“آزادی” / غزل پُست‌مُدرن / بهمن انصاری

گیر افتاده بودم در تضادی فلسفی
روز و شب در حبسِ زندانِ تن و بی‌هدفی

در هجومِ سایه‌ها، اشکِ تو و تیغ و گلو
پنجه‌ی بُغض به حلقوم و دو بیت از شاملو

گیج از فلسفهء چرخشِ هر چرخنده
خیره بر جبر زمان، خشم خدا بر بنده

خسته از سیلِ خرافه، جهل و فتوای تو با…
آدم و بارِ گناه و سیبِ حوای تو با…

پُشتِ سر، سایه‌ی وحشی، خنجر و قلب من و…
روبرو، غولِ تعصب، خشم و باتوم و تن و…

فحشِ ناموسی و نعره، خفه در حلقومت
یک کبودی، کمرم، دستِ تو و باتومت
 
در سَرَم راهِ فرار از قفست، هر شب باز…
جیبِ خالی، قُفل بر دربِ قفس، راهِ دراز

ناامید از تو و فردای تو و پایانت
حسرت پر زدن از شهرِ تو و زندانت

حسرتِ هر ضربان، با تپشِ نبضی که…
حسرتِ آرامش، شهرِ خوش و سبزی که…

حسرتِ آبادی، پیر و جوان در شادی
حسرتِ طعمِ رهایی، حسرتِ آزادی

 

شاعر: بهمن انصاری / غزل پُست‌مُدرن

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe