در فاضلابِ زندگی، یک موش بودم، حیف…
در حسرتِ یک شعله و آغوش بودم، حیف…
مبهوت از هر چه بخواندم بر خران یاسین
همچون یکی رازِ سمج، در گوش بودم، حیف…
بلعیدم امشب روحِ خود را با سسِ قرمز
با بغض بر یک زخمِ تلخ از حضرت حافظ
یک لذتِ بیهوده از دردِ خودآزاری
افسوس، خلق از درک این بیهودهها عاجز
این زندگی یک دورِ باطل، چرخشِ مشکوک
با زخمه بر گیتارِ بیسیم و وِل و ناکوک
هی خسته از هی ساختن، هی ساختن، تا کی؟
ایکاش باشد تا ابد، دنیایمان متروک
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن
از کتاب معاشقه با کرگدن