یادِ تو و یک فحشِ جامانده، در این سر بود
اعصابِ من هرروز از دیروز سگتر بود
یادِ تو و لجبازیات، فردای بیهوده
یک کرگدن، اِسقاطی و معیوب و فرسوده
یادِ تو و صد ناسزا بر جد و آبادت!
یک بُغضِ سگمَصَّب در این اعماقِ فریادت
یادِ تو و شبهای بیتو، لعنتی! سرد است!
یادِ تو مثل تو، چرا انقدر نامرد است؟
یادِ تو و یک خندهی تلخی که ماسیده
یک سایهی مضحک که بر این زندگی ریده
یادِ تو و گُه بر کسانی که تو را بُردند
با سُس -بدونِ نان- لذیذ، از هیکلت خوردند
یادِ تو و فردای من، یک کُلت در دستم
شلیک کن، من باز هم تا خرخره مستم
یادِ تو و یادِ تو و یادِ تو و… بس کن!
افکار را درگیرِ حسی نامشخص کن…
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن