یک مسیرِ سخت،
تاریک،
یخزده،
صعبالعبور
یک نفر زنده، چرا خوابیده امشب قعرِ گور؟
از چه کس خود را بریده؟
ریشهاش؟
یا یادِ تو؟
از تو شد بیزار؟ یا از چنگِ استبدادِ تو؟
رفت امشب، رفت امشب، از تو و دنیای تو
نعشِ خود را غرق کرد با عشق در دریای تو
رفت اما پُشتِسَر، یک مُشت از خود، جا گذاشت
بر تو و بر هرچه مثل توست، مُحکم پا گذاشت
نعش را در گور کرد و پوزخندی زد عمییییق!
یک لگد بر وسطِ افکارِ پوچت زد، دقیق!
یک لگد بر خلق زد، یک «کونِ لقش» گفت و رفت…
بُغض را بلعید، در دل: «بود حقش» گفت و رفت…
رفت از شهرِ سیاه و سرد و گند و خطخطی
رفت از یادِ تو و از یادِ مُشتی پاپتی
رفت در آن دووورها، با عشق خود را دار زد
حسرتِ فقدانِ خود، پیوند با اغیار زد…
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن