در کنج خود بیحوصله، یک سایهای لَم داد
فحشی خفیف و تلخ بر ناموسِ عالَم داد
اخبار از «برجام» گفت و… زیر لب پرسید:
«در سُفره نان کو؟»، فحش بر حَقِّ مُسَلَّم داد
میرفت مَردی از وطن، با بغض میخندید
عشقِ وطن در سینهاش آرام میگندید
سایه درونِ خود به آرامی فرو میرفت
از شعرِ «بهمن» سوی شعرِ «شاملو» میرفت
از لای مِلَّت، بیصدا، بیگفتگو میرفت
یک بغضِ سنگین و سمج، سوی گلو میرفت
مَردی بدونِ بال، در فکرِ پریدن بود
دلخسته از مردم، مشغولِ دویدن بود
آن دورها سایه گرفتارِ سیاهی شد
درگیرِ یک دنیای پوچ و اشتباهی شد
مبهوت در رویای یک معشوقِ واهی شد
ماتمزده خوابید و لبریز از تباهی شد
در ناکجا مَردی سراسیمه به خاک افتاد
با بُغض، لای فیلمهای «هیچکاک» افتاد
سایه به بختِ خود، لگدهای دقیقی زد
قِی کرد بغضِ کهنه را با حرص جیغی زد
با عشق و نفرت، باز در گوشِ رفیقی زد
لبریز از شَک، خونِ خود بر روی تیغی زد
میرفت از دنیای مضحک، مَردِ فرسوده
میگفت با خود: «حیف… تا بوده همین بوده…»
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن