در مقالات قبلی، به ماجرای قیامهای مهمی که ایرانیان پس از قتل ابومسلم خراسانی توسط خلفای عباسی، ار شرق ایران انجام دادند، مفصلا مطالبی را عنوان کردیم. این قیامها از قرار زیر بودند:
قیام سنباد
قیام استادسیس
قیام المقنع
قیام بابک خرمدین
گفتیم که پس از کشته شدن ابومسلم، قسمتهای مختلف ایران دچار آشوب و طغیان شد و از هر گوشه و کنار این سرزمین، پرچم و بیرق استقلال و خونخواهی برای سردار نامی ایران بلند شد. البته بیشتر این قیامها در سرزمین پهناور خراسان روی داد که مرکز قیام ابومسلم بود و این بدان معنا نیست که باقی نواحی ایران بیکار نشستند؛ بلکه دامنه قیام به نواحی دیگر ایران منجمله طبرستان و آذربایجان و سیستان نیز کشیده شد.
شاید نشود همه این قیامها را هم به خونخواهی ابومسلم ربط داد اما یک چیز مسلم بود: بعد از قیام سیاهجامگان ابومسلم، ترس و بیم ایرانیان از قدرت خلافت فروریخته بود و ایرانیان را برای جنبش و قیام علیه حکومت تازیان آماده میکرد.
قیام در مازندران
یکی از مناطق پرآشوب ایران علیه حکومت تازیان منطقه طبرستان بود که سالها با خلافت میجنگید و بیشتر این قیامها رنگ ضددینی داشت. یکی از این سرداران دلاور اسپهبد خورشید بود که در سال ۱۴۱ هجری علیه تازیان قیام کرد و طی فرمانی دستور داد تمام اعراب ساکن طبرستان و حتی ایرانیانی که به دین اعراب درآمدهاند را از دم تیغ بگذرانند.
شورش خورشید سخت بالا گرفت و اعراب آن را به شدت تمام سرکوب کردند. اسپهبد خورشید که شکست را نزدیک دید از زهر درون انگشتریش خورد و به زندگی خود پایان داد. البته اسارت خانوادهاش به دست لشگر اعراب نیز بر اندوه او افزود.
اما شکست اسپهبد خورشید به قیام طبرستانیان پایان نداد؛ بلکه چندی بعد وندادهرمز و شروین باوندی دست به قیام زدند. بدرفتاری کارگزاران خلیفه با مردم دوباره باعث قیام مردم شد و مردم به نزد وندادهرمز رفتند تا رهبری قیام را به عهده بگیرد و وندادهرمز پذیرش آن را منوط به حمایت اسپهبد شروین کرد و بدین ترتیب قیام دیگری سرگرفت. اسپهبد شروین و وندادهرمز طرحی ریختند که در یک روز و ساعت معین دست به شورش بزنند. قرار شد مردم در هر کجای شهر و روستا که بودند با هروسیله و حربهای که در دست داشتند به اعراب و کارگزاران خلافت حمله کنند و آنان را از پای درآورند. در شب موعود بر سر کوهها آتشهایی به علامت آغاز قیام روشن شد و مردم که منتظر این علامت بودند به همراهی سپاه دو اسپهبد برخاستند و کارستانی بر پا کردند. آنان بر تازیان تاختند و پنجاه پادگان نظامی که عربها در طبرستان برپا کرده بودند را اشغال و هزاران تن از تازیان را کشتند. نوشتهاند که زنان طبرستانی ریش شوهران عرب خود را میگرفتند و تحویل سپاهیان طبرستان میدادند تا به دست آنان کشته شوند.
بدین ترتیب در یک روز، در طبرستان نسل اعراب برافتاد. مهدی، خلیفه عباسی برای دفع شورش طبرستان، سالم فرغانی معروف به شیطان فرغانی را به جنگ اسپهبدان طبرستان فرستاد. در جنگ نخست که بین وندادهرمز و شیطان فرغانی روی داد توفیقی حاصل نیامد. فردای آن روز ونداامید پسر وندادهرمز به جنگ شیطان فرغانی رفت و در نبرد تنبهتن او را به قتل رساند.
پس از این شکست، خلیفه لشگری به فرماندهی فراشه به طبرستان فرستاد اما این لشگر هم مغلوب لشگر این دو اسپهبد ایرانی گردید. در جنگ با فراشه زنهای طبرستان مانند دیگر جنگها حضور داشتند و به مردان در امر جنگ کمک میکردند و طبل و شیپور مینواختند تا در لشگریان عرب ایجاد رعب و وحشت کنند. با خبر قتل فراشه، خلیفه المهدی حاکمی دیگر به طبرستان فرستاد -روحبنحاتم- که در بدسیرتی و ظلم چیزی کم از گذشتگان خود نداشت اما او نیز کاری از پیش نبرد.
قیام در سیستان
یکی دیگر از سرزمینهایی که کانون شورش علیه دستگاه خلافت شد، سرزمین سیستان بود. سیستان که همواره سرزمین اساطیر ایران قلمداد میشود، برای ایرانیان یادآور سام و زال و رستم و سهراب و خاندام نریمان بود که بنابر اسطورهها در آن سرزمین میزیستند. بعدها نیز دیدیم که یعقوب لیث -بزرگترین قهرمانملی ایران- که احیاگر هویت ایرانی و زبان پارسی بود از این سرزمین برخاست.
سیستان یکچند، محل شورش و طغیان خوارج بود و قیامهای ضد خلافت در این منطقه توسط خوارج رهبری میشد. حتی اعراب ضد خلافت که از ظلم خلفا بابت باج و خراج سنگین در این منطقه به ستوه آمده بودند در کنار دیگر ایرانیان با خلفا وارد نبرد و پیکار میشدند. حصین خارجی یکی از همین خوارج بود که در سال ۱۷۵ هجری علیه دستگاه خلافت اعلام قیام کرد. بنابر اطلاعات موجود در کتاب تاریخ گردیزی، او که اهل روستای اوق سیستان بود از همین منطقه قیام خود را شروع کرد و خلافت بغداد را فاقد مشروعیت خواند. وی از مردم، جداگانه جزیه و خراج گرفت و در یک جنگ مهم، لشگر والی سیستان، عثمانبنعمارهبنخزیمه را شکست داد.
وی سپس به سمت خراسان رفت و شهرهای پوشنگ و هرات را تصرف کرد. غطریفبنعطا کندی والی خراسان بنا بر دستور هارون خلیفه عباسی، مامور دفع قیام حصین شد و سرانجام در نبردی سخت و با صرف مال فراوان موفق به سرکوب حصین او گردید. حصین در سال ۱۷۷ هجری در اسفزار کشته شد.
قیام دیگری که در سیستان روی داد، قیام حمزهبنآذرک بود از ایرانیان سیستان. وی نسب خود را به زَو طهماسب میرساند: پادشاه افسانهای ایران. آذرک رهبری خوارج در سیستان را به عهده گرفت و ایرانیان و اعرابِ ضدخلافت را در کنار هم جمع کرد برای جنگ با دولت عباسی. علت عمده شورش نیز ظلم و تعدی علیبنعیسیماهان بود والی ظالم خراسان که باج و خراج به ستم از رعایا میگرفت.
یکی از دلایلی که ایرانیان به مبادی و تعالیم خوارج نظر کردند، این بود که این خوارج لزومی نمیدیدند که خلیفه مسلمانان حتما عرب و قریش باشد؛ لذا طبیعی بود که ایرانیان به جان آمده از دست خلافت اسلامی-عربی، در زیر پرچم این نحله فکری دست به قیام بزنند. قیام حمزه، مقارن سال ۱۷۹ یا ۱۸۰ هجری رخ داد.
وی هدف قیام خود را اجرای قسط و عدالت میدانست و قیام علیه حکومت جائر. وقتی عامل خلیفه از بیم حمزه از سیستان گریخت، حمزه مردم سیستان جمع کرد و بنابر نص صریح کتاب تاریخ سیستان، چنین گفت: «یک درم خراج و مال بیش به سلطان مدهید، چون شما را نگاه نتواند داشت و من از شما هیچ نخواهم و نستانم که من بر یک جای نخواهم نشست.»
جنگهای آذرک با لشکریان خلیفه به درازا کشید. سپاه وی بارها لشگریان خلیفه را درهمشکست. ویاوسیستان را گرفت و در خراسان بنای تاخت و تاز گذاشت. در بیهق و اسفزار و پوشنگ و هرات بین لشگریان او با علیبنعیسی مکرر جنگهای خونین در گرفت که اکثرا با پیروزی حمزه همراه بود. لشگر حمزه، خلیفه و یارانش را و هر کس که به فرمانروایی آنان راضی بود از دم تیغ میگذراندند. لذا کسانی که از فرمانروایی علیبنعیسی ناراضی بودند، به یاری حمزه شتافتند. در عوض نیروهای حکومتی نیز آنان را با قساوت تمام سرکوب میکردند. به طوری که یکبار لشگریان علیبیعیسی تحت فرماندهی پسرش، تمام خوارج اوق و جوین را کشتند و در زرنج هم سیهزار تن را قتلعام کردند و تمام مردم قریههای مجاور را به قتل آوردند و هرچه یافت میشد را سوزاندند.
از این طرف لشکریان حمزه در پوشنگ و سبزوار، دست به کشتار زدند و حتی کودکان مکتب و معلمان را در مسجد محاصره کردند و سقف مسجد را بر سرشان خراب کردند. بدینترتیب، شورش حمزه چنان بالا گرفت که علیبنعیسی در کار حمزه درماند و نامهای به هارون نوشت و از وی کمک طلبید. خلیفه خود به ناچار عازم خراسان شد تا دفع فتنه حمزه کند. در گرگان نامهای به حمزه نوشت برای اتمام حجت و وعده و وعید و امان دادن به وی. اما پاسخ حمزه بسیار تند بود و خروج خود بر خلیفه را جهاد نامید و عنوان امیرالمومنین را از نام هارون انداخت و خود را امیرالمومنین خطاب کرد و بدینگونه هارون را از خلافت خلع نمود.
در حقیقت، از جواب حمزه بوی هیچگونه آشتی بیرون نمیآمد. لذا هارون صلاح را در این دید خود عازم سیستان شود اما در روستای سناباد طوس مریض شد و درگذشت. مبارزه حمزه ادامه پیدا کرد، با همان خشونتی که رسم خوارج بود و بعد از هارون نیز با توجه به اختلافی که بین فرزندان هارون -امین و مامون- بود، آنان نیز فرصت نکردند تا شورش حمزه را دفع نمایند. خراسان و سیستان تا سالها مرکز تاخت و تاز حمزه ماند و عمال خلیفه را به ستوه آورد.
حمزه خارجی پس از سالها نبرد در سال ۲۱۳ هجری درگذشت. قیام حمزه و خوارج سیستان یکی از طولانیترین قیامهای ایرانیان علیه دستگاه خلافت بود. شاید نتوان قیام حمزه را خیلی به احیای حاکمیت ملی ربط داد و باید آن را در بستر برپا کردن مساوات و عدالت و مبارزه با حاکم جور، بررسی کرد که توسط حمزه خارجی به عنوان یک ایرانی مسلمان خارجی طرحریزی شده بود، اما یک چیز مسلم است: روح طاغی و عصیانگر ایرانی که منتظر فرصت بوده تا در هر لباسی که شده علیه ظلم و ستم خلفای بغداد بشورد و نارضایتی خود را نسبت به ظلم نشان دهد تا ثابت کند بنده و مطیع نمیشود و هرگاه که فرصت کند علم طغیان را بلند خواهد کرد. دو اینکه حمزه خارجی نیز با همه مسلمانی خود باز هم نسب خود را به ایران پیش از اسلام میرساند و روح ایرانی خود را فراموش نکرده بود و در زیر لایه اسلام آن روح زخمخورده و طغیانگر ایرانی در او وجود داشته تا به او بگوید که تو صرفا یک مسلمان نیستی بلکه قبل از آن یک ایرانی هستی با تاریخی بسیار طولانی. لذا بیخود نبود که امیرحمزه نیز نسب به کیانیان و یکی از پادشاهان افسانهای آنها، زَو طهماسب میرساند.
اینجا بد نیست متنی را از استاد اسلامیندوشن بیاورم که به اندازه کافی گویای همه چیز است: «نفوذ معنوی ایران پیش از اسلام تا بدان حد بود که اکثر امرا و سرداران داعیهدار میکوشیدند تا نسب خود را به یکی از خانوادههای فرمانروای پیشین پیوند دهند. ابومسلم خراسانی خود را از تخمه بزرگمهر حکیم میخواند و طاهریان نسب خویش را به رستم میرساندند. دیلمیان به یزدگرد و سامانیان به بهرام چوبینه، یعقوب لیث نژاد خود را به خاندان خسروپرویز میپیوست و امیر حمزهبنعبدالله خارجی به پادشاهان کیانیان. ایران پیش از اسلام تکیهگاه و پرورنده رویاها و عصیانها و بلندپروازیها شده بود.»
نویسنده: مسعود مقیمی
همچنین بخوانید:
ابومسلم خراسانی، سردار دلیر ایرانی
تاریخ شاهنامهسرایی
صفاریان پس از یعقوب
نام ایران در شعر شاعران عصر سامانی و غزنوی
طاهر ذوالیمینین، نخستین امیر مستقل ایرانی پس از ساسانیان