبا حاذقا
کنت امشی نحو لیلی سابقا
قل تعالوا گفت حق ما را بدان
تا بود شرماشکنی ما را نشان
شبپران را گر نظر و آلت بدی
روزشان جولان و خوش حالت بدی
گفت چون شاه کرم میدان رود
عین هر بیآلتی آلت شود
زانک آلت دعوی است و هستی است
کار در بیآلتی و پستی است
گفت کی بیآلتی سودا کنم
تا نه من بیآلتی پیدا کنم
پس گواهی بایدم بر مفلسی
تا مرا رحمی کند شاه غنی
تو گواهی غیر گفت و گو و رنگ
وا نما تا رحم آرد شاه شنگ
کین گواهی که ز گفت و رنگ بد
نزد آن قاضی القضاة آن جرح شد
صدق میخواهد گواه حال او
تا بتابد نور او بی قال او
بخش ۱۲۹ – هدیه بردن عرب سبوی آب باران از میان بادیه سوی بغداد به امیرالمؤمنین بر پنداشت آنک آنجا هم قحط آبست
گفت زن صدق آن بود کز بود خویش
پاک برخیزی تو از مجهود خویش
آب بارانست ما را در سبو
ملکت و سرمایه و اسباب تو
این سبوی آب را بردار و رو
هدیه ساز و پیش شاهنشاه شو
گو که ما را غیر این اسباب نیست
در مفازه هیچ به زین آب نیست
گر خزینهش پر متاع فاخرست
این چنین آبش نباشد نادرست
چیست آن کوزه تن محصور ما
اندرو آب حواس شور ما
ای خداوند این خم و کوزهٔ مرا
در پذیر از فضل الله اشتری
کوزهای با پنج لولهٔ پنج حس
پاک دار این آب را از هر نجس
تا شود زین کوزه منفذ سوی بحر
تا بگیرد کوزهٔ من خوی بحر
تا چو هدیه پیش سلطانش بری
پاک بیند باشدش شه مشتری
بینهایت گردد آبش بعد از آن
پر شود از کوزهٔ من صد جهان
لولهها بر بند و پر دارش ز خم
گفت غضوا عن هوا ابصارکم
ریش او پر باد کین هدیه کراست
لایق چون او شهی اینست راست
زن نمیدانست کانجا برگذر
هست جاری دجلهای همچون شکر
در میان شهر چون دریا روان
پر ز کشتیها و شست ماهیان
رو بر سلطان و کار و بار بین
حس تجری تحتها الانهار بین
این چنین حسها و ادراکات ما
قطرهای باشد در آن نهر صفا
بخش ۱۳۰ – در نمد دوختن زن عرب سبوی آب باران را و مهر نهادن بر وی از غایت اعتقاد عرب
مرد گفت آری سبو را سر ببند
هین که این هدیهست ما را سودمند
در نمد در دوز تو این کوزه را
تا گشاید شه بهدیه روزه را
کین چنین اندر همه آفاق نیست
جز رحیق و مایهٔ اذواق نیست
زانک ایشان ز آبهای تلخ و شور
دایما پر علتاند و نیمکور
مرغ کاب شور باشد مسکنش
او چه داند جای آب روشنش
ای که اندر چشمهٔ شورست جاث
تو چه دانی شط و جیحون و فرات
ای تو نارسته ازین فانی رباط
تو چه دانی محو و سکر و انبساط
ور بدانی نقلت از اب و جدست
پیش تو این نامها چون ابجدست
ابجد و هوز چه فاش است و پدید
بر همه طفلان و معنی بس بعید
پس سبو برداشت آن مرد عرب
در سفر شد میکشیدش روز و شب
بر سبو لرزان بد از آفات دهر
هم کشیدش از بیابان تا به شهر
زن مصلا باز کرده از نیاز
رب سلم ورد کرده در نماز
که نگهدار آب ما را از خسان
یا رب آن گوهر بدان دریا رسان
گرچه شویم آگهست و پر فنست
لیک گوهر را هزاران دشمنست
خود چه باشد گوهر آب کوثرست
قطرهای زینست کاصل گوهرست
از دعاهای زن و زاری او
وز غم مرد و گرانباری او
سالم از دزدان و از آسیب سنگ
برد تا دار الخلافه بیدرنگ
دید درگاهی پر از انعامها
اهل حاجت گستریده دامها
دم بدم هر سوی صاحبحاجتی
یافته زان در عطا و خلعتی
بهر گبر و مؤمن و زیبا و زشت
همچو خورشید و مطر نی چون بهشت
دید قومی درنظر آراسته
قوم دیگر منتظر بر خاسته
خاص و عامه از سلیمان تا بمور
زنده گشته چون جهان از نفخ صور
اهل صورت در جواهر بافته
اهل معنی بحر معنی یافته
آنک بی همت چه با همت شده
وانک با همت چه با نعمت شده
بخش ۱۳۱ – در بیان آنک چنانک گدا عاشق کرمست و عاشق کریم کرم کریم هم عاشق گداست اگر گدا را صبر بیش بود کریم بر در او آید و اگر کریم را صبر بیش بود گدا بر در او آید اما صبر گدا کمال گداست و صبر کریم نقصان اوست
بانگ میآمد که ای طالب بیا
جود محتاج گدایان چون گدا
جود میجوید گدایان و ضعاف
همچو خوبان کآینه جویند صاف
روی خوبان ز آینه زیبا شود
روی احسان از گدا پیدا شود
پس ازین فرمود حق در والضحی
بانگ کم زن ای محمد بر گدا
چون گدا آیینهٔ جودست هان
دم بود بر روی آیینه زیان
آن یکی جودش گدا آرد پدید
و آن دگر بخشد گدایان را مزید
پس گدایان آیت جود حقند
وانک با حقند جود مطلقند
وانک جز این دوست او خود مردهایست
او برین در نیست نقش پردهایست
بخش ۱۳۲ – فرق میان آنک درویش است به خدا و تشنهٔ خدا و میان آنک درویش است از خدا و تشنهٔ غیرستنقش درویشست او نه اهل نان
نقش سگ را تو مینداز استخوان
فقر لقمه دارد او نه فقر حق
پیش نقش مردهای کم نه طبق
ماهی خاکی بود درویش نان
شکل ماهی لیک از دریا رمان
مرغ خانهست او نه سیمرغ هوا
لوت نوشد او ننوشد از خدا
عاشق حقست او بهر نوال
نیست جانش عاشق حسن و جمال
گر توهم میکند او عشق ذات
ذات نبود وهم اسما و صفات
وهم مخلوقست و مولود آمدست
حق نزاییدهست او لم یولدست
عاشق تصویر و وهم خویشتن
کی بود از عاشقان ذوالمنن
عاشق آن وهم اگر صادق بود
آن مجاز او حقیقتکش شود
شرح میخواهد بیان این سخن
لیک میترسم ز افهام کهن
فهمهای کهنهٔ کوتهنظر
صد خیال بد در آرد در فکر
بر سماع راست هر کس چیر نیست
لقمهٔ هر مرغکی انجیر نیست
خاصه مرغی مردهای پوسیدهای
پرخیالی اعمیی بیدیدهای
نقش ماهی را چه دریا و چه خاک
رنگ هندو را چه صابون و چه زاک
نقش اگر غمگین نگاری بر ورق
او ندارد از غم و شادی سبق
صورتش غمگین و او فارغ از آن
صورتش خندان و او زان بینشان
وین غم و شادی که اندر دل حظیست
پیش آن شادی و غم جز نقش نیست
صورت غمگین نقش از بهر ماست
تا که ما را یاد آید راه راست
صورت خندان نقش از بهر تست
تا از آن صورت شود معنی درست
نقشهایی کاندرین حمامهاست
از برون جامهکن چون جامههاست
تا برونی جامهها بینی و بس
جامه بیرون کن درآ ای همنفس
زانک با جامه درون سو راه نیست
تن ز جان جامه ز تن آگاه نیست
بخش ۱۳۳ – پیش آمدن نقیبان و دربانان خلیفه از بهر اکرام اعرابی و پذیرفتن هدیهٔ او را
آن عرابی از بیابان بعید
بر در دار الخلافه چون رسید
پس نقیبان پیش او باز آمدند
بس گلاب لطف بر جیبش زدند
حاجت او فهمشان شد بی مقال
کار ایشان بد عطا پیش از سئوال
پس بدو گفتند یا وجه العرب
از کجایی چونی از راه و تعب
گفت وجهم گر مرا وجهی دهید
بی وجوهم چون پس پشتم نهید
ای که در روتان نشان مهتری
فرتان خوشتر ز زر جعفری
ای که یک دیدارتان دیدارها
ای نثار دینتان دینارها
ای همه ینظر بنور الله شده
بهر بخشش از بر شه آمده
تا زنید آن کیمیاهای نظر
بر سر مسهای اشخاص بشر
من غریبم از بیابان آمدم
بر امید لطف سلطان آمدم
بوی لطف او بیابانها گرفت
ذرههای ریگ هم جانها گرفت
تا بدین جا بهر دینار آمدم
چون رسیدم مست دیدار آمدم
بهر نان شخصی سوی نانبا دوید
داد جان چون حسن نانبا را بدید
بهر فرجه شد یکی تا گلستان
فرجهٔ او شد جمال باغبان
همچو اعرابی که آب از چه کشید
آب حیوان از رخ یوسف چشید
رفت موسی کآتش آرد او بدست
آتشی دید او که از آتش برست
جست عیسی تا رهد از دشمنان
بردش آن جستن به چارم آسمان
دام آدم خوشهٔ گندم شده
تا وجودش خوشهٔ مردم شده
باز آید سوی دام از بهر خور
ساعد شه یابد و اقبال و فر
طفل شد مکتب پی کسب هنر
بر امید مرغ با لطف پدر
پس ز مکتب آن یکی صدری شده
ماهگانه داده و بدری شده
آمده عباس حرب از بهر کین
بهر قمع احمد و استیز دین
گشته دین را تا قیامت پشت و رو
در خلافت او و فرزندان او
من برین در طالب چیز آمدم
صدر گشتم چون به دهلیز آمدم
آب آوردم به تحفه بهر نان
بوی نانم برد تا صدر جنان
نان برون راند آدمی را از بهشت
نان مرا اندر بهشتی در سرشت
رستم از آب و ز نان همچون ملک
بیغرض گردم برین در چون فلک
بیغرض نبود بگردش در جهان
غیر جسم و غیر جان عاشقان
بخش ۱۳۴ – در بیان آنک عاشق دنیا بر مثال عاشق دیواریست کی بر و تاب آفتاب زند و جهد و جهاد نکرد تا فهم کند کی آن تاب و رونق از دیوار نیست از قرص آفتابست در آسمان چهارم لاجرم کلی دل بر دیوار نهاد چون پرتو آفتاب بفتاب پیوست او محروم ماند ابدا و حیل بینهم و بین ما یشتهون
عاشقان کل نه عشاق جزو
ماند از کل آنک شد مشتاق جزو
چونک جزوی عاشق جزوی شود
زود معشوقش بکل خود رود
ریش گاو و بندهٔ غیر آمد او
غرقه شد کف در ضعیفی در زد او
نیست حاکم تا کند تیمار او
کار خواجهٔ خود کند یا کار او
بخش ۱۳۵ – مثل عرب اذا زنیت فازن بالحرة و اذا سرقت فاسرق الدرة
فازن بالحرة پی این شد مثل
فاسرق الدرة بدین شد منتقل
بنده سوی خواجه شد او ماند زار
بوی گل شد سوی گل او ماند خار
او بمانده دور از مطلوب خویش
سعی ضایع رنج باطل پای ریش
همچو صیادی که گیرد سایهای
سایه کی گردد ورا سرمایهای
سایهٔ مرغی گرفته مرد سخت
مرغ حیران گشته بر شاخ درخت
کین مدمغ بر کی میخندد عجب
اینت باطل اینت پوسیده سبب
ور تو گویی جزو پیوستهٔ کلست
خار میخور خار مقرون گلست
جز ز یک رو نیست پیوسته به کل
ورنه خود باطل بدی بعث رسل
چون رسولان از پی پیوستنند
پس چه پیوندندشان چون یک تنند
این سخن پایان ندارد ای غلام
روز بیگه شد حکایت کن تمام
بخش ۱۳۶ – سپردن عرب هدیه را یعنی سبو را به غلامان خلیفه
آن سبوی آب را در پیش داشت
تخم خدمت رادر آن حضرت بکاشت
گفت این هدیه بدان سلطان برید
سایل شه را ز حاجت وا خرید
آب شیرین و سبوی سبز و نو
ز آب بارانی که جمع آمد بگو
خنده میآمد نقیبان را از آن
لیک پذرفتند آن را همچو جان
زانک لطف شاه خوب با خبر
کرده بود اندر همه ارکان اثر
خوی شاهان در رعیت جا کند
چرخ اخضر خاک را خضرا کند
شه چو حوضی دان حشم چون لولهها
آب از لوله روان در گولهها
چونک آب جمله از حوضیست پاک
هر یکی آبی دهد خوش ذوقناک
ور در آن حوض آب شورست و پلید
هر یکی لوله همان آرد پدید
زانک پیوستست هر لوله به حوض
خوض کن در معنی این حرف خوض
لطف شاهنشاه جان بیوطن
چون اثر کردست اندر کل تن
لطف عقل خوشنهاد خوشنسب
چون همه تن را در آرد در ادب
عشق شنگ بیقرار بی سکون
چون در آرد کل تن را در جنون
لطف آب بحر کو چون کوثرست
سنگریزهش جمله در و گوهرست
هر هنر که استا بدان معروف شد
جان شاگردان بدان موصوف شد
پیش استاد اصولی هم اصول
خواند آن شاگرد چست با حصول
پیش استاد فقیه آن فقهخوان
فقه خواند نه اصول اندر بیان
پیش استادی که او نحوی بود
جان شاگردش ازو نحوی شود
باز استادی که او محو رهست
جان شاگردش ازو محو شهست
زین همه انواع دانش روز مرگ
دانش فقرست ساز راه و برگ
بخش ۱۳۷ – حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند
هیچ دانی آشنا کردن بگو
گفت نی ای خوشجواب خوبرو
گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زانک کشتی غرق این گردابهاست
محو میباید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی بیخطر در آب ران
آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد
چون بمردی تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
ای که خلقان را تو خر میخواندهای
این زمان چون خر برین یخ ماندهای
گر تو علامه زمانی در جهان
نک فنای این جهان بین وین زمان
مرد نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحو محو آموختیم
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
در کم آمد یابی ای یار شگرف
آن سبوی آب دانشهای ماست
وان خلیفه دجلهٔ علم خداست
ما سبوها پر به دجله میبریم
گرنه خر دانیم خود را ما خریم
باری اعرابی بدان معذور بود
کو ز دجله غافل و بس دور بود
گر ز دجله با خبر بودی چو ما
او نبردی آن سبو را جا بجا
بلک از دجله چو واقف آمدی
آن سبو را بر سر سنگی زدی
بخش ۱۳۸ – قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بینیازی از آن هدیه و از آن سبو
چون خلیفه دید و احوالش شنید
آن سبو را پر ز زر کرد و مزید
آن عرب را کرد از فاقه خلاص
داد بخششها و خلعتهای خاص
کین سبو پر زر به دست او دهید
چونک واگردد سوی دجلهش برید
از ره خشک آمدست و از سفر
از ره دجلهش بود نزدیکتر
چون به کشتی در نشست و دجله دید
سجده میکرد از حیا و میخمید
کای عجب لطف این شه وهاب را
وان عجبتر کو ستد آن آب را
چون پذیرفت از من آن دریای جود
آنچنان نقد دغل را زود زود
کل عالم را سبو دان ای پسر
کو بود از علم و خوبی تا بسر
قطرهای از دجلهٔ خوبی اوست
کان نمیگنجد ز پری زیر پوست
گنج مخفی بد ز پری چاک کرد
خاک را تابانتر از افلاک کرد
گنج مخفی بد ز پری جوش کرد
خاک را سلطان اطلسپوش کرد
ور بدیدی شاخی از دجلهٔ خدا
آن سبو را او فنا کردی فنا
آنک دیدندش همیشه بی خودند
بیخودانه بر سبو سنگی زدند
ای ز غیرت بر سبو سنگی زده
وان شکستت خود درستی آمده
خم شکسته آب ازو ناریخته
صد درستی زین شکست انگیخته
جزو جزو خم برقصست و بحال
عقل جزوی را نموده این محال
نه سبو پیدا درین حالت نه آب
خوش ببین والله اعلم بالصواب
چون در معنی زنی بازت کنند
پر فکرت زن که شهبازت کنند
پر فکرت شد گلآلود و گران
زانک گلخواری ترا گل شد چو نان
نان گلست و گوشت کمتر خور ازین
تا نمانی همچو گل اندر زمین
چون گرسنه میشوی سگ میشوی
تند و بد پیوند و بدرگ میشوی
چون شدی تو سیر مرداری شدی
بیخبر بی پا چو دیواری شدی
پس دمی مردار و دیگر دم سگی
چون کنی در راه شیران خوشتگی
آلت اشکار خود جز سگ مدان
کمترک انداز سگ را استخوان
زانک سگ چون سیر شد سرکش شود
کی سوی صید و شکار خوش دود
آن عرب را بینوایی میکشید
تا بدان درگاه و آن دولت رسید
در حکایت گفتهایم احسان شاه
در حق آن بینوای بیپناه
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق
از دهانش میجهد در کوی عشق
گر بگوید فقه فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه
ور بگوید کفر دارد بوی دین
آید از گفت شکش بوی یقین
کف کژ کز بهر صدقی خاستست
اصل صاف آن فرع را آراستست
آن کفش را صافی و محقوق دان
همچو دشنام لب معشوق دان
گشته آن دشنام نامطلوب او
خوش ز بهر عارض محبوب او
گر بگوید کژ نماید راستی
ای کژی که راست را آراستی
از شکر گر شکل نانی میپزی
طعم قند آید نه نان چون میمزی
ور بیابد مؤمنی زرین وثن
کی هلد آن را برای هر شمن
بلک گیرد اندر آتش افکند
صورت عاریتش را بشکند
تا نماند بر ذهب شکل وثن
زانک صورت مانعست و راهزن
ذات زرش داد ربانیتست
نقش بت بر نقد زر عاریتست
بهر کیکی تو گلیمی را مسوز
وز صداع هر مگس مگذار روز
بتپرستی چون بمانی در صور
صورتش بگذار و در معنی نگر
مرد حجی همره حاجی طلب
خواه هندو خواه ترک و یا عرب
منگر اندر نقش و اندر رنگ او
بنگر اندر عزم و در آهنگ او
گر سیاهست او همآهنگ توست
تو سپیدش خوان که همرنگ توست
این حکایت گفته شد زیر و زبر
همچو فکر عاشقان بی پا و سر
سر ندارد چون ز ازل بودست پیش
پا ندارد با ابد بودست خویش
بلک چون آبست هر قطره از آن
هم سرست و پا و هم بی هر دوان
حاش لله این حکایت نیست هین
نقد حال ما و تست این خوش ببین
زانک صوفی با کر و با فر بود
هرچ آن ماضیست لا یذکر بود
هم عرب ما هم سبو ما هم ملک
جمله ما یؤفک عنه من افک
عقل را شو دان و زن این نفس و طمع
این دو ظلمانی و منکر عقل شمع
بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست
زانک کل را گونهگونه جزوهاست
جزو کل نی جزوها نسبت به کل
نی چو بوی گل که باشد جزو گل
لطف سبزه جزو لطف گل بود
بانگ قمری جزو آن بلبل بود
گر شوم مشغول اشکال و جواب
تشنگان را کی توانم داد آب
گر تو اشکالی بکلی و حرج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
احتما کن احتما ز اندیشهها
فکر شیر و گور و دلها بیشهها
احتماها بر دواها سرورست
زانک خاریدن فزونی گرست
احتما اصل دوا آمد یقین
احتما کن قوت جانت ببین
قابل این گفتهها شو گوشوار
تا که از زر سازمت من گوشوار
حلقه در گوش مه زرگر شوی
تا به ماه و تا ثریا بر شوی
اولا بشنو که خلق مختلف
مختلف جانند تا یا از الف
در حروف مختلف شور و شکیست
گرچه از یک رو ز سر تا پا یکیست
از یکی رو ضد و یک رو متحد
از یکی رو هزل و از یک روی جد
پس قیامت روز عرض اکبرست
عرض او خواهد که با زیب و فرست
هر که چون هندوی بدسوداییست
روز عرضش نوبت رسواییست
چون ندارد روی همچون آفتاب
او نخواهد جز شبی همچون نقاب
برگ یک گل چون ندارد خار او
شد بهاران دشمن اسرار او
وانک سر تا پا گلست و سوسنست
پس بهار او را دو چشم روشنست
خار بیمعنی خزان خواهد خزان
تا زند پهلوی خود با گلستان
تا بپوشد حسن آن و ننگ این
تا نبینی رنگ آن و زنگ این
پس خزان او را بهارست و حیات
یک نماید سنگ و یاقوت زکات
باغبان هم داند آن را در خزان
لیک دید یک به از دید جهان
خود جهان آن یک کس است او ابلهست
هر ستاره بر فلک جزو مهست
پس همیگویند هر نقش و نگار
مژده مژده نک همی آید بهار
تا بود تابان شکوفه چون زره
کی کنند آن میوهها پیدا گره
چون شکوفه ریخت میوه سر کند
چونک تن بشکست جان سر بر زند
میوه معنی و شکوفه صورتش
آن شکوفه مژده میوه نعمتش
چون شکوفه ریخت میوه شد پدید
چونک آن کم شد شد این اندر مزید
تا که نان نشکست قوت کی دهد
ناشکسته خوشهها کی میدهد
تا هلیله نشکند با ادویه
کی شود خود صحتافزا ادویه
بخش ۱۳۹ – در صفت پیر و مطاوعت وی
ای ضیاء الحق حسامالدین بگیر
یک دو کاغذ بر فزا در وصف پیر
گرچه جسم نازکت را زور نیست
لیک بی خورشید ما را نور نیست
گرچه مصباح و زجاجه گشتهای
لیک سرخیل دلی سررشتهای
چون سر رشته به دست و کام تست
درهای عقد دل ز انعام تست
بر نویس احوال پیر راهدان
پیر را بگزین و عین راه دان
پیر تابستان و خلقان تیر ماه
خلق مانند شبند و پیر ماه
کردهام بخت جوان را نام پیر
کو ز حق پیرست نه از ایام پیر
او چنان پیرست کش آغاز نیست
با چنان در یتیم انباز نیست
خود قویتر میشود خمر کهن
خاصه آن خمری که باشد من لدن
پیر را بگزین که بی پیر این سفر
هست بس پر آفت و خوف و خطر
آن رهی که بارها تو رفتهای
بی قلاوز اندر آن آشفتهای
پس رهی را که ندیدستی تو هیچ
هین مرو تنها ز رهبر سر مپیچ
گر نباشد سایهٔ او بر تو گول
پس ترا سرگشته دارد بانگ غول
غولت از ره افکند اندر گزند
از تو داهیتر درین ره بس بدند
از نبی بشنو ضلال رهروان
که چه شان کرد آن بلیس بدروان
صد هزاران ساله راه از جاده دور
بردشان و کردشان ادبیر و عور
استخوانهاشان ببین و مویشان
عبرتی گیر و مران خر سویشان
گردن خر گیر و سوی راه کش
سوی رهبانان و رهدانان خوش
هین مهل خر را و دست از وی مدار
زانک عشق اوست سوی سبزهزار
گر یکی دم تو به غفلت وا هلیش
او رود فرسنگها سوی حشیش
دشمن راهست خر مست علف
ای که بس خر بنده را کرد او تلف
گر ندانی ره هر آنچ خر بخواست
عکس آن کن خود بود آن راه راست
شاوروهن و آنگه خالفوا
ان من لم یعصهن تالف
با هوا و آرزو کم باش دوست
چون یضلک عن سبیل الله اوست
این هوا را نشکند اندر جهان
هیچ چیزی همچو سایهٔ همرهان
بخش ۱۴۰ – وصیت کردن رسول صلیاللهعلیهوسلم مر علی را کرماللهوجهه کی چون هر کسی به نوع طاعتی تقرب جوید به حق تو تقرب جوی به صحبت عاقل و بندهٔ خاص تا ازیشان همه پیشقدمتر باشی
گفت پیغامبر علی را کای علی
شیر حقی پهلوان پردلی
لیک بر شیری مکن هم اعتماد
اندر آ در سایهٔ نخل امید
اندر آ در سایهٔ آن عاقلی
کش نداند برد از ره ناقلی
ظل او اندر زمین چون کوه قاف
روح او سیمرغ بس عالیطواف
گر بگویم تا قیامت نعت او
هیچ آن را مقطع و غایت مجو
در بشر روپوش کردست آفتاب
فهم کن والله اعلم بالصواب
یا علی از جملهٔ طاعات راه
بر گزین تو سایهٔ خاص اله
هر کسی در طاعتی بگریختند
خویشتن را مخلصی انگیختند
تو برو در سایهٔ عاقل گریز
تا رهی زان دشمن پنهانستیز
از همه طاعات اینت بهترست
سبق یابی بر هر آن سابق که هست
چون گرفتت پیر هین تسلیم شو
همچو موسی زیر حکم خضر رو
صبر کن بر کار خضری بی نفاق
تا نگوید خضر رو هذا فراق
گرچه کشتی بشکند تو دم مزن
گرچه طفلی را کشد تو مو مکن
دست او را حق چو دست خویش خواند
تا ید الله فوق ایدیهم براند
دست حق میراندش زندهش کند
زنده چه بود جان پایندهش کند
هرکه تنها نادرا این ره برید
هم به عون همت پیران رسید
دست پیر از غایبان کوتاه نیست
دست او جز قبضه الله نیست
غایبان را چون چنین خلعت دهند
حاضران از غایبان لا شک بهاند
غایبان را چون نواله میدهند
پیش مهمان تا چه نعمتها نهند
کو کسی کو پیش شه بندد کمر
تا کسی کو هست بیرون سوی در
چون گزیدی پیر نازکدل مباش
سست و ریزیده چو آب و گل مباش
ور بهر زخمی تو پر کینه شوی
پس کجا بیصیقل آیینه شوی
بخش ۱۴۱ – کبودی زدن قزوینی بر شانهگاه صورت شیر و پشیمان شدن او به سبب زخم سوزن
این حکایت بشنو از صاحب بیان
در طریق و عادت قزوینیان
بر تن و دست و کتفها بیگزند
از سر سوزن کبودیها زنند
سوی دلاکی بشد قزوینیی
که کبودم زن بکن شیرینیی
گفت چه صورت زنم ای پهلوان
گفت بر زن صورت شیر ژیان
طالعم شیرست نقش شیر زن
جهد کن رنگ کبودی سیر زن
گفت بر چه موضعت صورت زنم
گفت بر شانه گهم زن آن رقم
چونک او سوزن فرو بردن گرفت
درد آن در شانهگه مسکن گرفت
پهلوان در ناله آمد کای سنی
مر مرا کشتی چه صورت میزنی
گفت آخر شیر فرمودی مرا
گفت از چه عضو کردی ابتدا
گفت از دمگاه آغازیدهام
گفت دم بگذار ای دو دیدهام
از دم و دمگاه شیرم دم گرفت
دمگه او دمگهم محکم گرفت
شیر بیدم باش گو ای شیرساز
که دلم سستی گرفت از زخم گاز
جانب دیگر گرفت آن شخص زخم
بیمحابا و مواسایی و رحم
بانگ کرد او کین چه اندامست ازو
گفت این گوشست ای مرد نکو
گفت تا گوشش نباشد ای حکیم
گوش را بگذار و کوته کن گلیم
جانب دیگر خلش آغاز کرد
باز قزوینی فغان را ساز کرد
کین سوم جانب چه اندامست نیز
گفت اینست اشکم شیر ای عزیز
گفت تا اشکم نباشد شیر را
گشت افزون درد کم زن زخمها
خیره شد دلاک و پس حیران بماند
تا بدیر انگشت در دندان بماند
بر زمین زد سوزن از خشم اوستاد
گفت در عالم کسی را این فتاد
شیر بیدم و سر و اشکم کی دید
اینچنین شیری خدا خود نافرید
ای برادر صبر کن بر درد نیش
تا رهی از نیش نفس گبر خویش
کان گروهی که رهیدند از وجود
چرخ و مهر و ماهشان آرد سجود
هر که مرد اندر تن او نفس گبر
مر ورا فرمان برد خورشید و ابر
چون دلش آموخت شمع افروختن
آفتاب او را نیارد سوختن
گفت حق در آفتاب منتجم
ذکر تزاور کذی عن کهفهم
خار جمله لطف چون گل میشود
پیش جزوی کو سوی کل میرود
چیست تعظیم خدا افراشتن
خویشتن را خوار و خاکی داشتن
چیست توحید خدا آموختن
خویشتن را پیش واحد سوختن
گر همیخواهی که بفروزی چو روز
هستی همچون شب خود را بسوز
هستیت در هست آن هستینواز
همچو مس در کیمیا اندر گداز
در من و سخت کردستی دو دست
هست این جمله خرابی از دو هست
بخش ۱۴۲ – رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر به شکار
شیر و گرگ و روبهی بهر شکار
رفته بودند از طلب در کوهسار
تا به پشت همدگر بر صیدها
سخت بر بندند بار قیدها
هر سه با هم اندر آن صحرای ژرف
صیدها گیرند بسیار و شگرف
گرچه زیشان شیر نر را ننگ بود
لیک کرد اکرام و همراهی نمود
این چنین شه را ز لشکر زحمتست
لیک همره شد جماعت رحمتست
این چنین مه را ز اختر ننگهاست
او میان اختران بهر سخاست
امر شاورهم پیمبر را رسید
گرچه رایی نیست رایش را ندید
در ترازو جو رفیق زر شدست
نه از آن که جو چو زر جوهر شدست
روح قالب را کنون همره شدست
مدتی سگ حارس درگه شدست
چونک رفتند این جماعت سوی کوه
در رکاب شیر با فر و شکوه
گاو کوهی و بز و خرگوش زفت
یافتند و کار ایشان پیش رفت
هر که باشد در پی شیر حراب
کم نیاید روز و شب او را کباب
چون ز که در پیشه آوردندشان
کشته و مجروح و اندر خون کشان
گرگ و روبه را طمع بود اندر آن
که رود قسمت به عدل خسروان
عکس طمع هر دوشان بر شیر زد
شیر دانست آن طمعها را سند
هر که باشد شیر اسرار و امیر
او بداند هر چه اندیشد ضمیر
هین نگه دار ای دل اندیشهخو
دل ز اندیشهٔ بدی در پیش او
داند و خر را همیراند خموش
در رخت خندد برای رویپوش
شیر چون دانست آن وسواسشان
وا نگفت و داشت آن دم پاسشان
لیک با خود گفت بنمایم سزا
مر شما را ای خسیسان گدا
مر شما را بس نیامد رای من
ظنتان اینست در اعطای من
ای عقول و رایتان از رای من
از عطاهای جهانآرای من
نقش با نقاش چه سگالد دگر
چون سگالش اوش بخشید و خبر
این چنین ظن خسیسانه بمن
مر شما را بود ننگان زمن
ظانین بالله ظن السؤ را
گر نبرم سر بود عین خطا
وا رهانم چرخ را از ننگتان
تا بماند در جهان این داستان
شیر با این فکر میزد خنده فاش
بر تبسمهای شیر ایمن مباش
مال دنیا شد تبسمهای حق
کرد ما را مست و مغرور و خلق
فقر و رنجوری بهستت ای سند
کان تبسم دام خود را بر کند
بخش ۱۴۳ – امتحان کردن شیر گرگ را و گفتن کی پیش آی ای گرگ بخش کن صیدها را میان ما
گفت شیر ای گرگ این را بخش کن
معدلت را نو کن ای گرگ کهن
نایب من باش در قسمتگری
تا پدید آید که تو چه گوهری
گفت ای شه گاو وحشی بخش تست
آن بزرگ و تو بزرگ و زفت و چست
بز مرا که بز میانهست و وسط
روبها خرگوش بستان بی غلط
شیر گفت ای گرگ چون گفتی بگو
چونک من باشم تو گویی ما و تو
گرگ خود چه سگ بود کو خویش دید
پیش چون من شیر بی مثل و ندید
گفت پیش آ ای خری کو خود خرید
پیشش آمد پنجه زد او را درید
چون ندیدش مغز و تدبیر رشید
در سیاست پوستش از سر کشید
گفت چون دید منت ز خود نبرد
این چنین جان را بباید زار مرد
چون نبودی فانی اندر پیش من
ضل آمد مر ترا گردن زدن
کل شیء هالک جز وجه او
چون نهای در وجه او هستی مجو
هر که اندر وجه ما باشد فنا
کل شیء هالک نبود جزا
زانک در الاست او از لا گذشت
هر که در الاست او فانی نگشت
هر که بر در او من و ما میزند
رد بابست او و بر لا میتند
بخش ۱۴۴ – قصه آنکس کی در یاری بکوفت از درون گفت کیست آن گفت منم گفت چون تو توی در نمیگشایم هیچ کس را از یاران نمیشناسم کی او من باشد برو
آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش کیستی ای معتمد
گفت من گفتش برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد کی وا رهاند از نفاق
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر
پخته گشت آن سوخته پس باز گشت
باز گرد خانهٔ همباز گشت
حلقه زد بر در بصد ترس و ادب
تا بنجهد بیادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست آن
گفت بر در هم توی ای دلستان
گفت اکنون چون منی ای من در آ
نیست گنجایی دو من را در سرا
نیست سوزن را سر رشتهٔ دوتا
چونک یکتایی درین سوزن در آ
رشته را با سوزن آمد ارتباط
نیست در خور با جمل سم الخیاط
کی شود باریک هستی جمل
جز بمقراض ریاضات و عمل
دست حق باید مر آن را ای فلان
کو بود بر هر محالی کن فکان
هر محال از دست او ممکن شود
هر حرون از بیم او ساکن شود
اکمه و ابرص چه باشد مرده نیز
زنده گردد از فسون آن عزیز
و آن عدم کز مرده مردهتر بود
در کف ایجاد او مضطر بود
کل یوم هو فی شان بخوان
مر ورا بی کار و بیفعلی مدان
کمترین کاریش هر روزست آن
کو سه لشکر را کند این سو روان
لشکری ز اصلاب سوی امهات
بهر آن تا در رحم روید نبات
لشکری ز ارحام سوی خاکدان
تا ز نر و ماده پر گردد جهان
لشکری از خاک زان سوی اجل
تا ببیند هر کسی حسن عمل
این سخن پایان ندارد هین بتاز
سوی آن دو یار پاک پاکباز
گفت یارش کاندر آ ای جمله من
نی مخالف چون گل و خار چمن
رشته یکتا شد غلط کم شو کنون
گر دوتا بینی حروف کاف و نون
کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را در خطوب
پس دوتا باید کمند اندر صور
گرچه یکتا باشد آن دو در اثر
گر دو پا گر چار پا ره را برد
همچو مقراض دو تا یکتا برد
آن دو همبازان گازر را ببین
هست در ظاهر خلافی زان و زین
آن یکی کرباس را در آب زد
وان دگر همباز خشکش میکند
باز او آن خشک را تر میکند
گوییا ز استیزه ضد بر میتند
لیک این دو ضد استیزهنما
یکدل و یککار باشد در رضا
هر نبی و هر ولی را ملکیست
لیک تا حق میبرد جمله یکیست
چونک جمع مستمع را خواب برد
سنگهای آسیا را آب برد
رفتن این آب فوق آسیاست
رفتنش در آسیا بهر شماست
چون شما را حاجت طاحون نماند
آب را در جوی اصلی باز راند
ناطقه سوی دهان تعلیم راست
ورنه خود آن نطق را جویی جداست
میرود بی بانگ و بی تکرارها
تحتها الانهار تا گلزارها
ای خدا جان را تو بنما آن مقام
کاندرو بیحرف میروید کلام
تا که سازد جان پاک از سر قدم
سوی عرصهٔ دور و پنهای عدم
عرصهای بس با گشاد و با فضا
وین خیال و هست یابد زو نوا
تنگتر آمد خیالات از عدم
زان سبب باشد خیال اسباب غم
باز هستی تنگتر بود از خیال
زان شود در وی قمر همچون هلال
باز هستی جهان حس و رنگ
تنگتر آمد که زندانیست تنگ
علت تنگیست ترکیب و عدد
جانب ترکیب حسها میکشد
زان سوی حس عالم توحید دان
گر یکی خواهی بدان جانب بران
امر کن یک فعل بود و نون و کاف
در سخن افتاد و معنی بود صاف
این سخن پایان ندارد باز گرد
تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد
بخش ۱۴۵ – ادب کردن شیر گرگ را کی در قسمت بیادبی کرده بود
گرگ را بر کند سر آن سرفراز
تا نماند دوسری و امتیاز
فانتقمنا منهم است ای گرگ پیر
چون نبودی مرده در پیش امیر
بعد از آن رو شیر با روباه کرد
گفت این را بخش کن از بهر خورد
سجده کرد و گفت کین گاو سمین
چاشتخوردت باشد ای شاه گزین
وان بز از بهر میان روز را
یخنیی باشد شه پیروز را
و آن دگر خرگوش بهر شام هم
شبچرهٔ این شاه با لطف و کرم
گفت ای روبه تو عدل افروختی
این چنین قسمت ز کی آموختی
از کجا آموختی این ای بزرگ
گفت ای شاه جهان از حال گرگ
گفت چون در عشق ما گشتی گرو
هر سه را بر گیر و بستان و برو
روبها چون جملگی ما را شدی
چونت آزاریم چون تو ما شدی
ما ترا و جمله اشکاران ترا
پای بر گردون هفتم نه بر آ
چون گرفتی عبرت از گرگ دنی
پس تو روبه نیستی شیر منی
عاقل آن باشد که عبرت گیرد از
مرگ یاران در بلای محترز
روبه آن دم بر زبان صد شکر راند
که مرا شیر از پی آن گرگ خواند
گر مرا اول بفرمودی که تو
بخش کن این را که بردی جان ازو
پس سپاس او را که ما را در جهان
کرد پیدا از پس پیشینیان
ا شنیدیم آن سیاستهای حق
بر قرون ماضیه اندر سبق
تا که ما از حال آن گرگان پیش
همچو روبه پاس خود داریم بیش
امت مرحومه زین رو خواندمان
آن رسول حق و صادق در بیان
استخوان و پشم آن گرگان عیان
بنگرید و پند گیرید ای مهان
عاقل از سر بنهد این هستی و باد
چون شنید انجام فرعونان و عاد
ور بننهد دیگران از حال او
عبرتی گیرند از اضلال او
بخش ۱۴۶ – تهدید کردن نوح علیهالسلام مر قوم را کی با من مپیچید کی من روپوشم با خدای میپیچید در میان این بحقیقت ای مخذولان
گفت نوح ای سرکشان من من نیم
من ز جان مردم بجانان میزیم
چون بمردم از حواس بوالبشر
حق مرا شد سمع و ادراک و بصر
چونک من من نیستم این دم ز هوست
پیش این دم هرکه دم زد کافر اوست
هست اندر نقش این روباه شیر
سوی این روبه نشاید شد دلیر
گر ز روی صورتش مینگروی
غره شیران ازو مینشنوی
گر نبودی نوح را از حق یدی
پس جهانی را چرا بر هم زدی
صد هزاران شیر بود او در تنی
او چو آتش بود و عالم خرمنی
چونک خرمن پاس عشر او نداشت
او چنان شعله بر آن خرمن گماشت
هر که او در پیش این شیر نهان
بیادب چون گرگ بگشاید دهان
همچو گرگ آن شیر بر دراندش
فانتقمنا منهم بر خواندش
زخم یابد همچو گرگ از دست شیر
پیش شیر ابله بود کو شد دلیر
کاشکی آن زخم بر تن آمدی
تا بدی کایمان و دل سالم بدی
قوتم بگسست چون اینجا رسید
چون توانم کرد این سر را پدید
همچو آن روبه کم اشکم کنید
پیش او روباهبازی کم کنید
جمله ما و من به پیش او نهید
ملک ملک اوست ملک او را دهید
چون فقیر آیید اندر راه راست
شیر و صید شیر خود آن شماست
زانک او پاکست و سبحان وصف اوست
بی نیازست او ز نغز و مغز و پوست
هر شکار و هر کراماتی که هست
از برای بندگان آن شهست
نیست شه را طمع بهر خلق ساخت
این همه دولت خنک آنکو شناخت
آنک دولت آفرید و دو سرا
ملک و دولتها چه کار آید ورا
پیش سبحان پس نگه دارید دل
تا نگردید از گمان بد خجل
کو ببیند سر و فکر و جست و جو
همچو اندر شیر خالص تار مو
آنک او بی نقش سادهسینه شد
نقشهای غیب را آیینه شد
سر ما را بیگمان موقن شود
زانکمؤمنآینهٔمؤمنبود
چون زند او نقد ما را بر محک
پس یقین را باز داند او ز شک
چون شود جانش محک نقدها
پس ببیند قلب را و قلب را
بخش ۱۴۷ – نشاندن پادشاه صوفیان عارف را پیش روی خویش تا چشمشان بدیشان روشن شود
پادشاهان را چنان عادت بود
این شنیده باشی ار یادت بود
دست چپشان پهلوانان ایستند
زانک دل پهلوی چپ باشد ببند
مشرف و اهل قلم بر دست راست
زانک علم خط و ثبت آن دست راست
صوفیان را پیش رو موضع دهند
کاینهٔ جانند و ز آیینه بهند
سینه صیقلها زده در ذکر و فکر
تا پذیرد آینهٔ دل نقش بکر
هر که او از صلب فطرت خوب زاد
آینه در پیش او باید نهاد
عاشق آیینه باشد روی خوب
صیقل جان آمد و تقوی القلوب
بخش ۱۴۸ – آمدن مهمان پیش یوسف علیهالسلام و تقاضا کردن یوسف علیهالسلام ازو تحفه و ارمغان
آمد از آفاق یار مهربان
یوسف صدیق را شد میهمان
کاشنا بودند وقت کودکی
بر وسادهٔ آشنایی متکی
یاد دادش جور اخوان و حسد
گفت کان زنجیر بود و ما اسد
عار نبود شیر را از سلسله
نیست ما را از قضای حق گله
شیر را بر گردن ار زنجیر بود
بر همه زنجیرسازان میر بود
گفت چون بودی ز زندان و ز چاه
گفت همچون در محاق و کاست ماه
در محاق ار ماه نو گردد دوتا
نی در آخر بدر گردد بر سما
گرچه دردانه به هاون کوفتند
نور چشم و دل شد و بیند بلند
گندمی را زیر خاک انداختند
پس ز خاکش خوشهها بر ساختند
بار دیگر کوفتندش ز آسیا
قیمتش افزود و نان شد جانفزا
باز نان را زیر دندان کوفتند
گشت عقل و جان و فهم هوشمند
باز آن جان چونک محو عشق گشت
یعجب الزراع آمد بعد کشت
این سخن پایان ندارد باز گرد
تا که با یوسف چه گفت آن نیک مرد
بعد قصه گفتنش گفت ای فلان
هین چه آوردی تو ما را ارمغان
بر در یاران تهیدست آمدن
هست بیگندم سوی طاحون شدن
حق تعالی خلق را گوید بحشر
ارمغان کو از برای روز نشر
جئتمونا و فرادی بی نوا
هم بدان سان که خلقناکم کذا
هین چه آوردید دستآویز را
ارمغانی روز رستاخیز را
یا امید بازگشتنتان نبود
وعدهٔ امروز باطلتان نمود
منکری مهمانیش را از خری
پس ز مطبخ خاک و خاکستر بری
ور نهای منکر چنین دست تهی
در در آن دوست چون پا مینهی
اندکی صرفه بکن از خواب و خور
ارمغان بهر ملاقاتش ببر
شو قلیل النوم مما یهجعون
باش در اسحار از یستغفرون
اندکی جنبش بکن همچون جنین
تا ببخشندت حواس نوربین
وز جهان چون رحم بیرون روی
از زمین در عرصهٔ واسع شوی
آنک ارض الله واسع گفتهاند
عرصهای دان انبیا را بس بلند
دل نگردد تنگ زان عرصهٔ فراخ
نخل تر آنجا نگردد خشک شاخ
حاملی تو مر حواست را کنون
کند و مانده میشوی و سرنگون
چونک محمولی نه حامل وقت خواب
ماندگی رفت و شدی بی رنج و تاب
چاشنیی دان تو حال خواب را
پیش محمولی حال اولیا
اولیا اصحاب کهفند ای عنود
در قیام و در تقلب هم رقود
میکشدشان بی تکلف در فعال
بیخبر ذات الیمین ذات الشمال
چیست آن ذات الیمین فعل حسن
چیست آن ذات الشکال اشغال تن
میرود این هر دو کار از انبیا
بیخبر زین هر دو ایشان چون صدا
گر صدایت بشنواند خیر و شر
ذات که باشد ز هر دو بیخبر
بخش ۱۴۹ – گفتن مهمان یوسف علیهالسلام کی آینهای آوردمت کی تا هر باری کی در وی نگری روی خوب خویش را بینی مرا یاد کنی
گفت یوسف هین بیاور ارمغان
او ز شرم این تقاضا زد فغان
گفت من چند ارمغان جستم ترا
ارمغانی در نظر نامد مرا
حبهای را جانب کان چون برم
قطرهای را سوی عمان چون برم
زیره را من سوی کرمان آورم
گر به پیش تو دل و جان آورم
نیست تخمی کاندرین انبار نیست
غیر حسن تو که آن را یار نیست
لایق آن دیدم که من آیینهای
پیش تو آرم چو نور سینهای
تا ببینی روی خوب خود در آن
ای تو چون خورشید شمع آسمان
آینه آوردمت ای روشنی
تا چو بینی روی خود یادم کنی
آینه بیرون کشید او از بغل
خوب را آیینه باشد مشتغل
آینهٔ هستی چه باشد نیستی
نیستی بر گر تو ابله نیستی
هستی اندر نیستی بتوان نمود
مالداران بر فقیر آرند جود
آینهٔ صافی نان خود گرسنهست
سوخته هم آینهٔ آتشزنهست
نیستی و نقص هر جایی که خاست
آینهٔ خوبی جمله پیشههاست
چونک جامه چست و دوزیده بود
مظهر فرهنگ درزی چون شود
ناتراشیده همی باید جذوع
تا دروگر اصل سازد یا فروع
خواجهٔ اشکستهبند آنجا رود
کاندر آنجا پای اشکسته بود
کی شود چون نیست رنجور نزار
آن جمال صنعت طب آشکار
خواری و دونی مسها بر ملا
گر نباشد کی نماید کیمیا
نقصها آیینهٔ وصف کمال
و آن حقارت آینهٔ عز و جلال
زانک ضد را ضد کند پیدا یقین
زانک با سر که پدیدست انگبین
هر که نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود ده اسپه تاخت
زان نمیپرد به سوی ذوالجلال
کو گمانی میبرد خود را کمال
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذو دلال
از دل و از دیدهات بس خون رود
تا ز تو این معجبی بیرون شود
علت ابلیس انا خیری بدست
وین مرض در نفس هر مخلوق هست
گرچه خود را بس شکسته بیند او
آب صافی دان و سرگین زیر جو
چون بشوراند ترا در امتحان
آب سرگین رنگ گردد در زمان
در تگ جو هست سرگین ای فتی
گرچه جو صافی نماید مر ترا
هست پیر راهدان پر فطن
باغهای نفس کل را جوی کن
جوی خود را کی تواند پاک کرد
نافع از علم خدا شد علم مرد
کی تراشد تیغ دستهٔ خویش را
رو به جراحی سپار این ریش را
بر سر هر ریش جمع آمد مگس
تا نبیند قبح ریش خویش کس
آن مگس اندیشهها وان مال تو
ریش تو آن ظلمت احوال تو
ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر
آن زمان ساکن شود درد و نفیر
تا که پندارد که صحت یافتست
پرتو مرهم بر آنجا تافتست
هین ز مرهم سر مکش ای پشتریش
و آن ز پرتو دان مدان از اصل خویش
بخش ۱۵۰ – مرتد شدن کاتب وحی به سبب آنک پرتو وحی برو زد آن آیت را پیش از پیغامبر صلی الله علیه و سلم بخواند گفت پس من هم محل وحیم
پیش از عثمان یکی نساخ بود
کو به نسخ وحی جدی مینمود
چون نبی از وحی فرمودی سبق
او همان را وا نبشتی بر ورق
پرتو آن وحی بر وی تافتی
او درون خویش حکمت یافتی
عین آن حکمت بفرمودی رسول
زین قدر گمراه شد آن بوالفضول
کانچ میگوید رسول مستنیر
مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر
پرتو اندیشهاش زد بر رسول
قهر حق آورد بر جانش نزول
هم ز نساخی بر آمد هم ز دین
شد عدو مصطفی و دین بکین
مصطفی فرمود کای گبر عنود
چون سیه گشتی اگر نور از تو بود
گر تو ینبوع الهی بودیی
این چنین آب سیه نگشودیی
تا که ناموسش به پیش این و آن
نشکند بر بست این او را دهان
اندرون میسوختش هم زین سبب
توبه کردن مینیارست این عجب
آه میکرد و نبودش آه سود
چون در آمد تیغ و سر را در ربود
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسا بسته به بند ناپدید
کبر و کفر آن سان ببست آن راه را
که نیارد کرد ظاهر آه را
گفت اغلالا فهم به مقمحون
نیست آن اغلال بر ما از برون
خلفهم سدا فاغشیناهم
مینبیند بند را پیش و پس او
رنگ صحرا دارد آن سدی که خاست
او نمیداند که آن سد قضاست
شاهد تو سد روی شاهدست
مرشد تو سد گفت مرشدست
ای بسا کفار را سودای دین
بندشان ناموس و کبر آن و این
بند پنهان لیک از آهن بتر
بند آهن را کند پاره تبر
بند آهن را توان کردن جدا
بند غیبی را نداند کس دوا
مرد را زنبور اگر نیشی زند
طبع او آن لحظه بر دفعی تند
زخم نیش اما چو از هستی تست
غم قوی باشد نگردد درد سست
شرح این از سینه بیرون میجهد
لیک میترسم که نومیدی دهد
نی مشو نومید و خود را شاد کن
پیش آن فریادرس فریاد کن
کای محب عفو از ما عفو کن
ای طبیب رنج ناسور کهن
عکس حکمت آن شقی را یاوه کرد
خود مبین تا بر نیارد از تو گرد
ای برادر بر تو حکمت جاریهست
آن ز ابدالست و بر تو عاریهست
گرچه در خود خانه نوری یافتست
آن ز همسایهٔ منور تافتست
شکر کن غره مشو بینی مکن
گوش دار و هیچ خودبینی مکن
صد دریغ و درد کین عاریتی
امتان را دور کرد از امتی
من غلام آن که او در هر رباط
خویش را واصل نداند بر سماط
بس رباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن در رسد یک روز مرد
گرچه آهن سرخ شد او سرخ نیست
پرتو عاریت آتشزنیست
گر شود پر نور روزن یا سرا
تو مدان روشن مگر خورشید را
هر در و دیوار گوید روشنم
پرتو غیری ندارم این منم
پس بگوید آفتاب ای نارشید
چونک من غارب شوم آید پدید
سبزهها گویند ما سبز از خودیم
شاد و خندانیم و بس زیبا خدیم
فصل تابستان بگوید ای امم
خویش را بینید چون من بگذرم
تن همینازد به خوبی و جمال
روح پنهان کرده فر و پر و بال
گویدش ای مزبله تو کیستی
یک دو روز از پرتو من زیستی
غنج و نازت مینگنجد در جهان
باش تا که من شوم از تو جهان
گرمدارانت ترا گوری کنند
طعمهٔ ماران و مورانت کنند
بینی از گند تو گیرد آن کسی
کو به پیش تو همیمردی بسی
پرتو روحست نطق و چشم و گوش
پرتو آتش بود در آب جوش
آنچنانک پرتو جان بر تنست
پرتو ابدال بر جان منست
جان جان چو واکشد پا را ز جان
جان چنان گردد که بیجان تن بدان
سر از آن رو مینهم من بر زمین
تا گواه من بود در روز دین
یوم دین که زلزلت زلزالها
این زمین باشد گواه حالها
گو تحدث جهرة اخبارها
در سخن آید زمین و خارهها
فلسفی منکر شود در فکر و ظن
گو برو سر را بر آن دیوار زن
نطق آب و نطق خاک و نطق گل
هست محسوس حواس اهل دل
فلسفی کو منکر حنانه است
از حواس اولیا بیگانه است
گوید او که پرتو سودای خلق
بس خیالات آورد در رای خلق
بلک عکس آن فساد و کفر او
این خیال منکری را زد برو
فلسفی مر دیو را منکر شود
در همان دم سخرهٔ دیوی بود
گر ندیدی دیو را خود را ببین
بی جنون نبود کبودی بر جبین
هر که را در دل شک و پیچانیست
در جهان او فلسفی پنهانیست
مینماید اعتقاد و گاه گاه
آن رگ فلسف کند رویش سیاه
الحذر ای مؤمنان کان در شماست
در شما بس عالم بیمنتهاست
جمله هفتاد و دو ملت در توست
وه که روزی آن بر آرد از تو دست
هر که او را برگ آن ایمان بود
همچو برگ از بیم این لرزان بود
بر بلیس و دیو زان خندیدهای
که تو خود را نیک مردم دیدهای
چون کند جان بازگونه پوستین
چند وا ویلی بر آید ز اهل دین
بر دکان هر زرنما خندان شدست
زانک سنگ امتحان پنهان شدست
پردهای ستار از ما بر مگیر
باش اندر امتحان ما را مجیر
قلب پهلو میزند با زر به شب
انتظار روز میدارد ذهب
با زبان حال زر گوید که باش
ای مزور تا بر آید روز فاش
صد هزاران سال ابلیس لعین
بود ز ابدال و امیر المؤمنین
پنجه زد با آدم از نازی که داشت
گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت
بخش ۱۵۱ – دعا کردن بلعمباعور کی موسی و قومش را از این شهر کی حصار دادهاند بی مراد باز گردان و مستجاب شدن دعای او
بلعم با عور را خلق جهان
سغبه شد مانند عیسی زمان
سجدهٔ ناوردند کس را دون او
صحت رنجور بود افسون او
پنجه زد با موسی از کبر و کمال
آنچنان شد که شنیدستی تو حال
صد هزار ابلیس و بلعم در جهان
همچنین بودست پیدا و نهان
این دو را مشهور گردانید اله
تا که باشد این دو بر باقی گواه
این دو دزد آویخت از دار بلند
ورنه اندر قهر بس دزدان بدند
این دو را پرچم به سوی شهر برد
کشتگان قهر را نتوان شمرد
نازنینی تو ولی در حد خویش
الله الله پا منه از حد بیش
گر زنی بر نازنینتر از خودت
در تگ هفتم زمین زیر آردت
قصهٔ عاد و ثمود از بهر چیست
تا بدانی کانبیا را نازکیست
این نشان خسف و قذف و صاعقه
شد بیان عز نفس ناطقه
جمله حیوان را پی انسان بکش
جمله انسان را بکش از بهر هش
هش چه باشد عقل کل هوشمند
هوش جزوی هش بود اما نژند
جمله حیوانات وحشی ز آدمی
باشد از حیوان انسی در کمی
خون آنها خلق را باشد سبیل
زانک وحشیاند از عقل جلیل
عزت وحشی بدین افتاد پست
که مر انسان را مخالف آمدست
پس چه عزت باشدت ای نادره
چون شدی تو حمر مستنفره
خر نشاید کشت از بهر صلاح
چون شود وحشی شود خونش مباح
گرچه خر را دانش زاجر نبود
هیچ معذورش نمیدارد ودود
پس چو وحشی شد از آن دم آدمی
کی بود معذور ای یار سمی
لاجرم کفار را شد خون مباح
همچو وحشی پیش نشاب و رماح
جفت و فرزندانشان جمله سبیل
زانک بیعقلند و مردود و ذلیل
باز عقلی کو رمد از عقل عقل
کرد از عقلی به حیوانات نقل
بخش ۱۵۲ – اعتماد کردن هاروت و ماروت بر عصمت خویش و امیری اهل دنیا خواستن و در فتنه افتادن
همچو هاروت و چو ماروت شهیر
از بطر خوردند زهرآلود تیر
اعتمادی بودشان بر قدس خویش
چیست بر شیر اعتماد گاومیش
گرچه او با شاخ صد چاره کند
شاخ شاخش شیر نر پاره کند
گر شود پر شاخ همچون خارپشت
شیر خواهد گاو را ناچار کشت
گرچه صرصر پس درختان میکند
با گیاه تر وی احسان میکند
بر ضعیفی گیاه آن باد تند
رحم کرد ای دل تو از قوت ملند
تیشه را ز انبوهی شاخ درخت
کی هراس آید ببرد لخت لخت
لیک بر برگی نکوبد خویش را
جز که بر نیشی نکوبد نیش را
شعله را ز انبوهی هیزم چه غم
کی رمد قصاب از خیل غنم
پیش معنی چیست صورت بس زبون
چرخ را معنیش میدارد نگون
تو قیاس از چرخ دولابی بگیر
گردشش از کیست از عقل مشیر
گردش این قالب همچون سپر
هست از روح مستر ای پسر
گردش این باد از معنی اوست
همچو چرخی کان اسیر آب جوست
جر و مد و دخل و خرج این نفس
از کی باشد جز ز جان پر هوس
گاه جیمش میکند گه حا و دال
گاه صلحش میکند گاهی جدال
گه یمینش میبرد گاهی یسار
که گلستانش کند گاهیش خار
همچنین این باد را یزدان ما
کرده بد بر عاد همچون اژدها
باز هم آن باد را بر مؤمنان
کرده بد صلح و مراعات و امان
گفت المعنی هوالله شیخ دین
بحر معنیهای رب العالمین
جمله اطباق زمین و آسمان
همچو خاشاکی در آن بحر روان
حملهها و رقص خاشاک اندر آب
هم ز آب آمد به وقت اضطراب
چونک ساکن خواهدش کرد از مرا
سوی ساحل افکند خاشاک را
چون کشد از ساحلش در موجگاه
آن کند با او که آتش با گیاه
این حدیث آخر ندارد باز ران
جانب هاروت و ماروت ای جوان
بخش ۱۵۳ – باقی قصهٔ هاروت و ماروت و نکال و عقوبت ایشان هم در دنیا بچاه بابل
چون گناه و فسق خلقان جهان
میشدی بر هر دو روشن آن زمان
دست خاییدن گرفتندی ز خشم
لیک عیب خود ندیدندی به چشم
خویش در آیینه دید آن زشت مرد
رو بگردانید از آن و خشم کرد
خویشبین چون از کسی جرمی بدید
آتشی در وی ز دوزخ شد پدید
حمیت دین خواند او آن کبر را
ننگرد در خویش نفس گبر را
حمیت دین را نشانی دیگرست
که از آن آتش جهانی اخضرست
گفت حقشان گر شما روشن گرید
در سیهکاران مغفل منگرید
شکر گویید ای سپاه و چاکران
رستهاید از شهوت و از چاکران
گر از آن معنی نهم من بر شما
مر شما را بیش نپذیرد سما
عصمتی که مر شما را در تنست
آن ز عکس عصمت و حفظ منست
آن ز من بینید نه از خود هین و هین
تا نچربد بر شما دیو لعین
آنچنان که کاتب وحی رسول
دید حکمت در خود و نور اصول
خویش را هم صوت مرغان خدا
میشمرد آن بد صفیری چون صدا
لحن مرغان را اگر واصف شوی
بر مراد مرغ کی واقف شوی
گر بیاموزی صفیر بلبلی
تو چه دانی کو چه دارد با گلی
ور بدانی باشد آن هم از گمان
چون ز لبجنبان گمانهای کران
بخش ۱۵۴ – به عیادت رفتن کر بر همسایهٔ رنجور خویش
آن کری را گفت افزون مایهای
که ترا رنجور شد همسایهای
گفت با خود کر که با گوش گران
من چه دریابم ز گفت آن جوان
خاصه رنجور و ضعیف آواز شد
لیک باید رفت آنجا نیست بد
چون ببینم کان لبش جنبان شود
من قیاسی گیرم آن را هم ز خود
چون بگویم چونی ای محنتکشم
او بخواهد گفت نیکم یا خوشم
من بگویم شکر چه خوردی ابا
او بگوید شربتی یا ماش با
من بگویم صحه نوشت کیست آن
از طبیبان پیش تو گوید فلان
من بگویم بس مبارکپاست او
چونک او آمد شود کارت نکو
پای او را آزمودستیم ما
هر کجا شد میشود حاجت روا
این جوابات قیاسی راست کرد
پیش آن رنجور شد آن نیکمرد
گفت چونی گفت مردم گفت شکر
شد ازین رنجور پر آزار و نکر
کین چه شکرست او مگر با ما بدست
کر قیاسی کرد و آن کژ آمدست
بعد از آن گفتش چه خوردی گفت زهر
گفت نوشت باد افزون گشت قهر
بعد از آن گفت از طبیبان کیست او
که همیآید به چاره پیش تو
گفت عزرائیل میآید برو
گفت پایش بس مبارک شاد شو
کر برون آمد بگفت او شادمان
شکر کش کردم مراعات این زمان
گفت رنجور این عدو جان ماست
ما ندانستیم کو کان جفاست
خاطر رنجور جویان شد سقط
تا که پیغامش کند از هر نمط
چون کسی که خورده باشد آش بد
میبشوراند دلش تا قی کند
کظم غیظ اینست آن را قی مکن
تا بیابی در جزا شیرین سخن
چون نبودش صبر میپیچید او
کین سگ زنروسپی حیز کو
تا بریزم بر وی آنچ گفته بود
کان زمان شیر ضمیرم خفته بود
چون عیادت بهر دلآرامیست
این عیادت نیست دشمن کامیست
تا ببیند دشمن خود را نزار
تا بگیرد خاطر زشتش قرار
بس کسان کایشان ز طاعت گمرهند
ل به رضوان و ثواب آن دهند
خود حقیقت معصیت باشد خفی
بس کدر کان را تو پنداری صفی
همچو آن کر کو همی پنداشتست
کو نکویی کرد و آن بر عکس جست
او نشسته خوش که خدمت کردهام
حق همسایه بجا آوردهام
بهر خود او آتشی افروختست
در دل رنجور و خود را سوختست
فاتقوا النار التی اوقدتم
انکم فی المعصیه ازددتم
گفت پیغامبر به یک صاحبریا
صل انک لم تصل یا فتی
از برای چارهٔ این خوفها
آمد اندر هر نمازی اهدنا
کین نمازم را میامیز ای خدا
با نماز ضالین و اهل ریا
از قیاسی که بکرد آن کر گزین
صحبت دهساله باطل شد بدین
خاصه ای خواجه قیاس حس دون
اندر آن وحیی که هست از حد فزون
گوش حس تو به حرف ار در خورست
دان که گوش غیبگیر تو کرست
بخش ۱۵۵ – اول کسی کی در مقابلهٔ نص قیاس آورد ابلیس بود
اول آن کس کین قیاسکها نمود
پیش انوار خدا ابلیس بود
گفت نار از خاک بی شک بهترست
من ز نار و او ز خاک اکدرست
پس قیاس فرع بر اصلش کنیم
او ز ظلمت ما ز نور روشنیم
گفت حق نه بلک لا انساب شد
زهد و تقوی فضل را محراب شد
این نه میراث جهان فانی است
که به انسابش بیابی جانی است
بلک این میراثهای انبیاست
وارث این جانهای اتقیاست
پور آن بوجهل شد مؤمن عیان
پور آن نوح نبی از گمرهان
زادهٔ خاکی منور شد چو ماه
زادهٔ آتش توی رو روسیاه
این قیاسات و تحری روز ابر
یا بشب مر قبله را کردست حبر
لیک با خورشید و کعبه پیش رو
این قیاس و این تحری را مجو
کعبه نادیده مکن رو زو متاب
از قیاس الله اعلم بالصواب
چون صفیری بشنوی از مرغ حق
ظاهرش را یاد گیری چون سبق
وانگهی از خود قیاساتی کنی
مر خیال محض را ذاتی کنی
اصطلاحاتیست مر ابدال را
که نباشد زان خبر اقوال را
منطق الطیری به صوت آموختی
صد قیاس و صد هوس افروختی
همچو آن رنجور دلها از تو خست
کر بپندار اصابت گشته مست
کاتب آن وحی زان آواز مرغ
برده ظنی کو بود همباز مرغ
مرغ پری زد مرورا کور کرد
نک فرو بردش به قعر مرگ و درد
هین به عکسی یا به ظنی هم شما
در میفتید از مقامات سما
گرچه هاروتید و ماروت و فزون
از همه بر بام نحن الصافون
بر بدیهای بدان رحمت کنید
بر منی و خویشبین لعنت کنید
هین مبادا غیرت آید از کمین
سرنگون افتید در قعر زمین
هر دو گفتند ای خدا فرمان تراست
بی امان تو امانی خود کجاست
این همی گفتند و دلشان میطپید
بد کجا آید ز ما نعم العبید
خار خار دو فرشته هم نهشت
تا که تخم خویشبینی را نکشت
پس همی گفتند کای ارکانیان
بی خبر از پاکی روحانیان
ما برین گردون تتقها میتنیم
بر زمین آییم و شادروان زنیم
عدل توزیم و عبادت آوریم
باز هر شب سوی گردون بر پریم
تا شویم اعجوبهٔ دور زمان
تا نهیم اندر زمین امن و امان
آن قیاس حال گردون بر زمین
راست ناید فرق دارد در کمین
بخش ۱۵۶ – در بیان آنک حال خود و مستی خود پنهان باید داشت از جاهلان
بشنو الفاظ حکیم پردهای
سر همانجا نه که باده خوردهای
چونک از میخانه مستی ضال شد
تسخر و بازیچهٔ اطفال شد
میفتد او سو به سو بر هر رهی
در گل و میخنددش هر ابلهی
او چنین و کودکان اندر پیش
بیخبر از مستی و ذوق میش
خلق اطفالند جز مست خدا
نیست بالغ جز رهیده از هوا
گفت دنیا لعب و لهوست و شما
کودکیت و راست فرماید خدا
از لعب بیرون نرفتی کودکی
بی ذکات روح کی باشد ذکی
چون جماع طفل دان این شهوتی
که همی رانند اینجا ای فتی
آن جماع طفل چه بود بازیی
با جماع رستمی و غازیی
جنگ خلقان همچو جنگ کودکان
جمله بیمعنی و بیمغز و مهان
جمله با شمشیر چوبین جنگشان
جمله در لا ینفعی آهنگشان
جمله شان گشته سواره بر نیی
کین براق ماست یا دلدلپیی
حاملند و خود ز جهل افراشته
راکب و محمول ره پنداشته
باش تا روزی که محمولان حق
اسپتازان بگذرند از نه طبق
تعرج الروح الیه و الملک
من عروج الروح یهتز الفلک
همچو طفلان جملهتان دامنسوار
گوشهٔ دامن گرفته اسپوار
از حق ان الظن لا یغنی رسید
مرکب ظن بر فلکها کی دوید
اغلب الظنین فی ترجیح ذا
لا تماری الشمس فی توضیحها
آنگهی بینید مرکبهای خویش
مرکبی سازیدهایت از پای خویش
وهم و فکر و حس و ادراک شما
همچو نی دان مرکب کودک هلا
علمهای اهل دل حمالشان
علمهای اهل تن احمالشان
علم چون بر دل زند یاری شود
علم چون بر تن زند باری شود
گفت ایزد یحمل اسفاره
بار باشد علم کان نبود ز هو
علم کان نبود ز هو بی واسطه
آن نپاید همچو رنگ ماشطه
لیک چون این بار را نیکو کشی
بار بر گیرند و بخشندت خوشی
هین مکش بهر هوا آن بار علم
تا ببینی در درون انبار علم
تا که بر رهوار علم آیی سوار
بعد از آن افتد ترا از دوش بار
از هواها کی رهی بی جام هو
ای ز هو قانع شده با نام هو
از صفت وز نام چه زاید خیال
و آن خیالش هست دلال وصال
دیدهای دلال بی مدلول هیچ
تا نباشد جاده نبود غول هیچ
هیچ نامی بی حقیقت دیدهای
یا ز گاف و لام گل گل چیدهای
اسم خواندی رو مسمی را بجو
مه به بالا دان نه اندر آب جو
گر ز نام و حرف خواهی بگذری
پاک کن خود را ز خود هین یکسری
همچو آهن ز آهنی بی رنگ شو
در ریاضت آینهٔ بی زنگ شو
خویش را صافی کن از اوصاف خود
تا ببینی ذات پاک صاف خود
بینی اندر دل علوم انبیا
بی کتاب و بی معید و اوستا
گفت پیغامبر که هست از امتم
کو بود هم گوهر و هم همتم
مر مرا زان نور بیند جانشان
که من ایشان را همیبینم بدان
بی صحیحین و احادیث و روات
بلک اندر مشرب آب حیات
سر امسینا لکردیا بدان
راز اصبحنا عرابیا بخوان
ور مثالی خواهی از علم نهان
قصهگو از رومیان و چینیان
بخش ۱۵۷ – قصهٔ مری کردن رومیان و چینیان در علم نقاشی و صورتگری
چینیان گفتند ما نقاشتر
رومیان گفتند ما را کر و فر
گفت سلطان امتحان خواهم درین
کز شماها کیست در دعوی گزین
اهل چین و روم چون حاضر شدند
رومیان در علم واقفتر بدند
چینیان گفتند یک خانه به ما
خاص بسپارید و یک آن شما
بود دو خانه مقابل در بدر
زان یکی چینی ستد رومی دگر
چینیان صد رنگ از شه خواستند
پس خزینه باز کرد آن ارجمند
هر صباحی از خزینه رنگها
چینیان را راتبه بود از عطا
رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ
در خور آید کار را جز دفع زنگ
در فرو بستند و صیقل میزدند
همچو گردون ساده و صافی شدند
از دو صد رنگی به بیرنگی رهیست
رنگ چون ابرست و بیرنگی مهیست
هرچه اندر ابر ضو بینی و تاب
آن ز اختر دان و ماه و آفتاب
چینیان چون از عمل فارغ شدند
از پی شادی دهلها میزدند
شه در آمد دید آنجا نقشها
میربود آن عقل را و فهم را
بعد از آن آمد به سوی رومیان
پرده را بالا کشیدند از میان
عکس آن تصویر و آن کردارها
زد برین صافی شده دیوارها
هر چه آنجا دید اینجا به نمود
دیده را از دیدهخانه میربود
رومیان آن صوفیانند ای پدر
بی ز تکرار و کتاب و بی هنر
لیک صیقل کردهاند آن سینهها
پاک از آز و حرص و بخل و کینهها
آن صفای آینه وصف دلست
صورت بی منتها را قابلست
صورت بیصورت بی حد غیب
ز آینهٔ دل تافت بر موسی ز جیب
گرچه آن صورت نگنجد در فلک
نه بعرش و فرش و دریا و سمک
زانک محدودست و معدودست آن
آینهٔ دل را نباشد حد بدان
عقل اینجا ساکت آمد یا مضل
زانک دل یا اوست یا خود اوست دل
عکس هر نقشی نتابد تا ابد
جز ز دل هم با عدد هم بی عدد
تا ابد هر نقش نو کاید برو
مینماید بی حجابی اندرو
اهل صیقل رستهاند از بوی و رنگ
هر دمی بینند خوبی بی درنگ
نقش و قشر علم را بگذاشتند
رایت عین الیقین افراشتند
رفت فکر و روشنایی یافتند
نحر و بحر آشنایی یافتند
مرگ کین جمله ازو در وحشتند
میکنند این قوم بر وی ریشخند
کس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر نه بر گهر
گرچه نحو و فقه را بگذاشتند
لیک محو فقر را بر داشتند
تا نقوش هشت جنت تافتست
لوح دلشان را پذیرا یافتست
برترند از عرش و کرسی و خلا
ساکنان مقعد صدق خدا
بخش ۱۵۸ – پرسیدن پیغمبر صلی الله علیه و سلم مر زید را که امروز چونی و چون برخاستی و جواب گفتن او که اصبحت ممنا یا رسول الله
گفت پیغامبر صباحی زید را
کیف اصبحت ای رفیق با صفا
گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت
کو نشان از باغ ایمان گر شکفت
گفت تشنه بودهام من روزها
شب نخفتستم ز عشق و سوزها
تا ز روز و شب گذر کردم چنان
که ز اسپر بگذرد نوک سنان
که از آن سو جملهٔ ملت یکیست
صد هزاران سال و یک ساعت یکیست
هست ازل را و ابد را اتحاد
عقل را ره نیست آن سو ز افتقاد
گفت ازین ره کو رهآوردی بیار
در خور فهم و عقول این دیار
گفت خلقان چون ببینند آسمان
من ببینم عرش را با عرشیان
هشت جنت هفت دوزخ پیش من
هست پیدا همچو بت پیش شمن
یک بیک وا میشناسم خلق را
همچو گندم من ز جو در آسیا
که بهشتی کیست و بیگانه کیست
پیش من پیدا چو مار و ماهیست
این زمان پیدا شده بر این گروه
یوم تبیض و تسود وجوه
پیش ازین هرچند جان پر عیب بود
در رحم بود و ز خلقان غیب بود
الشقی من شقی فی بطن الام
من سمات الجسم یعرف حالهم
تن چو مادر طفل جان را حامله
مرگ درد زادنست و زلزله
جمله جانهای گذشته منتظر
تا چگونه زاید آن جان بطر
زنگیان گویند خود از ماست او
رومیان گویند بس زیباست او
چون بزاید در جهان جان و جود
پس نماند اختلاف بیض و سود
گر بود زنگی برندش زنگیان
روم را رومی برد هم از میان
تا نزاد او مشکلات عالمست
آنک نازاده شناسد او کمست
او مگر ینظر بنور الله بود
کاندرون پوست او را ره بود
اصل آب نطفه اسپیدست و خوش
لیک عکس جان رومی و حبش
میدهد رنگ احسن التقویم را
تا به اسفل میبرد این نیم را
این سخن پایان ندارد باز ران
تا نمانیم از قطار کاروان
یوم تبیض و تسود وجوه
ترک و هندو شهره گردد زان گروه
در رحم پیدا نباشد هند و ترک
چونک زاید بیندش زار و سترگ
جمله را چون روز رستاخیز من
فاش میبینم عیان از مرد و زن
هین بگویم یا فرو بندم نفس
لب گزیدش مصطفی یعنی که بس
یا رسول الله بگویم سر حشر
در جهان پیدا کنم امروز نشر
هل مرا تا پردهها را بر درم
تا چو خورشیدی بتابد گوهرم
تا کسوف آید ز من خورشید را
تا نمایم نخل را و بید را
وا نمایم راز رستاخیز را
نقد را و نقد قلبآمیز را
دستها ببریده اصحاب شمال
وا نمایم رنگ کفر و رنگ آل
وا گشایم هفت سوراخ نفاق
در ضیای ماه بی خسف و محاق
وا نمایم من پلاس اشقیا
بشنوانم طبل و کوس انبیا
دوزخ و جنات و برزخ در میان
پیش چشم کافران آرم عیان
وا نمایم حوض کوثر را به جوش
کاب بر روشان زند بانگش به گوش
وان کسان که تشنه بر گردش دوان
گشتهاند این دم نمایم من عیان
میبساید دوششان بر دوش من
نعرههاشان میرسد در گوش من
اهل جنت پیش چشمم ز اختیار
در کشیده یکدگر را در کنار
دست همدیگر زیارت میکنند
از لبان هم بوسه غارت میکنند
کر شد این گوشم ز بانگ آه آه
از خسان و نعرهٔ واحسرتاه
این اشارتهاست گویم از نغول
لیک میترسم ز آزار رسول
همچنین میگفت سرمست و خراب
داد پیغامبر گریبانش بتاب
گفت هین در کش که اسبت گرم شد
عکس حق لا یستحی زد شرم شد
آینهٔ تو جست بیرون از غلاف
آینه و میزان کجا گوید خلاف
آینه و میزان کجا بندد نفس
بهر آزار و حیاء هیچکس
آینه و میزان محکهای سنی
گر دو صد سالش تو خدمتها کنی
کز برای من بپوشان راستی
بر فزون بنما و منما کاستی
اوت گوید ریش و سبلت بر مخند
آینه و میزان و آنگه ریو و پند
چون خدا ما را برای آن فراخت
که بما بتوان حقیقت را شناخت
این نباشد ما چه آرزیم ای جوان
کی شویم آیین روی نیکوان
لیک در کش در نمد آیینه را
کز تجلی کرد سینا سینه را
گفت آخر هیچ گنجد در بغل
آفتاب حق و خورشید ازل
هم دغل را هم بغل را بر درد
نه جنون ماند به پیشش نه خرد
گفت یک اصبع چو بر چشمی نهی
بیند از خورشید عالم را تهی
یک سر انگشت پردهٔ ماه شد
وین نشان ساتری شاه شد
تا بپوشاند جهان را نقطهای
مهر گردد منکسف از سقطهای
لب ببند و غور دریایی نگر
بحر را حق کرد محکوم بشر
همچو چشمهٔ سلسبیل و زنجبیل
هست در حکم بهشتی جلیل
چار جوی جنت اندر حکم ماست
این نه زور ما ز فرمان خداست
هر کجا خواهیم داریمش روان
همچو سحر اندر مراد ساحران
همچو این دو چشمهٔ چشم روان
هست در حکم دل و فرمان جان
گر بخواهد رفت سوی زهر و مار
ور بخواهد رفت سوی اعتبار
گر بخواهد سوی محسوسات رفت
ور بخواهد سوی ملبوسات رفت
گر بخواهد سوی کلیات راند
ور بخواهد حبس جزویات ماند
همچنین هر پنج حس چون نایزه
بر مراد و امر دل شد جایزه
هر طرف که دل اشارت کردشان
میرود هر پنج حس دامنکشان
دست و پا در امر دل اندر ملا
همچو اندر دست موسی آن عصا
دل بخواهد پا در آید زو به رقص
یا گریزد سوی افزونی ز نقص
دل بخواهد دست آید در حساب
با اصابع تا نویسد او کتاب
دست در دست نهانی مانده است
او درون تن را برون بنشانده است
گر بخواهد بر عدو ماری شود
ور بخواهد بر ولی یاری شود
ور بخواهد کفچهای در خوردنی
ور بخواهد همچو گرز دهمنی
دل چه میگوید بدیشان ای عجب
طرفه وصلت طرفه پنهانی سبب
دل مگر مهر سلیمان یافتست
که مهار پنج حس بر تافتست
پنج حسی از برون میسور او
پنج حسی از درون مامور او
ده حس است و هفت اندام و دگر
آنچ اندر گفت ناید میشمر
چون سلیمانی دلا در مهتری
بر پری و دیو زن انگشتری
گر درین ملکت بری باشی ز ریو
خاتم از دست تو نستاند سه دیو
بعد از آن عالم بگیرد اسم تو
دو جهان محکوم تو چون جسم تو
ور ز دستت دیو خاتم را ببرد
پادشاهی فوت شد بختت بمرد
بعد از آن یا حسرتا شد یا عباد
بر شما محتوم تا یوم التناد
مکر خود را گر تو انکار آوری
از ترازو و آینه کی جان بری
بخش ۱۵۹ – متهم کردن غلامان و خواجهتاشان مر لقمان را کی آن میوههای ترونده را که میآوردیم او خورده است
بود لقمان پیش خواجهٔ خویشتن
در میان بندگانش خوارتن
میفرستاد او غلامان را به باغ
تا که میوه آیدش بهر فراغ
بود لقمان در غلامان چون طفیل
پر معانی تیرهصورت همچو لیل
آن غلامان میوههای جمع را
خوش بخوردند از نهیب طمع را
خواجه را گفتند لقمان خورد آن
خواجه بر لقمان ترش گشت و گران
چون تفحص کرد لقمان از سبب
در عتاب خواجهاش بگشاد لب
گفت لقمان سیدا پیش خدا
بندهٔ خاین نباشد مرتضی
امتحان کن جملهمان را ای کریم
سیرمان در ده تو از آب حمیم
بعد از آن ما را به صحرایی کلان
تو سواره ما پیاده میدوان
آنگهان بنگر تو بدکردار را
صنعهای کاشف الاسرار را
گشت ساقی خواجه از آب حمیم
مر غلامان را و خوردند آن ز بیم
بعد از آن میراندشان در دشتها
میدویدند آن نفر تحت و علا
قی در افتادند ایشان از عنا
آب میآورد زیشان میوهها
چون که لقمان را در آمد قی ز ناف
می بر آمد از درونش آب صاف
حکمت لقمان چو داند این نمود
پس چه باشد حکمت رب الوجود
یوم تبلی والسرائر کلها
بان منکم کامن لا یشتهی
چون سقوا ماء حمیما قطعت
جملة الاستار مما افضعت
نار زان آمد عذاب کافران
که حجر را نار باشد امتحان
آن دل چون سنگ را ما چند چند
نرم گفتیم و نمیپذرفت پند
ریش بد را داروی بد یافت رگ
مر سر خر را سر دندان سگ
الخبیثات الخبیثین حکمتست
زشت را هم زشت جفت و بابتست
پس تو هر جفتی که میخواهی برو
محو و همشکل و صفات او بشو
نور خواهی مستعد نور شو
دور خواهی خویشبین و دور شو
ور رهی خواهی ازین سجن خرب
سر مکش از دوست و اسجد واقترب
بخش ۱۶۰ – بقیهٔ قصه زید در جواب رسول صلی الله علیه و سلم
این سخن پایان ندارد خیز زید
بر براق ناطقه بر بند قید
ناطقه چون فاضح آمد عیب را
میدراند پردههای غیب را
غیب مطلوب حق آمد چند گاه
این دهل زن را بران بر بند راه
تگ مران درکش عنان مستور به
هر کس از پندار خود مسرور به
حق همیخواهد که نومیدان او
زین عبادت هم نگردانند رو
هم باومیدی مشرف میشوند
چند روزی در رکابش میدوند
خواهد آن رحمت بتابد بر همه
بر بد و نیک از عموم مرحمه
حق همیخواهد که هر میر و اسیر
با رجا و خوف باشند و حذیر
این رجا و خوف در پرده بود
تا پس این پرده پرورده شود
چون دریدی پرده کو خوف و رجا
غیب را شد کر و فری بر ملا
بر لب جو برد ظنی یک فتی
که سلیمانست ماهیگیر ما
گر ویست این از چه فردست و خفیست
ورنه سیمای سلیمانیش چیست
اندرین اندیشه میبود او دو دل
تا سلیمان گشت شاه و مستقل
دیو رفت از ملک و تخت او گریخت
تیغ بختش خون آن شیطان بریخت
کرد در انگشت خود انگشتری
جمع آمد لشکر دیو و پری
آمدند از بهر نظاره رجال
در میانشان آنک بد صاحبخیال
چون در انگشتش بدید انگشتری
رفت اندیشه و گمانش یکسری
وهم آنگاهست کان پوشیده است
این تحری از پی نادیده است
شد خیال غایب اندر سینه زفت
چونک حاضر شد خیال او برفت
گر سمای نور بی باریده نیست
هم زمین تار بی بالیده نیست
یمنون بالغیب میباید مرا
زان ببستم روزن فانی سرا
چون شکافم آسمان را در ظهور
چون بگویم هل تری فیها فطور
تا درین ظلمت تحری گسترند
هر کسی رو جانبی میآورند
مدتی معکوس باشد کارها
شحنه را دزد آورد بر دارها
تا که بس سلطان و عالیهمتی
بندهٔ بندهٔ خود آید مدتی
بندگی در غیب آید خوب و گش
حفظ غیب آید در استعباد خوش
کو که مدح شاه گوید پیش او
تا که در غیبت بود او شرمرو
قلعهداری کز کنار مملکت
دور از سلطان و سایهٔ سلطنت
پاس دارد قلعه را از دشمنان
قلعه نفروشد به مالی بیکران
غایب از شه در کنار ثغرها
همچو حاضر او نگه دارد وفا
پیش شه او به بود از دیگران
که به خدمت حاضرند و جانفشان
پس بغیبت نیم ذره حفظ کار
به که اندر حاضری زان صد هزار
طاعت و ایمان کنون محمود شد
بعد مرگ اندر عیان مردود شد
چونک غیب و غایب و روپوش به
پس لبان بر بند و لب خاموش به
ای برادر دست وادار از سخن
خود خدا پیدا کند علم لدن
پس بود خورشید را رویش گواه
ای شیء اعظم الشاهد اله
نه بگویم چون قرین شد در بیان
هم خدا و هم ملک هم عالمان
یشهد الله و الملک و اهل العلوم
انه لا رب الا من یدوم
چون گواهی داد حق کی بود ملک
تا شود اندر گواهی مشترک
زانک شعشاع و حضور آفتاب
بر نتابد چشم و دلهای خراب
چون خفاشی کو تف خورشید را
بر نتابد بسکلد اومید را
پس ملایک را چو ما هم یار دان
جلوهگر خورشید را بر آسمان
کین ضیا ما ز آفتابی یافتیم
چون خلیفه بر ضعیفان تافتیم
چون مه نو یا سه روزه یا که بدر
هر ملک دارد کمال و نور و قدر
ز اجنحهٔ نور ثلاث او رباع
بر مراتب هر ملک را آن شعاع
همچو پرهای عقول انسیان
که بسی فرقستشان اندر میان
پس قرین هر بشر در نیک و بد
آن ملک باشد که مانندش بود
چشم اعمش چونک خور را بر نتافت
اختر او را شمع شد تا ره بیافت
بخش ۱۶۱ – گفتن پیغامبر صلی الله علیه و سلم مر زید را کی این سر را فاشتر ازین مگو و متابعت نگهدار
گفت پیغامبر که اصحابی نجوم
رهروان را شمع و شیطان را رجوم
هر کسی را گر بدی آن چشم و زور
کو گرفتی ز آفتاب چرخ نور
کی ستاره حاجتستی ای ذلیل
که بدی بر نور خورشید او دلیل
ماه میگوید به خاک و ابر و فی
من بشر بودم ولی یوحی الی
چون شما تاریک بودم در نهاد
وحی خورشیدم چنین نوری بداد
ظلمتی دارم به نسبت با شموس
نور دارم بهر ظلمات نفوس
زان ضعیفم تا تو تابی آوری
که نه مرد آفتاب انوری
همچو شهد و سرکه در هم بافتم
تا سوی رنج جگر ره یافتم
چون ز علت وا رهیدی ای رهین
سرکه را بگذار و میخور انگبین
تخت دل معمور شد پاک از هوا
بین که الرحمن علی العرش استوی
حکم بر دل بعد ازین بی واسطه
حق کند چون یافت دل این رابطه
این سخن پایان ندارد زید کو
تا دهم پندش که رسوایی مجو
بخش ۱۶۲ – رجوع به حکایت زید
زید را اکنون نیابی کو گریخت
جست از صف نعال و نعل ریخت
تو که باشی زید هم خود را نیافت
همچو اختر که برو خورشید تافت
نه ازو نقشی بیابی نه نشان
نه کهی یابی به راه کهکشان
شد حواس و نطق بابایان ما
محو نور دانش سلطان ما
حسها و عقلهاشان در درون
موج در موج لدینا محضرون
چون بیاید صبح وقت بار شد
انجم پنهان شده بر کار شد
بیهشان را وا دهد حق هوشها
حلقه حلقه حلقهها در گوشها
پایکوبان دستافشان در ثنا
ناز نازان ربنا احییتنا
آن جلود و آن عظام ریخته
فارسان گشته غبار انگیخته
حمله آرند از عدم سوی وجود
در قیامت هم شکور و هم کنود
سر چه میپیچی کنی نادیدهای
در عدم ز اول نه سر پیچیدهای
در عدم افشرده بودی پای خویش
که مرا کی بر کند از جای خویش
مینبینی صنع ربانیت را
که کشید او موی پیشانیت را
تا کشیدت اندرین انواع حال
که نبودت در گمان و در خیال
آن عدم او را هماره بنده است
کار کن دیوا سلیمان زنده است
دیو میسازد جفان کالجواب
زهره نه تا دفع گوید یا جواب
خویش را بین چون همیلرزی ز بیم
مر عدم را نیز لرزان دان مقیم
ور تو دست اندر مناصب میزنی
هم ز ترس است آن که جانی میکنی
هرچه جز عشق خدای احسنست
گر شکرخواریست آن جان کندنست
چیست جان کندن سوی مرگ آمدن
دست در آب حیاتی نازدن
خلق را دو دیده در خاک و ممات
صد گمان دارند در آب حیات
جهد کن تا صد گمان گردد نود
شب برو ور تو بخسپی شب رود
در شب تاریک جوی آن روز را
پیش کن آن عقل ظلمتسوز را
در شب بدرنگ بس نیکی بود
آب حیوان جفت تاریکی بود
سر ز خفتن کی توان برداشتن
با چنین صد تخم غفلت کاشتن
خواب مرده لقمه مرده یار شد
خواجه خفت و دزد شب بر کار شد
تو نمیدانی که خصمانت کیند
ناریان خصم وجود خاکیند
نار خصم آب و فرزندان اوست
همچنانک آب خصم جان اوست
آب آتش را کشد زیرا که او
خصم فرزندان آبست و عدو
بعد از آن این نار نار شهوتست
کاندرو اصل گناه و زلتست
نار بیرونی به آبی بفسرد
نار شهوت تا به دوزخ میبرد
نار شهوت مینیارامد بب
زانک دارد طبع دوزخ در عذاب
نار شهوت را چه چاره نور دین
نورکم اطفاء نار الکافرین
چه کشد این نار را نور خدا
نور ابراهیم را ساز اوستا
تا ز نار نفس چون نمرود تو
وا رهد این جسم همچون عود تو
شهوت ناری براندن کم نشد
او بماندن کم شود بی هیچ بد
تا که هیزم مینهی بر آتشی
کی بمیرد آتش از هیزمکشی
چونک هیزم باز گیری نار مرد
زانک تقوی آب سوی نار برد
کی سیه گردد ز آتش روی خوب
کو نهد گلگونه از تقوی القلوب
بخش ۱۶۴ – خدو انداختن خصم در روی امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه و انداختن امیرالمؤمنین علی شمشیر از دست
از علی آموز اخلاص عمل
شیر حق را دان مطهر از دغل
در غزا بر پهلوانی دست یافت
زود شمشیری بر آورد و شتافت
او خدو انداخت در روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه
سجده آرد پیش او در سجدهگاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غزااش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمت بیمحل
گفت بر من تیغ تیز افراشتی
از چه افکندی مرا بگذاشتی
آن چه دیدی بهتر از پیکار من
تا شدی تو سست در اشکار من
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست
تا چنان برقی نمود و باز جست
آن چه دیدی که مرا زان عکس دید
در دل و جان شعلهای آمد پدید
آن چه دیدی برتر از کون و مکان
که به از جان بود و بخشیدیم جان
در شجاعت شیر ربانیستی
در مروت خود کی داند کیستی
در مروت ابر موسیی بتیه
کآمد از وی خوان و نان بیشبیه
ابرها گندم دهد کان را بجهد
پخته و شیرین کند مردم چو شهد
ابر موسی پر رحمت بر گشاد
پخته و شیرین بی زحمت بداد
از برای پختهخواران کرم
رحمتش افراخت در عالم علم
تا چهل سال آن وظیفه و آن عطا
کم نشد یک روز زان اهل رجا
تا هم ایشان از خسیسی خاستند
گندنا و تره و خس خواستند
امت احمد که هستید از کرام
تا قیامت هست باقی آن طعام
چون ابیت عند ربی فاش شد
یطعم و یسقی کنایت ز آش شد
هیچ بیتاویل این را در پذیر
تا در آید در گلو چون شهد و شیر
زانک تاویلست وا داد عطا
چونک بیند آن حقیقت را خطا
آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست
عقل کل مغزست و عقل جزو پوست
خویش را تاویل کن نه اخبار را
مغز را بد گوی نه گلزار را
ای علی که جمله عقل و دیدهای
شمهای واگو از آنچ دیدهای
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد
بازگو دانم که این اسرار هوست
زانک بی شمشیر کشتن کار اوست
صانع بی آلت و بی جارحه
واهب این هدیههای رابحه
صد هزاران می چشاند هوش را
که خبر نبود دو چشم و گوش را
از گو ای باز عرش خوششکار
تا چه دیدی این زمان از کردگار
چشم تو ادراک غیب آموخته
شمهای حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همیبیند عیان
وان یکی تاریک میبیند جهان
وان یکی سه ماه میبیند بهم
این سه کس بنشسته یک موضع نعم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز
در تو آویزان و از من در گریز
سحر عین است این عجب لطف خفیست
بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست
عالم ار هجده هزارست و فزون
هر نظر را نیست این هجده زبون
راز بگشا ای علی مرتضی
ای پس سؤ القضا حسن القضا
یا تو واگو آنچ عقلت یافتست
یا بگویم آنچ برمن تافتست
از تو بر من تافت چون داری نهان
میفشانی نور چون مه بی زبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه
شب روان را زودتر آرد به راه
از غلط ایمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بی گفتن چو باشد رهنما
چون بگوید شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی آن مدینهٔ علم را
چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باش ای باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له کفوا احد
هر هوا و ذرهای خود منظریست
نا گشاده کی گود کانجا دریست
تا بنگشاید دری را دیدبان
در درون هرگز نجنبد این گمان
چون گشاده شد دری حیران شود
مرغ اومید و طمع پران شود
غافلی ناگه به ویران گنج یافت
سوی هر ویران از آن پس میشتافت
تا ز درویشی نیابی تو گهر
کی گهر جویی ز درویشی دگر
سالها گر ظن دود با پای خویش
نگذرد ز اشکاف بینیهای خویش
تا ببینی نایدت از غیب بو
غیر بینی هیچ میبینی بگو
بخش ۱۶۵ – سؤال کردن آن کافر از علی کرم الله وجهه کی بر چون منی مظفر شدی شمشیر از دست چون انداختی
پس بگفت آن نو مسلمان ولی
از سر مستی و لذت با علی
که بفرما یا امیر المؤمنین
تا بجنبد جان بتن در چون جنین
هفت اختر هر جنین را مدتی
میکنند ای جان به نوبت خدمتی
چونک وقت آید که جان گیرد جنین
آفتابش آن زمان گردد معین
این جنین در جنبش آید ز آفتاب
کآفتابش جان همیبخشد شتاب
از دگر انجم به جز نقشی نیافت
این جنین تا آفتابش بر نتافت
از کدامین ره تعلق یافت او
در رحم با آفتاب خوبرو
از ره پنهان که دور از حس ماست
آفتاب چرخ را بس راههاست
آن رهی که زر بیابد قوت ازو
و آن رهی که سنگ شد یاقوت ازو
آن رهی که سرخ سازد لعل را
وان رهی که برق بخشد نعل را
آن رهی که پخته سازد میوه را
و آن رهی که دل دهد کالیوه را
بازگو ای باز پر افروخته
با شه و با ساعدش آموخته
باز گو ای بار عنقاگیر شاه
ای سپاهاشکن بخود نه با سپاه
امت وحدی یکی و صد هزار
بازگو ای بنده بازت را شکار
در محل قهر این رحمت ز چیست
اژدها را دست دادن راه کیست
بخش ۱۶۶ – جواب گفتن امیر المؤمنین کی سبب افکندن شمشیر از دست چه بوده است در آن حالت
گفت من تیغ از پی حق میزنم
بندهٔ حقم نه مامور تنم
شیر حقم نیستم شیر هوا
فعل من بر دین من باشد گوا
ما رمیت اذ رمیتم در حراب
من چو تیغم وان زننده آفتاب
رخت خود را من ز ره بر داشتم
غیر حق را من عدم انگاشتم
سایهایام کدخداام آفتاب
حاجبم من نیستم او را حجاب
من چو تیغم پر گهرهای وصال
زنده گردانم نه کشته در قتال
خون نپوشد گوهر تیغ مرا
باد از جا کی برد میغ مرا
که نیم کوهم ز حلم و صبر و داد
کوه را کی در رباید تند باد
آنک از بادی رود از جا خسیست
زانک باد ناموافق خود بسیست
باد خشم و باد شهوت باد آز
برد او را که نبود اهل نماز
کوهم و هستی من بنیاد اوست
ور شوم چون کاه بادم یاد اوست
جز به باد او نجنبد میل من
نیست جز عشق احد سرخیل من
خشم بر شاهان شه و ما را غلام
خشم را هم بستهام زیر لگام
تیغ حلمم گردن خشمم زدست
خشم حق بر من چو رحمت آمدست
غرق نورم گرچه سقفم شد خراب
روضه گشتم گرچه هستم بوتراب
چون در آمد علتی اندر غزا
تیغ را دیدم نهان کردن سزا
تا احب لله آید نام من
تا که ابغض لله آید کام من
تا که اعطا لله آید جود من
تا که امسک لله آید بود من
بخل من لله عطا لله و بس
جمله للهام نیم من آن کس
وانچ لله میکنم تقلید نیست
نیست تخییل و گمان جز دید نیست
ز اجتهاد و از تحری رستهام
آستین بر دامن حق بستهام
گر همیپرم همیبینم مطار
ور همیگردم همیبینم مدار
ور کشم باری بدانم تا کجا
ماهم و خورشید پیشم پیشوا
بیش ازین با خلق گفتن روی نیست
بحر را گنجایی اندر جوی نیست
پست میگویم به اندازهٔ عقول
عیب نبود این بود کار رسول
از غرض حرم گواهی حر شنو
که گواهی بندگان نه ارزد دو جو
در شریعت مر گواهی بنده را
نیست قدری وقت دعوی و قضا
گر هزاران بنده باشندت گواه
بر نسنجد شرع ایشان را به کاه
بندهٔ شهوت بتر نزدیک حق
از غلام و بندگان مسترق
کین بیک لفظی شود از خواجه حر
وان زید شیرین میرد سخت مر
بندهٔ شهوت ندارد خود خلاص
جز به فضل ایزد و انعام خاص
در چهی افتاد کان را غور نیست
وان گناه اوست جبر و جور نیست
در چهی انداخت او خود را که من
درخور قعرش نمییابم رسن
بس کنم گر این سخن افزون شود
خود جگر چه بود که خارا خون شود
این جگرها خون نشد نه از سختی است
غفلت و مشغولی و بدبختی است
خون شود روزی که خونش سود نیست
خون شو آن وقتی که خون مردود نیست
چون گواهی بندگان مقبول نیست
عدل او باشد که بندهٔ غول نیست
گشت ارسلناک شاهد در نذر
زانک بود از کون او حر بن حر
چونک حرم خشم کی بندد مرا
نیست اینجا جز صفات حق در آ
اندر آ کآزاد کردت فضل حق
زانک رحمت داشت بر خشمش سبق
اندر آ اکنون که رستی از خطر
سنگ بودی کیمیا کردت گهر
رستهای از کفر و خارستان او
چون گلی بشکف به سروستان هو
تو منی و من توم ای محتشم
تو علی بودی علی را چون کشم
معصیت کردی به از هر طاعتی
آسمان پیمودهای در ساعتی
بس خجسته معصیت کان کرد مرد
نه ز خاری بر دمد اوراق ورد
نه گناه عمر و قصد رسول
میکشیدش تا بدرگاه قبول
نه بسحر ساحران فرعونشان
میکشید و گشت دولت عونشان
گر نبودی سحرشان و آن جحود
کی کشیدیشان به فرعون عنود
کی بدیدندی عصا و معجزات
معصیت طاعت شد ای قوم عصات
ناامیدی را خدا گردن زدست
چون گنه مانند طاعت آمدست
چون مبدل میکند او سیئات
طاعتیاش میکند رغم وشات
زین شود مرجوم شیطان رجیم
وز حسد او بطرقد گردد دو نیم
او بکوشد تا گناهی پرورد
زان گنه ما را به چاهی آورد
چون ببیند کان گنه شد طاعتی
گردد او را نامبارک ساعتی
اندر آ من در گشادم مر ترا
تف زدی و تحفه دادم مر ترا
مر جفاگر را چنینها میدهم
پیش پای چپ چه سان سر مینهم
پس وفاگر را چه بخشم تو بدان
گنجها و ملکهای جاودان
بخش ۱۶۷ – گفتن پیغامبر صلی الله علیه و سلم به گوش رکابدار امیر المومنین علی کرم الله وجهه کی کشتن علی بر دست تو خواهد بودن خبرت کردم
من چنان مردم که بر خونی خویش
نوش لطف من نشد در قهر نیش
گفت پیغامبر به گوش چاکرم
کو برد روزی ز گردن این سرم
کرد آگه آن رسول از وحی دوست
که هلاکم عاقبت بر دست اوست
او همیگوید بکش پیشین مرا
تا نیاید از من این منکر خطا
من همیگویم چو مرگ من ز تست
با قضا من چون توانم حیله جست
او همیافتد به پیشم کای کریم
مر مرا کن از برای حق دو نیم
تا نه آید بر من این انجام بد
تا نسوزد جان من بر جان خود
من همی گویم برو جف القلم
زان قلم بس سرنگون گردد علم
هیچ بغضی نیست در جانم ز تو
زانک این را من نمیدانم ز تو
آلت حقی تو فاعل دست حق
چون زنم بر آلت حق طعن و دق
گفت او پس آن قصاص از بهر چیست
گفت هم از حق و آن سر خفیست
گر کند بر فعل خود او اعتراض
ز اعتراض خود برویاند ریاض
اعتراض او را رسد بر فعل خود
زانک در قهرست و در لطف او احد
اندرین شهر حوادث میر اوست
در ممالک مالک تدبیر اوست
آلت خود را اگر او بشکند
آن شکسته گشته را نیکو کند
رمز ننسخ آیة او ننسها
نات خیرا در عقب میدان مها
هر شریعت را که حق منسوخ کرد
او گیا برد و عوض آورد ورد
شب کند منسوخ شغل روز را
بین جمادی خرد افروز را
باز شب منسوخ شد از نور روز
تا جمادی سوخت زان آتشفروز
گرچه ظلمت آمد آن نوم و سبات
نه درون ظلمتست آب حیات
نه در آن ظلمت خردها تازه شد
سکتهای سرمایهٔ آوازه شد
که ز ضدها ضدها آمد پدید
در سویدا روشنایی آفرید
جنگ پیغامبر مدار صلح شد
صلح این آخر زمان زان جنگ بد
صد هزاران سر برید آن دلستان
تا امان یابد سر اهل جهان
باغبان زان میبرد شاخ مضر
تا بیابد نخل قامتها و بر
میکند از باغ دانا آن حشیش
تا نماید باغ و میوه خرمیش
میکند دندان بد را آن طبیب
تا رهد از درد و بیماری حبیب
پس زیادتها درون نقصهاست
مر شهیدان را حیات اندر فناست
چون بریده گشت حلق رزقخوار
یرزقون فرحین شد گوار
حلق حیوان چون بریده شد بعدل
حلق انسان رست و افزونید فضل
حلق انسان چون ببرد هین ببین
تا چه زاید کن قیاس آن برین
حلق ثالث زاید و تیمار او
شربت حق باشد و انوار او
حلق ببریده خورد شربت ولی
لق از لا رسته مرده در بلی
بس کن ای دونهمت کوتهبنان
تا کیت باشد حیات جان به نان
زان نداری میوهای مانند بید
کب رو بردی پی نان سپید
گر ندارد صبر زین نان جان حس
کیمیا را گیر و زر گردان تو مس
جامهشویی کرد خواهی ای فلان
رو مگردان از محلهٔ گازران
گرچه نان بشکست مر روزهٔ ترا
در شکستهبند پیچ و برتر آ
چون شکستهبند آمد دست او
پس رفو باشد یقین اشکست او
گر تو آن را بشکنی گوید بیا
تو درستش کن نداری دست و پا
پس شکستن حق او باشد که او
مر شکسته گشته را داند رفو
نک داند دوخت او داند درید
هر چه را بفروخت نیکوتر خرید
خانه را ویران کند زیر و زبر
پس بیک ساعت کند معمورتر
گر یکی سر را ببرد از بدن
صد هزاران سر بر آرد در زمن
گر نفرمودی قصاصی بر جنات
یا نگفتی فی القصاص آمد حیات
خود که را زهره بدی تا او ز خود
بر اسیر حکم حق تیغی زند
زانک داند هر که چشمش را گشود
کان کشنده سخرهٔ تقدیر بود
هر که را آن حکم بر سر آمدی
بر سر فرزند هم تیغی زدی
رو بترس و طعنه کم زن بر بدان
پیش دام حکم عجز خود بدان
بخش ۱۶۸ – تعجب کردن آدم علیهالسلام از ضلالت ابلیس لعین و عجب آوردن
چشم آدم بر بلیسی کو شقیست
از حقارت وز زیافت بنگریست
خویشبینی کرد و آمد خودگزین
خنده زد بر کار ابلیس لعین
بانگ بر زد غیرت حق کای صفی
تو نمیدانی ز اسرار خفی
پوستین را بازگونه گر کند
کوه را از بیخ و از بن برکند
پردهٔ صد آدم آن دم بر درد
صد بلیس نو مسلمان آورد
گفت آدم توبه کردم زین نظر
این چنین گستاخ نندیشم دگر
یا غیاث المستغیثین اهدنا
لا افتخار بالعلوم و الغنی
لا تزغ قلبا هدیت بالکرم
واصرف السؤ الذی خط القلم
بگذران از جان ما سؤ القضا
وامبر ما را ز اخوان صفا
تلختر از فرقت تو هیچ نیست
بی پناهت غیر پیچاپیچ نیست
رخت ما هم رخت ما را راهزن
جسم ما مر جان ما را جامه کن
دست ما چون پای ما را میخورد
بی امان تو کسی جان چون برد
ور برد جان زین خطرهای عظیم
برده باشد مایهٔ ادبار و بیم
زانک جان چون واصل جانان نبود
تا ابد با خویش کورست و کبود
چون تو ندهی راه جان خود برده گیر
جان که بی تو زنده باشد مرده گیر
گر تو طعنه میزنی بر بندگان
مر ترا آن میرسد ای کامران
ور تو ماه و مهر را گویی جفا
ور تو قد سرو را گویی دوتا
ور تو چرخ و عرش را خوانی حقیر
ور تو کان و بحر را گویی فقیر
آن بنسبت با کمال تو رواست
ملک اکمال فناها مر تراست
که تو پاکی از خطر وز نیستی
نیستان را موجد و مغنیستی
آنک رویانید داند سوختن
زانک چون بدرید داند دوختن
میبسوزد هر خزان مر باغ را
باز رویاند گل صباغ را
کای بسوزیده برون آ تازه شو
بار دیگر خوب و خوبآوازه شو
چشم نرگس کور شد بازش بساخت
حلق نی ببرید و بازش خود نواخت
ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم
جز زبون و جز که قانع نیستیم
ما همه نفسی و نفسی میزنیم
گر نخواهی ما همه آهرمنیم
زان ز آهرمن رهیدستیم ما
که خریدی جان ما را از عمی
تو عصاکش هر کرا که زندگیست
بی عصا و بی عصاکش کور چیست
غیر تو هر چه خوشست و ناخوشست
آدمی سوزست و عین آتشست
هر که را آتش پناه و پشت شد
هم مجوسی گشت و هم زردشت شد
کل شیء ما خلا الله باطل
ان فضل الله غیم هاطل
بخش ۱۶۹ – بازگشتن به حکایت علی کرم الله وجهه و مسامحت کردن او با خونی خویش
باز رو سوی علی و خونیش
وان کرم با خونی و افزونیش
گفت دشمن را همیبینم به چشم
روز و شب بر وی ندارم هیچ خشم
زانک مرگم همچو من خوش آمدست
مرگ من در بعث چنگ اندر زدست
مرگ بی مرگی بود ما را حلال
برگ بی برگی بود ما را نوال
ظاهرش مرگ و به باطن زندگی
ظاهرش ابتر نهان پایندگی
در رحم زادن جنین را رفتنست
در جهان او را ز نو بشکفتنست
چون مرا سوی اجل عشق و هواست
نهی لا تلقوا بایدیکم مراست
زانک نهی از دانهٔ شیرین بود
تلخ را خود نهی حاجت کی شود
دانهای کش تلخ باشد مغز و پوست
تلخی و مکروهیش خود نهی اوست
دانهٔ مردن مرا شیرین شدست
بل هم احیاء پی من آمدست
اقتلونی یا ثقاتی لائما
ان فی قتلی حیاتی دائما
ان فی موتی حیاتی یا فتی
کم افارق موطنی حتی متی
فرقتی لو لم تکن فی ذا السکون
لم یقل انا الیه راجعون
راجع آن باشد که باز آید به شهر
سوی وحدت آید از تفریق دهر
بخش ۱۷۰ – افتادن رکابدار هر باری پیش امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه کی ای امیر المؤمنین مرا بکش و ازین قضا برهان
باز آمد کای علی زودم بکش
تا نبینم آن دم و وقت ترش
من حلالت میکنم خونم بریز
تا نبیند چشم من آن رستخیز
گفتم ار هر ذرهای خونی شود
خنجر اندر کف به قصد تو رود
یک سر مو از تو نتواند برید
چون قلم بر تو چنان خطی کشید
لیک بی غم شو شفیع تو منم
خواجهٔ روحم نه مملوک تنم
پیش من این تن ندارد قیمتی
بی تن خویشم فتی ابن الفتی
خنجر و شمشیر شد ریحان من
مرگ من شد بزم و نرگسدان من
آنک او تن را بدین سان پی کند
حرص میری و خلافت کی کند
زان به ظاهر کو شد اندر جاه و حکم
تا امیران را نماید راه و حکم
تا امیری را دهد جانی دگر
تا دهد نخل خلافت را ثمر
بخش ۱۷۱ – بیان آنک فتح طلبیدن مصطفی صلی الله علیه و سلم مکه را و غیر مکه را جهت دوستی ملک دنیا نبود چون فرموده است الدنیا جیفة بلک بامر بود
جهد پیغامبر بفتح مکه هم
کی بود در حب دنیا متهم
آنک او از مخزن هفت آسمان
چشم و دل بر بست روز امتحان
از پی نظارهٔ او حور و جان
پر شده آفاق هر هفت آسمان
خویشتن آراسته از بهر او
خود ورا پروای غیر دوست کو
آنچنان پر گشته از اجلال حق
که درو هم ره نیابد آل حق
لا یسع فینا نبی مرسل
والملک و الروح ایضا فاعقلوا
گفت ما زاغیم همچون زاغ نه
مست صباغیم مست باغ نه
چونک مخزنهای افلاک و عقول
چون خسی آمد بر چشم رسول
پس چه باشد مکه و شام و عراق
که نماید او نبرد و اشتیاق
آن گمان بر وی ضمیر بد کند
کو قیاس از جهل و حرص خود کند
آبگینهٔ زرد چون سازی نقاب
زرد بینی جمله نور آفتاب
بشکن آن شیشهٔ کبود و زرد را
تا شناسی گرد را و مرد را
گرد فارس گرد سر افراشته
گرد را تو مرد حق پنداشته
گرد دید ابلیس و گفت این فرع طین
چون فزاید بر من آتشجبین
تا تو میبینی عزیزان را بشر
دانک میراث بلیسست آن نظر
گر نه فرزندی بلیسی ای عنید
پس به تو میراث آن سگ چون رسید
من نیم سگ شیر حقم حقپرست
شیر حق آنست کز صورت برست
شیر دنیا جوید اشکاری و برگ
شیر مولی جوید آزادی و مرگ
چونک اندر مرگ بیند صد وجود
همچو پروانه بسوزاند وجود
شد هوای مرگ طوق صادقان
که جهودان را بد این دم امتحان
در نبی فرمود کای قوم یهود
صادقان را مرگ باشد گنج و سود
همچنانک آرزوی سود هست
آرزوی مرگ بردن زان بهست
ای جهودان بهر ناموس کسان
بگذرانید این تمنا بر زبان
یک جهودی این قدر زهره نداشت
چون محمد این علم را بر فراشت
گفت اگر رانید این را بر زبان
یک یهودی خود نماند در جهان
پس یهودان مال بردند و خراج
که مکن رسوا تو ما را ای سراج
این سخن را نیست پایانی پدید
دست با من ده چو چشمت دوست دید
بخش ۱۷۲ – گفتن امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه با قرین خود کی چون خدو انداختی در روی من نفس من جنبید و اخلاص عمل نماند مانع کشتن تو آن شد
گفت امیر المؤمنین با آن جوان
که به هنگام نبرد ای پهلوان
چون خدو انداختی در روی من
نفس جنبید و تبه شد خوی من
نیم بهر حق شد و نیمی هوا
شرکت اندر کار حق نبود روا
تو نگاریدهٔ کف مولیستی
آن حقی کردهٔ من نیستی
نقش حق را هم به امر حق شکن
بر زجاجهٔ دوست سنگ دوست زن
گبر این بشنید و نوری شد پدید
در دل او تا که زناری برید
گفت من تخم جفا میکاشتم
من ترا نوعی دگر پنداشتم
تو ترازوی احدخو بودهای
بل زبانهٔ هر ترازو بودهای
تو تبار و اصل و خویشم بودهای
تو فروغ شمع کیشم بودهای
من غلام آن چراغ چشمجو
که چراغت روشنی پذرفت ازو
من غلام موج آن دریای نور
که چنین گوهر بر آرد در ظهور
عرضه کن بر من شهادت را که من
مر ترا دیدم سرافراز زمن
قرب پنجه کس ز خویش و قوم او
عاشقانه سوی دین کردند رو
او به تیغ حلم چندین حلق را
وا خرید از تیغ و چندین خلق را
تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر
بل ز صد لشکر ظفر انگیزتر
ای دریغا لقمهای دو خورده شد
جوشش فکرت از آن افسرده شد
گندمی خورشید آدم را کسوف
چون ذنب شعشاع بدری را خسوف
اینت لطف دل که از یک مشت گل
ماه او چون میشود پروینگسل
نان چو معنی بود خوردش سود بود
چونک صورت گشت انگیزد جحود
همچو خار سبز کاشتر میخورد
زان خورش صد نفع و لذت میبرد
چونک آن سبزیش رفت و خشک گشت
چون همان را میخورد اشتر ز دشت
میدراند کام و لنجش ای دریغ
کانچنان ورد مربی گشت تیغ
نان چو معنی بود بود آن خار سبز
چونک صورت شد کنون خشکست و گبز
تو بدان عادت که او را پیش ازین
خورده بودی ای وجود نازنین
بر همان بو میخوری این خشک را
بعد از آن کامیخت معنی با ثری
گشت خاکآمیز و خشک و گوشتبر
زان گیاه اکنون بپرهیز ای شتر
سخت خاکآلود میآید سخن
آب تیره شد سر چه بند کن
تا خدایش باز صاف و خوش کند
او که تیره کرد هم صافش کند
صبر آرد آرزو را نه شتاب
صبر کن والله اعلم بالصواب