گیر افتاده بودم در تضادی فلسفی
روز و شب در حبسِ زندانِ تن و بیهدفی
در هجومِ سایهها، اشکِ تو و تیغ و گلو
پنجهی بُغض به حلقوم و دو بیت از شاملو
گیج از فلسفهء چرخشِ هر چرخنده
خیره بر جبر زمان، خشم خدا بر بنده
خسته از سیلِ خرافه، جهل و فتوای تو با…
آدم و بارِ گناه و سیبِ حوای تو با…
پُشتِ سر، سایهی وحشی، خنجر و قلب من و…
روبرو، غولِ تعصب، خشم و باتوم و تن و…
فحشِ ناموسی و نعره، خفه در حلقومت
یک کبودی، کمرم، دستِ تو و باتومت
در سَرَم راهِ فرار از قفست، هر شب باز…
جیبِ خالی، قُفل بر دربِ قفس، راهِ دراز
ناامید از تو و فردای تو و پایانت
حسرت پر زدن از شهرِ تو و زندانت
حسرتِ هر ضربان، با تپشِ نبضی که…
حسرتِ آرامش، شهرِ خوش و سبزی که…
حسرتِ آبادی، پیر و جوان در شادی
حسرتِ طعمِ رهایی، حسرتِ آزادی
شاعر: بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن