کنون آفرین جهانآفرین بخوانیم بر شهریار زمین ابوالقاسم آن شاه خورشید چهر بیاراست گیتی به داد و به مهر نجوید جز از خوبی و راستی نیارد بداد اندرون کاستی
کنون آفرین جهانآفرین بخوانیم بر شهریار زمین ابوالقاسم آن شاه خورشید چهر بیاراست گیتی به داد و به مهر نجوید جز از خوبی و راستی نیارد بداد اندرون کاستی
به بیماری اندر بمرد اردشیر همی بود بیکار تاج و سریر همای آمد و تاج بر سر نهاد یکی راه و آیین دیگر نهاد سپه را همه سربسر بار داد در گنج بگشاد و دینار داد به رای و به داد از پدر برگذشت همی گیتی از دادش آباد گشت نخستین که دیهیم بر سر نهاد جهان را به داد و دهش مژده داد که این تاج و این تخت فرخنده باد دل بدسگالان ما کنده باد همه نیکویی باد کردار ما مبیناد ...
چو بهمن به تخت نیا بر نشست کمر با میان بست و بگشاد دست سپه را درم داد و دینار داد همان کشور و مرز بسیار داد یکی انجمن ساخت از بخردان بزرگان و کار آزموه ردان چنین گفت کز کار اسفندیار ز نیک و بد گردش روزگار همه یاد دارید پیر و جوان هرانکس که هستید روشنروان که رستم گه زندگانی چه کرد همان زال افسونگر آن پیرمرد فرامرز جز کین ما در جهان نجوید همی آشکار و نهان سرم پر ز دردست ...
یکی پیر بد نامش آزاد سرو که با احمد سهل بودی به مرو دلی پر ز دانش سری پر سخن زبان پر ز گفتارهای کهن کجا نامهٔ خسروان داشتی تن و پیکر پهلوان داشتی به سام نریمان کشیدی نژاد بسی داشتی رزم رستم به یاد بگویم کنون آنچ ازو یافتم سخن را یک اندر دگر بافتم اگر مانم اندر سپنجی سرای روان و خرد باشدم رهنمای سرآرم من این نامهٔ باستان به گیتی بمانم یکی داستان به نام جهاندار محمود شاه ابوالقاسم آن فر دیهیم ...
کنون خورد باید می خوشگوار که میبوی مشک آید از جویبار هوا پر خروش و زمین پر ز جوش خنک آنک دل شاد دارد به نوش درم دارد و نقل و جام نبید سر گوسفندی تواند برید مرا نیست فرخ مر آن را که هست ببخشای بر مردم تنگدست همه بوستان زیر برگ گلست همه کوه پرلاله و سنبلست به پالیز بلبل بنالد همی گل از نالهٔ او ببالد همی چو از ابر بینم همی باد و نم ندانم که نرگس چرا شد ...
کنون زین سپس هفتخوان آورم سخنهای نغز و جوان آورم اگر بخت یکباره یاری کند برو طبع من کامگاری کند بگویم به تأیید محمود شاه بدان فر و آن خسروانی کلاه که شاه جهان جاودان زنده باد بزرگان گیتی ورا بنده باد چو خورشید بر چرخ بنمود چهر بیاراست روی زمین را به مهر به برج حمل تاج بر سر نهاد ازو خاور و باختر گشت شاد پر از غلغل و رعد شد کوهسار پر از نرگس و لاله شد جویبار ز لاله فریب ...
بخش ۱ - به خواب دیدن فردوسی دقیقی را چنان دید گوینده یک شب به خواب که یک جام می داشتی چون گلاب دقیقی ز جایی پدید آمدی بران جام می داستانها زدی به فردوسی آواز دادی که می مخور جز بر آیین کاوس کی که شاهی ز گیتی گزیدی که بخت بدو نازد و لشگر و تاج و تخت شهنشاه محمود گیرنده شهر ز شادی به هر کس رسانیده بهر از امروز تا سال هشتاد و پنج بکاهدش رنج و نکاهدش ...
چو لهراسپ بنشست بر تخت داد به شاهنشهی تاج بر سر نهاد جهان آفرین را ستایش گرفت نیایش ورا در فزایش گرفت چنین گفت کز داور داد و پاک پر امید باشید و با ترس و باک نگارندهٔ چرخ گردنده اوست فرایندهٔ فره بنده اوست چو دریا و کوه و زمین آفرید بلند آسمان از برش برکشید یکی تیز گردان و دیگر بجای به جنبش ندادش نگارنده پای چو موی از بر گوی و ما در میان به رنج تن و آز و ...
Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe
Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe