یک رازِ مُرده، دفن در اعماق این سینه
یک مَردِ بیفردا درونِ خود، قرنطینه
از ساختن تا باختن، لبریز در تردید
در ناکجایت، از غروبِ شعر در تبعید
انکارِ بودن، غرق در فردای نامعلوم
اندیشهی فرجامِ تلخِ فیلِ بیخرطوم
تکرارِ غم، انکارِ غم، اصرار بر انکار
یک مُشت فعلِ بیهدف هر روز در تکرار
هر روز در تکرار، در این چرخهی خائن
جوخه در آتش، دشمن و سرجوخهی خائن!
گیتارِ بیسیم، قوری و چرخیدن پنکه
بیحوصله از خانه و کاشانه و هر که…
بیحوصله از هرچه افکارِ مریض و تلخ
بیحوصله از هرچه انکارِ لذیذ و تلخ
بیحوصله از کرگدن در استکانِ چای
بیحوصله از هرچه کاسب، جنسِ پایاپای
بیحوصله، پرواز تا سرگیجههای پوچ
بیحوصله از بحثِ نافرجامِ میش و قوچ!
بیحوصله از ناکجایت، شعر و از تبعید
یک مرگِ بیحاصل در آخرها، بلاتردید
یک مرگِ بیحاصل که پایان است بر دردت
پایانِ غم، پایانِ من، پایانِ این مَردت
پایانِ بهمن ماه، سرما، صبر، تا سی روز
آغازِ یک شهوت در آغوشِ عمونوروز!
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن