“مَردی که می‌میرد” / غزل پُست‌مُدرن / بهمن انصاری

از قافله جا ماند؛ مَردی دربدر، امشب
با فحش و سیگار و دو بیت از شاملو بر لب
با فحش بر فردا و فرداهای نامعلوم
با بغض بر پاییزِ سرگردان و نامفهوم
 
با بغض بر حوّا که نسلش را می‌بلعید
در ناکجای شعرها یک مَرد در تبعید
در ناکجای شعرها یک مَرد می‌لرزد
یک مَرد از پاییز و رفتن سخت می‌ترسد
 
مَردی که می‌میرد، در پاییزِ تلخ و زرد
مَردی که می‌میرد، در انکارِ خود با درد
مَردی که می‌میرد، در پایانِ این اغما
مَردی که می‌میرد، در سهراب، در یغما
 
شاید که رفتن باز شاید سهمِ پاییز است
شاید که این پاییز هم از غصه لبریز است
شاید که این پاییز فصلِ غُصّه‌ها باشد
فصلِ خروشِ کرم‌ها بر جُثّه‌ها باشد

فصلی که فردا را از یک مُرده می‌گیرد
فصلی که در پایانِ آن یک مَرد می‌میرد
فصلی که باشد منتهی تا سوزِ بهمن ماه
فصلِ شکستِ کرگدن در انتهای راه
 
در سوز و سرما مَردِ در اغما، می‌میرد
در مُشتِ خود یک کِرم را با عشق می‌گیرد
با عشق می‌میرد در این غائله شاید…
جا می‌گذارد هیچ را در قافله شاید…

از قافله جا ماند، امشب مَرد و شاید مُرد
یک تکه از دل را به پاییز و خزان بسپُرد
یک تکه از دل را در تبعیدها گُم کرد
حوّا قُمار واپسین را روی گندم کرد…

 

بهمن انصاری / غزل پُست‌مُدرن

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe