یک زخمِ مرموز و سمج بر روح، میتازد
فریادِ مُرده در گلویم، رنگ میبازد
بر تن عرق ماسیده، هر اندیشه در تشویش
در پشتِسر مخروبهها، بیراههای در پیش
تسلیم جبر و خیره بر عُمری که شد بر باد
خون، لخته بر تن، یادگار، شلاق و استبداد
خروارها راهِ نرفته، حیف و صد حیف و…
در مَرتَعِ شهر، گوسفندان شاد و خرکیف و…
من با دلی پُر از جماعت، بیصدا مُردم
من انتهای قصه… نه! ، از ابتدا مُردم
من بر جماعت چشم بستم، خودکشی کردم
من در جهنم با خدا، آدمکشی کردم…
من بر جماعت فحشها در هر شبم دادم
بر کودکان درس ریا در مکتبم دادم!
من خُردههایم را مکیدم، کاملا رفتم
معشوقهام را پس زدم، با کرگدن رفتم
رفتم از این شهری که من را در تو حل کرد و…
آنقدر وِر زد روز و شب، من را کچل کرد و…!!!
رفتم به سوی هیچها، از خود گذر کردم
این واژهها را حیف کردم، دربدر کردم…
یک خاطره ماسید در افکارِ نامفهوم
یک جغد شد آرام سوی بختِ نامعلوم
جغدی که در مخروبهام هر روز و شب ول بود
مثل خری کور و چُلاق، درگیر در گل بود
جغدی که شد تسلیمِ جبر و مُرد… آخر مُرد
از مَرتَعِ این گوسفندان، نعشِ خود را برد
بیحوصله از خود برید و رفت از یاد و…
در یک تضادِ فلسفی، در چاه افتاد و…
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن