لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است وز پی دیدن او دادن جان کار من است شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز هر که دل بردن او دید و در انکار من است ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو شاهراهیست که منزلگه دلدار من است بنده طالع خویشم که در این قحط وفا عشق آن لولی سرمست خریدار من است طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش فیض یک شمه ز بوی خوش ...