بخش ۴۱ - قصهٔ درویشی کی از آن خانه هرچه میخواست میگفت نیست سایلی آمد به سوی خانهای خشک نانه خواست یا تر نانهای گفت صاحبخانه نان اینجا کجاست خیرهای کی این دکان نانباست گفت باری اندکی پیهم بیاب گفت آخر نیست دکان قصاب گفت پارهٔ آرد ده ای کدخدا گفت پنداری که هست این آسیا گفت باری آب ده از مکرعه گفت آخر نیست جو یا مشرعه هر چه او درخواست از نان یا سبوس چربکی میگفت و میکردش فسوس آن گدا ...