معرفی گلستان سعدی: باب سوم در فضیلت قناعت

گلستان سعدی، از شاهکارهای بی‌نظیر سعدی شیرازی، شامل هشت باب است که هر کدام به یک موضوع اخلاقی و اجتماعی اختصاص دارد. باب سوم این اثر با عنوان “در فضیلت قناعت” به یکی از مهم‌ترین اصول زندگی انسان‌ها یعنی **قناعت** پرداخته است. قناعت به معنای رضایت از آنچه که داریم و دوری از حرص و طمع است که سعدی در این باب به زیبایی آن را تبیین می‌کند.

در فضیلت قناعت

باب سوم: در فضیلت قناعت

باب سوم گلستان به بررسی مفهوم قناعت می‌پردازد و نشان می‌دهد که چگونه این فضیلت باعث آرامش و رضایت در زندگی انسان می‌شود. سعدی با بهره‌گیری از حکایات و مثال‌های ساده و دلنشین، تلاش می‌کند تا اهمیت قناعت و بی‌اعتنایی به تجملات دنیوی را به مخاطب خود بیاموزد.

معنای قناعت

قناعت در لغت به معنای رضایت به مقدار کم و بی‌نیازی از افزون‌طلبی است. سعدی در این باب، قناعت را یکی از اصول اصلی زندگی سالم و دوری از اضطراب‌های ناشی از حرص و طمع معرفی می‌کند. او قناعت را نه به عنوان محدودیت، بلکه به عنوان کلید رهایی از وابستگی‌های دنیوی و راهی برای رسیدن به آرامش درونی معرفی می‌کند.

ارزش قناعت در زندگی

سعدی در باب سوم بیان می‌کند که قناعت، فرد را از اضطراب‌های مادی و حرص برای مال‌اندوزی رها می‌سازد. او معتقد است که کسانی که به قناعت روی می‌آورند، نه تنها از دارایی‌های خود راضی هستند، بلکه به دلیل دوری از طمع، همواره در آرامش زندگی می‌کنند. در بخشی از این باب، سعدی می‌گوید:

دو امیر‌زاده در مصر بودند یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت عاقبه‌الاَمر آن یکی علاّمه عصر گشت و این یکی عزیز مصر شد. پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است. گفت ای برادر شکر نعمت باری عزّ اسمه همچنان افزون‌تر است بر من که میراث پیغمبران یافتم یعنی علم و ترا میراث فرعون و هامان رسید یعنی ملک مصر.

کجا خود شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم

حکایات آموزنده

باب سوم گلستان نیز مانند سایر بخش‌های این کتاب پر از حکایات کوتاه و آموزنده است که هر کدام پیام اخلاقی و معنوی خاصی را به مخاطب منتقل می‌کنند. این حکایات به زیبایی اهمیت قناعت در زندگی را نشان می‌دهند و بیان می‌کنند که چگونه این فضیلت باعث خوشبختی و رضایت فرد می‌شود.

نمونه‌ای از حکایات

مشت‌زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ به جان رسیده شکایت پیش پدر برده و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر به قوّت بازو دامن کامی فرا چنگ آرم.

پدر گفت ای پسر خیال محال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفته‌اند:

دولت نه به کوشیدنست چاره کم جوشیدنست

اگر بهر سر موئیت صد خرد باشد
خرد به کار نیاید چو بخت بد باشد

پسر گفت : ای پدر فوائد سفر بسیار است از نزهت خاطر و جرّ منافع و دیدن عجائب و شنیدن غرائب و تفرج بلدان و مجاورت خلاّن و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران و تجربت روزگاران چنان که سالکان طریقت گفته‌اند.

برو اندر جهان تفرّج کن
پیش از آن روز کز جهان بروی

پدر گفت : ای پسر ، منافع سفر چنین که گفتی بی شمار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست : نخست بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک. هر روزی به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرج‌گاهی از نعیم دنیا متمتع

و آن را که بر مراد جهان نیست دست رس
در زادو بوم خویش غریبست و ناشناخت

دومی عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایه بلاغت هر جا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند.

وجود مردم دانا مثال زر طلی است
که هر کجا برود قدر وقیمتش دانند

بزرگ‌زاده نادان به شهر وا ماند
که در دیار غریبش به هیچ نستانند

سیم خوبریویی که درون صاحبدلان به مخالطت او میل کند که بزرگان گفته‌اند : اندکی جمال به از بسیاری مال و گویند روی زیبا مرهم دلهای خسته است و کلید درهای بسته لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش منت دانند.

شاهد آن جا که رَوَد حرمت عزّت بیند
ور برانند به قهرش پدر و مادر و خویش

گفت خاموش که هر کس که جمالی دارد
هر کجا پای نهد دست ندارندش پیش

او گوهرست گو صدفش در جهان مباش
دُرّ یتیم را همه کس مشتری بود

سمعی اِلی حُسن الاغانی
مَنْ ذا الّذی جَسّ المثانی

چهارم خوش‌آوازى که به حنجره داوودی آب از جریان و مرغ از طیران باز دارد . پس بوسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند و اربابی معنی به منادمت او رغبت نمایند و به انواع خدمت کنند .

چه خوش باشد آهنگ نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح

به از روى زیباست آواز خوش
که آن حظ نفس است و این قوت روح

یا کمینه پیشه‌وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بهر نان ریخته نگردد چنان که خردمندان گفته‌اند

گر به غریبى رود از شهر خویش
سختى و محنت نبرد پنبه دوز

ور به خرابی فتد از مملکت
گرسنه خفتد ملک نیم روز

چنین صفتها که بیان کردم ای فرزند در سفر موجب جمعیت خاطر‌ست و داعیه طیب عیش و آن که ازین جمله بی‌بهره است بخیال باطل در جهان برود و دیگر کسش نام و نشان نشنود.

کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی‌بردش تا به سوی دانه دام

رزق اگر چند بی‌گمان برسد
شرط عقلست جستن از درها

درین صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه در افکنم پس مصلحت آن است ای پدر که سفر کنم کزین بیش طاقت بی‌نوایی نمی‌آرم

شب هر توانگری به سرایی همی‌روند
درویش هر کجا که شب آمد سرای اوست

هنرور چو بختش نباشد به کام
به جایی رود کش ندانند نام

او بر سنگ همی‌آمد و خروش به فرسنگ می‌رفت گروهی مردمان را دید هر یک به قراضه‌ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. جوان را دست عطا بسته بود زبان ثنا بر گشود چندان که زاری کرد یاری نکردند ملاّح بی‌مروّت به خنده بر گردید گفت

زر ندارى نتوان رفت به زور از دریا
زور ده مرده چه باشد، زر یک مرده بیار

جوان را دل از طعنه ملاّح به هم بر آمد خواست که ازو انتقام کشد، کشتی رفته بود‌. آواز داد و گفت اگر بدین جامه که پوشیده دارم قناعت کنی دریغ نیست. ملاح طمع کرد و کشتی باز گردانید.

بدوزد شره دیده هوشمند
در آرد طمع مرغ و ماهی ببند

چندان‌که ریش و گریبان به دست جوان افتاد به خود درکشید و به آبی محابا کوفتن گرفت . یارش از کشتی بدر آمد تا پشتی کند ، همچنین درشتی دید و پشت بداد . جز این چاره نداشتند که با او به مصالحت گرایند و به اجرت مسامحت نمایند. کلُّ مداراه صدقهُ.

چو پرخاش بینی تحمّل بیار
‌که سهلی ببندد در کارزار

به عذر ماضی در قدمش فتادند و بوسه چندی به نفاق بر سر و چشمش دادند پس به کشتی در آوردند و روان شدند تا برسیدند به ستونی از عمارت یونان در آب ایستاده ملاح گفت کشتی را خلل هست یکی از شما که دلاور ترست باید که بدین ستون برود و خِطام کشتی بگیرد تا عمارت کنیم.

جوان به غرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل‌آزرده نیندیشدی و قول حکما که گفته‌اند هر که را رنجی به دل رسانیدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن یک رنجش ایمن مباش که پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند:

چه خوش گفت بکتاش با خیل‌تاش
چو دشمن خراشیدی ایمن مباش

سنگ بر باره حصار مزن
که بود کز حصار سنگ آید

چندان‌که مقود کشتی به ساعد بر پیچید و بالای ستون رفت ملاح زمام از کفش در گسلانید و کشتی براند. بیچاره متحیر بماند روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید سیم خوابش گریبان گرفت و به آب انداخت بعد شبانه روزی دگر بر کنار افتاد از حیاتش رمقی مانده. برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان بر آوردن تا اندکی قوّت یافت سر در بیابان نهاد و همی‌رفت تا تشنه و بی طاقت به سر چاهی رسید، قومی برو گرد آمده و شربتی آب به پشیزی همی‌آشامیدند. جوان را پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود رحمت نیاوردند، دست تعدی دراز کرد میسر نشد به ضرورت تنی چند را فرو کوفت مردان غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد.

مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست

حکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت . شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود . کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده . گفت : اندیشه مدارید که منم درین میان که بتنها پنجاه مرد را جواب می‌دهم و دیگران جوانان هم یاری کنند . این بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند . جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته . لقمه‌ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند از آب در سرش آشامید تا دیو درونش بیارمید و بخفت . پیرمردی جهان دیده در آن میان بود ، گفت : ای یاران ، من ازین بدرقه شما اندیشناکم نه چندان‌که از دزدان . چنان‌که حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و بشب از تشویش لوریان در خانه تنها خوابش نمی‌برد یکی را از دوستان پیش خود آورد تا وحشت تنهایی به دیدار او منصرف کند و شبی چند در صحبت او بود. چندان که بر درمهاش اطلاع یافت، ببرد و بخورد و سفر کرد. بامدادان دیدند عرب را گریان و عریان گفتند حال چیست مگر آن درم‌های ترا دزد برد گفت لا والله بدرقه برد.

زخم دندان دشمنی بترست
که نماید به چشم مردم دوست

چه مى دانید؟ اگر این هم از جمله دزدان باشد که بعغیاری در میان ما تعبیه شده است تا به وقت فرصت یاران را خبر کند مصلحت آن بینم که مرو را خفته بمانیم و برانیم جوانان را تدبیر پیر استوار آمد و مهابتی از مشت‌زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند آنگه خبر یافت که آفتابش در کتف تافت. سر براورد و کاروان رفته دید بیچاره بسی بگردید و ره بجایی نبرد تشنه و بی نوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی‌گفت:

درشتى کند با غریبان کسى
که نابود باشد به غربت بسى

مسکین درین سخن بود که پادشه‌پسری به صید از لشکریان دور افتاده بود بالای سرش ایستاده همی‌شنید و در هیأتش نگه می‌کرد صورت ظاهرش پاکیزه و صورت حالش پریشان، پرسید از کجایی و بدین جایگه چون افتادی برخی از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد

ملکزاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهر خویش آمد. پدر به دیدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت شبانگه ز آنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتی و جور ملاح و روستایان بر سر چاه و غدر کاروانیان با پدر می‌گفت پدر گفت ای پسر نگفتمت هنگام رفتن که تهیدستان را دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکسته؟

پسر گفت ای پدر هر اینه تا رنج نبری گنج بر نداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن طفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن بر نگیری. نبینی به اندک مایه رنجی که بردم چه تحصیل راحت کردم و به نیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم

غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ
هرگز نکند درّ گرانمایه به چنگ

چه خورد شیر شر زه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود

پدر گفت ای پسر ترا درین نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبری که صاحب دولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید و کسر حالت را به تفقدی جبرکرد و چنین اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد. زنهار تا بدین طمع دگر باره گرد ولع نگردی چنان که یکی را از ملوک پارس نگینی گرانمایه بر انگشتری بود باری به حکم تفرّج با تنی چند خاصان به مصلای شیراز برون رفت فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد.

اتفاقاً چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند مگر کودکی بر بام رباطی که به بازیچه تیر از هر طرفی می‌انداخت باد صبا تیر او را به حلقه انگشتری در بگذرانید و خلعت و نعمت یافت و خاتم بوی ارزانی داشتند پسر تیر و کمان را بسوخت گفتند چرا کردی‌؟ گفت تا رونق نخستین بر جای ماند.

گه بود کز حکیم روشن رای
برنیاید درست تدبیری

گاه باشد که کودکی نادان
به غلط بر هدف زند تیری

سخن پایانی

باب سوم گلستان سعدی با تاکید بر فضیلت قناعت، به مخاطبان خود می‌آموزد که رضایت به آنچه داریم، کلید آرامش و شادی در زندگی است. سعدی با ارائه حکایات جذاب و دلنشین، به ما یادآوری می‌کند که دوری از حرص و طمع و پذیرش آنچه در اختیار داریم، باعث رهایی از مشکلات و اضطراب‌های زندگی خواهد شد.

خواندن آنلاین گلستان سعدی


معرفی گلستان سعدی: باب اول – در سیرت پادشاهان
معرفی گلستان سعدی: باب دوم – در اخلاق درویشان
معرفی گلستان سعدی: باب سوم – در فضیلت قناعت
معرفی گلستان سعدی: باب چهارم- در فواید خاموشی
معرفی گلستان سعدی: باب پنجم – در عشق و جوانی
معرفی گلستان سعدی: باب ششم – در ضعف و پیری
معرفی گلستان سعدی: باب هفتم – در تاثیر تربیت
معرفی گلستان سعدی: باب هشتم – در آداب صحبت

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe