“جنون” / غزل پُست‌مُدرن / بهمن انصاری

رفت از شهری که در آن وصله‌ی‌ناجور بود
مقصدش در ناکجا، یا انتهای گور بود

رفت، با خود بُرد، یاد و خاطراتِ گند را
رفت و بُرد از یاد، طعمِ گندِ هر لبخند را

فعل‌های بی‌هدف، صبر و شکیبایی، جنون
یک بغل حرفِ نگفته، سُرفه‌های خشک، خون

شک و تردید و تَبَر، با خویشتن بیگانگی
از جماعت سخت بیزار و جنون، دیوانگی

یک فرارِ لعنتی، یک عُمر از خود تا کجا…
پشتِ‌سر ویرانه و غم، روبرویش ناکجا

یک فرارِ گیج، از اوهام و از شب‌های سرد
یک عبورِ سخت، از هر درد و درد و درد و درد

یک تصادف با سیاهی، هیچ در هیچ و سقوط
از عدم تا مستراح، بی‌تاب مشغولِ هبوط!

دردِ بی‌درمان و افکارِ مریضِ اُمَّت و…
یک دلِ بیچاره و بی‌ارزش و بی‌قیمت و…

رفت از خود با جنون، با قرص‌ها پرواز کرد
یک جنونِ محض را با تیغ‌ها آغاز کرد

نعش را با نفرت از خود، پس زد و در خاک شد
بی‌محابا در سکوت، از خاطراتت پاک شد

 

بهمن انصاری / غزل پُست‌مُدرن

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe