“هیچِ مطلق ” / غزل پُست‌مُدرن / بهمن انصاری

از من بنوش، از این هیچِ مطلق و نچسب
در شک میان بود و نبودم سکته کن، بمیر!
قلیان بکش با غلام و عباس و حسن!
به جهان، بیهودگی‌ات را دیکته کن، بمیر!

یک عُمر مُرَدّد در انتخابِ جبر یا جبر
این زندگی فلسفه‌اش بدردنخور است!
از شادی و امید و فردای بهتر مگو
که گوشِ من از این مزخرفات، دیگر پُر است

نگاااااه‌کردن و دیدن یکی نیست… بگذریم!
تو با جواد و منصور، جوجه را به سیخ بکش!
اگر چَکُشِ معرفت را به سرت کوفتند
تردید مکن و چَکُش را به چهارمیخ بکش!

جز حافظ و تو و چشم و موی مشکی‌ات!
جهان چیزِ بدردبخورِ دیگری نداشت
از من بنوش تا غرقِ فلسفه‌ام شوی
این چرخه هیچ‌چیزِ حیرت‌آوری نداشت

 

بهمن انصاری / غزل پُست‌مُدرن

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe