دلخسته از یک مُشت پوچیهای تکراری
یک مُشت خَلقِ بیاراده، لات و بازاری
دلخسته از افعالِ بیخود، مسخره، ناقص
این «هیچکسهای» پریشان، گیج و ناخالص
بیراهه، قبرستان و وحشت، زوزهی ارواح
قبل از بهارم، خسته در سرمای بهمنماه
یک مُشت شعر نیمهکاره، خسته از هجرت
آن دورها یک زن که در من مُرد، در نفرت
آن دورها یک گاو، بر خلقی تلنگر زد
معشوقهای بر عشقِ خود رنگِ تظاهر زد
در کُنجِ این سینه، دوباره «آه» ماسید و…
یک زن درونِ من بدونِ اشک، خوابید و…
در انتهای خاطراتی، زن به چاه افتاد
تُف کرد بر دیروز و با هقهق به راه افتاد…
در انتهای خاطراتی، زار میزد «غم»
شیری که بزدل بود، راضی شد به یک شلغم!
نالید در اعماقِ شعرم واژهای مُرده
نالید در من یک زنی غمگین و افسرده
نالید از بیهودگیهایی که سهمش شد
نالیدن از کابوسها، تکرارِ وَهمش شد
نالید با سرگیجه از رویای مَردی که…
نالید از سوزِ زمستانهای سردی که…
نالید از یک مُشت پوچیهای تکراری
نالید از خَلقی مزخرف، لات و بازاری…
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن