مثنوی معنوی ، مولانا جلال‌الدین رومی ؛ دفتر چهارم – بخش نخست

بخش ۱ – سر آغاز

ای ضیاء الحق حسام الدین توی
که گذشت از مه به نورت مثنوی
همت عالی تو ای مرتجا
می‌کشد این را خدا داند کجا
گردن این مثنوی را بسته‌ای
می‌کشی آن سوی که دانسته‌ای
مثنوی پویان کشنده ناپدید
ناپدید از جاهلی کش نیست دید
مثنوی را چون تو مبدا بوده‌ای
گر فزون گردد توش افزوده‌ای
چون چنین خواهی خدا خواهد چنین
می‌دهد حق آرزوی متقین
کان لله بوده‌ای در ما مضی
تا که کان الله پیش آمد جزا
مثنوی از تو هزاران شکر داشت
در دعا و شکر کفها بر فراشت
در لب و کفش خدا شکر تو دید
فضل کرد و لطف فرمود و مزید
زانک شاکر را زیادت وعده است
آنچنانک قرب مزد سجده است
گفت واسجد واقترب یزدان ما
قرب جان شد سجده ابدان ما
گر زیادت می‌شود زین رو بود
نه از برای بوش و های و هو بود
با تو ما چون رز به تابستان خوشیم
حکم داری هین بکش تا می‌کشیم
خوش بکش این کاروان را تا به حج
ای امیر صبر مفتاح الفرج
حج زیارت کردن خانه بود
حج رب البیت مردانه بود
زان ضیا گفتم حسام‌الدین ترا
که تو خورشیدی و این دو وصفها
کین حسام و این ضیا یکیست هین
تیغ خورشید از ضیا باشد یقین
نور از آن ماه باشد وین ضیا
آن خورشید این فرو خوان از نبا
شمس را قرآن ضیا خواند ای پدر
و آن قمر را نور خواند این را نگر
شمس چون عالی‌تر آمد خود ز ماه
پس ضیا از نور افزون دان به جاه
بس کس اندر نور مه منهج ندید
چون برآمد آفتاب آن شد پدید
آفتاب اعواض را کامل نمود
لاجرم بازارها در روز بود
تا که قلب و نقد نیک آید پدید
تا بود از غبن و از حیله بعید
تا که نورش کامل آمد در زمین
تاجران را رحمة للعالمین
لیک بر قلاب مبغوضست و سخت
زانک ازو شد کاسد او را نقد و رخت
پس عدو جان صرافست قلب
دشمن درویش کی بود غیر کلب
انبیا با دشمنان بر می‌تنند
پس ملایک رب سلم می‌زنند
کین چراغی را که هست او نور کار
از پف و دمهای دزدان دور دار
دزد و قلابست خصم نور بس
زین دو ای فریادرس فریاد رس
روشنی بر دفتر چارم بریز
کآفتاب از چرخ چارم کرد خیز
هین ز چارم نور ده خورشیدوار
تا بتابد بر بلاد و بر دیار
هر کش افسانه بخواند افسانه است
وآنک دیدش نقد خود مردانه است
آب نیلست و به قبطی خون نمود
قوم موسی را نه خون بد آب بود
دشمن این حرف این دم در نظر
شد ممثل سرنگون اندر سقر
ای ضیاء الحق تو دیدی حال او
حق نمودت پاسخ افعال او
دیدهٔ غیبت چو غیبست اوستاد
کم مبادا زین جهان این دید و داد
این حکایت را که نقد وقت ماست
گر تمامش می‌کنی اینجا رواست
ناکسان را ترک کن بهر کسان
قصه را پایان بر و مخلص رسان
این حکایت گر نشد آنجا تمام
چارمین جلدست آرش در نظام


بخش ۲ – تمامی حکایت آن عاشق که از عسس گریخت در باغی مجهول خود معشوق را در باغ یافت و عسس را از شادی دعای خیر می‌کرد و می‌گفت کی عسی ان تکرهوا شیا و هو خیر لکم

اندر آن بودیم کان شخص از عسس
راند اندر باغ از خوفی فرس
بود اندر باغ آن صاحب‌جمال
کز غمش این در عنا بد هشت سال
سایهٔ او را نبود امکان دید
هم‌چو عنقا وصف او را می‌شنید
جز یکی لقیه که اول از قضا
بر وی افتاد و شد او را دلربا
بعد از آن چندان که می‌کوشید او
خود مجالش می‌نداد آن تندخو
نه بلا به چاره بودش نه به مال
چشم پر و بی‌طمع بود آن نهال
عاشق هر پیشه‌ای و مطلبی
حق بیالود اول کارش لبی
چون بدان آسیب در جست آمدند
پیش پاشان می‌نهد هر روز بند
چون در افکندش بجست و جوی کار
بعد از آن در بست که کابین بیار
هم بر آن بو می‌تنند و می‌روند
هر دمی راجی و آیس می‌شوند
هر کسی را هست اومید بری
که گشادندش در آن روزی دری
باز در بستندش و آن درپرست
بر همان اومید آتش پا شدست
چون درآمد خوش در آن باغ آن جوان
خود فرو شد پا به گنجش ناگهان
ر عسس را ساخته یزدان سبب
تا ز بیم او دود در باغ شب
بیند آن معشوقه را او با چراغ
طالب انگشتری در جوی باغ
پس قرین می‌کرد از ذوق آن نفس
با ثنای حق دعای آن عسس
که زیان کردم عسس را از گریز
بیست چندان سیم و زر بر وی بریز
از عوانی مر ورا آزاد کن
آنچنان که شادم او را شاد کن
سعد دارش این جهان و آن جهان
از عوانی و سگی‌اش وا رهان
گرچه خوی آن عوان هست ای خدا
که هماره خلق را خواهد بلا
گر خبر آید که شه جرمی نهاد
بر مسلمانان شود او زفت و شاد
ور خبر آید که شه رحمت نمود
از مسلمانان فکند آن را به جود
ماتمی در جان او افتد از آن
صد چنین ادبارها دارد عوان
او عوان را در دعا در می‌کشید
کز عوان او را چنان راحت رسید
بر همه زهر و برو تریاق بود
آن عوان پیوند آن مشتاق بود
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان
در زمانه هیچ زهر و قند نیست
که یکی را پا دگر را بند نیست
مر یکی را پا دگر را پای‌بند
مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند
زهر مار آن مار را باشد حیات
نسبتش با آدمی باشد ممات
خلق آبی را بود دریا چو باغ
خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ
همچنین بر می‌شمر ای مرد کار
نسبت این از یکی کس تا هزار
زید اندر حق آن شیطان بود
در حق شخصی دگر سلطان بود
آن بگوید زید صدیق سنیست
وین بگوید زید گبر کشتنیست
گر تو خواهی کو ترا باشد شکر
پس ورا از چشم عشاقش نگر
منگر از چشم خودت آن خوب را
بین به چشم طالبان مطلوب را
چشم خود بر بند زان خوش‌چشم تو
عاریت کن چشم از عشاق او
بلک ازو کن عاریت چشم و نظر
پس ز چشم او بروی او نگر
تا شوی آمن ز سیری و ملال
گفت کان الله له زین ذوالجلال
چشم او من باشم و دست و دلش
تا رهد از مدبریها مقبلش
هر چه مکرو هست چون شد او دلیل
سوی محبوبت حبیبست و خلیل


بخش ۳ – حکایت آن واعظ کی هر آغاز تذکیر دعای ظالمان و سخت‌دلان و بی‌اعتقادان کردی

آن یکی واعظ چو بر تخت آمدی
قاطعان راه را داعی شدی
دست برمی‌داشت یا رب رحم ران
بر بدان و مفسدان و طاغیان
بر همه تسخرکنان اهل خیر
برهمه کافردلان و اهل دیر
می‌نکردی او دعا بر اصفیا
می‌نکردی جز خبیثان را دعا
مر ورا گفتند کین معهود نیست
دعوت اهل ضلالت جود نیست
گفت نیکویی ازینها دیده‌ام
من دعاشان زین سبب بگزیده‌ام
خبث و ظلم و جور چندان ساختند
که مرا از شر به خیر انداختند
هر گهی که رو به دنیا کردمی
من ازیشان زخم و ضربت خوردمی
کردمی از زخم آن جانب پناه
باز آوردندمی گرگان به راه
چون سبب‌ساز صلاح من شدند
پس دعاشان بر منست ای هوشمند
بنده می‌نالد به حق از درد و نیش
صد شکایت می‌کند از رنج خویش
حق همی گوید که آخر رنج و درد
مر ترا لابه کنان و راست کرد
این گله زان نعمتی کن کت زند
از در ما دور و مطرودت کند
در حقیقت هر عدو داروی تست
کیمیا و نافع و دلجوی تست
که ازو اندر گریزی در خلا
استعانت جویی از لطف خدا
در حقیقت دوستانت دشمن‌اند
که ز حضرت دور و مشغولت کنند
هست حیوانی که نامش اشغرست
او به زخم چوب زفت و لمترست
تا که چوبش می‌زنی به می‌شود
او ز زخم چوب فربه می‌شود
نفس مؤمن اشغری آمد یقین
کو به زخم رنج زفتست و سمین
زین سبب بر انبیا رنج و شکست
از همه خلق جهان افزونترست
تا ز جانها جانشان شد زفت‌تر
که ندیدند آن بلا قوم دگر
پوست از دارو بلاکش می‌شود
چون ادیم طایفی خوش می‌شود
ورنه تلخ و تیز مالیدی درو
گنده گشتی ناخوش و ناپاک بو
آدمی را پوست نامدبوغ دان
از رطوبتها شده زشت و گران
تلخ و تیز و مالش بسیار ده
تا شود پاک و لطیف و با فره
ور نمی‌توانی رضا ده ای عیار
گر خدا رنجت دهد بی‌اختیار
که بلای دوست تطهیر شماست
علم او بالای تدبیر شماست
چون صفا بیند بلا شیرین شود
خوش شود دارو چو صحت‌بین شود
برد بیند خویش را در عین مات
پس بگوید اقتلونی یا ثقات
این عوان در حق غیری سود شد
لیک اندر حق خود مردود شد
رحم ایمانی ازو ببریده شد
کین شیطانی برو پیچیده شد
کارگاه خشم گشت و کین‌وری
کینه دان اصل ضلال و کافری


بخش ۴ – سال کردن از عیسی علیه‌السلام کی در وجود از همهٔ صعبها صعب‌تر چیست

گفت عیسی را یکی هشیار سر
چیست در هستی ز جمله صعب‌تر
گفتش ای جان صعب‌تر خشم خدا
که از آن دوزخ همی لرزد چو ما
گفت ازین خشم خدا چه بود امان
گفت ترک خشم خویش اندر زمان
پس عوان که معدن این خشم گشت
خشم زشتش از سبع هم در گذشت
چه امیدستش به رحمت جز مگر
باز گردد زان صفت آن بی‌هنر
گرچه عالم را ازیشان چاره نیست
این سخن اندر ضلال افکندنیست
چاره نبود هم جهان را از چمین
لیک نبود آن چمین ماء معین


بخش ۵ – قصد خیانت کردن عاشق و بانگ بر زدن معشوق بر وی

چونک تنهااش بدید آن ساده مرد
زود او قصد کنار و بوسه کرد
بانگ بر وی زد به هیبت آن نگار
که مرو گستاخ ادب را هوش دار
گفت آخر خلوتست و خلق نی
آب حاضر تشنهٔ هم‌چون منی
کس نمی‌جنبد درینجا جز که باد
کیست حاضر کیست مانع زین گشاد
گفت ای شیدا تو ابله بوده‌ای
ابلهی وز عاقلان نشنوده‌ای
باد را دیدی که می‌جنبد بدان
بادجنبانیست اینجا بادران
جزو بادی که به حکم ما درست
بادبیزن تا نجنبانی نجست
جنبش این جزو باد ای ساده مرد
بی‌تو و بی‌بادبیزن سر نکرد
جنبش باد نفس کاندر لبست
تابع تصریف جان و قالبست
گاه دم را مدح و پیغامی کنی
گاه دم را هجو و دشنامی کنی
پس بدان احوال دیگر بادها
که ز جز وی کل می‌بیند نهی
باد را حق گه بهاری می‌کند
در دیش زین لطف عاری می‌کند
بر گروه عاد صرصر می‌کند
باز بر هودش معطر می‌کند
می‌کند یک باد را زهر سموم
مر صبا را می‌کند خرم‌قدوم
باد دم را بر تو بنهاد او اساس
تا کنی هر باد را بر وی قیاس
دم نمی‌گردد سخن بی‌لطف و قهر
بر گروهی شهد و بر قومیست زهر
مروحه جنبان پی انعام کس
وز برای قهر هر پشه و مگس
مروحهٔ تقدیر ربانی چرا
پر نباشد ز امتحان و ابتلا
چونک جزو باد دم یا مروحه
نیست الا مفسده یا مصلحه
این شمال و این صبا و این دبور
کی بود از لطف و از انعام دور
یک کف گندم ز انباری ببین
فهم کن کان جمله باشد همچنین
کل باد از برج باد آسمان
کی جهد بی مروحهٔ آن بادران
بر سر خرمن به وقت انتقاد
نه که فلاحان ز حق جویند باد
تا جدا گردد ز گندم کاهها
تا به انباری رود یا چاهها
چون بماند دیر آن باد وزان
جمله را بینی به حق لابه‌کنان
همچنین در طلق آن باد ولاد
گر نیاید بانگ درد آید که داد
گر نمی‌دانند کش راننده اوست
باد را پس کردن زاری چه خوست
اهل کشتی همچنین جویای باد
جمله خواهانش از آن رب العباد
همچنین در درد دندانها ز باد
دفع می‌خواهی بسوز و اعتقاد
از خدا لابه‌کنان آن جندیان
که بده باد ظفر ای کامران
رقعهٔ تعویذ می‌خواهند نیز
در شکنجهٔ طلق زن از هر عزیز
پس همه دانسته‌اند آن را یقین
که فرستد باد رب‌العالمین
پس یقین در عقل هر داننده هست
اینک با جنبنده جنباننده هست
گر تو او را می‌نبینی در نظر
فهم کن آن را به اظهار اثر
تن به جان جنبد نمی‌بینی تو جان
لیک از جنبیدن تن جان بدان
گفت او گر ابلهم من در ادب
زیرکم اندر وفا و در طلب
گفت ادب این بود خود که دیده شد
آن دگر را خود همی‌دانی تو لد


بخش ۶ – قصهٔ آن صوفی کی زن خود را بیگانه‌ای بگرفت

صوفیی آمد به سوی خانه روز
خانه یک در بود و زن با کفش‌دوز
جفت گشته با رهی خویش زن
اندر آن یک حجره از وسواس تن
چون بزد صوفی به جد در چاشتگاه
هر دو درماندند نه حیلت نه راه
هیچ معهودش نبد کو آن زمان
سوی خانه باز گردد از دکان
قاصدا آن روز بی‌وقت آن مروع
از خیالی کرد تا خانه رجوع
اعتماد زن بر آن کو هیچ بار
این زمان فا خانه نامد او ز کار
آن قیاسش راست نامد از قضا
گرچه ستارست هم بدهد سزا
چونک بد کردی بترس آمن مباش
زانک تخمست و برویاند خداش
چند گاهی او بپوشاند که تا
آیدت زان بد پشیمان و حیا
عهد عمر آن امیر مؤمنان
داد دزدی را به جلاد و عوان
بانگ زد آن دزد کای میر دیار
اولین بارست جرمم زینهار
گفت عمر حاش لله که خدا
بار اول قهر بارد در جزا
بارها پوشد پی اظهار فضل
باز گیرد از پی اظهار عدل
تا که این هر دو صفت ظاهر شود
آن مبشر گردد این منذر شود
بارها زن نیز این بد کرده بود
سهل بگذشت آن و سهلش می‌نمود
آن نمی‌دانست عقل پای‌سست
که سبو دایم ز جو ناید درست
آنچنانش تنگ آورد آن قضا
که منافق را کند مرگ فجا
نه طریق و نه رفیق و نه امان
دست کرده آن فرشته سوی جان
آنچنان کین زن در آن حجره جفا
خشک شد او و حریفش ز ابتلا
گفت صوفی با دل خود کای دو گبر
از شما کینه کشم لیکن به صبر
لیک نادانسته آرم این نفس
تا که هر گوشی ننوشد این جرس
از شما پنهان کشد کینه محق
اندک اندک هم‌چو بیماری دق
مرد دق باشد چو یخ هر لحظه کم
لیک پندارد بهر دم بهترم
هم‌چو کفتاری که می‌گیرندش و او
غرهٔ آن گفت کین کفتار کو
هیچ پنهان‌خانه آن زن را نبود
سمج و دهلیز و ره بالا نبود
نه تنوری که در آن پنهان شود
نه جوالی که حجاب آن شود
هم‌چو عرصهٔ پهن روز رستخیز
نه گو و نه پشته نه جای گریز
گفت یزدان وصف این جای حرج
بهر محشر لا تری فیها عوج


بخش ۷ – معشوق را زیر چادر پنهان کردن جهت تلبیس و بهانه گفتن زن کی ان کید کن عظیم

چادر خود را برو افکند زود
مرد را زن ساخت و در را بر گشود
زیر چادر مرد رسوا و عیان
سخت پیدا چون شتر بر نردبان
گفت خاتونیست از اعیان شهر
مر ورا از مال و اقبالست بهر
در ببستم تا کسی بیگانه‌ای
در نیاید زود نادانانه‌ای
گفت صوفی چیستش هین خدمتی
تا بر آرم بی‌سپاس و منتی
گفت میلش خویشی و پیوستگیست
نیک خاتونیست حق داند که کیست
خواست دختر را ببیند زیر دست
اتفاقا دختر اندر مکتبست
باز گفت ار آرد باشد یا سبوس
می‌کنم او را به جان و دل عروس
یک پسر دارد که اندر شهر نیست
خوب و زیرک چابک و مکسب کنیست
گفت صوفی ما فقیر و زار و کم
قوم خاتون مال‌دار و محتشم
کی بود این کفو ایشان در زواج
یک در از چوب و دری دیگر ز عاج
کفو باید هر دو جفت اندر نکاح
ورنه تنگ آید نماند ارتیاح


بخش ۸ – گفتن زن کی او در بند جهاز نیست مراد او ستر و صلاحست و جواب گفتن صوفی این را سرپوشیده

گفت گفتم من چنین عذری و او
گفت نه من نیستم اسباب جو
ما ز مال و زر ملول و تخمه‌ایم
ما به حرص و جمع نه چون عامه‌ایم
قصد ما سترست و پاکی و صلاح
در دو عالم خود بدان باشد فلاح
باز صوفی عذر درویشی بگفت
و آن مکرر کرد تا نبود نهفت
گفت زن من هم مکرر کرده‌ام
بی‌جهازی را مقرر کرده‌ام
اعتقاد اوست راسختر ز کوه
که ز صد فقرش نمی‌آید شکوه
او همی‌گوید مرادم عفتست
از شما مقصود صدق و همتست
گفت صوفی خود جهاز و مال ما
دید و می‌بیند هویدا و خفا
خانهٔ تنگی مقام یک تنی
که درو پنهان نماند سوزنی
باز ستر و پاکی و زهد و صلاح
او ز ما به داند اندر انتصاح
به ز ما می‌داند او احوال ستر
وز پس و پیش و سر و دنبال ستر
ظاهرا او بی‌جهاز و خادمست
وز صلاح و ستر او خود عالمست
شرح مستوری ز بابا شرط نیست
چون برو پیدا چو روز روشنیست
این حکایت را بدان گفتم که تا
لاف کم بافی چو رسوا شد خطا
مر ترا ای هم به دعوی مستزاد
این بدستت اجتهاد و اعتقاد
چون زن صوفی تو خاین بوده‌ای
دام مکر اندر دغا بگشوده‌ای
که ز هر ناشسته رویی کپ زنی
شرم داری وز خدای خویش نی


بخش ۹ – غرض از سمیع و بصیر گفتن خدا را

از پی آن گفت حق خود را بصیر
که بود دید ویت هر دم نذیر
از پی آن گفت حق خود را سمیع
تا ببندی لب ز گفتار شنیع
از پی آن گفت حق خود را علیم
تا نیندیشی فسادی تو ز بیم
نیست اینها بر خدا اسم علم
که سیه کافور دارد نام هم
اسم مشتقست و اوصاف قدیم
نه مثال علت اولی سقیم
ورنه تسخر باشد و طنز و دها
کر را سامع ضریران را ضیا
یا علم باشد حیی نام وقیح
یا سیاه زشت را نام صبیح
طفلک نوزاده را حاجی لقب
یا لقب غازی نهی بهر نسب
گر بگویند این لقبها در مدیح
تا ندارد آن صفت نبود صحیح
تسخر و طنزی بود آن یا جنون
پاک حق عما یقول الظالمون
من همی دانستمت پیش از وصال
که نکورویی ولیکن بدخصال
من همی دانستمت پیش از لقا
کز ستیزه راسخی اندر شقا
چونک چشمم سرخ باشد در غمش
دانمش زان درد گر کم بینمش
تو مرا چون بره دیدی بی شبان
تو گمان بردی ندارم پاسبان
عاشقان از درد زان نالیده‌اند
که نظر ناجایگه مالیده‌اند
بی‌شبان دانسته‌اند آن ظبی را
رایگان دانسته‌اند آن سبی را
تا ز غمزه تیر آمد بر جگر
که منم حارس گزافه کم نگر
کی کم از بره کم از بزغاله‌ام
که نباشد حارس از دنباله‌ام
حارسی دارم که ملکش می‌سزد
داند او بادی که آن بر من وزد
سرد بود آن باد یا گرم آن علیم
نیست غافل نیست غایب ای سقیم
نفس شهوانی ز حق کرست و کور
من به دل کوریت می‌دیدم ز دور
هشت سالت زان نپرسیدم به هیچ
که پرت دیدم ز جهل پیچ پیچ
خود چه پرسم آنک او باشد بتون
که تو چونی چون بود او سرنگون


 بخش ۱۰ – مثال دنیا چون گولخن و تقوی چون حمام

شهوت دنیا مثال گلخنست
که ازو حمام تقوی روشنست
لیک قسم متقی زین تون صفاست
زانک در گرمابه است و در نقاست
اغنیا مانندهٔ سرگین‌کشان
بهر آتش کردن گرمابه‌بان
اندریشان حرص بنهاده خدا
تا بود گرمابه گرم و با نوا
ترک این تون گوی و در گرمابه ران
ترک تون را عین آن گرمابه دان
هر که در تونست او چون خادمست
مر ورا که صابرست و حازمست
هر که در حمام شد سیمای او
هست پیدا بر رخ زیبای او
تونیان را نیز سیما آشکار
از لباس و از دخان و از غبار
ور نبینی روش بویش را بگیر
بو عصا آمد برای هر ضریر
ور نداری بو در آرش در سخن
از حدیث نو بدان راز کهن
پس بگوید تونیی صاحب ذهب
بیست سله چرک بردم تا به شب
حرص تو چون آتشست اندر جهان
باز کرده هر زبانه صد دهان
پیش عقل این زر چو سرگین ناخوشست
گرچه چون سرگین فروغ آتشست
آفتابی که دم از آتش زند
چرک تر را لایق آتش کند
آفتاب آن سنگ را هم کرد زر
تا بتون حرص افتد صد شرر
آنک گوید مال گرد آورده‌ام
چیست یعنی چرک چندین برده‌ام
این سخن گرچه که رسوایی‌فزاست
در میان تونیان زین فخرهاست
که تو شش سله کشیدی تا به شب
من کشیدم بیست سله بی کرب
آنک در تون زاد و پاکی را ندید
بوی مشک آرد برو رنجی پدید


بخش ۱۱ – قصهٔ آن دباغ کی در بازار عطاران از بوی عطر و مشک بیهوش و رنجور شد

آن یکی افتاد بیهوش و خمید
چونک در بازار عطاران رسید
بوی عطرش زد ز عطاران راد
تا بگردیدش سر و بر جا فتاد
هم‌چو مردار اوفتاد او بی‌خبر
نیم روز اندر میان ره‌گذر
جمع آمد خلق بر وی آن زمان
جملگان لاحول‌گو درمان کنان
آن یکی کف بر دل او می براند
وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند
او نمی‌دانست کاندر مرتعه
از گلاب آمد ورا آن واقعه
آن یکی دستش همی‌مالید و سر
وآن دگر کهگل همی آورد تر
آن بخور عود و شکر زد به هم
وآن دگر از پوششش می‌کرد کم
وآن دگر نبضش که تا چون می‌جهد
وان دگر بوی از دهانش می‌ستد
تا که می خوردست و یا بنگ و حشیش
خلق درماندند اندر بیهشیش
پس خبر بردند خویشان را شتاب
که فلان افتاده است آن‌جا خراب
کس نمی‌داند که چون مصروع گشت
یا چه شد کور افتاد از بام طشت
یک برادر داشت آن دباغ زفت
گربز و دانا بیامد زود تفت
اندکی سرگین سگ در آستین
خلق را بشکافت و آمد با حنین
گفت من رنجش همی دانم ز چیست
چون سبب دانی دوا کردن جلیست
چون سبب معلوم نبود مشکلست
داروی رنج و در آن صد محملست
چون بدانستی سبب را سهل شد
دانش اسباب دفع جهل شد
گفت با خود هستش اندر مغز و رگ
توی بر تو بوی آن سرگین سگ
تا میان اندر حدث او تا به شب
غرق دباغیست او روزی‌طلب
پس چنین گفتست جالینوس مه
آنچ عادت داشت بیمار آنش ده
کز خلاف عادتست آن رنج او
پس دوای رنجش از معتاد جو
چون جعل گشتست از سرگین‌کشی
از گلاب آید جعل را بیهشی
هم از آن سرگین سگ داروی اوست
که بدان او را همی معتاد و خوست
الخبیثات الخبیثین را بخوان
رو و پشت این سخن را باز دان
ناصحان او را به عنبر یا گلاب
می دوا سازند بهر فتح باب
مر خبیثان را نسازد طیبات
درخور و لایق نباشد ای ثقات
چون ز عطر وحی کر گشتند و گم
بد فغانشان که تطیرنا بکم
رنج و بیماریست ما را این مقال
نیست نیکو وعظتان ما را به فال
گر بیاغازید نصحی آشکار
ما کنیم آن دم شما را سنگسار
ما بلغو و لهو فربه گشته‌ایم
در نصیحت خویش را نسرشته‌ایم
هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ
شورش معده‌ست ما را زین بلاغ
رنج را صدتو و افزون می‌کنید
عقل را دارو به افیون می‌کنید


بخش ۱۲ – معالجه کردن برادر دباغ دباغ را به خفیه به بوی سرگین

خلق را می‌راند از وی آن جوان
تا علاجش را نبینند آن کسان
سر به گوشش برد هم‌چون رازگو
پس نهاد آن چیز بر بینی او
کو به کف سرگین سگ ساییده بود
داروی مغز پلید آن دیده بود
ساعتی شد مرد جنبیدن گرفت
خلق گفتند این فسونی بد شگفت
کین بخواند افسون به گوش او دمید
مرده بود افسون به فریادش رسید
جنبش اهل فساد آن سو بود
که زنا و غمزه و ابرو بود
هر کرا مشک نصیحت سود نیست
لاجرم با بوی بد خو کرد نیست
مشرکان را زان نجس خواندست حق
کاندرون پشک زادند از سبق
کرم کو زادست در سرگین ابد
می‌نگرداند به عنبر خوی خود
چون نزد بر وی نثار رش نور
او همه جسمست بی‌دل چون قشور
ور ز رش نور حق قسمیش داد
هم‌چو رسم مصر سرگین مرغ‌زاد
لیک نه مرغ خسیس خانگی
بلک مرغ دانش و فرزانگی
تو بدان مانی کز آن نوری تهی
زآنک بینی بر پلیدی می‌نهی
از فراقت زرد شد رخسار و رو
برگ زردی میوهٔ ناپخته تو
دیگ ز آتش شد سیاه و دودفام
گوشت از سختی چنین ماندست خام
هشت سالت جوش دادم در فراق
کم نشد یک ذره خامیت و نفاق
غورهٔ تو سنگ بسته کز سقام
غوره‌ها اکنون مویزند و تو خام


بخش ۱۳ – عذر خواستن آن عاشق از گناه خویش به تلبیس و روی پوش و فهم کردن معشوق آن را نیز

گفت عاشق امتحان کردم مگیر
تا ببینم تو حریفی یا ستیر
من همی دانستمت بی‌امتحان
لیک کی باشد خبر هم‌چون عیان
آفتابی نام تو مشهور و فاش
چه زیانست ار بکردم ابتلاش
تو منی من خویشتن را امتحان
می‌کنم هر روز در سود و زیان
انبیا را امتحان کرده عدات
تا شده ظاهر ازیشان معجزات
امتحان چشم خود کردم به نور
ای که چشم بد ز چشمان تو دور
این جهان هم‌چون خرابست و تو گنج
گر تفحص کردم از گنجت مرنج
زان چنین بی‌خردگی کردم گزاف
تا زنم با دشمنان هر بار لاف
تا زبانم چون ترا نامی نهد
چشم ازین دیده گواهیها دهد
گر شدم در راه حرمت راه‌زن
آمدم ای مه به شمشیر و کفن
جز به دست خود مبرم پا و سر
که ازین دستم نه از دست دگر
از جدایی باز می‌رانی سخن
هر چه خواهی کن ولیکن این مکن
در سخن آباد این دم راه شد
گفت امکان نیست چون بیگاه شد
پوستها گفتیم و مغز آمد دفین
گر بمانیم این نماند همچنین


بخش ۱۴ – رد کردن معشوقه عذر عاشق را و تلبیس او را در روی او مالیدن

در جوابش بر گشاد آن یار لب
کز سوی ما روز سوی تست شب
حیله‌های تیره اندر داوری
پیش بینایان چرا می‌آوری
هر چه در دل داری از مکر و رموز
پیش ما رسواست و پیدا هم‌چو روز
گر بپوشیمش ز بنده‌پروری
تو چرا بی‌رویی از حد می‌بری
از پدر آموز که آدم در گناه
خوش فرود آمد به سوی پایگاه
چون بدید آن عالم الاسرار را
بر دو پا استاد استغفار را
بر سر خاکستر انده نشست
از بهانه شاخ تا شاخی نجست
ربنا انا ظلمنا گفت و بس
چونک جانداران بدید از پیش و پس
دید جانداران پنهان هم‌چو جان
دورباش هر یکی تا آسمان
که هلا پیش سلیمان مور باش
تا بنشکافد ترا این دورباش
جز مقام راستی یک دم مه‌ایست
هیچ لالا مرد را چون چشم نیست
کور اگر از پند پالوده شود
هر دمی او باز آلوده شود
آدما تو نیستی کور از نظر
لیک اذا جاء القضا عمی البصر
عمرها باید به نادر گاه‌گاه
تا که بینا از قضا افتد به چاه
کور را خود این قضا همراه اوست
که مرورا اوفتادن طبع و خوست
در حدث افتد نداند بوی چیست
از منست این بوی یا ز آلودگیست
ور کسی بر وی کند مشکی نثار
هم ز خود داند نه از احسان یار
پس دو چشم روشن ای صاحب‌نظر
مر ترا صد مادرست و صد پدر
خاصه چشم دل آن هفتاد توست
وین دو چشم حس خوشه‌چین اوست
ای دریغا ره‌زنان بنشسته‌اند
صد گره زیر زبانم بسته‌اند
پای‌بسته چون رود خوش راهوار
بس گران بندیست این معذور دار
این سخن اشکسته می‌آید دلا
کین سخن درست غیرت آسیا
در اگر چه خرد و اشکسته شود
توتیای دیدهٔ خسته شود
ای در از اشکست خود بر سر مزن
کز شکستن روشنی خواهی شدن
همچنین اشکسته بسته گفتنیست
حق کند آخر درستش کو غنیست
گندم ار بشکست و از هم در سکست
بر دکان آمد که نک نان درست
تو هم ای عاشق چو جرمت گشت فاش
آب و روغن ترک کن اشکسته باش
آنک فرزندان خاص آدم‌اند
نفحهٔ انا ظلمنا می‌دمند
حاجت خود عرضه کن حجت مگو
هم‌چو ابلیس لعین سخت‌رو
سخت‌رویی گر ورا شد عیب‌پوش
در ستیز و سخت‌رویی رو بکوش
آن ابوجهل از پیمبر معجزی
خواست هم‌چون کینه‌ور ترکی غزی
لیک آن صدیق حق معجز نخواست
گفت این رو خود نگوید جز که راست
کی رسد هم‌چون توی را کز منی
متحان هم‌چو من یاری کنی


بخش ۱۵ – گفتن آن جهود علی را کرم الله وجهه کی اگر اعتماد داری بر حافظی حق از سر این کوشک خود را در انداز و جواب گفتن امیرالمؤمنین او را

مرتضی را گفت روزی یک عنود
کو ز تعظیم خدا آگه نبود
بر سر بامی و قصری بس بلند
حفظ حق را واقفی ای هوشمند
گفت آری او حفیظست و غنی
هستی ما را ز طفلی و منی
گفت خود را اندر افکن هین ز بام
اعتمادی کن بحفظ حق تمام
تا یقین گرددمرا ایقان تو
و اعتقاد خوب با برهان تو
پس امیرش گفت خامش کن برو
تا نگردد جانت زین جرات گرو
کی رسد مر بنده را که با خدا
آزمایش پیش آرد ز ابتلا
بنده را کی زهره باشد کز فضول
امتحان حق کند ای گیج گول
آن خدا را می‌رسد کو امتحان
پیش آرد هر دمی با بندگان
تا به ما ما را نماید آشکار
که چه داریم از عقیده در سرار
هیچ آدم گفت حق را که ترا
امتحان کردم درین جرم و خطا
تا ببینم غایت حلمت شها
اه کرا باشد مجال این کرا
عقل تو از بس که آمد خیره‌سر
هست عذرت از گناه تو بتر
آنک او افراشت سقف آسمان
تو چه دانی کردن او را امتحان
ای ندانسته تو شر و خیر را
امتحان خود را کن آنگه غیر را
امتحان خود چو کردی ای فلان
فارغ آیی ز امتحان دیگران
چون بدانستی که شکردانه‌ای
پس بدانی کاهل شکرخانه‌ای
پس بدان بی‌امتحانی که اله
شکری نفرستدت ناجایگاه
این بدان بی‌امتحان از علم شاه
چون سری نفرستدت در پایگاه
هیچ عاقل افکند در ثمین
در میان مستراحی پر چمین
زانک گندم را حکیم آگهی
هیچ نفرستد به انبار کهی
شیخ را که پیشوا و رهبرست
گر مریدی امتحان کرد او خرست
امتحانش گر کنی در راه دین
هم تو گردی ممتحن ای بی‌یقین
جرات و جهلت شود عریان و فاش
او برهنه کی شود زان افتتاش
گر بیاید ذره سنجد کوه را
بر درد زان که ترازوش ای فتی
کز قیاس خود ترازو می‌تند
مرد حق را در ترازو می‌کند
چون نگنجد او به میزان خرد
پس ترازوی خرد را بر درد
امتحان هم‌چون تصرف دان درو
تو تصرف بر چنان شاهی مجو
چه تصرف کرد خواهد نقشها
بر چنان نقاش بهر ابتلا
امتحانی گر بدانست و بدید
نی که هم نقاش آن بر وی کشید
چه قدر باشد خود این صورت که بست
پیش صورتها که در علم ویست
وسوسهٔ این امتحان چون آمدت
بخت بد دان کآمد و گردن زدت
چون چنین وسواس دیدی زود زود
با خدا گرد و در آ اندر سجود
سجده گه را تر کن از اشک روان
کای خدا تو وا رهانم زین گمان
آن زمان کت امتحان مطلوب شد
مسجد دین تو پر خروب شد


بخش ۱۶ – قصهٔ مسجد اقصی و خروب و عزم کردن داود علیه‌السلام پیش از سلیمان علیه‌السلام بر بنای آن مسجد

چون درآمد عزم داودی به تنگ
که بسازد مسجد اقصی به سنگ
وحی کردش حق که ترک این بخوان
که ز دستت برنیاید این مکان
نیست در تقدیر ما آنک تو این
مسجد اقصی بر آری ای گزین
گفت جرمم چیست ای دانای راز
که مرا گویی که مسجد را مساز
گفت بی‌جرمی تو خونها کرده‌ای
خون مظلومان بگردن برده‌ای
که ز آواز تو خلقی بی‌شمار
جان بدادند و شدند آن را شکار
خون بسی رفتست بر آواز تو
بر صدای خوب جان‌پرداز تو
گفت مغلوب تو بودم مست تو
دست من بر بسته بود از دست تو
نه که هر مغلوب شه مرحوم بود
نه که المغلوب کالمعدوم بود
گفت این مغلوب معدومیست کو
جز به نسبت نیست معدوم ایقنوا
این چنین معدوم کو از خویش رفت
بهترین هستها افتاد و زفت
او به نسبت با صفات حق فناست
در حقیقت در فنا او را بقاست
جملهٔ ارواح در تدبیر اوست
جملهٔ اشباح هم در تیر اوست
آنک او مغلوب اندر لطف ماست
نیست مضطر بلک مختار ولاست
منتهای اختیار آنست خود
که اختیارش گردد اینجا مفتقد
اختیاری را نبودی چاشنی
گر نگشتی آخر او محو از منی
در جهان گر لقمه و گر شربتست
لذت او فرع محو لذتست
گرچه از لذات بی‌تاثیر شد
لذتی بود او و لذت‌گیر شد


 بخش ۱۷ – شرح انما الممنون اخوة والعلماء کنفس واحدة خاصه اتحاد داود و سلیمان و سایر انبیا علیهم‌السلام کی اگر یکی ازیشان را منکر شوی ایمان به هیچ نبی درست نباشد و این علامت اتحادست کی یک خانه از هزاران خانه ویران کنی آن همه ویران شود و یک دیوار قایم نماند کی لانفرق بین احد منهم و العاقل یکفیه الاشارة این خود از اشارت گذشت

گرچه بر ناید به جهد و زور تو
لیک مسجد را برآرد پور تو
کردهٔ او کردهٔ تست ای حکیم
مؤمنان را اتصالی دان قدیم
مؤمنان معدود لیک ایمان یکی
جسمشان معدود لیکن جان یکی
غیرفهم و جان که در گاو و خرست
آدمی را عقل و جانی دیگرست
باز غیرجان و عقل آدمی
هست جانی در ولی آن دمی
جان حیوانی ندارد اتحاد
تو مجو این اتحاد از روح باد
گر خورد این نان نگردد سیر آن
ور کشد بار این نگردد او گران
بلک این شادی کند از مرگ او
از حسد میرد چو بیند برگ او
جان گرگان و سگان هر یک جداست
متحد جانهای شیران خداست
جمع گفتم جانهاشان من به اسم
کان یکی جان صد بود نسبت به جسم
هم‌چو آن یک نور خورشید سما
صد بود نسبت بصحن خانه‌ها
لیک یک باشد همه انوارشان
چونک برگیری تو دیوار از میان
چون نماند خانه‌ها را قاعده
مؤمنان مانند نفس واحده
فرق و اشکالات آید زین مقال
زانک نبود مثل این باشد مثال
فرقها بی‌حد بود از شخص شیر
تا به شخص آدمی‌زاد دلیر
لیک در وقت مثال ای خوش‌نظر
اتحاد از روی جانبازی نگر
کان دلیر آخر مثال شیر بود
نیست مثل شیر در جملهٔ حدود
متحد نقشی ندارد این سرا
تا که مثلی وا نمایم من ترا
هم مثال ناقصی دست آورم
تا ز حیرانی خرد را وا خرم
شب بهر خانه چراغی می‌نهند
تا به نور آن ز ظلمت می‌رهند
آن چراغ این تن بود نورش چو جان
هست محتاج فتیل و این و آن
آن چراغ شش فتیلهٔ این حواس
جملگی بر خواب و خور دارد اساس
بی‌خور و بی‌خواب نزید نیم دم
با خور و با خواب نزید نیز هم
بی‌فتیل و روغنش نبود بقا
با فتیل و روغن او هم بی‌وفا
زانک نور علتی‌اش مرگ‌جوست
چون زید که روز روشن مرگ اوست
جمله حسهای بشر هم بی‌بقاست
زانک پیش نور روز حشر لاست
نور حس و جان بابایان ما
نیست کلی فانی و لا چون گیا
لیک مانند ستاره و ماهتاب
جمله محوند از شعاع آفتاب
آنچنان که سوز و درد زخم کیک
محو گردد چون در آید مار الیک
آنچنان که عور اندر آب جست
تا در آب از زخم زنبوران برست
می‌کند زنبور بر بالا طواف
چون بر آرد سر ندارندش معاف
آب ذکر حق و زنبور این زمان
هست یاد آن فلانه وان فلان
دم بخور در آب ذکر و صبر کن
تا رهی از فکر و وسواس کهن
بعد از آن تو طبع آن آب صفا
خود بگیری جملگی سر تا به پا
آنچنان که از آب آن زنبور شر
می‌گریزد از تو هم گیرد حذر
بعد از آن خواهی تو دور از آب باش
که بسر هم‌طبع آبی خواجه‌تاش
بس کسانی کز جهان بگذشته‌اند
لا نیند و در صفات آغشته‌اند
در صفات حق صفات جمله‌شان
هم‌چو اختر پیش آن خور بی‌نشان
گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون
خوان جمیع هم لدینا محضرون
محضرون معدوم نبود نیک بین
تا بقای روحها دانی یقین
روح محجوب از بقا بس در عذاب
روح واصل در بقا پاک از حجاب
زین چراغ حس حیوان المراد
گفتمت هان تا نجویی اتحاد
روح خود را متصل کن ای فلان
زود با ارواح قدس سالکان
صد چراغت ار مرند ار بیستند
پس جدا اند و یگانه نیستند
زان همه جنگند این اصحاب ما
جنگ کس نشنید اندر انبیا
زانک نور انبیا خورشید بود
نور حس ما چراغ و شمع و دود
یک بمیرد یک بماند تا به روز
یک بود پژمرده دیگر با فروز
جان حیوانی بود حی از غذا
هم بمیرد او بهر نیک و بذی
گر بمیرد این چراغ و طی شود
خانهٔ همسایه مظلم کی شود
نور آن خانه چو بی این هم به پاست
پس چراغ حس هر خانه جداست
این مثال جان حیوانی بود
نه مثال جان ربانی بود
باز از هندوی شب چون ماه زاد
در سر هر روزنی نوری فتاد
نور آن صد خانه را تو یک شمر
که نماند نور این بی آن دگر
تا بود خورشید تابان بر افق
هست در هر خانه نور او قنق
باز چون خورشید جان آفل شود
نور جمله خانه‌ها زایل شود
این مثال نور آمد مثل نی
مر ترا هادی عدو را ره‌زنی
بر مثال عنکبوت آن زشت‌خو
پرده‌های گنده را بر بافد او
از لعاب خویش پردهٔ نور کرد
دیدهٔ ادراک خود را کور کرد
گردن اسپ ار بگیرد بر خورد
ور بگیرد پاش بستاند لگد
کم نشین بر اسپ توسن بی‌لگام
عقل و دین را پیشوا کن والسلام
اندرین آهنگ منگر سست و پست
کاندرین ره صبر و شق انفسست


بخش ۱۸ – بقیهٔ قصهٔ بنای مسجد اقصی

چون سلیمان کرد آغاز بنا
پاک چون کعبه همایون چون منی
در بنااش دیده می‌شد کر و فر
نی فسرده چون بناهای دگر
در بنا هر سنگ کز که می‌سکست
فاش سیروا بی‌همی گفت از نخست
هم‌چو از آب و گل آدم‌کده
نور ز آهک پاره‌ها تابان شده
سنگ بی‌حمال آینده شده
وان در و دیوارها زنده شده
حق همی‌گوید که دیوار بهشت
نیست چون دیوارها بی‌جان و زشت
چون در و دیوار تن با آگهیست
زنده باشد خانه چون شاهنشهیست
هم درخت و میوه هم آب زلال
با بهشتی در حدیث و در مقال
زانک جنت را نه ز آلت بسته‌اند
بلک از اعمال و نیت بسته‌اند
این بنا ز آب و گل مرده بدست
وان بنا از طاعت زنده شدست
این به اصل خویش ماند پرخلل
وان به اصل خود که علمست و عمل
هم سریر و قصر و هم تاج و ثیاب
با بهشتی در سؤال و در جواب
فرش بی‌فراش پیچیده شود
خانه بی‌مکناس روبیده شود
خانهٔ دل بین ز غم ژولیده شد
بی‌کناس از توبه‌ای روبیده شد
تخت او سیار بی‌حمال شد
حلقه و در مطرب و قوال شد
هست در دل زندگی دارالخلود
در زبانم چون نمی‌آید چه سود
چون سلیمان در شدی هر بامداد
مسجد اندر بهر ارشاد عباد
پند دادی گه بگفت و لحن و ساز
گه به فعل اعنی رکوعی یا نماز
پند فعلی خلق را جذاب‌تر
که رسد در جان هر باگوش و کر
اندر آن وهم امیری کم بود
در حشم تاثیر آن محکم بود


بخش ۱۹ – قصهٔ آغاز خلافت عثمان رضی الله عنه و خطبهٔ وی در بیان آنک ناصح فعال به فعل به از ناصح قوال به قول.

قصهٔ عثمان که بر منبر برفت
چون خلافت یافت بشتابید تفت
منبر مهتر که سه‌پایه بدست
رفت بوبکر و دوم پایه نشست
بر سوم پایه عمر در دور خویش
از برای حرمت اسلام و کیش
دور عثمان آمد او بالای تخت
بر شد و بنشست آن محمودبخت
پس سؤالش کرد شخصی بوالفضول
که آن دو ننشستند بر جای رسول
پس تو چون جستی ازیشان برتری
چون برتبت تو ازیشان کمتری
گفت اگر پایهٔ سوم را بسپرم
وهم آید که مثال عمرم
بر دوم پایه شوم من جای‌جو
گویی بوبکرست و این هم مثل او
هست این بالا مقام مصطفی
وهم مثلی نیست با آن شه مرا
بعد از آن بر جای خطبه آن ودود
تا به قرب عصر لب‌خاموش بود
زهره نه کس را که گوید هین بخوان
یا برون آید ز مسجد آن زمان
هیبتی بنشسته بد بر خاص و عام
پر شده نور خدا آن صحن و بام
هر که بینا ناظر نورش بدی
کور زان خورشید هم گرم آمدی
پس ز گرمی فهم کردی چشم کور
که بر آمد آفتابی بی‌فتور
لیک این گرمی گشاید دیده را
تا ببیند عین هر بشنیده را
گرمیش را ضجرتی و حالتی
زان تبش دل را گشادی فسحتی
کور چون شد گرم از نور قدم
از فرح گوید که من بینا شدم
سخت خوش مستی ولی ای بوالحسن
پاره‌ای راهست تا بینا شدن
این نصیب کور باشد ز آفتاب
صد چنین والله اعلم بالصواب
وآنک او آن نور را بینا بود
شرح او کی کار بوسینا بود
ور شود صد تو که باشد این زبان
که بجنباند به کف پردهٔ عیان
وای بر وی گر بساید پرده را
تیغ اللهی کند دستش جدا
دست چه بود خود سرش را بر کند
آن سری کز جهل سرها می‌کند
این به تقدیر سخن گفتم ترا
ورنه خود دستش کجا و آن کجا
خاله را خایه بدی خالو شدی
این به تقدیر آمدست ار او بدی
از زبان تا چشم کو پاک از شکست
صد هزاران ساله گویم اندکست
هین مشو نومید نور از آسمان
حق چو خواهد می‌رسد در یک زمان
صد اثر در کانها از اختران
می‌رساند قدرتش در هر زمان
اختر گردون ظلم را ناسخست
اختر حق در صفاتش راسخست
چرخ پانصد ساله راه ای مستعین
در اثر نزدیک آمد با زمین
سه هزاران سال و پانصد تا زحل
دم بدم خاصیتش آرد عمل
در همش آرد چو سایه در ایاب
طول سایه چیست پیش آفتاب
وز نفوس پاک اختروش مدد
سوی اخترهای گردون می‌رسد
ظاهر آن اختران قوام ما
باطن ما گشته قوام سما

بخش ۲۰ – در بیان آنک حکما گویند آدمی عالم صغریست و حکمای اللهی گویند آدمی عالم کبریست زیرا آن علم حکما بر صورت آدمی مقصور بود و علم این حکما در حقیقت حقیقت آدمی موصول بود

پس به صورت عالم اصغر توی
پس به معنی عالم اکبر توی
ظاهر آن شاخ اصل میوه است
باطنا بهر ثمر شد شاخ هست
گر نبودی میل و اومید ثمر
کی نشاندی باغبان بیخ شجر
پس به معنی آن شجر از میوه زاد
گر به صورت از شجر بودش ولاد
مصطفی زین گفت که آدم و انبیا
خلف من باشند در زیر لوا
بهر این فرموده است آن ذو فنون
مز نحن اخرون السابقون
گر بصورت من ز آدم زاده‌ام
من به معنی جد جد افتاده‌ام
کز برای من بدش سجدهٔ ملک
وز پی من رفت بر هفتم فلک
پس ز من زایید در معنی پدر
پس ز میوه زاد در معنی شجر
اول فکر آخر آمد در عمل
خاصه فکری کو بود وصف ازل
حاصل اندر یک زمان از آسمان
می‌رود می‌آید ایدر کاروان
نیست بر این کاروان این ره دراز
کی مفازه زفت آید با مفاز
دل به کعبه می‌رود در هر زمان
جسم طبع دل بگیرد ز امتنان
این دراز و کوتهی مر جسم راست
چه دراز و کوته آنجا که خداست
چون خدا مر جسم را تبدیل کرد
رفتنش بی‌فرسخ و بی‌میل کرد
صد امیدست این زمان بردار گام
عاشقانه ای فتی خل الکلام
گرچه پلهٔ چشم بر هم می‌زنی
در سفینه خفته‌ای ره می‌کنی

بخش ۲۱ – تفسیر این حدیث کی مثل امتی کمثل سفینة نوح من تمسک بها نجا و من تخلف عنها غرق

بهر این فرمود پیغامبر که من
هم‌چو کشتی‌ام به طوفان زمن
ما و اصحابم چو آن کشتی نوح
هر که دست اندر زند یابد فتوح
چونک با شیخی تو دور از زشتیی
روز و شب سیاری و در کشتیی
در پناه جان جان‌بخشی توی
کشتی اندر خفته‌ای ره می‌روی
مسکل از پیغامبر ایام خویش
تکیه کم کن بر فن و بر کام خویش
گرچه شیری چون روی ره بی‌دلیل
خویش‌بین و در ضلالی و ذلیل
هین مپر الا که با پرهای شیخ
تا ببینی عون و لشکرهای شیخ
یک زمانی موج لطفش بال تست
آتش قهرش دمی حمال تست
قهر او را ضد لطفش کم شمر
اتحاد هر دو بین اندر اثر
یک زمان چون خاک سبزت می‌کند
یک زمان پر باد و گبزت می‌کند
جسم عارف را دهد وصف جماد
تا برو روید گل و نسرین شاد
لیک او بیند نبیند غیر او
جز به مغز پاک ندهد خلد بو
مغز را خالی کن از انکار یار
تا که ریحان یابد از گلزار یار
تا بیابی بوی خلد از یار من
چون محمد بوی رحمن از یمن
در صف معراجیان گر بیستی
چون براقت بر کشاند نیستی
نه چو معراج زمینی تا قمر
بلک چون معراج کلکی تا شکر
نه چو معراج بخاری تا سما
بل چو معراج جنینی تا نهی
خوش براقی گشت خنگ نیستی
سوی هستی آردت گر نیستی
کوه و دریاها سمش مس می‌کند
تا جهان حس را پس می‌کند
پا بکش در کشتی و می‌رو روان
چون سوی معشوق جان جان روان
دست نه و پای نه رو تا قدم
آن چنانک تاخت جانها از عدم
بردریدی در سخن پردهٔ قیاس
گر نبودی سمع سامع را نعاس
ای فلک بر گفت او گوهر ببار
از جهان او جهانا شرم دار
گر بباری گوهرت صد تا شود
جامدت بیننده و گویا شود
پس نثاری کرده باشی بهر خود
چونک هر سرمایهٔ تو صد شود

بخش ۲۲ – قصهٔ هدیه فرستادن بلقیس از شهر سبا سوی سلیمان علیه‌السلام

هدیهٔ بلقیس چل استر بدست
بار آنها جمله خشت زر بدست
چون به صحرای سلیمانی رسید
فرش آن را جمله زر پخته دید
بر سر زر تا چهل منزل براند
تا که زر را در نظر آبی نماند
بارها گفتند زر را وا بریم
سوی مخزن ما چه بیگار اندریم
عرصه‌ای کش خاک زر ده دهیست
زر به هدیه بردن آنجا ابلهیست
ای ببرده عقل هدیه تا اله
عقل آنجا کمترست از خاک راه
چون کساد هدیه آنجا شد پدید
رمساریشان همی واپس کشید
باز گفتند ار کساد و ار روا
چیست بر ما بنده فرمانیم ما
گر زر و گر خاک ما را بردنیست
امر فرمان‌ده به جا آوردنیست
گر بفرمایند که واپس برید
هم به فرمان تحفه را باز آورید
خنده‌ش آمد چون سلیمان آن بدید
کز شما من کی طلب کردم ثرید
من نمی‌گویم مرا هدیه دهید
بلک گفتم لایق هدیه شوید
که مرا از غیب نادر هدیه‌هاست
که بشر آن را نیارد نیز خواست
می‌پرستید اختری کو زر کند
رو باو آرید کو اختر کند
می‌پرستید آفتاب چرخ را
خوار کرده جان عالی‌نرخ را
آفتاب از امر حق طباخ ماست
ابلهی باشد که گوییم او خداست
آفتابت گر بگیرد چون کنی
آن سیاهی زو تو چون بیرون کنی
نه به درگاه خدا آری صداع
که سیاهی را ببر وا ده شعاع
گر کشندت نیم‌شب خورشید کو
تا بنالی یا امان خواهی ازو
حادثات اغلب به شب واقع شود
وان زمان معبود تو غایب بود
سوی حق گر راستانه خم شوی
وا رهی از اختران محرم شوی
چون شوی محرم گشایم با تو لب
تا ببینی آفتابی نیم‌شب
جز روان پاک او را شرق نه
در طلوعش روز و شب را فرق نه
روز آن باشد که او شارق شود
شب نماند شب چو او بارق شود
چون نماید ذره پیش آفتاب
هم‌چنانست آفتاب اندر لباب
آفتابی را که رخشان می‌شود
دیده پیشش کند و حیران می‌شود
هم‌چو ذره بینیش در نور عرش
پیش نور بی حد موفور عرش
خوار و مسکین بینی او را بی‌قرار
دیده را قوت شده از کردگار
کیمیایی که ازو یک ماثری
بر دخان افتاد گشت آن اختری
نادر اکسیری که از وی نیم تاب
بر ظلامی زد به گردش آفتاب
بوالعجب میناگری کز یک عمل
بست چندین خاصیت را بر زحل
باقی اخترها و گوهرهای جان
هم برین مقیاس ای طالب بدان
دیدهٔ حسی زبون آفتاب
دیدهٔ ربانیی جو و بیاب
تا زبون گردد به پیش آن نظر
شعشعات آفتاب با شرر
که آن نظر نوری و این ناری بود
نار پیش نور بس تاری بود

بخش ۲۳ – کرامات و نور شیخ عبدالله مغربی قدس الله سره

گفت عبدالله شیخ مغربی
شصت سال از شب ندیدم من شبی
من ندیدم ظلمتی در شصت سال
نه به روز و نه به شب نه ز اعتلال
صوفیان گفتند صدق قال او
شب همی‌رفتیم در دنبال او
در بیابانهای پر از خار و گو
او چو ماه بدر ما را پیش‌رو
روی پس ناکرده می‌گفتی به شب
هین گو آمد میل کن در سوی چپ
باز گفتی بعد یک دم سوی راست
میل کن زیرا که خاری پیش پاست
روز گشتی پاش را ما پای‌بوس
گشته و پایش چو پاهای عروس
نه ز خاک و نه ز گل بر وی اثر
نه از خراش خار و آسیب حجر
مغربی را مشرقی کرده خدای
کرده مغرب را چو مشرق نورزای
نور این شمس شموسی فارس است
روز خاص و عام را او حارس است
چون نباشد حارس آن نور مجید
که هزاران آفتاب آرد پدید
تو به نور او همی رو در امان
در میان اژدها و کزدمان
پیش پیشت می‌رود آن نور پاک
می‌کند هر ره‌زنی را چاک‌چاک
یوم لا یخزی النبی راست دان
نور یسعی بین ایدیهم بخوان
گرچه گردد در قیامت آن فزون
از خدا اینجا بخواهید آزمون
کو ببخشد هم به میغ و هم به ماغ
نور جان والله اعلم بالبلاغ

بخش ۲۴ – بازگردانیدن سلیمان علیه‌السلام رسولان بلقیس را به آن هدیه‌ها کی آورده بودند سوی بلقیس و دعوت کردن بلقیس را به ایمان و ترک آفتاب‌پرستی

باز گردید ای رسولان خجل
زر شما را دل به من آرید دل
این زر من بر سر آن زر نهید
کوری تن فرج استر را دهید
فرج استر لایق حلقهٔ زرست
زر عاشق روی زرد اصفرست
که نظرگاه خداوندست آن
کز نظرانداز خورشیدست کان
کو نظرگاه شعاع آفتاب
کو نظرگاه خداوند لباب
از گرفت من ز جان اسپر کنید
گرچه اکنون هم گرفتار منید
مرغ فتنه دانه بر بامست او
پر گشاده بستهٔ دامست او
چون به دانه داد او دل را به جان
ناگرفته مر ورا بگرفته دان
آن نظرها که به دانه می‌کند
آن گره دان کو به پا برمی‌زند
دانه گوید گر تو می‌دزدی نظر
من همی دزدم ز تو صبر و مقر
چون کشیدت آن نظر اندر پیم
پس بدانی کز تو من غافل نیم

بخش ۲۵ – قصهٔ عطاری کی سنگ ترازوی او گل سرشوی بود و دزدیدن مشتری گل خوار از آن گل هنگام سنجیدن شکر دزدیده و پنهان

پیش عطاری یکی گل‌خوار رفت
تا خرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دودل
موضع سنگ ترازو بود گل
گفت گل سنگ ترازوی منست
گر ترا میل شکر بخریدنست
گفت هستم در مهمی قندجو
سنگ میزان هر چه خواهی باش گو
گفت با خود پیش آنک گل‌خورست
سنگ چه بود گل نکوتر از زرست
هم‌چو آن دلاله که گفت ای پسر
نو عروسی یافتم بس خوب‌فر
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
که آن ستیره دختر حلواگرست
گفت بهتر این چنین خود گر بود
دختر او چرب و شیرین‌تر بود
گر نداری سنگ و سنگت از گلست
این به و به گل مرا میوهٔ دلست
اندر آن کفهٔ ترازو ز اعتداد
او به جای سنگ آن گل را نهاد
پس برای کفهٔ دیگر به دست
هم به قدر آن شکر را می‌شکست
چون نبودش تیشه‌ای او دیر ماند
مشتری را منتظر آنجا نشاند
رویش آن سو بود گل‌خور ناشکفت
گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت
ترس ترسان که نباید ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزون‌تر دزد هین ای روی‌زرد
گر بدزدی وز گل من می‌بری
رو که هم از پهلوی خود می‌خوری
تو همی ترسی ز من لیک از خری
من همی‌ترسم که تو کمتر خوری
گرچه مشغولم چنان احمق نیم
که شکر افزون کشی تو از نیم
چون ببینی مر شکر را ز آزمود
پس بدانی احمق و غافل کی بود
مرغ زان دانه نظر خوش می‌کند
دانه هم از دور راهش می‌زند
کز زنای چشم حظی می‌بری
نه کباب از پهلوی خود می‌خوری
این نظر از دور چون تیرست و سم
عشقت افزون می‌شود صبر تو کم
مال دنیا دام مرغان ضعیف
ملک عقبی دام مرغان شریف
تا بدین ملکی که او دامست ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
من سلیمان می‌نخواهم ملکتان
بلک من برهانم از هر هلکتان
کین زمان هستید خود مملوک ملک
مالک ملک آنک بجهید او ز هلک
بازگونه ای اسیر این جهان
نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بندهٔ این جهان محبوس جان
چند گویی خویش را خواجهٔ جهان

بخش ۲۶ – دلداری کردن و نواختن سلیمان علیه‌السلام مر آن رسولان را و دفع وحشت و آزار از دل ایشان و عذر قبول ناکردن هدیه شرح کردن با ایشان

ای رسولان می‌فرستمتان رسول
رد من بهتر شما را از قبول
پیش بلقیس آنچ دیدیت از عجب
باز گویید از بیابان ذهب
تا بداند که به زر طامع نه‌ایم
ما زر از زرآفرین آورده‌ایم
آنک گر خواهد همه خاک زمین
سر به سر زر گردد و در ثمین
حق برای آن کند ای زرگزین
روز محشر این زمین را نقره گین
فارغیم از زر که ما بس پر فنیم
خاکیان را سر به سر زرین کنیم
از شما کی کدیهٔ زر می‌کنیم
ما شما را کیمیاگر می‌کنیم
ترک آن گیرید گر ملک سباست
که برون آب و گل بس ملکهاست
تخته‌بندست آن که تختش خوانده‌ای
صدر پنداری و بر در مانده‌ای
پادشاهی نیستت بر ریش خود
پادشاهی چون کنی بر نیک و بد
بی‌مراد تو شود ریشت سپید
شرم دار از ریش خود ای کژ امید
مالک الملک است هر کش سر نهد
بی‌جهان خاک صد ملکش دهد
لیک ذوق سجده‌ای پیش خدا
خوشتر آید از دو صد دولت ترا
پس بنالی که نخواهم ملکها
ملک آن سجده مسلم کن مرا
پادشاهان جهان از بدرگی
بو نبردند از شراب بندگی
ورنه ادهم‌وار سرگردان و دنگ
ملک را برهم زدندی بی‌درنگ
لیک حق بهر ثبات این جهان
مهرشان بنهاد بر چشم و دهان
تا شود شیرین بریشان تخت و تاج
که ستانیم از جهانداران خراج
از خراج ار جمع آری زر چو ریگ
آخر آن از تو بماند مردریگ
همره جانت نگردد ملک و زر
زر بده سرمه ستان بهر نظر
تا ببینی کین جهان چاهیست تنگ
یوسفانه آن رسن آری به چنگ
تا بگوید چون ز چاه آیی به بام
جان که یا بشرای هذا لی غلام
هست در چاه انعکاسات نظر
کمترین آنک نماید سنگ زر
وقت بازی کودکان را ز اختلال
می‌نماید آن خزفها زر و مال
عارفانش کیمیاگر گشته‌اند
تا که شد کانها بر ایشان نژند

بخش ۲۷ – دیدن درویش جماعت مشایخ را در خواب و درخواست کردن روزی حلال بی‌مشغول شدن به کسب و از عبادت ماندن و ارشاد ایشان او را و میوه‌های تلخ و ترش کوهی بر وی شیرین شدن به داد آن مشایخ

آن یکی درویش گفت اندر سمر
خضریان را من بدیدم خواب در
گفتم ایشان را که روزی حلال
از کجا نوشم که نبود آن وبال
مر مرا سوی کهستان راندند
میوه‌ها زان بیشه می‌افشاندند
که خدا شیرین بکرد آن میوه را
در دهان تو به همتهای ما
هین بخور پاک و حلال و بی‌حساب
بی صداع و نقل و بالا و نشیب
پس مرا زان رزق نطقی رو نمود
ذوق گفت من خردها می‌ربود
گفتم این فتنه‌ست ای رب جهان
بخششی ده از همه خلقان نهان
شد سخن از من دل خوش یافتم
چون انار از ذوق می‌بشکافتم
گفتم ار چیزی نباشد در بهشت
غیر این شادی که دارم در سرشت
هیچ نعمت آرزو ناید دگر
زین نپردازم به حور و نیشکر
مانده بود از کسب یک دو حبه‌ام
دوخته در آستین جبه‌ام

بخش ۲۸ – نیت کردن او کی این زر بدهم بدان هیزم‌کش چون من روزی یافتم به کرامات مشایخ و رنجیدن آن هیزم‌کش از ضمیر و نیت او

آن یکی درویش هیزم می‌کشید
خسته و مانده ز بیشه در رسید
پس بگفتم من ز روزی فارغم
زین سپس از بهر رزقم نیست غم
میوهٔ مکروه بر من خوش شدست
رزق خاصی جسم را آمد به دست
چونک من فارغ شدستم از گلو
حبه‌ای چندست این بدهم بدو
بدهم این زر را بدین تکلیف‌کش
تا دو سه روزک شود از قوت خوش
خود ضمیرم را همی‌دانست او
زانک سمعش داشت نور از شمع هو
بود پیشش سر هر اندیشه‌ای
چون چراغی در درون شیشه‌ای
هیچ پنهان می‌نشد از وی ضمیر
بود بر مضمون دلها او امیر
پس همی منگید با خود زیر لب
در جواب فکرتم آن بوالعجب
که چنین اندیشی از بهر ملوک
کیف تلقی الرزق ان لم یرزقوک
من نمی‌کردم سخن را فهم لیک
بر دلم می‌زد عتابش نیک نیک
سوی من آمد به هیبت هم‌چو شیر
تنگ هیزم را ز خود بنهاد زیر
پرتو حالی که او هیزم نهاد
لرزه بر هر هفت عضو من فتاد
گفت یا رب گر ترا خاصان هی‌اند
که مبارک‌دعوت و فرخ‌پی‌اند
لطف تو خواهم که میناگر شود
این زمان این تنگ هیزم زر شود
در زمان دیدم که زر شد هیزمش
هم‌چو آتش بر زمین می‌تافت خوش
من در آن بی‌خود شدم تا دیرگه
چونک با خویش آمدم من از وله
بعد از آن گفت ای خداگر آن کبار
بس غیورند و گریزان ز اشتهار
باز این را بند هیزم ساز زود
بی‌توقف هم بر آن حالی که بود
در زمان هیزم شد آن اغصان زر
مست شد در کار او عقل و نظر
بعد از آن برداشت هیزم را و رفت
سوی شهر از پیش من او تیز و تفت
خواستم تا در پی آن شه روم
پرسم از وی مشکلات و بشنوم
بسته کرد آن هیبت او مر مرا
پیش خاصان ره نباشد عامه را
ور کسی را ره شود گو سر فشان
کان بود از رحمت و از جذبشان
پس غنیمت دار آن توفیق را
چون بیابی صحبت صدیق را
نه چو آن ابله که یابد قرب شاه
سهل و آسان در فتد آن دم ز راه
چون ز قربانی دهندش بیشتر
پس بگوید ران گاوست این مگر
نیست این از ران گاو ای مفتری
ران گاوت می‌نماید از خری
بذل شاهانه‌ست این بی رشوتی
بخشش محضست این از رحمتی

بخش ۲۹ – تحریض سلیمان علیه‌السلام مر رسولان را بر تعجیل به هجرت بلقیس بهر ایمان

هم‌چنان که شه سلیمان در نبرد
جذب خیل و لشکر بلقیس کرد
که بیایید ای عزیزان زود زود
که برآمد موجها از بحر جود
سوی ساحل می‌فشاند بی‌خطر
جوش موجش هر زمانی صد گهر
الصلا گفتیم ای اهل رشاد
کین زمان رضوان در جنت گشاد
پس سلیمان گفت ای پیکان روید
سوی بلقیس و بدین دین بگروید
پس بگوییدش بیا اینجا تمام
زود که ان الله یدعوا بالسلام
هین بیا ای طالب دولت شتاب
که فتوحست این زمان و فتح باب
ای که تو طالب نه‌ای تو هم بیا
تا طلب یابی ازین یار وفا

بخش ۳۰ – سبب هجرت ابراهیم ادهم قدس الله سره و ترک ملک خراسان

ملک برهم زن تو ادهم‌وار زود
تا بیابی هم‌چو او ملک خلود
خفته بود آن شه شبانه بر سریر
حارسان بر بام اندر دار و گیر
قصد شه از حارسان آن هم نبود
که کند زان دفع دزدان و رنود
او همی دانست که آن کو عادلست
فارغست از واقعه آمن دلست
عدل باشد پاسبان گامها
نه به شب چوبک‌زنان بر بامها
لیک بد مقصودش از بانگ رباب
هم‌چو مشتاقان خیال آن خطاب
نالهٔ سرنا و تهدید دهل
چیزکی ماند بدان ناقور کل
پس حکیمان گفته‌اند این لحنها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
بانگ گردشهای چرخست این که خلق
می‌سرایندش به طنبور و به حلق
مؤمنان گویند که آثار بهشت
نغز گردانید هر آواز زشت
ما همه اجزای آدم بوده‌ایم
در بهشت آن لحنها بشنوده‌ایم
گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی
یادمان آمد از آنها چیزکی
لیک چون آمیخت با خاک کرب
کی دهند این زیر و آن بم آن طرب
آب چون آمیخت با بول و کمیز
گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز
چیزکی از آب هستش در جسد
بول گیرش آتشی را می‌کشد
گر نجس شد آب این طبعش بماند
که آتش غم را به طبع خود نشاند
پس غدای عاشقان آمد سماع
که درو باشد خیال اجتماع
قوتی گیرد خیالات ضمیر
بلک صورت گردد از بانگ و صفیر
آتش عشق از نواها گشت تیز
آن چنان که آتش آن جوزریز


بخش ۳۱ – حکایت آن مرد تشنه کی از سر جوز بن جوز می‌ریخت در جوی آب کی در گو بود و به آب نمی‌رسید تا به افتادن جوز بانگ آب بشنود و او را چو سماع خوش بانگ آب اندر طرب می‌آورد

در نغولی بود آب آن تشنه راند
بر درخت جوز جوزی می‌فشاند
می‌فتاد از جوزبن جوز اندر آب
بانگ می‌آمد همی دید او حباب
عاقلی گفتش که بگذار ای فتی
جوزها خود تشنگی آرد ترا
بیشتر در آب می‌افتد ثمر
آب در پستیست از تو دور در
تا تو از بالا فرو آیی به زور
آب جویش برده باشد تا به دور
گفت قصدم زین فشاندن جوز نیست
تیزتر بنگر برین ظاهر مه‌ایست
قصد من آنست که آید بانگ آب
هم ببینم بر سر آب این حباب
تشنه را خود شغل چه بود در جهان
گرد پای حوض گشتن جاودان
گرد جو و گرد آب و بانگ آب
هم‌چو حاجی طایف کعبهٔ صواب
هم‌چنان مقصود من زین مثنوی
ای ضیاء الحق حسام‌الدین توی
مثنوی اندر فروع و در اصول
جمله آن تست کردستی قبول
در قبول آرند شاهان نیک و بد
چون قبول آرند نبود بیش رد
چون نهالی کاشتی آبش بده
چون گشادش داده‌ای بگشا گره
قصدم از الفاظ او راز توست
قصدم از انشایش آواز توست
پیش من آوازت آواز خداست
عاشق از معشوق حاشا که جداست
اتصالی بی‌تکیف بی‌قیاس
هست رب‌الناس را با جان ناس
لیک گفتم ناس من نسناس نی
ناس غیر جان جان‌اشناس نی
ناس مردم باشد و کو مردمی
تو سر مردم ندیدستی دمی
ما رمیت اذ رمیت خوانده‌ای
لیک جسمی در تجزی مانده‌ای
ملک جسمت را چو بلقیس ای غبی
ترک کن بهر سلیمان نبی
می‌کنم لا حول نه از گفت خویش
بلک از وسواس آن اندیشه کیش
کو خیالی می‌کند در گفت من
در دل از وسواس و انکارات ظن
می‌کنم لا حول یعنی چاره نیست
چون ترا در دل بضدم گفتنیست
چونک گفت من گرفتت در گلو
من خمش کردم تو آن خود بگو
آن یکی نایی خوش نی می‌زدست
ناگهان از مقعدش بادی بجست
نای را بر کون نهاد او که ز من
گر تو بهتر می‌زنی بستان بزن
ای مسلمان خود ادب اندر طلب
نیست الا حمل از هر بی‌ادب
هر که را بینی شکایت می‌کند
که فلان کس راست طبع و خوی بد
این شکایت‌گر بدان که بدخو است
که مر آن بدخوی را او بدگو است
زانک خوش‌خو آن بود کو در خمول
باشد از بدخو و بدطبعان حمول
لیک در شیخ آن گله ز آمر خداست
نه پی خشم و ممارات و هواست
آن شکایت نیست هست اصلاح جان
چون شکایت کردن پیغامبران
ناحمولی انبیا از امر دان
ورنه حمالست بد را حلمشان
طبع را کشتند در حمل بدی
ناحمولی گر بود هست ایزدی
ای سلیمان در میان زاغ و باز
حلم حق شو با همه مرغان بساز
ای دو صد بلقیس حلمت را زبون
که اهد قومی انهم لا یعلمون


بخش ۳۲ – تهدید فرستادن سلیمان علیه‌السلام پیش بلقیس کی اصرار میندیش بر شرک و تاخیر مکن

هین بیا بلقیس ورنه بد شود
لشکرت خصمت شود مرتد شود
پرده‌دار تو درت را بر کند
جان تو با تو به جان خصمی کند
جمله ذرات زمین و آسمان
لشکر حق‌اند گاه امتحان
باد را دیدی که با عادان چه کرد
آب را دیدی که در طوفان چه کرد
آنچ بر فرعون زد آن بحر کین
وآنچ با قارون نمودست این زمین
وآنچ آن بابیل با آن پیل کرد
وآنچ پشه کلهٔ نمرود خورد
وآنک سنگ انداخت داودی بدست
گشت شصد پاره و لشکر شکست
سنگ می‌بارید بر اعدای لوط
تا که در آب سیه خوردند غوط
گر بگویم از جمادات جهان
عاقلانه یاری پیغامبران
مثنوی چندان شود که چل شتر
گر کشد عاجز شود از بار پر
دست بر کافر گواهی می‌دهد
لشکر حق می‌شود سر می‌نهد
ای نموده ضد حق در فعل درس
در میان لشکر اویی بترس
جزو جزوت لشکر از در وفاق
مر ترا اکنون مطیع‌اند از نفاق
گر بگوید چشم را کو را فشار
درد چشم از تو بر آرد صد دمار
ور به دندان گوید او بنما وبال
پس ببینی تو ز دندان گوشمال
باز کن طب را بخوان باب العلل
تا ببینی لشکر تن را عمل
چونک جان جان هر چیزی ویست
دشمنی با جان جان آسان کیست
خود رها کن لشکر دیو و پری
کز میان جان کنندم صفدری
ملک را بگذار بلقیس از نخست
چون مرا یابی همه ملک آن تست
خود بدانی چون بر من آمدی
که تو بی من نقش گرمابه بدی
نقش اگر خود نقش سلطان یا غنیست
صورتست از جان خود بی چاشنیست
زینت او از برای دیگران
باز کرده بیهده چشم و دهان
ای تو در بیگار خود را باخته
دیگران را تو ز خود نشناخته
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این والله آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کی باشی که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سرمست خودی
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
جوهر آن باشد که قایم با خودست
آن عرض باشد که فرع او شدست
گر تو آدم‌زاده‌ای چون او نشین
جمله ذریات را در خود ببین
چیست اندر خم که اندر نهر نیست
چیست اندر خانه کاندر شهر نیست
این جهان خمست و دل چون جوی آب
این جهان حجره‌ست و دل شهر عجاب


بخش ۳۳ – پیدا کردن سلیمان علیه‌السلام کی مرا خالصا لامر الله جهدست در ایمان تو یک ذره غرضی نیست مرا نه در نفس تو و حسن تو و نه در ملک تو خود بینی چون چشم جان باز شود به نورالله

هین بیا که من رسولم دعوتی
چون اجل شهوت‌کشم نه شهوتی
ور بود شهوت امیر شهوتم
نه اسیر شهوت روی بتم
بت‌شکن بودست اصل اصل ما
چون خلیل حق و جمله انبیا
گر در آییم ای رهی در بتکده
بت سجود آرد نه ما در معبده
احمد و بوجهل در بتخانه رفت
زین شدن تا آن شدن فرقیست زفت
این در آید سر نهند او را بتان
آن در آید سر نهد چون امتان
این جهان شهوتی بتخانه‌ایست
انبیا و کافران را لانه‌ایست
لیک شهوت بندهٔ پاکان بود
زر نسوزد زانک نقد کان بود
کافران قلب‌اند و پاکان هم‌چو زر
اندرین بوته درند این دو نفر
قلب چون آمد سیه شد در زمان
زر در آمد شد زری او عیان
دست و پا انداخت زر در بوته خوش
در رخ آتش همی خندد رگش
جسم ما روپوش ما شد در جهان
ما چو دریا زیر این که در نهان
شاه دین را منگر ای نادان بطین
کین نظر کردست ابلیس لعین
کی توان اندود این خورشید را
با کف گل تو بگو آخر مرا
گر بریزی خاک و صد خاکسترش
بر سر نور او برآید بر سرش
که کی باشد کو بپوشد روی آب
طین کی باشد کو بپوشد آفتاب
خیز بلقیسا چو ادهم شاه‌وار
دود ازین ملک دو سه روزه بر آر

بخش ۳۴ – باقی قصهٔ ابراهیم ادهم قدس‌الله سره

بر سر تختی شنید آن نیک‌نام
طقطقی و های و هویی شب ز بام
گامهای تند بر بام سرا
گفت با خود این چنین زهره کرا
بانگ زد بر روزن قصر او که کیست
این نباشد آدمی مانا پریست
سر فرو کردند قومی بوالعجب
ما همی گردیم شب بهر طلب
هین چه می‌جویید گفتند اشتران
گفت اشتر بام بر کی جست هان
پس بگفتندش که تو بر تخت جاه
چون همی جویی ملاقات اله
خود همان بد دیگر او را کس ندید
چون پری از آدمی شد ناپدید
معنی‌اش پنهان و او در پیش خلق
خلق کی بینند غیر ریش و دلق
چون ز چشم خویش و خلقان دور شد
هم‌چو عنقا در جهان مشهور شد
جان هر مرغی که آمد سوی قاف
جملهٔ عالم ازو لافند لاف
چون رسید اندر سبا این نور شرق
غلغلی افتاد در بلقیس و خلق
روحهای مرده جمله پر زدند
مردگان از گور تن سر بر زدند
یک دگر را مژده می‌دادند هان
نک ندایی می‌رسد از آسمان
زان ندا دینها همی‌گردند گبز
شاخ و برگ دل همی گردند سبز
از سلیمان آن نفس چون نفخ صور
مردگان را وا رهانید از قبور
مر ترا بادا سعادت بعد ازین
این گذشت الله اعلم بالیقین

بخش ۳۵ – بقیهٔ قصهٔ اهل سبا و نصیحت و ارشاد سلیمان علیه‌السلام آل بلقیس را هر یکی را اندر خور خود و مشکلات دین و دل او و صید کردن هر جنس مرغ ضمیری به صفیر آن جنس مرغ و طعمهٔ او

قصه گویم از سبا مشتاق‌وار
چون صبا آمد به سوی لاله‌زار
لاقت الاشباح یوم وصلها
عادت الاولاد صوب اصلها
امة العشق الخفی فی الامم
مثل جود حوله لوم السقم
ذلة الارواح من اشباحها
عزة الاشباح من ارواحها
ایها العشاق السقیا لکم
انتم الباقون و البقیالکم
ایها السالون قوموا واعشقوا
ذاک ریح یوسف فاستنشقوا
منطق‌الطیر سلیمانی بیا
بانگ هر مرغی که آید می‌سرا
چون به مرغانت فرستادست حق
لحن هر مرغی بدادستت سبق
مرغ جبری را زبان جبر گو
مرغ پر اشکسته را از صبر گو
مرغ صابر را تو خوش دار و معاف
مرغ عنقا را بخوان اوصاف قاف
مر کبوتر را حذر فرما ز باز
باز را از حلم گو و احتراز
وان خفاشی را که ماند او بی‌نوا
می‌کنش با نور جفت و آشنا
کبک جنگی را بیاموزان تو صلح
مر خروسان را نما اشراط صبح
هم‌چنان می‌رو ز هدهد تا عقاب
ره نما والله اعلم بالصواب

بخش ۳۶ – آزاد شدن بلقیس از ملک و مست شدن او از شوق ایمان و التفات همت او از همهٔ ملک منقطع شدن وقت هجرت الا از تخت

چون سلیمان سوی مرغان سبا
یک صفیری کرد بست آن جمله را
جز مگر مرغی که بد بی‌جان و پر
یا چو ماهی گنگ بود از اصل کر
نی غلط گفتم که کر گر سر نهد
پیش وحی کبریا سمعش دهد
چونک بلقیس از دل و جان عزم کرد
بر زمان رفته هم افسوس خورد
ترک مال و ملک کرد او آن چنان
که بترک نام و ننگ آن عاشقان
آن غلامان و کنیزان بناز
پیش چشمش هم‌چو پوسیده پیاز
باغها و قصرها و آب رود
پیش چشم از عشق گلحن می‌نمود
عشق در هنگام استیلا و خشم
زشت گرداند لطیفان را به چشم
هر زمرد را نماید گندنا
غیرت عشق این بود معنی لا
لااله الا هو اینست ای پناه
که نماید مه ترا دیگ سیاه
هیچ مال و هیچ مخزن هیچ رخت
می دریغش نامد الا جز که تخت
پس سلیمان از دلش آگاه شد
کز دل او تا دل او راه شد
آن کسی که بانگ موران بشنود
هم فغان سر دوران بشنود
آنک گوید راز قالت نملة
هم بداند راز این طاق کهن
دید از دورش که آن تسلیم کیش
تلخش آمد فرقت آن تخت خویش
گر بگویم آن سبب گردد دراز
که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز
گرچه این کلک قلم خود بی‌حسیست
نیست جنس کاتب او را مونسیست
هم‌چنین هر آلت پیشه‌وری
هست بی‌جان مونس جانوری
این سبب را من معین گفتمی
گر نبودی چشم فهمت را نمی
از بزرگی تخت کز حد می‌فزود
نقل کردن تخت را امکان نبود
خرده کاری بود و تفریقش خطر
هم‌چو اوصال بدن با همدگر
پس سلیمان گفت گر چه فی‌الاخیر
سرد خواهد شد برو تاج و سریر
چون ز وحدت جان برون آرد سری
جسم را با فر او نبود فری
چون برآید گوهر از قعر بحار
بنگری اندر کف و خاشاک خوار
سر بر آرد آفتاب با شرر
دم عقرب را کی سازد مستقر
لیک خود با این همه بر نقد حال
جست باید تخت او را انتقال
تا نگردد خسته هنگام لقا
کودکانه حاجتش گردد روا
هست بر ما سهل و او را بس عزیز
تا بود بر خوان حوران دیو نیز
عبرت جانش شود آن تخت ناز
هم‌چو دلق و چارقی پیش ایاز
تا بداند در چه بود آن مبتلا
از کجاها در رسید او تا کجا
خاک را و نطفه را و مضغه را
پیش چشم ما همی‌دارد خدا
کز کجا آوردمت ای بدنیت
که از آن آید همی خفریقیت
تو بر آن عاشق بدی در دور آن
منکر این فضل بودی آن زمان
این کرم چون دفع آن انکار تست
که میان خاک می‌کردی نخست
حجت انکار شد انشار تو
از دوا بدتر شد این بیمار تو
خاک را تصویر این کار از کجا
نطفه را خصمی و انکار از کجا
چون در آن دم بی‌دل و بی‌سر بدی
فکرت و انکار را منکر بدی
از جمادی چونک انکارت برست
هم ازین انکار حشرت شد درست
پس مثال تو چو آن حلقه‌زنیست
کز درونش خواجه گوید خواجه نیست
حلقه‌زن زین نیست دریابد که هست
پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست
پس هم انکارت مبین می‌کند
کز جماد او حشر صد فن می‌کند
چند صنعت رفت ای انکار تا
آب و گل انکار زاد از هل اتی
آب وگل می‌گفت خود انکار نیست
بانگ می‌زد بی‌خبر که اخبار نیست
من بگویم شرح این از صد طریق
لیک خاطر لغزد از گفت دقیق

بخش ۳۷ – چاره کردن سلیمان علیه‌السلام در احضار تخت بلقیس از سبا

گفت عفریتی که تختش را به فن
حاضر آرم تا تو زین مجلس شدن
گفت آصف من به اسم اعظمش
حاضر آرم پیش تو در یک دمش
گرچه عفریت اوستاد سحر بود
لیک آن از نفخ آصف رو نمود
حاضر آمد تخت بلقیس آن زمان
لیک ز آصف نه از فن عفریتیان
فت حمدالله برین و صد چنین
که بدیدستم ز رب العالمین
پس نظر کرد آن سلیمان سوی تخت
گفت آری گول‌گیری ای درخت
پیش چوب و پیش سنگ نقش کند
ای بسا گولان که سرها می‌نهند
ساجد و مسجود از جان بی‌خبر
دیده از جان جنبشی واندک اثر
دیده در وقتی که شد حیران و دنگ
که سخن گفت و اشارت کرد سنگ
نرد خدمت چون بنا موضع بباخت
شیر سنگین را شقی شیری شناخت
از کرم شیر حقیقی کرد جود
استخوانی سوی سگ انداخت زود
گفت گرچه نیست آن سگ بر قوام
لیک ما را استخوان لطفیست عام

بخش ۳۸ – قصهٔ یاری خواستن حلیمه از بتان چون عقیب فطام مصطفی را علیه‌السلام گم کرد و لرزیدن و سجدهٔ بتان و گواهی دادن ایشان بر عظمت کار مصطفی صلی‌الله علیه و سلم

قصهٔ راز حلیمه گویمت
تا زداید داستان او غمت
مصطفی را چون ز شیر او باز کرد
بر کفش برداشت چون ریحان و ورد
می‌گریزانیدش از هر نیک و بد
تا سپارد آن شهنشه را به جد
چون همی آورد امانت را ز بیم
شد به کعبه و آمد او اندر حطیم
از هوا بشنید بانگی کای حطیم
تافت بر تو آفتابی بس عظیم
ای حطیم امروز آید بر تو زود
صد هزاران نور از خورشید جود
ای حطیم امروز آرد در تو رخت
محتشم شاهی که پیک اوست بخت
ای حطیم امروز بی‌شک از نوی
منزل جانهای بالایی شوی
جان پاکان طلب طلب و جوق جوق
آیدت از هر نواحی مست شوق
گشت حیران آن حلیمه زان صدا
نه کسی در پیش نه سوی قفا
شش جهت خالی ز صورت وین ندا
شد پیاپی آن ندا را جان فدا
مصطفی را بر زمین بنهاد او
تا کند آن بانگ خوش را جست و جو
چشم می‌انداخت آن دم سو به سو
که کجا است این شه اسرارگو
کین چنین بانگ بلند از چپ و راست
می‌رسد یا رب رساننده کجاست
چون ندید او خیره و نومید شد
جسم لرزان هم‌چو شاخ بید شد
باز آمد سوی آن طفل رشید
مصطفی را بر مکان خود ندید
حیرت اندر حیرت آمد بر دلش
گشت بس تاریک از غم منزلش
سوی منزلها دوید و بانگ داشت
که کی بر دردانه‌ام غارت گماشت
مکیان گفتند ما را علم نیست
ما ندانستیم که آنجا کودکیست
ریخت چندان اشک و کرد او بس فغان
که ازو گریان شدند آن دیگران
سینه کوبان آن چنان بگریست خوش
که اختران گریان شدند از گریه‌اش

بخش ۳۹ – حکایت آن پیر عرب کی دلالت کرد حلیمه را به استعانت به بتان

پیرمردی پیشش آمد با عصا
کای حلیمه چه فتاد آخر ترا
که چنین آتش ز دل افروختی
این جگرها را ز ماتم سوختی
گفت احمد را رضیعم معتمد
پس بیاوردم که بسپارم به جد
چون رسیدم در حطیم آوازها
می‌رسید و می‌شنیدم از هوا
من چو آن الحان شنیدم از هوا
طفل را بنهادم آنجا زان صدا
تا ببینم این ندا آواز کیست
که ندایی بس لطیف و بس شهیست
نه از کسی دیدم بگرد خود نشان
نه ندا می منقطع شد یک زمان
چونک واگشتم ز حیرتهای دل
طفل را آنجا ندیدم وای دل
گفتش ای فرزند تو انده مدار
که نمایم مر ترا یک شهریار
که بگوید گر بخواهد حال طفل
او بداند منزل و ترحال طفل
پس حلیمه گفت ای جانم فدا
مر ترا ای شیخ خوب خوش‌ندا
هین مرا بنمای آن شاه نظر
کش بود از حال طفل من خبر
برد او را پیش عزی کین صنم
هست در اخبار غیبی مغتنم
ما هزاران گم شده زو یافتیم
چون به خدمت سوی او بشتافتیم
پیر کرد او را سجود و گفت زود
ای خداوند عرب ای بحر جود
گفت ای عزی تو بس اکرامها
کرده‌ای تا رسته‌ایم از دامها
بر عرب حقست از اکرام تو
فرض گشته تا عرب شد رام تو
این حلیمهٔ سعدی از اومید تو
آمد اندر ظل شاخ بید تو
که ازو فرزند طفلی گم شدست
نام آن کودک محمد آمدست
چون محمد گفت آن جمله بتان
سرنگون گشت و ساجد آن زمان
که برو ای پیر این چه جست و جوست
آن محمد را که عزل ما ازوست
ما نگون و سنگسار آییم ازو
ما کساد و بی‌عیار آییم ازو
آن خیالاتی که دیدندی ز ما
وقت فترت گاه گاه اهل هوا
گم شود چون بارگاه او رسید
آب آمد مر تیمم را درید
دور شو ای پیر فتنه کم فروز
هین ز رشک احمدی ما را مسوز
دور شو بهر خدا ای پیر تو
تا نسوزی ز آتش تقدیر تو
این چه دم اژدها افشردنست
هیچ دانی چه خبر آوردنست
زین خبر جوشد دل دریا و کان
زین خبر لرزان شود هفت آسمان
چون شنید از سنگها پیر این سخن
پس عصا انداخت آن پیر کهن
پس ز لرزه و خوف و بیم آن ندا
پیر دندانها به هم بر می‌زدی
آنچنان که اندر زمستان مرد عور
او همی لرزید و می‌گفت ای ثبور
چون در آن حالت بدید او پیر را
زان عجب گم کرد زن تدبیر را
گفت پیر اگر چه من در محنتم
حیرت اندر حیرت اندر حیرتم
ساعتی بادم خطیبی می‌کند
ساعتی سنگم ادیبی می‌کند
باد با حرفم سخنها می‌دهد
سنگ و کوهم فهم اشیا می‌دهد
گاه طفلم را ربوده غیبیان
غیبیان سبز پر آسمان
از کی نالم با کی گویم این گله
ن شدم سودایی اکنون صد دله
غیرتش از شرح غیبم لب ببست
این قدر گویم که طفلم گم شدست
گر بگویم چیز دیگر من کنون
خلق بندندم به زنجیر جنون
گفت پیرش کای حلیمه شاد باش
سجدهٔ شکر آر و رو را کم خراش
غم مخور یاوه نگردد او ز تو
بلک عالم یاوه گردد اندرو
هر زمان از رشک غیرت پیش و پس
صد هزاران پاسبانست و حرس
آن ندیدی کان بتان ذو فنون
چون شدند از نام طفلت سرنگون
این عجب قرنیست بر روی زمین
پیر گشتم من ندیدم جنس این
زین رسالت سنگها چون ناله داشت
تا چه خواهد بر گنه کاران گماشت
سنگ بی‌جرمست در معبودیش
تو نه‌ای مضطر که بنده بودیش
او که مضطر این چنین ترسان شدست
تا که بر مجرم چه‌ها خواهند بست

بخش ۴۰ – خبر یافتن جد مصطفی عبدالمطلب از گم کردن حلیمه محمد را علیه‌السلام و طالب شدن او گرد شهر و نالیدن او بر در کعبه و از حق درخواستن و یافتن او محمد را علیه‌السلام

چون خبر یابید جد مصطفی
از حلیمه وز فغانش بر ملا
وز چنان بانگ بلند و نعره‌ها
که بمیلی می‌رسید از وی صدا
زود عبدالمطلب دانست چیست
دست بر سینه همی‌زد می‌گریست
آمد از غم بر در کعبه بسوز
کای خبیر از سر شب وز راز روز
خویشتن را من نمی‌بینم فنی
تا بود هم‌راز تو هم‌چون منی
خویشتن را من نمی‌بینم هنر
تا شوم مقبول این مسعود در
یا سر و سجدهٔ مرا قدری بود
یا باشکم دولتی خندان شود
لیک در سیمای آن در یتیم
دیده‌ام آثار لطفت ای کریم
که نمی‌ماند به ما گرچه ز ماست
ما همه مسیم و احمد کیمیاست
آن عجایبها که من دیدم برو
من ندیدم بر ولی و بر عدو
آنک فضل تو درین طفلیش داد
کس نشان ندهد به صد ساله جهاد
چون یقین دیدم عنایتهای تو
بر وی او دریست از دریای تو
ن هم او را می شفیع آرم به تو
حال او ای حال‌دان با من بگو
از درون کعبه آمد بانگ زود
که هم‌اکنون رخ به تو خواهد نمود
با دو صد اقبال او محظوظ ماست
با دو صد طلب ملک محفوظ ماست
ظاهرش را شهرهٔ گیهان کنیم
باطنش را از همه پنهان کنیم
زر کان بود آب و گل ما زرگریم
که گهش خلخال و گه خاتم بریم
گه حمایلهای شمشیرش کنیم
گاه بند گردن شیرش کنیم
گه ترنج تخت بر سازیم ازو
گاه تاج فرقهای ملک‌جو
عشقها داریم با این خاک ما
زانک افتادست در قعدهٔ رضا
گه چنین شاهی ازو پیدا کنیم
گه هم او را پیش شه شیدا کنیم
صد هزاران عاشق و معشوق ازو
در فغان و در نفیر و جست و جو
کار ما اینست بر کوری آن
که به کار ما ندارد میل جان
این فضیلت خاک را زان رو دهیم
که نواله پیش بی‌برگان نهیم
زانک دارد خاک شکل اغبری
وز درون دارد صفات انوری
ظاهرش با باطنش گشته به جنگ
باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ
ظاهرش گوید که ما اینیم و بس
باطنش گوید نکو بین پیش و پس
ظاهرش منکر که باطن هیچ نیست
باطنش گوید که بنماییم بیست
ظاهرش با باطنش در چالش‌اند
لاجرم زین صبر نصرت می‌کشند
زین ترش‌رو خاک صورتها کنیم
خندهٔ پنهانش را پیدا کنیم
زانک ظاهر خاک اندوه و بکاست
در درونش صد هزاران خنده‌هاست
کاشف السریم و کار ما همین
کین نهانها را بر آریم از کمین
گرچه دزد از منکری تن می‌زند
شحنه آن از عصر پیدا می‌کند
فضلها دزدیده‌اند این خاکها
تا مقر آریمشان از ابتلا
بس عجب فرزند کو را بوده است
لیک احمد بر همه افزوده است
شد زمین و آسمان خندان و شاد
کین چنین شاهی ز ما دو جفت زاد
می‌شکافد آسمان از شادیش
خاک چون سوسن شده ز آزادیش
ظاهرت با باطنت ای خاک خوش
چونک در جنگ‌اند و اندر کش‌مکش
هر که با خود بهر حق باشد به جنگ
تا شود معنیش خصم بو و رنگ
ظلمتش با نور او شد در قتال
آفتاب جانش را نبود زوال
هر که کوشد بهر ما در امتحان
پشت زیر پایش آرد آسمان
ظاهرت از تیرگی افغان کنان
باطن تو گلستان در گلستان
قاصد او چون صوفیان روترش
تا نیامیزند با هر نورکش
عارفان روترش چون خارپشت
عیش پنهان کرده در خار درشت
باغ پنهان گرد باغ آن خار فاش
کای عدوی دزد زین در دور باش
خارپشتا خار حارس کرده‌ای
سر چو صوفی در گریبان برده‌ای
تا کسی دوچار دانگ عیش تو
کم شود زین گلرخان خارخو
طفل تو گرچه که کودک‌خو بدست
هر دو عالم خود طفیل او بدست
ما جهانی را بدو زنده کنیم
چرخ را در خدمتش بنده کنیم
گفت عبدالمطلب کین دم کجاست
ای علیم السر نشان ده راه راست


بخش ۴۱ – نشان خواستن عبدالمطلب از موضع محمد علیه‌السلام کی کجاش یابم و جواب آمدن از اندرون کعبه و نشان یافتن

از درون کعبه آوازش رسید
گفت ای جوینده آن طفل رشید
در فلان وادیست زیر آن درخت
پس روان شد زود پیر نیکبخت
در رکاب او امیران قریش
زانک جدش بود ز اعیان قریش
تا به پشت آدم اسلافش همه
مهتران بزم و رزم و ملحمه
این نسب خود پوست او را بوده است
کز شهنشاهان مه پالوده است
مغز او خود از نسب دورست و پاک
نیست جنسش از سمک کس تا سماک
نور حق را کس نجوید زاد و بود
خلعت حق را چه حاجت تار و پود
کمترین خلعت که بدهد در ثواب
بر فزاید بر طراز آفتاب


بخش ۴۲ – بقیهٔ قصهٔ دعوت رحمت بلقیس را

خیز بلقیسا بیا و ملک بین
بر لب دریای یزدان در بچین
خواهرانت ساکن چرخ سنی
تو بمرداری چه سلطانی کنی
خواهرانت را ز بخششهای راد
هیچ می‌دانی که آن سلطان چه داد
تو ز شادی چون گرفتی طبل‌زن
که منم شاه و رئیس گولحن


بخش ۴۳ – مثل قانع شدن آدمی به دنیا و حرص او در طلب دنیا و غفلت او از دولت روحانیان کی ابنای جنس وی‌اند و نعره‌زنان کی یا لیت قومی یعلمون

آن سگی در کو گدای کور دید
حمله می‌آورد و دلقش می‌درید
گفته‌ایم این را ولی باری دگر
شد مکرر بهر تاکید خبر
کور گفتش آخر آن یاران تو
بر کهند این دم شکاری صیدجو
قوم تو در کوه می‌گیرند گور
در میان کوی می‌گیری تو کور
ترک این تزویر گو شیخ نفور
آب شوری جمع کرده چند کور
کین مریدان من و من آب شور
می‌خورند از من همی گردند کور
آب خود شیرین کن از بحر لدن
آب بد را دام این کوران مکن
خیز شیران خدا بین گورگیر
تو چو سگ چونی بزرقی کورگیر
گور چه از صید غیر دوست دور
جمله شیر و شیرگیر و مست نور
در نظاره صید و صیادی شه
کرده ترک صید و مرده در وله
هم‌چو مرغ مرده‌شان بگرفته یار
تا کند او جنس ایشان را شکار
مرغ مرده مضطر اندر وصل و بین
خوانده‌ای القلب بین اصبعین
مرغ مرده‌ش را هر آنک شد شکار
چون ببیند شد شکار شهریار
هر که او زین مرغ مرده سر بتافت
دست آن صیاد را هرگز نیافت
گوید او منگر به مرداری من
عشق شه بین در نگهداری من
من نه مردارم مرا شه کشته است
صورت من شبه مرده گشته است
جنبشم زین پیش بود از بال و پر
جنبشم اکنون ز دست دادگر
جنبش فانیم بیرون شد ز پوست
جنبشم باقیست اکنون چون ازوست
هر که کژ جنبد به پیش جنبشم
گرچه سیمرغست زارش می‌کشم
هین مرا مرده مبین گر زنده‌ای
در کف شاهم نگر گر بنده‌ای
مرده زنده کرد عیسی از کرم
من به کف خالق عیسی درم
کی بمانم مرده در قبضهٔ خدا
بر کف عیسی مدار این هم روا
عیسی‌ام لیکن هر آنکو یافت جان
از دم من او بماند جاودان
شد ز عیسی زنده لیکن باز مرد
شاد آنکو جان بدین عیسی سپرد
من عصاام در کف موسی خویش
موسیم پنهان و من پیدا به پیش
بر مسلمانان پل دریا شوم
باز بر فرعون اژدها شوم
این عصا را ای پسر تنها مبین
که عصا بی‌کف حق نبود چنین
موج طوفان هم عصا بد کو ز درد
طنطنهٔ جادوپرستان را بخورد
گر عصاهای خدا را بشمرم
زرق این فرعونیان را بر درم
لیک زین شیرین گیای زهرمند
ترک کن تا چند روزی می‌چرند
گر نباشد جاه فرعون و سری
از کجا یابد جهنم پروری
فربهش کن آنگهش کش ای قصاب
زانک بی‌برگ‌اند در دوزخ کلاب
گر نبودی خصم و دشمن در جهان
پس بمردی خشم اندر مردمان
دوزخ آن خشمست خصمی بایدش
تا زید ور نی رحیمی بکشدش
پس بماندی لطف بی‌قهر و بدی
پس کمال پادشاهی کی بدی
ریش‌خندی کرده‌اند آن منکران
بر مثلها و بیان ذاکران
تو اگر خواهی بکن هم ریش‌خند
چند خواهی زیست ای مردار چند
شاد باشید ای محبان در نیاز
بر همین در که شود امروز باز
هر حویجی باشدش کردی دگر
در میان باغ از سیر و کبر
هر یکی با جنس خود در کرد خود
از برای پختگی نم می‌خورد
تو که کرد زعفرانی زعفران
باش و آمیزش مکن با دیگران
آب می‌خور زعفرانا تا رسی
زعفرانی اندر آن حلوا رسی
در مکن در کرد شلغم پوز خویش
که نگردد با تو او هم‌طبع و کیش
تو بکردی او بکردی مودعه
زانک ارض الله آمد واسعه
خاصه آن ارضی که از پهناوری
در سفر گم می‌شود دیو و پری
اندر آن بحر و بیابان و جبال
منقطع می‌گردد اوهام و خیال
این بیابان در بیابانهای او
هم‌چو اندر بحر پر یک تای مو
آب استاده که سیرستش نهان
تازه‌تر خوشتر ز جوهای روان
کو درون خویش چون جان و روان
سیر پنهان دارد و پای روان
مستمع خفتست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب
خیز بلقیسا که بازاریست تیز
زین خسیسان کسادافکن گریز
خیز بلقیسا کنون با اختیار
پیش از آنک مرگ آرد گیر و دار
بعد از آن گوشت کشد مرگ آنچنان
که چو دزد آیی به شحنه جان‌کنان
زین خران تا چند باشی نعل‌دزد
گر همی دزدی بیا و لعل دزد
خواهرانت یافته ملک خلود
تو گرفته ملکت کور و کبود
ای خنک آن را کزین ملکت بجست
که اجل این ملک را ویران‌گرست
خیز بلقیسا بیا باری ببین
ملکت شاهان و سلطانان دین
شسته در باطن میان گلستان
ظاهر آحادی میان دوستان
بوستان با او روان هر جا رود
لیک آن از خلق پنهان می‌شود
میوه‌ها لایه‌کنان کز من بچر
آب حیوان آمده کز من بخور
طوف می‌کن بر فلک بی‌پر و بال
هم‌چو خورشید و چو بدر و چون هلال
چون روان باشی روان و پای نی
می‌خوری صد لوت و لقمه‌خای نی
نی‌نهنگ غم زند بر کشتیت
نی پدید آید ز مردم زشتیت
هم تو شاه و هم تو لشکر هم تو تخت
هم تو نیکوبخت باشی هم تو بخت
گر تو نیکوبختی و سلطان زفت
بخت غیر تست روزی بخت رفت
تو بماندی چون گدایان بی‌نوا
دولت خود هم تو باش ای مجتبی
چون تو باشی بخت خود ای معنوی
پس تو که بختی ز خود کی گم شوی
تو ز خود کی گم شوی از خوش‌خصال
چونک عین تو ترا شد ملک و مال


بخش ۴۴ – بقیهٔ عمارت کردن سلیمان علیه‌السلام مسجد اقصی را به تعلیم و وحی خدا جهت حکمتهایی کی او داند و معاونت ملایکه و دیو و پری و آدمی آشکارا

ای سلیمان مسجد اقصی بساز

لشکر بلقیس آمد در نماز

چونک او بنیاد آن مسجد نهاد

جن و انس آمد بدن در کار داد

یک گروه از عشق و قومی بی‌مراد

هم‌چنانک در ره طاعت عباد

خلق دیوانند و شهوت سلسله

می‌کشدشان سوی دکان و غله

هست این زنجیر از خوف و وله

تو مبین این خلق را بی‌سلسله

می‌کشاندشان سوی کسب و شکار

می‌کشاندشان سوی کان و بحار

می‌کشدشان سوی نیک و سوی بد

گفت حق فی جیدها حبل المسد

قد جعلنا الحبل فی اعناقهم

واتخذنا الحبل من اخلاقهم

لیس من مستقذر مستنقه

قط الا طایره فی عنقه

حرص تو در کار بد چون آتشست

اخگر از رنگ خوش آتش خوشست

آن سیاهی فحم در آتش نهان

چونک آتش شد سیاهی شد عیان

اخگر از حرص تو شد فحم سیاه

حرص چون شد ماند آن فحم تباه

آن زمان آن فحم اخگر می‌نمود

آن نه حسن کار نار حرص بود

حرص کارت را بیاراییده بود

حرص رفت و ماند کار تو کبود

غوله‌ای را که بر آرایید غول

پخته پندارد کسی که هست گول

آزمایش چون نماید جان او

کند گردد ز آزمون دندان او

از هوس آن دام دانه می‌نمود

عکس غول حرص و آن خود خام بود

حرص اندر کار دین و خیر جو

چون نماند حرص باشد نغزرو

خیرها نغزند نه از عکس غیر

تاب حرص ار رفت ماند تاب خیر

تاب حرص از کار دنیا چون برفت

فحم باشد مانده از اخگر بتفت

کودکان را حرص می‌آرد غرار

تا شوند از ذوق دل دامن‌سوار

چون ز کودک رفت آن حرص بدش

بر دگر اطفال خنده آیدش

که چه می‌کردم چه می‌دیدم درین

خل ز عکس حرص بنمود انگبین

آن بنای انبیا بی حرص بود

زان چنان پیوسته رونقها فزود

ای بسا مسجد بر آورده کرام

لیک نبود مسجد اقصاش نام

کعبه را که هر دمی عزی فزود

آن ز اخلاصات ابراهیم بود

فضل آن مسجد خاک و سنگ نیست

لیک در بناش حرص و جنگ نیست

نه کتبشان مثل کتب دیگران

نی مساجدشان نی کسب وخان و مان

نه ادبشان نه غضبشان نه نکال

نه نعاس و نه قیاس و نه مقال

هر یکیشان را یکی فری دگر

مرغ جانشان طایر از پری دگر

دل همی لرزد ز ذکر حالشان

قبلهٔ افعال ما افعالشان

مرغشان را بیضه‌ها زرین بدست

نیم‌شب جانشان سحرگه بین شدست

هر چه گویم من به جان نیکوی قوم

نقص گفتم گشته ناقص‌گوی قوم

مسجد اقصی بسازید ای کرام

که سلیمان باز آمد والسلام

ور ازین دیوان و پریان سر کشند

جمله را املاک در چنبر کشند

دیو یک دم کژ رود از مکر و زرق

تازیانه آیدش بر سر چو برق

چون سلیمان شو که تا دیوان تو

سنگ برند از پی ایوان تو

چون سلیمان باش بی‌وسواس و ریو

تا ترا فرمان برد جنی و دیو

خاتم تو این دلست و هوش دار

تا نگردد دیو را خاتم شکار

پس سلیمانی کند بر تو مدام

دیو با خاتم حذر کن والسلام

آن سلیمانی دلا منسوخ نیست

در سر و سرت سلیمانی کنیست

دیو هم وقتی سلیمانی کند

لیک هر جولاهه اطلس کی تند

دست جنباند چو دست او ولیک

در میان هر دوشان فرقیست نیک


بخش ۴۵ – قصهٔ شاعر و صله دادن شاه و مضاعف کردن آن وزیر بوالحسن نام

شاعری آورد شعری پیش شاه
بر امید خلعت و اکرام و جاه
شاه مکرم بود فرمودش هزار
از زر سرخ و کرامات و نثار
پس وزیرش گفت کین اندک بود
ده هزارش هدیه وا ده تا رود
از چنو شاعر نس از تو بحردست
ده هزاری که بگفتم اندکست
فقه گفت آن شاه را و فلسفه
تا برآمد عشر خرمن از کفه
ده هزارش داد و خلعت درخورش
خانهٔ شکر و ثنا گشت آن سرش
پس تفحص کرد کین سعی کی بود
شاه را اهلیت من کی نمود
پس بگفتندش فلان‌الدین وزیر
آن حسن نام و حسن خلق و ضمیر
در ثنای او یکی شعری دراز
بر نبشت و سوی خانه رفت باز
بی‌زبان و لب همان نعمای شاه
مدح شه می‌کرد و خلعتهای شاه


بخش ۴۶ – باز آمدن آن شاعر بعد چند سال به امید همان صله و هزار دینار فرمودن بر قاعدهٔ خویش و گفتن وزیر نو هم حسن نام شاه را کی این سخت بسیارست و ما را خرجهاست و خزینه خالیست و من او را بده یک آن خشنود کنم

بعد سالی چند بهر رزق و کشت
شاعر از فقر و عوز محتاج گشت
گفت وقت فقر و تنگی دو دست
جست و جوی آزموده بهترست
درگهی را که آزمودم در کرم
حاجت نو را بدان جانب برم
معنی الله گفت آن سیبویه
یولهون فی الحوائج هم لدیه
گفت الهنا فی حوائجنا الیک
والتمسناها وجدناها لدیک
صد هزاران عاقل اندر وقت درد
جمله نالان پیش آن دیان فرد
هیچ دیوانهٔ فلیوی این کند
بر بخیلی عاجزی کدیه تند
گر ندیدندی هزاران بار بیش
عاقلان کی جان کشیدندیش پیش
بلک جملهٔ ماهیان در موجها
جملهٔ پرندگان بر اوجها
پیل و گرگ و حیدر اشکار نیز
اژدهای زفت و مور و مار نیز
بلک خاک و باد و آب و هر شرار
مایه زو یابند هم دی هم بهار
هر دمش لابه کند این آسمان
که فرو مگذارم ای حق یک زمان
استن من عصمت و حفظ تو است
جمله مطوی یمین آن دو دست
وین زمین گوید که دارم بر قرار
ای که بر آبم تو کردستی سوار
جملگان کیسه ازو بر دوختند
دادن حاجت ازو آموختند
هر نبیی زو برآورده برات
استعینوا منه صبرا او صلات
هین ازو خواهید نه از غیر او
آب در یم جو مجو در خشک جو
ور بخواهی از دگر هم او دهد
بر کف میلش سخا هم او نهد
آنک معرض را ز زر قارون کند
رو بدو آری به طاعت چون کند
بار دیگر شاعر از سودای داد
روی سوی آن شه محسن نهاد
هدیهٔ شاعر چه باشد شعر نو
پیش محسن آرد و بنهد گرو
محسنان با صد عطا و جود و بر
زر نهاده شاعران را منتظر
پیششان شعری به از صدتنگ شعر
خاصه شاعر کو گهر آرد ز قعر
آدمی اول حریص نان بود
زانک قوت و نان ستون جان بود
سوی کسب و سوی غصب و صد حیل
جان نهاده بر کف از حرص و امل
چون بنادر گشت مستغنی ز نان
عاشق نامست و مدح شاعران
تا که اصل و فصل او را بر دهند
در بیان فضل او منبر نهند
تا که کر و فر و زر بخشی او
هم‌چو عنبر بو دهد در گفت و گو
خلق ما بر صورت خود کرد حق
وصف ما از وصف او گیرد سبق
چونک آن خلاق شکر و حمدجوست
آدمی را مدح‌جویی نیز خوست
خاصه مرد حق که در فضلست چست
پر شود زان باد چون خیک درست
ور نباشد اهل زان باد دروغ
خیک بدریدست کی گیرد فروغ
این مثل از خود نگفتم ای رفیق
سرسری مشنو چو اهلی و مفیق
این پیمبر گفت چون بشنید قدح
که چرا فربه شود احمد به مدح
رفت شاعر پیش آن شاه و ببرد
شعر اندر شکر احسان کان نمرد
محسنان مردند و احسانها بماند
ای خنک آن را که این مرکب براند
ظالمان مردند و ماند آن ظلمها
وای جانی کو کند مکر و دها
گفت پیغامبر خنک آن را که او
شد ز دنیا ماند ازو فعل نکو
مرد محسن لیک احسانش نمرد
نزد یزدان دین و احسان نیست خرد
وای آنکو مرد و عصیانش نمود
تا نپنداری به مرگ او جان ببرد
این رها کن زانک شاعر بر گذر
وام‌دارست و قوی محتاج زر
برد شاعر شعر سوی شهریار
بر امید بخشش و احسان پار
نازنین شعری پر از در درست
بر امید و بوی اکرام نخست
شاه هم بر خوی خود گفتش هزار
چون چنین بد عادت آن شهریار
لیک این بار آن وزیر پر ز جود
بر براق عز ز دنیا رفته بود
بر مقام او وزیر نو رئیس
گشته لیکن سخت بی‌رحم و خسیس
گفت ای شه خرجها داریم ما
شاعری را نبود این بخشش جزا
من به ربع عشر این ای مغتنم
مرد شاعر را خوش و راضی کنم
خلق گفتندش که او از پیش‌دست
ده هزاران زین دلاور برده است
بعد شکر کلک خایی چون کند
بعد سلطانی گدایی چون کند
گفت بفشارم ورا اندر فشار
تا شود زار و نزار از انتظار
آنگه ار خاکش دهم از راه من
در رباید هم‌چو گلبرگ از چمن
این به من بگذار که استادم درین
گر تقاضاگر بود هر آتشین
از ثریا گر بپرد تا ثری
نرم گردد چون ببیند او مرا
گفت سلطانش برو فرمان تراست
لیک شادش کن که نیکوگوی ماست
گفت او را و دو صد اومیدلیس
تو به من بگذار این بر من نویس
پس فکندش صاحب اندر انتظار
شد زمستان و دی و آمد بهار
شاعر اندر انتظارش پیر شد
پس زبون این غم و تدبیر شد
گفت اگر زر نه که دشنامم دهی
تا رهد جانم ترا باشم رهی
انتظارم کشت باری گو برو
تا رهد این جان مسکین از گرو
بعد از آنش داد ربع عشر آن
ماند شاعر اندر اندیشهٔ گران
کانچنان نقد و چنان بسیار بود
این که دیر اشکفت دستهٔ خار بود
پس بگفتندش که آن دستور راد
رفت از دنیا خدا مزدت دهاد
که مضاعف زو همی‌شد آن عطا
کم همی‌افتاد بخشش را خطا
این زمان او رفت و احسان را ببرد
او نمرد الحق بلی احسان بمرد
رفت از ما صاحب راد و رشید
صاحب سلاخ درویشان رسید
رو بگیر این را و زینجا شب گریز
تا نگیرد با تو این صاحب‌ستیز
ما به صد حیلت ازو این هدیه را
بستدیم ای بی‌خبر از جهد ما
رو بایشان کرد و گفت ای مشفقان
از کجا آمد بگویید این عوان
چیست نام این وزیر جامه‌کن
قوم گفتندش که نامش هم حسن
گفت یا رب نام آن و نام این
چون یکی آمد دریغ ای رب دین
آن حسن نامی که از یک کلک او
صد وزیر و صاحب آید جودخو
این حسن کز ریش زشت این حسن
می‌توان بافید ای جان صد رسن
بر چنین صاحب چو شه اصغا کند
شاه و ملکش را ابد رسوا کند


بخش ۴۷ – مانستن بدرایی این وزیر دون در افساد مروت شاه به وزیر فرعون یعنی هامان در افساد قابلیت فرعون

چند آن فرعون می‌شد نرم و رام
چون شنیدی او ز موسی آن کلام
آن کلامی که بدادی سنگ شیر
از خوشی آن کلام بی‌نظیر
چون بهامان که وزیرش بود او
مشورت کردی که کینش بود خو
پس بگفتی تا کنون بودی خدیو
بنده گردی ژنده‌پوشی را بریو
هم‌چو سنگ منجنیقی آمدی
آن سخن بر شیشه خانهٔ او زدی
هر چه صد روز آن کلیم خوش‌خطاب
ساختی در یک‌دم او کردی خراب
عقل تو دستور و مغلوب هواست
در وجودت ره‌زن راه خداست
ناصحی ربانیی پندت دهد
آن سخن را او به فن طرحی نهد
کین نه بر جایست هین از جا مشو
نیست چندان با خود آ شیدا مشو
وای آن شه که وزیرش این بود
جای هر دو دوزخ پر کین بود
شاد آن شاهی که او را دست‌گیر
باشد اندر کار چون آصف وزیر
شاه عادل چون قرین او شود
نام آن نور علی نور این بود
چون سلیمان شاه و چون آصف وزیر
نور بر نورست و عنبر بر عبیر
شاه فرعون و چو هامانش وزیر
هر دو را نبود ز بدبختی گزیر
پس بود ظلمات بعضی فوق بعض
نه خرد یار و نه دولت روز عرض
من ندیدم جز شقاوت در لئام
گر تو دیدستی رسان از من سلام
هم‌چو جان باشد شه و صاحب چو عقل
عقل فاسد روح را آرد بنقل
آن فرشتهٔ عقل چون هاروت شد
سحرآموز دو صد طاغوت شد
عقل جزوی را وزیر خود مگیر
عقل کل را ساز ای سلطان وزیر
مر هوا را تو وزیر خود مساز
که برآید جان پاکت از نماز
کین هوا پر حرص و حالی‌بین بود
عقل را اندیشه یوم دین بود
عقل را دو دیده در پایان کار
بهر آن گل می‌کشد او رنج خار
که نفرساید نریزد در خزان
باد هر خرطوم اخشم دور از آن

بخش ۴۸ – نشستن دیو بر مقام سلیمان علیه‌السلام و تشبه کردن او به کارهای سلیمان علیه‌السلام و فرق ظاهر میان هر دو سلیمان و دیو خویشتن را سلیمان بن داود نام کردن

ورچه عقلت هست با عقل دگر
یار باش و مشورت کن ای پدر
با دو عقل از بس بلاها وا رهی
پای خود بر اوج گردونها نهی
دیو گر خود را سلیمان نام کرد
ملک برد و مملکت را رام کرد
صورت کار سلیمان دیده بود
صورت اندر سر دیوی می‌نمود
خلق گفتند این سلیمان بی‌صفاست
از سلیمان تا سلیمان فرقهاست
او چو بیداریست این هم‌چون وسن
هم‌چنانک آن حسن با این حسن
دیو می‌گفتی که حق بر شکل من
صورتی کردست خوش بر اهرمن
دیو را حق صورت من داده است
تا نیندازد شما را او بشست
گر پدید آید به دعوی زینهار
صورت او را مدارید اعتبار
دیوشان از مکر این می‌گفت لیک
می‌نمود این عکس در دلهای نیک
نیست بازی با ممیز خاصه او
که بود تمییز و عقلش غیب‌گو
هیچ سحر و هیچ تلبیس و دغل
می‌نبندد پرده بر اهل دول
پس همی گفتند با خود در جواب
بازگونه می‌روی ای کژ خطاب
بازگونه رفت خواهی همچنین
سوی دوزخ اسفل اندر سافلین
او اگر معزول گشتست و فقیر
هست در پیشانیش بدر منیر
تو اگر انگشتری را برده‌ای
دوزخی چون زمهریر افسرده‌ای
ما ببوش و عارض و طاق و طرنب
سر کجا که خود همی ننهیم سنب
ور به غفلت ما نهیم او را جبین
پنجهٔ مانع برآید از زمین
که منه آن سر مرین سر زیر را
هین مکن سجده مرین ادبار را
کردمی من شرح این بس جان‌فزا
گر نبودی غیرت و رشک خدا
هم قناعت کن تو بپذیر این قدر
تا بگویم شرح این وقتی دگر
نام خود کرده سلیمان نبی
روی‌پوشی می‌کند بر هر صبی
در گذر از صورت و از نام خیز
از لقب وز نام در معنی گریز
پس بپرس از حد او وز فعل او
در میان حد و فعل او را بجو

بخش ۴۹ – درآمدن سلیمان علیه‌السلام هر روز در مسجد اقصی بعد از تمام شدن جهت عبادت و ارشاد عابدان و معتکفان و رستن عقاقیر در مسجد

هر صباحی چون سلیمان آمدی
خاضع اندر مسجد اقصی شدی
نوگیاهی رسته دیدی اندرو
پس بگفتی نام و نفع خود بگو
تو چه دارویی چیی نامت چیست
تو زیان کی و نفعت بر کیست
پس بگفتی هر گیاهی فعل و نام
که من آن را جانم و این را حمام
من مرین را زهرم و او را شکر
نام من اینست بر لوح از قدر
پس طبیبان از سلیمان زان گیا
عالم و دانا شدندی مقتدی
تا کتبهای طبیبی ساختند
جسم را از رنج می‌پرداختند
این نجوم و طب وحی انبیاست
عقل و حس را سوی بی‌سو ره کجاست
عقل جزوی عقل استخراج نیست
جز پذیرای فن و محتاج نیست
قابل تعلیم و فهمست این خرد
لیک صاحب وحی تعلیمش دهد
جمله حرفتها یقین از وحی بود
اول او لیک عقل آن را فزود
هیچ حرفت را ببین کین عقل ما
تاند او آموختن بی‌اوستا
گرچه اندر مکر موی‌اشکاف بد
هیچ پیشه رام بی‌استا نشد
دانش پیشه ازین عقل ار بدی
پیشهٔ بی‌اوستا حاصل شدی

بخش ۵۰ – آموختن پیشه گورکنی قابیل از زاغ پیش از آنک در عالم علم گورکنی و گور بود

کندن گوری که کمتر پیشه بود
کی ز فکر و حیله و اندیشه بود
گر بدی این فهم مر قابیل را
کی نهادی بر سر او هابیل را
که کجا غایب کنم این کشته را
این به خون و خاک در آغشته را
دید زاغی زاغ مرده در دهان
بر گرفته تیز می‌آمد چنان
از هوا زیر آمد و شد او به فن
از پی تعلیم او را گورکن
پس به چنگال از زمین انگیخت گرد
زود زاغ مرده را در گور کرد
دفن کردش پس بپوشیدش به خاک
زاغ از الهام حق بد علم‌ناک
گفت قابیل آه شه بر عقل من
که بود زاغی ز من افزون به فن
عقل کل را گفت مازاغ البصر
عقل جزوی می‌کند هر سو نظر
عقل مازاغ است نور خاصگان
عقل زاغ استاد گور مردگان
جان که او دنبالهٔ زاغان پرد
زاغ او را سوی گورستان برد
هین مدو اندر پی نفس چو زاغ
کو به گورستان برد نه سوی باغ
گر روی رو در پی عنقای دل
سوی قاف و مسجد اقصای دل
نوگیاهی هر دم ز سودای تو
می‌دمد در مسجد اقصای تو
تو سلیمان‌وار داد او بده
پی بر از وی پای رد بر وی منه
زانک حال این زمین با ثبات
باز گوید با تو انواع نبات
در زمین گر نیشکر ور خود نیست
ترجمان هر زمین نبت ویست
پس زمین دل که نبتش فکر بود
فکرها اسرار دل را وا نمود
گر سخن‌کش یابم اندر انجمن
صد هزاران گل برویم چون چمن
ور سخن‌کش یابم آن دم زن به مزد
می‌گریزد نکته‌ها از دل چو دزد
جنبش هر کس به سوی جاذبست
ذب صدق نه چو جذب کاذبست
می‌روی گه گمره و گه در رشد
رشته پیدا نه و آنکت می‌کشد
اشتر کوری مهار تو رهین
تو کشش می‌بین مهارت را مبین
گر شدی محسوس جذاب و مهار
پس نماندی این جهان دارالغرار
گبر دیدی کو پی سگ می‌رود
سخرهٔ دیو ستنبه می‌شود
در پی او کی شدی مانند حیز
پی خود را واکشیدی گبر نیز
گاو گر واقف ز قصابان بدی
کی پی ایشان بدان دکان شدی
یا بخوردی از کف ایشان سبوس
یا بدادی شیرشان از چاپلوس
ور بخوردی کی علف هضمش شدی
گر ز مقصود علف واقف بدی
پس ستون این جهان خود غفلتست
چیست دولت کین دوادو با لتست
اولش دو دو به آخر لت بخور
جز درین ویرانه نبود مرگ خر
تو به جد کاری که بگرفتی به دست
عیبش این دم بر تو پوشیده شدست
زان همی تانی بدادن تن به کار
که بپوشید از تو عیبش کردگار
همچنین هر فکر که گرمی در آن
عیب آن فکرت شدست از تو نهان
بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شین
زو رمیدی جانت بعد المشرقین
حال که آخر زو پشیمان می‌شوی
گر بود این حال اول کی دوی
پس بپوشید اول آن بر جان ما
تا کنیم آن کار بر وفق قضا
چون قضا آورد حکم خود پدید
چشم وا شد تا پشیمانی رسید
این پشیمانی قضای دیگرست
این پشیمانی بهل حق را پرست
ور کنی عادت پشیمان خور شوی
زین پشیمانی پشیمان‌تر شوی
نیم عمرت در پریشانی رود
نیم دیگر در پشیمانی رود
ترک این فکر و پریشانی بگو
حال و یار و کار نیکوتر بجو
ور نداری کار نیکوتر به دست
پس پشیمانیت بر فوت چه است
گر همی دانی ره نیکو پرست
ور ندانی چون بدانی کین به دست
بد ندانی تا ندانی نیک را
ضد را از ضد توان دید ای فتی
چون ز ترک فکر این عاجز شدی
از گناه آنگاه هم عاجز بدی
چون بدی عاجز پشیمانی ز چیست
عاجزی را باز جو کز جذب کیست
عاجزی بی‌قادری اندر جهان
کس ندیدست و نباشد این بدان
همچنین هر آرزو که می‌بری
تو ز عیب آن حجابی اندری
ور نمودی علت آن آرزو
خود رمیدی جان تو زان جست و جو
گر نمودی عیب آن کار او ترا
کس نبردی کش کشان آن سو ترا
وان دگر کار کز آن هستی نفور
زان بود که عیبش آمد در ظهور
ای خدای رازدان خوش‌سخن
عیب کار بد ز ما پنهان مکن
عیب کار نیک را منما به ما
تا نگردیم از روش سرد و هبا
هم بر آن عادت سلیمان سنی
رفت در مسجد میان روشنی
قاعدهٔ هر روز را می‌جست شاه
که ببیند مسجد اندر نو گیاه
دل ببیند سر بدان چشم صفی
آن حشایش که شد از عامه خفی


بخش ۵۱ – قصهٔ صوفی کی در میان گلستان سر به زانو مراقب بود یارانش گفتند سر برآور تفرج کن بر گلستان و ریاحین و مرغان و آثار رحمةالله تعالی

صوفیی در باغ از بهر گشاد
صوفیانه روی بر زانو نهاد
پس فرو رفت او به خود اندر نغول
شد ملول از صورت خوابش فضول
که چه خسپی آخر اندر رز نگر
این درختان بین و آثار و خضر
امر حق بشنو که گفتست انظروا
سوی این آثار رحمت آر رو
گفت آثارش دلست ای بوالهوس
آن برون آثار آثارست و بس
باغها و سبزه‌ها در عین جان
بر برون عکسش چو در آب روان
آن خیال باغ باشد اندر آب
که کند از لطف آب آن اضطراب
باغها و میوه‌ها اندر دلست
عکس لطف آن برین آب و گلست
گر نبودی عکس آن سرو سرور
پس نخواندی ایزدش دار الغرور
این غرور آنست یعنی این خیال
هست از عکس دل و جان رجال
جمله مغروران برین عکس آمده
بر گمانی کین بود جنت‌کده
می‌گریزند از اصول باغها
بر خیالی می‌کنند آن لاغها
چونک خواب غفلت آیدشان به سر
راست بینند و چه سودست آن نظر
بس به گورستان غریو افتاد و آه
تا قیامت زین غلط وا حسرتاه
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رز بوی برد


بخش ۵۲ – قصهٔ رستن خروب در گوشهٔ مسجد اقصی و غمگین شدن سلیمان علیه‌السلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصیت و نام خود بگفت

پس سلیمان دید اندر گوشه‌ای

نوگیاهی رسته هم‌چون خوشه‌ای

دید بس نادر گیاهی سبز و تر

می‌ربود آن سبزیش نور از بصر

پس سلامش کرد در حال آن حشیش

او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش

گفت نامت چیست برگو بی‌دهان

گفت خروبست ای شاه جهان

گفت اندر تو چه خاصیت بود

گفت من رستم مکان ویران شود

من که خروبم خراب منزلم

هادم بنیاد این آب و گلم

پس سلیمان آن زمان دانست زود

که اجل آمد سفر خواهد نمود

گفت تا من هستم این مسجد یقین

در خلل ناید ز آفات زمین

تا که من باشم وجود من بود

مسجداقصی مخلخل کی شود

پس که هدم مسجد ما بی‌گمان

نبود الا بعد مرگ ما بدان

مسجدست آن دل که جسمش ساجدست

یار بد خروب هر جا مسجدست

یار بد چون رست در تو مهر او

هین ازو بگریز و کم کن گفت وگو

برکن از بیخش که گر سر بر زند

مر ترا و مسجدت را بر کند

عاشقا خروب تو آمد کژی

هم‌چو طفلان سوی کژ چون می‌غژی

خویش مجرم دان و مجرم گو مترس

تا ندزدد از تو آن استاد درس

چون بگویی جاهلم تعلیم ده

این چنین انصاف از ناموس به

از پدر آموز ای روشن‌جبین

ربنا گفت و ظلمنا پیش ازین

نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت

نه لوای مکر و حیلت بر فراخت

باز آن ابلیس بحث آغاز کرد

که بدم من سرخ رو کردیم زرد

رنگ رنگ تست صباغم توی

اصل جرم و آفت و داغم توی

هین بخوان رب بما اغویتنی

تا نگردی جبری و کژ کم تنی

بر درخت جبر تا کی بر جهی

اختیار خویش را یک‌سو نهی

هم‌چو آن ابلیس و ذریات او

با خدا در جنگ و اندر گفت و گو

چون بود اکراه با چندان خوشی

که تو در عصیان همی دامن کشی

آن‌چنان خوش کس رود در مکرهی

کس چنان رقصان دود در گم‌رهی

بیست مرده جنگ می‌کردی در آن

کت همی‌دادند پند آن دیگران

که صواب اینست و راه اینست و بس

کی زند طعنه مرا جز هیچ‌کس

کی چنین گوید کسی کو مکر هست

چون چنین جنگد کسی کو بی‌رهست

هر چه نفست خواست داری اختیار

هر چه عقلت خواست آری اضطرار

داند او کو نیک‌بخت و محرمست

زیرکی ز ابلیس و عشق از آدمست

زیرکی سباحی آمد در بحار

کم رهد غرقست او پایان کار

هل سباحت را رها کن کبر و کین

نیست جیحون نیست جو دریاست این

وانگهان دریای ژرف بی‌پناه

در رباید هفت دریا را چو کاه

عشق چون کشتی بود بهر خواص

کم بود آفت بود اغلب خلاص

زیرکی بفروش و حیرانی بخر

زیرکی ظنست و حیرانی نظر

عقل قربان کن به پیش مصطفی

حسبی الله گو که الله‌ام کفی

هم‌چو کنعان سر ز کشتی وا مکش

که غرورش داد نفس زیرکش

که برآیم بر سر کوه مشید

منت نوحم چرا باید کشید

چون رمی از منتش بر جان ما

چونک شکر و منتش گوید خدا

تو چه دانی ای غرارهٔ پر حسد

منت او را خدا هم می‌کشد

کاشکی او آشنا ناموختی

تا طمع در نوح و کشتی دوختی

کاش چون طفل از حیل جاهل بدی

تا چو طفلان چنگ در مادر زدی

یا به علم نقل کم بودی ملی

علم وحی دل ربودی از ولی

با چنین نوری چو پیش آری کتاب

جان وحی آسای تو آرد عتاب

چون تیمم با وجود آب دان

علم نقلی با دم قطب زمان

خویش ابله کن تبع می‌رو سپس

رستگی زین ابلهی یابی و بس

اکثر اهل الجنه البله ای پسر

بهر این گفتست سلطان البشر

زیرکی چون کبر و باد انگیز تست

ابلهی شو تا بماند دل درست

ابلهی نه کو به مسخرگی دوتوست

ابلهی کو واله و حیران هوست

ابلهان‌اند آن زنان دست بر

از کف ابله وز رخ یوسف نذر

عقل را قربان کن اندر عشق دوست

عقلها باری از آن سویست کوست

عقلها آن سو فرستاده عقول

مانده این سو که نه معشوقست گول

زین سر از حیرت گر این عقلت رود

هر سو مویت سر و عقلی شود

نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ

که دماغ و عقل روید دشت و باغ

سوی دشت از دشت نکته بشنوی

سوی باغ آیی شود نخلت روی

اندرین ره ترک کن طاق و طرنب

تا قلاوزت نجنبد تو مجنب

هر که او بی سر بجنبد دم بود

جنبشش چون جنبش کزدم بود

کژرو و شب کور و زشت و زهرناک

پیشهٔ او خستن اجسام پاک

سر بکوب آن را که سرش این بود

خلق و خوی مستمرش این بود

خود صلاح اوست آن سر کوفتن

تا رهد جان‌ریزه‌اش زان شوم‌تن

واستان آن دست دیوانه سلاح

تا ز تو راضی شود عدل و صلاح

چون سلاحش هست و عقلش نه ببند

دست او را ورنه آرد صد گزند


بخش ۵۳ – بیان آنک حصول علم و مال و جاه بدگوهران را فضیحت اوست و چون شمشیریست کی افتادست به دست راه‌زن

بدگهر را علم و فن آموختن
دادن تیغی به دست راه‌زن
تیغ دادن در کف زنگی مست
به که آید علم ناکس را به دست
علم و مال و منصب و جاه و قران
فتنه آمد در کف بدگوهران
پس غزا زین فرض شد بر مؤمنان
تا ستانند از کف مجنون سنان
جان او مجنون تنش شمشیر او
واستان شمشیر را زان زشت‌خو
آنچ منصب می‌کند با جاهلان
از فضیحت کی کند صد ارسلان
عیب او مخفیست چون آلت بیافت
مارش از سوراخ بر صحرا شتافت
جمله صحرا مار و کزدم پر شود
چونک جاهل شاه حکم مر شود
مال و منصب ناکسی که آرد به دست
طالب رسوایی خویش او شدست
یا کند بخل و عطاها کم دهد
یا سخا آرد بنا موضع نهد
شاه را در خانهٔ بیذق نهد
این چنین باشد عطا که احمق دهد
حکم چون در دست گمراهی فتاد
جاه پندارید در چاهی فتاد
راه نمی‌داند قلاووزی کند
جان زشت او جهان‌سوزی کند
طفل راه فقر چون پیری گرفت
پی‌روان را غول ادباری گرفت
که بیا تا ماه بنمایم ترا
ماه را هرگز ندید آن بی‌صفا
چون نمایی چون ندیدستی به عمر
عکس مه در آب هم ای خام غمر
احمقان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سرها کشیده در گلیم


بخش ۵۴ – تفسیر یا ایها المزمل

خواند مزمل نبی را زین سبب

که برون آ از گلیم ای بوالهرب

سر مکش اندر گلیم و رو مپوش

که جهان جسمیست سرگردان تو هوش

هین مشو پنهان ز ننگ مدعی

که تو داری شمع وحی شعشعی

هین قم اللیل که شمعی ای همام

شمع اندر شب بود اندر قیام

بی‌فروغت روز روشن هم شبست

بی‌پناهت شیر اسیر ارنبست

باش کشتیبان درین بحر صفا

که تو نوح ثانیی ای مصطفی

ره شناسی می‌بباید با لباب

هر رهی را خاصه اندر راه آب

خیز بنگر کاروان ره‌زده

هر طرف غولیست کشتیبان شده

خضر وقتی غوث هر کشتی توی

هم‌چو روح‌الله مکن تنها روی

پیش این جمعی چو شمع آسمان

انقطاع و خلوت آری را بمان

وقت خلوت نیست اندر جمع آی

ای هدی چون کوه قاف و تو همای

بدر بر صدر فلک شد شب روان

سیر را نگذارد از بانگ سگان

طاعنان هم‌چون سگان بر بدر تو

بانگ می‌دارند سوی صدر تو

این سگان کرند از امر انصتوا

از سفه و عوع کنان بر بدر تو

هین بمگذار ای شفا رنجور را

تو ز خشم کر عصای کور را

نه تو گفتی قاید اعمی به راه

صد ثواب و اجر یابد از اله

هر که او چل گام کوری را کشد

گشت آمرزیده و یابد رشد

پس بکش تو زین جهان بی‌قرار

جوق کوران را قطار اندر قطار

کار هادی این بود تو هادیی

ماتم آخر زمان را شادیی

هین روان کن ای امام المتقین

این خیال‌اندیشگان را تا یقین

هر که در مکر تو دارد دل گرو

گردنش را من زنم تو شاد رو

بر سر کوریش کوریها نهم

او شکر پندارد و زهرش دهم

عقلها از نور من افروختند

مکرها از مکر من آموختند

چیست خود آلاجق آن ترکمان

پیش پای نره پیلان جهان

آن چراغ او به پیش صرصرم

خود چه باشد ای مهین پیغامبرم

خیز در دم تو بصور سهمناک

تا هزاران مرده بر روید ز خاک

چون تو اسرافیل وقتی راست‌خیز

رستخیزی ساز پیش از رستخیز

هر که گوید کو قیامت ای صنم

خویش بنما که قیامت نک منم

در نگر ای سایل محنت‌زده

زین قیامت صد جهان افزون شده

ور نباشد اهل این ذکر و قنوت

پس جواب الاحمق ای سلطان سکوت

ز آسمان حق سکوت آید جواب

چون بود جانا دعا نامستجاب

ای دریغا وقت خرمنگاه شد

لیک روز از بخت ما بیگاه شد

وقت تنگست و فراخی این کلام

تنگ می‌آید برو عمر دوام

نیزه‌بازی اندرین کوه‌های تنگ

نیزه‌بازان را همی آرد به تنگ

وقت تنگ و خاطر و فهم عوام

تنگ‌تر صد ره ز وقت است ای غلام

چون جواب احمق آمد خامشی

این درازی در سخن چون می‌کشی

از کمال رحمت و موج کرم

می‌دهد هر شوره را باران و نم


بخش ۵۵ – در بیان آنک ترک الجواب جواب مقرر این سخن کی جواب الاحمق سکوت شرح این هر دو درین قصه است کی گفته می‌آید

بود شاهی بود او را بنده‌ای
مرده عقلی بود و شهوت‌زنده‌ای
خرده‌های خدمتش بگذاشتی
بد سگالیدی نکو پنداشتی
گفت شاهنشه جرااش کم کنید
ور بجنگد نامش از خط بر زنید
عقل او کم بود و حرص او فزون
چون جرا کم دید شد تند و حرون
عقل بودی گرد خود کردی طواف
تا بدیدی جرم خود گشتی معاف
چون خری پابسته تندد از خری
هر دو پایش بسته گردد بر سری
پس بگوید خر که یک بندم بست
خود مدان کان دو ز فعل آن خسست


بخش ۵۶ – در تفسیر این حدیث مصطفی علیه‌السلام کی ان الله تعالی خلق الملائکة و رکب فیهم العقل و خلق البهائم و رکب فیها الشهوة و خلق بنی آدم و رکب فیهم العقل و الشهوة فمن غلب عقله شهوته فهو اعلی من الملائکة و من غلب شهوته عقله فهو ادنی من البهائم

در حدیث آمد که یزدان مجید
خلق عالم را سه گونه آفرید
یک گره را جمله عقل و علم و جود
آن فرشته‌ست او نداند جز سجود
نیست اندر عنصرش حرص و هوا
نور مطلق زنده از عشق خدا
یک گروه دیگر از دانش تهی
هم‌چو حیوان از علف در فربهی
او نبیند جز که اصطبل و علف
از شقاوت غافلست و از شرف
این سوم هست آدمی‌زاد و بشر
نیم او ز افرشته و نیمیش خر
نیم خر خود مایل سفلی بود
نیم دیگر مایل عقلی بود
آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب
وین بشر با دو مخالف در عذاب
وین بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمی شکلند و سه امت شدند
یک گره مستغرق مطلق شدست
هم‌چو عیسی با ملک ملحق شدست
نقش آدم لیک معنی جبرئیل
رسته از خشم و هوا و قال و قیل
از ریاضت رسته وز زهد و جهاد
گوییا از آدمی او خود نزاد
قسم دیگر با خران ملحق شدند
خشم محض و شهوت مطلق شدند
وصف جبریلی دریشان بود رفت
تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت
مرده گردد شخص کو بی‌جان شود
خر شود چون جان او بی‌آن شود
زانک جانی کان ندارد هست پست
این سخن حقست و صوفی گفته است
او ز حیوانها فزون‌تر جان کند
در جهان باریک کاریها کند
مکر و تلبیسی که او داند تنید
آن ز حیوان دیگر ناید پدید
جامه‌های زرکشی را بافتن
درها از قعر دریا یافتن
خرده‌کاریهای علم هندسه
یا نجوم و علم طب و فلسفه
که تعلق با همین دنیاستش
ره به هفتم آسمان بر نیستش
این همه علم بنای آخرست
که عماد بود گاو و اشترست
بهر استبقای حیوان چند روز
نام آن کردند این گیجان رموز
علم راه حق و علم منزلش
صاحب دل داند آن را با دلش
پس درین ترکیب حیوان لطیف
آفرید و کرد با دانش الیف
نام کالانعام کرد آن قوم را
زانک نسبت کو بیقظه نوم را
روح حیوانی ندارد غیر نوم
حسهای منعکس دارند قوم
یقظه آمد نوم حیوانی نماند
انعکاس حس خود از لوح خواند
هم‌چو حس آنک خواب او را ربود
چون شد او بیدار عکسیت نمود
لاجرم اسفل بود از سافلین
رک او کن لا احب الافلین


بخش ۵۷ – در تفسیر این آیت کی و اما الذین فی قلوبهم مرض فزادتهم رجسا و قوله یضل به کثیرا و یهدی به کثیرا

زانک استعداد تبدیل و نبرد
بودش از پستی و آن را فوت کرد
باز حیوان را چو استعداد نیست
عذر او اندر بهیمی روشنیست
زو چو استعداد شد کان رهبرست
هر غذایی کو خورد مغز خرست
گر بلادر خورد او افیون شود
سکته و بی‌عقلیش افزون شود
ماند یک قسم دگر اندر جهاد
نیم حیوان نیم حی با رشاد
روز و شب در جنگ و اندر کش‌مکش
کرده چالیش آخرش با اولش

بخش ۵۸ – چالیش عقل با نفس هم چون تنازع مجنون با ناقه میل مجنون سوی حره میل ناقه واپس سوی کره چنانک گفت مجنون هوا ناقتی خلفی و قدامی الهوی و انی و ایاها لمختلفان

هم‌چو مجنون‌اند و چون ناقه‌ش یقین
می‌کشد آن پیش و این واپس به کین
میل مجنون پیش آن لیلی روان
میل ناقه پس پی کره دوان
یک دم ار مجنون ز خود غافل بدی
ناقه گردیدی و واپس آمدی
عشق و سودا چونک پر بودش بدن
می‌نبودش چاره از بی‌خود شدن
آنک او باشد مراقب عقل بود
عقل را سودای لیلی در ربود
لیک ناقه بس مراقب بود و چست
چون بدیدی او مهار خویش سست
فهم کردی زو که غافل گشت و دنگ
رو سپس کردی به کره بی‌درنگ
چون به خود باز آمدی دیدی ز جا
کو سپس رفتست بس فرسنگها
در سه روزه ره بدین احوالها
ماند مجنون در تردد سالها
گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم
ما دو ضد پس همره نالایقیم
نیستت بر وفق من مهر و مهار
کرد باید از تو صحبت اختیار
این دو همره یکدگر را راه‌زن
گمره آن جان کو فرو ناید ز تن
جان ز هجر عرش اندر فاقه‌ای
تن ز عشق خاربن چون ناقه‌ای
جان گشاید سوی بالا بالها
در زده تن در زمین چنگالها
تا تو با من باشی ای مردهٔ وطن
پس ز لیلی دور ماند جان من
روزگارم رفت زین گون حالها
هم‌چو تیه و قوم موسی سالها
خطوتینی بود این ره تا وصال
مانده‌ام در ره ز شستت شصت سال
راه نزدیک و بماندم سخت دیر
سیر گشتم زین سواری سیرسیر
سرنگون خود را از اشتر در فکند
گفت سوزیدم ز غم تا چندچند
تنگ شد بر وی بیابان فراخ
خویشتن افکند اندر سنگلاخ
آنچنان افکند خود را سخت زیر
که مخلخل گشت جسم آن دلیر
چون چنان افکند خود را سوی پست
از قضا آن لحظه پایش هم شکست
پای را بر بست و گفتا گو شوم
در خم چوگانش غلطان می‌روم
زین کند نفرین حکیم خوش‌دهن
بر سواری کو فرو ناید ز تن
عشق مولی کی کم از لیلی بود
گوی گشتن بهر او اولی بود
گوی شو می‌گرد بر پهلوی صدق
غلط غلطان در خم چوگان عشق
کین سفر زین پس بود جذب خدا
وان سفر بر ناقه باشد سیر ما
این چنین سیریست مستثنی ز جنس
کان فزود از اجتهاد جن و انس
این چنین جذبیست نی هر جذب عام
که نهادش فضل احمد والسلام

بخش ۵۹ – نوشتن آن غلام قصهٔ شکایت نقصان اجری سوی پادشاه

قصه کوته کن برای آن غلام
که سوی شه بر نوشتست او پیام
قصه پر جنگ و پر هستی و کین
می‌فرستد پیش شاه نازنین
کالبد نامه‌ست اندر وی نگر
هست لایق شاه را آنگه ببر
گوشه‌ای رو نامه را بگشا بخوان
بین که حرفش هست در خورد شهان
گر نباشد درخور آن را پاره کن
نامهٔ دیگر نویس و چاره کن
لیک فتح نامهٔ تن زپ مدان
ورنه هر کس سر دل دیدی عیان
نامه بگشادن چه دشوارست و صعب
کار مردانست نه طفلان کعب
جمله بر فهرست قانع گشته‌ایم
زانک در حرص و هوا آغشته‌ایم
باشد آن فهرست دامی عامه را
تا چنان دانند متن نامه را
باز کن سرنامه را گردن متاب
زین سخن والله اعلم بالصواب
هست آن عنوان چو اقرار زبان
متن نامهٔ سینه را کن امتحان
که موافق هست با اقرار تو
تا منافق‌وار نبود کار تو
چون جوالی بس گرانی می‌بری
زان نباید کم که در وی بنگری
که چه داری در جوال از تلخ و خوش
گر همی ارزد کشیدن را بکش
ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ
باز خر خود را ازین بیگار و ننگ
در جوال آن کن که می‌باید کشید
سوی سلطانان و شاهان رشید

بخش ۶۰ – حکایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنک بربود دستارش و بانگ می‌زد کی باز کن ببین کی چه می‌بری آنگه ببر

یک فقیهی ژنده‌ها در چیده بود
در عمامهٔ خویش در پیچیده بود
تا شود زفت و نماید آن عظیم
چون در آید سوی محفل در حطیم
ژنده‌ها از جامه‌ها پیراسته
ظاهرا دستار از آن آراسته
ظاهر دستار چون حلهٔ بهشت
چون منافق اندرون رسوا و زشت
پاره پاره دلق و پنبه و پوستین
در درون آن عمامه بد دفین
روی سوی مدرسه کرده صبوح
تا بدین ناموس یابد او فتوح
در ره تاریک مردی جامه کن
منتظر استاده بود از بهر فن
در ربود او از سرش دستار را
پس دوان شد تا بسازد کار را
پس فقیهش بانگ برزد کای پسر
باز کن دستار را آنگه ببر
این چنین که چار پره می‌پری
باز کن آن هدیه را که می‌بری
باز کن آن را به دست خود بمال
آنگهان خواهی ببر کردم حلال
چونک بازش کرد آنک می‌گریخت
صد هزاران ژنده اندر ره بریخت
زان عمامهٔ زفت نابایست او
ماند یک گز کهنه‌ای در دست او
بر زمین زد خرقه را کای بی‌عیار
زین دغل ما را بر آوردی ز کار

بخش ۶۱ – نصیحت دنیا اهل دنیا را به زبان حال و بی‌وفایی خود را نمودن به وفا طمع دارندگان ازو

گفت بنمودم دغل لیکن ترا
از نصیحت باز گفتم ماجرا
هم‌چنین دنیا اگر چه خوش شکفت
بانگ زد هم بی‌وفایی خویش گفت
اندرین کون و فساد ای اوستاد
آن دغل کون و نصیحت آن فساد
کون می‌گوید بیا من خوش‌پیم
وآن فسادش گفته رو من لا شی‌ام
ای ز خوبی بهاران لب گزان
بنگر آن سردی و زردی خزان
روز دیدی طلعت خورشید خوب
مرگ او را یاد کن وقت غروب
بدر را دیدی برین خوش چار طاق
حسرتش را هم ببین اندر محاق
کودکی از حسن شد مولای خلق
بعد فردا شد خرف رسوای خلق
گر تن سیمین‌تنان کردت شکار
بعد پیری بین تنی چون پنبه‌زار
ای بدیده لوتهای چرب خیز
فضلهٔ آن را ببین در آب‌ریز
مر خبث را گو که آن خوبیت کو
بر طبق آن ذوق و آن نغزی و بو
گوید او آن دانه بد من دام آن
چون شدی تو صید شد دانه نهان
بس انامل رشک استادان شده
در صناعت عاقبت لرزان شده
نرگس چشم خمار هم‌چو جان
آخر اعمش بین و آب از وی چکان
حیدری کاندر صف شیران رود
آخر او مغلوب موشی می‌شود
طبع تیز دوربین محترف
چون خر پیرش ببین آخر خرف
زلف جعد مشکبار عقل‌بر
آخرا چون دم زشت خنگ خر
خوش ببین کونش ز اول باگشاد
وآخر آن رسواییش بین و فساد
زانک او بنمود پیدا دام را
پیش تو بر کند سبلت خام را
پس مگو دنیا به تزویرم فریفت
ورنه عقل من ز دامش می‌گریخت
طوق زرین و حمایل بین هله
غل و زنجیری شدست و سلسله
همچنین هر جزو عالم می‌شمر
اول و آخر در آرش در نظر
هر که آخربین‌تر او مسعودتر
هر که آخربین‌تر او مطرودتر
روی هر یک چون مه فاخر ببین
چونک اول دیده شد آخر ببین
تا نباشی هم‌چو ابلیس اعوری
نیم بیند نیم نی چون ابتری
دید طین آدم و دینش ندید
این جهان دید آن جهان‌بینش ندید
فضل مردان بر زنان ای بو شجاع
نیست بهر قوت و کسب و ضیاع
ورنه شیر و پیل را بر آدمی
فضل بودی بهر قوت ای عمی
فضل مردان بر زن ای حالی‌پرست
زان بود که مرد پایان بین‌ترست
مرد کاندر عاقبت‌بینی خمست
او ز اهل عاقبت چون زن کمست
از جهان دو بانگ می‌آید به ضد
تا کدامین را تو باشی مستعد
آن یکی بانگش نشور اتقیا
وان یکی بانگش فریب اشقیا
من شکوفهٔ خارم ای خوش گرمدار
گل بریزد من بمانم شاخ خار
بانگ اشکوفه‌ش که اینک گل‌فروش
بانگ خار او که سوی ما مکوش
این پذیرفتی بماندی زان دگر
که محب از ضد محبوبست کر
آن یکی بانگ این که اینک حاضرم
بانگ دیگر بنگر اندر آخرم
حاضری‌ام هست چون مکر و کمین
نقش آخر ز آینهٔ اول ببین
چون یکی زین دو جوال اندر شدی
آن دگر را ضد و نا درخور شدی
ای خنک آنکو ز اول آن شنید
کش عقول و مسمع مردان شنید
خانه خالی یافت و جا را او گرفت
غیر آنش کژ نماید یا شگفت
کوزهٔ نو کو به خود بولی کشید
آن خبث را آب نتواند برید
در جهان هر چیز چیزی می‌کشد
کفر کافر را و مرشد را رشد
کهربا هم هست و مغناطیس هست
تا تو آهن یا کهی آیی بشست
برد مغناطیست ار تو آهنی
ور کهی بر کهربا بر می‌تنی
آن یکی چون نیست با اخیار یار
لاجرم شد پهلوی فجار جار
هست موسی پیش قبطی بس ذمیم
هست هامان پیش سبطی بس رجیم
جان هامان جاذب قبطی شده
جان موسی طالب سبطی شده
معدهٔ خر که کشد در اجتذاب
معدهٔ آدم جذوب گندم آب
گر تو نشناسی کسی را از ظلام
بنگر او را کوش سازیدست امام

بخش ۶۲ – بیان آنک عارف را غذاییست از نور حق کی ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی و قوله الجوع طعام الله یحیی به ابدان الصدیقین ای فی الجوع یصل طعام‌الله

زانک هر کره پی مادر رود
تا بدان جنسیتش پیدا شود
آدمی را شیر از سینه رسد
شیر خر از نیم زیرینه رسد
عدل قسامست و قسمت کردنیست
این عجب که جبر نی و ظلم نیست
جبر بودی کی پشیمانی بدی
ظلم بودی کی نگهبانی بدی
روز آخر شد سبق فردا بود
راز ما را روز کی گنجا بود
ای بکرده اعتماد واثقی
بر دم و بر چاپلوس فاسقی
قبه‌ای بر ساختستی از حباب
آخر آن خیمه‌ست بس واهی‌طناب
زرق چون برقست و اندر نور آن
راه نتوانند دیدن ره‌روان
این جهان و اهل او بی‌حاصل‌اند
هر دو اندر بی‌وفایی یکدل‌اند
زادهٔ دنیا چو دنیا بی‌وفاست
گرچه رو آرد به تو آن رو قفاست
اهل آن عالم چو آن عالم ز بر
تا ابد در عهد و پیمان مستمر
خود دو پیغمبر به هم کی ضد شدند
معجزات از همدگر کی بستدند
کی شود پژمرده میوهٔ آن جهان
شادی عقلی نگردد اندهان
نفس بی‌عهدست زان رو کشتنیست
او دنی و قبله‌گاه او دنیست
نفسها را لایقست این انجمن
مرده را درخور بود گور و کفن
نفس اگر چه زیرکست و خرده‌دان
قبله‌اش دنیاست او را مرده دان
آب وحی حق بدین مرده رسید
شد ز خاک مرده‌ای زنده پدید
تا نیاید وحش تو غره مباش
تو بدان گلگونهٔ طال بقاش
بانگ و صیتی جو که آن خامل نشد
تاب خورشیدی که آن آفل نشد
آن هنرهای دقیق و قال و قیل
قوم فرعون‌اند اجل چون آب نیل
رونق و طاق و طرنب و سحرشان
گرچه خلقان را کشد گردن کشان
سحرهای ساحران دان جمله را
مرگ چوبی دان که آن گشت اژدها
جادویها را همه یک لقمه کرد
یک جهان پر شب بد آن را صبح خورد
نور از آن خوردن نشد افزون و بیش
بل همان سانست کو بودست پیش
در اثر افزون شد و در ذات نی
ذات را افزونی و آفات نی
حق ز ایجاد جهان افزون نشد
آنچ اول آن نبود اکنون نشد
لیک افزون گشت اثر ز ایجاد خلق
در میان این دو افزونیست فرق
هست افزونی اثر اظهار او
تا پدید آید صفات و کار او
هست افزونی هر ذاتی دلیل
کو بود حادث به علتها علیل

بخش ۶۳ – تفسیر اوجس فی نفسه خیفة موسی قلنا لا تخف انک انت الا علی

گفت موسی سحر هم حیران‌کنیست

چون کنم کین خلق را تمییز نیست

گفت حق تمییز را پیدا کنم

عقل بی‌تمییز را بینا کنم

گرچه چون دریا برآوردند کف

موسیا تو غالب آیی لا تخف

بود اندر عهده خود سحر افتخار

چون عصا شد مار آنها گشت عار

هر کسی را دعوی حسن و نمک

سنگ مرگ آمد نمکها را محک

سحر رفت و معجزهٔ موسی گذشت

هر دو را از بام بود افتاد طشت

بانگ طشت سحر جز لعنت چه ماند

بانگ طشت دین به جز رفعت چه ماند

چون محک پنهان شدست از مرد و زن

در صف آ ای قلب و اکنون لاف زن

وقت لافستت محک چون غایبست

می‌برندت از عزیزی دست دست

قلب می‌گوید ز نخوت هر دمم

ای زر خالص من از تو کی کمم

زر همی‌گوید بلی ای خواجه‌تاش

لیک می‌آید محک آماده باش

مرگ تن هدیه‌ست بر اصحاب راز

زر خالص را چه نقصانست گاز

قلب اگر در خویش آخربین بدی

آن سیه که آخر شد او اول شدی

چون شدی اول سیه اندر لقا

دور بودی از نفاق و از شقا

کیمیای فضل را طالب بدی

عقل او بر زرق او غالب بدی

چون شکسته‌دل شدی از حال خویش

جابر اشکستگان دیدی به پیش

عاقبت را دید و او اشکسته شد

از شکسته‌بند در دم بسته شد

فضل مسها را سوی اکسیر راند

آن زراندود از کرم محروم ماند

ای زراندوده مکن دعوی ببین

که نماند مشتریت اعمی چنین

نور محشر چشمشان بینا کند

چشم بندی ترا رسوا کند

بنگر آنها را که آخر دیده‌اند

حسرت جانها و رشک دیده‌اند

بنگر آنها را که حالی دیده‌اند

سر فاسد ز اصل سر ببریده‌اند

پیش حالی‌بین که در جهلست و شک

صبح صادق صبح کاذب هر دو یک

صبح کاذب صد هزاران کاروان

داد بر باد هلاکت ای جوان

نیست نقدی کش غلط‌انداز نیست

وای آن جان کش محک و گاز نیست

 بخش ۶۴ – زجر مدعی از دعوی و امر کردن او را به متابعت

بو مسیلم گفت خود من احمدم

دین احمد را به فن برهم زدم

بو مسیلم را بگو کم کن بطر

غرهٔ اول مشو آخر نگر

این قلاوزی مکن از حرص جمع

پس‌روی کن تا رود در پیش شمع

شمع مقصد را نماید هم‌چو ماه

کین طرف دانه‌ست یا خود دامگاه

گر بخواهی ور نخواهی با چراغ

دیده گردد نقش باز و نقش زاغ

ورنه این زاغان دغل افروختند

بانگ بازان سپید آموختند

بانگ هدهد گر بیاموزد فتی

راز هدهد کو و پیغام سبا

بانگ بر رسته ز بر بسته بدان

تاج شاهان را ز تاج هدهدان

حرف درویشان و نکتهٔ عارفان

بسته‌اند این بی‌حیایان بر زبان

هر هلاک امت پیشین که بود

زانک چندل را گمان بردند عود

بودشان تمییز کان مظهر کند

لیک حرص و آز کور و کر کند

کوری کوران ز رحمت دور نیست

کوری حرص است که آن معذور نیست

چارمیخ شه ز رحمت دور نی

چار میخ حاسدی مغفور نی

ماهیا آخر نگر بنگر بشست

بدگلویی چشم آخربینت بست

با دو دیده اول و آخر ببین

هین مباش اعور چو ابلیس لعین

اعور آن باشد که حالی دید و بس

چون بهایم بی‌خبر از بازپس

چون دو چشم گاو در جرم تلف

هم‌چو یک چشمست کش نبود شرف

نصف قیمت ارزد آن دو چشم او

که دو چشمش راست مسند چشم تو

ور کنی یک چشم آدم‌زاده‌ای

نصف قیمت لایقست از جاده‌ای

زانک چشم آدمی تنها به خود

بی دو چشم یار کاری می‌کند

چشم خر چون اولش بی آخرست

گر دو چشمش هست حکمش اعورست

این سخن پایان ندارد وان خفیف

می‌نویسد رقعه در طمع رغیف

بخش ۶۵ – بقیهٔ نوشتن آن غلام رقعه به طلب اجری

رفت پیش از نامه پیش مطبخی

کای بخیل از مطبخ شاه سخی

دور ازو وز همت او کین قدر

از جری‌ام آیدش اندر نظر

گفت بهر مصلحت فرموده است

نه برای بخل و نه تنگی دست

گفت دهلیزیست والله این سخن

پیش شه خاکست هم زر کهن

مطبخی ده گونه حجت بر فراشت

او همه رد کرد از حرصی که داشت

چون جری کم آمدش در وقت چاشت

زد بسی تشنیع او سودی نداشت

گفت قاصد می‌کنید اینها شما

گفت نه که بنده فرمانیم ما

این مگیر از فرع این از اصل گیر

بر کمان کم زن که از بازوست تیر

ما رمیت اذ رمیت ابتلاست

بر نبی کم نه گنه کان از خداست

آب از سر تیره است ای خیره‌خشم

پیشتر بنگر یکی بگشای چشم

شد ز خشم و غم درون بقعه‌ای

سوی شه بنوشت خشمین رقعه‌ای

اندر آن رقعه ثنای شاه گفت

گوهر جود و سخای شاه سفت

کای ز بحر و ابر افزون کف تو

در قضای حاجت حاجات‌جو

زانک ابر آنچ دهد گریان دهد

کف تو خندان پیاپی خوان نهد

ظاهر رقعه اگر چه مدح بود

بوی خشم از مدح اثرها می‌نمود

زان همه کار تو بی‌نورست و زشت

که تو دوری دور از نور سرشت

رونق کار خسان کاسد شود

هم‌چو میوهٔ تازه زو فاسد شود

رونق دنیا برآرد زو کساد

زانک هست از عالم کون و فساد

خوش نگردد از مدیحی سینه‌ها

چونک در مداح باشد کینه‌ها

ای دل از کین و کراهت پاک شو

وانگهان الحمد خوان چالاک شو

بر زبان الحمد و اکراه درون

از زبان تلبیس باشد یا فسون

وانگهان گفته خدا که ننگرم

من به ظاهر من به باطن ناظرم

بخش ۶۶ – حکایت آن مداح کی از جهت ناموس شکر ممدوح می‌کرد و بوی اندوه و غم اندرون او و خلاقت دلق ظاهر او می‌نمود کی آن شکرها لافست و دروغ

آن یکی با دلق آمد از عراق
باز پرسیدند یاران از فراق
گفت آری بد فراق الا سفر
بود بر من بس مبارک مژده‌ور
که خلیفه داد ده خلعت مرا
که قرینش باد صد مدح و ثنا
شکرها و حمدها بر می‌شمرد
تا که شکر از حد و اندازه ببرد
پس بگفتندش که احوال نژند
بر دروغ تو گواهی می‌دهند
تن برهنه سر برهنه سوخته
شکر را دزدیده یا آموخته
کو نشان شکر و حمد میر تو
بر سر و بر پای بی توفیر تو
گر زبانت مدح آن شه می‌تند
هفت اندامت شکایت می‌کند
در سخای آن شه و سلطان جود
مر ترا کفشی و شلواری نبود
گفت من ایثار کردم آنچ داد
میر تقصیری نکرد از افتقاد
بستدم جمله عطاها از امیر
بخش کردم بر یتیم و بر فقیر
مال دادم بستدم عمر دراز
در جزا زیرا که بودم پاک‌باز
پس بگفتندش مبارک مال رفت
چیست اندر باطنت این دود نفت
صد کراهت در درون تو چو خار
کی بود انده نشان ابتشار
کو نشان عشق و ایثار و رضا
گر درستست آنچ گفتی ما مضی
خود گرفتم مال گم شد میل کو
سیل اگر بگذشت جای سیل کو
چشم تو گر بد سیاه و جان‌فزا
گر نماند او جان‌فزا ازرق چرا
کو نشان پاک‌بازی ای ترش
بوی لاف کژ همی‌آید خمش
صد نشان باشد درون ایثار را
صد علامت هست نیکوکار را
مال در ایثار اگر گردد تلف
در درون صد زندگی آید خلف
در زمین حق زراعت کردنی
تخمهای پاک آنگه دخل نی
گر نروید خوشه از روضات هو

پس چه واسع باشد ارض الله بگو

چونک این ارض فنا بی‌ریع نیست

چون بود ارض الله آن مستوسعیست

این زمین را ریع او خود بی‌حدست

دانه‌ای را کمترین خود هفصدست

حمد گفتی کو نشان حامدون

نه برونت هست اثر نه اندرون

حمد عارف مر خدا را راستست

که گواه حمد او شد پا و دست

از چه تاریک جسمش بر کشید

وز تک زندان دنیااش خرید

اطلس تقوی و نور مؤتلف

آیت حمدست او را بر کتف

وا رهیده از جهان عاریه

ساکن گلزار و عین جاریه

بر سریر سر عالی‌همتش

مجلس و جا و مقام و رتبتش

مقعد صدقی که صدیقان درو

جمله سر سبزند و شاد و تازه‌رو

حمدشان چون حمد گلشن از بهار

صد نشانی دارد و صد گیر و دار

بر بهارش چشمه و نخل و گیاه

وآن گلستان و نگارستان گواه

شاهد شاهد هزاران هر طرف

در گواهی هم‌چو گوهر بر صدف

بوی سر بد بیاید از دمت

وز سر و رو تابد ای لافی غمت

بوشناسانند حاذق در مصاف

تو به جلدی های هو کم کن گزاف

تو ملاف از مشک کان بوی پیاز

از دم تو می‌کند مکشوف راز

گل‌شکر خوردم همی‌گویی و بوی

می‌زند از سیر که یافه مگوی

هست دل مانندهٔ خانهٔ کلان

خانهٔ دل را نهان همسایگان

از شکاف روزن و دیوارها

مطلع گردند بر اسرار ما

از شکافی که ندارد هیچ وهم

صاحب خانه و ندارد هیچ سهم

از نبی بر خوان که دیو و قوم او

می‌برند از حال انسی خفیه بو

از رهی که انس از آن آگاه نیست

زانک زین محسوس و زین اشباه نیست

در میان ناقدان زرقی متن

با محک ای قلب دون لافی مزن

مر محک را ره بود در نقد و قلب

که خدایش کرد امیر جسم و قلب

چون شیاطین با غلیظیهای خویش

واقف‌اند از سر ما و فکر و کیش

مسلکی دارند دزدیده درون

ما ز دزدیهای ایشان سرنگون

دم به دم خبط و زیانی می‌کنند

صاحب نقب و شکاف روزنند

پس چرا جان‌های روشن در جهان

بی‌خبر باشند از حال نهان

در سرایت کمتر از دیوان شدند

روحها که خیمه بر گردون زدند

دیو دزدانه سوی گردون رود

از شهاب محرق او مطعون شود

سرنگون از چرخ زیر افتد چنان

که شقی در جنگ از زخم سنان

آن ز رشک روحهای دل‌پسند

از فلکشان سرنگون می‌افکنند

تو اگر شلی و لنگ و کور و کر

این گمان بر روحهای مه مبر

شرم دار و لاف کم زن جان مکن

که بسی جاسوس هست آن سوی تن

بخش ۶۷ – دریافتن طبیبان الهی امراض دین و دل را در سیمای مرید و بیگانه و لحن گفتار او و رنگ چشم او و بی این همه نیز از راه دل کی انهم جواسیس القلوب فجالسوهم بالصدق

این طبیبان بدن دانش‌ورند

بر سقام تو ز تو واقف‌ترند

تا ز قاروره همی‌بینند حال

که ندانی تو از آن رو اعتلال

هم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم

بو برند از تو بهر گونه سقم

پس طبیبان الهی در جهان

چون ندانند از تو بی‌گفت دهان

هم ز نبضت هم ز چشمت هم ز رنگ

صد سقم بینند در تو بی‌درنگ

این طبیبان نوآموزند خود

که بدین آیاتشان حاجت بود

کاملان از دور نامت بشنوند

تا به قعر باد و بودت در دوند

بلک پیش از زادن تو سالها

دیده باشندت ترا با حالها

بخش ۶۸ – مژده دادن ابویزید از زادن ابوالحسن خرقانی قدس الله روحهما پیش از سالها و نشان صورت او سیرت او یک به یک و نوشتن تاریخ‌نویسان آن در جهت رصد

آن شنیدی داستان بایزید

که ز حال بوالحسن پیشین چه دید

روزی آن سلطان تقوی می‌گذشت

با مریدان جانب صحرا و دشت

بوی خوش آمد مر او را ناگهان

در سواد ری ز سوی خارقان

هم بدانجا نالهٔ مشتاق کرد

بوی را از باد استنشاق کرد

بوی خوش را عاشقانه می‌کشید

جان او از باد باده می‌چشید

کوزه‌ای کو از یخابه پر بود

چون عرق بر ظاهرش پیدا شود

آن ز سردی هوا آبی شدست

از درون کوزه نم بیرون نجست

باد بوی‌آور مر او را آب گشت

آب هم او را شراب ناب گشت

چون درو آثار مستی شد پدید

یک مرید او را از آن دم بر رسید

پس بپرسیدش که این احوال خوش

که برونست از حجاب پنج و شش

گاه سرخ و گاه زرد و گه سپید

می‌شود رویت چه حالست و نوید

می‌کشی بوی و به ظاهر نیست گل

بی‌شک از غیبست و از گلزار کل

ای تو کام جان هر خودکامه‌ای

هر دم از غیبت پیام و نامه‌ای

هر دمی یعقوب‌وار از یوسفی

می‌رسد اندر مشام تو شفا

قطره‌ای بر ریز بر ما زان سبو

شمه‌ای زان گلستان با ما بگو

خو نداریم ای جمال مهتری

که لب ما خشک و تو تنها خوری

ای فلک‌پیمای چست چست‌خیز

زانچ خوردی جرعه‌ای بر ما بریز

میر مجلس نیست در دوران دگر

جز تو ای شه در حریفان در نگر

کی توان نوشید این می زیردست

می یقین مر مرد را رسواگرست

بوی را پوشیده و مکنون کند

چشم مست خویشتن را چون کند

خود نه آن بویست این که اندر جهان

صد هزاران پرده‌اش دارد نهان

پر شد از تیزی او صحرا و دشت

دشت چه کز نه فلک هم در گذشت

این سر خم را به کهگل در مگیر

کین برهنه نیست خود پوشش‌پذیر

لطف کن ای رازدان رازگو

آنچ بازت صید کردش بازگو

گفت بوی بوالعجب آمد به من

هم‌چنانک مر نبی را از یمن

که محمد گفت بر دست صبا

از یمن می‌آیدم بوی خدا

بوی رامین می‌رسد از جان ویس

بوی یزدان می‌رسد هم از اویس

از اویس و از قرن بوی عجب

مر نبی را مست کرد و پر طرب

چون اویس از خویش فانی گشته بود

آن زمینی آسمانی گشته بود

آن هلیلهٔ پروریده در شکر

چاشنی تلخیش نبود دگر

آن هلیلهٔ رسته از ما و منی

نقش دارد از هلیله طعم نی

این سخن پایان ندارد باز گرد

تا چه گفت از وحی غیب آن شیرمرد

بخش ۶۹ – قول رسول صلی الله علیه و سلم انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن

گفت زین سو بوی یاری می‌رسد

کاندرین ده شهریاری می‌رسد

بعد چندین سال می‌زاید شهی

می‌زند بر آسمانها خرگهی

رویش از گلزار حق گلگون بود

از من او اندر مقام افزون بود

چیست نامش گفت نامش بوالحسن

حلیه‌اش وا گفت ز ابرو و ذقن

قد او و رنگ او و شکل او

یک به یک واگفت از گیسو و رو

حلیه‌های روح او را هم نمود

از صفات و از طریقه و جا و بود

حلیهٔ تن هم‌چو تن عاریتیست

دل بر آن کم نه که آن یک ساعتیست

حلیهٔ روح طبیعی هم فناست

حلیهٔ آن جان طلب کان بر سماست

جسم او هم‌چون چراغی بر زمین

نور او بالای سقف هفتمین

آن شعاع آفتاب اندر وثاق

قرص او اندر چهارم چارطاق

نقش گل در زیربینی بهر لاغ

بوی گل بر سقف و ایوان دماغ

مرد خفته در عدن دیده فرق

عکس آن بر جسم افتاده عرق

پیرهن در مصر رهن یک حریص

پر شده کنعان ز بوی آن قمیص

بر نبشتند آن زمان تاریخ را

از کباب آراستند آن سیخ را

چون رسید آن وقت و آن تاریخ راست

زاده شد آن شاه و نرد ملک باخت

از پس آن سالها آمد پدید

بوالحسن بعد وفات بایزید

جملهٔ خوهای او ز امساک وجود

آن‌چنان آمد که آن شه گفته بود

لوح محفوظ است او را پیشوا

از چه محفوظست محفوظ از خطا

نه نجومست و نه رملست و نه خواب

وحی حق والله اعلم بالصواب

از پی روپوش عامه در بیان

وحی دل گویند آن را صوفیان

وحی دل گیرش که منظرگاه اوست

چون خطا باشد چو دل آگاه اوست

مؤمنا ینظر به نور الله شدی

از خطا و سهو آمن آمدی

بخش ۷۰ – نقصان اجرای جان و دل صوفی از طعام الله

صوفیی از فقر چون در غم شود
عین فقرش دایه و مطعم شود
زانک جنت از مکاره رسته است
رحم قسم عاجزی اشکسته است
آنک سرها بشکند او از علو
رحم حق و خلق ناید سوی او
این سخن آخر ندارد وان جوان
ز کمی اجرای نان شد ناتوان
شاد آن صوفی که رزقش کم شود
آن شبه‌ش در گردد و اویم شود
زان جرای خاص هر که آگاه شد
او سزای قرب و اجری‌گاه شد
زان جرای روح چون نقصان شود
جانش از نقصان آن لرزان شود
پس بداند که خطایی رفته است
که سمن‌زار رضا آشفته است
هم‌چنانک آن شخص از نقصان کشت
رقعه سوی صاحب خرمن نبشت
رقعه‌اش بردند پیش میر داد
خواند او رقعه جوابی وا نداد
گفت او را نیست الا درد لوت
پس جواب احمق اولیتر سکوت
نیستش درد فراق و وصل هیچ
بند فرعست او نجوید اصل هیچ
احمقست و مردهٔ ما و منی
کز غم فرعش فراغ اصل نی
آسمانها و زمین یک سیب دان
کز درخت قدرت حق شد عیان
تو چه کرمی در میان سیب در
وز درخت و باغبانی بی‌خبر
آن یکی کرمی دگر در سیب هم
لیک جانش از برون صاحب‌علم
جنبش او وا شکافد سیب را
بر نتابد سیب آن آسیب را
بر دریده جنبش او پرده‌ها
صورتش کرمست و معنی اژدها
آتش که اول ز آهن می‌جهد
او قدم بس سست بیرون می‌نهد
دایه‌اش پنبه‌ست اول لیک اخیر
می‌رساند شعله‌ها او تا اثیر
مرد اول بستهٔ خواب و خورست
آخر الامر از ملایک برترست
در پناه پنبه و کبریتها
شعله و نورش برآیدت بر سها
عالم تاریک روشن می‌کند
کندهٔ آهن به سوزن می‌کند
گرچه آتش نیز هم جسمانی است
نه ز روحست و نه از روحانی است
جسم را نبود از آن عز بهره‌ای
جسم پیش بحر جان چون قطره‌ای
جسم از جان روزافزون می‌شود
چون رود جان جسم بین چون می‌شود
حد جسمت یک دو گز خود بیش نیست
جان تو تا آسمان جولان‌کنیست
تا به بغداد و سمرقند ای همام
روح را اندر تصور نیم گام
دو درم سنگست پیه چشمتان
نور روحش تا عنان آسمان
نور بی این چشم می‌بیند به خواب
چشم بی‌این نور چه بود جز خراب
جان ز ریش و سبلت تن فارغست
لیک تن بی‌جان بود مردار و پست
بارنامهٔ روح حیوانیست این
پیشتر رو روح انسانی ببین
بگذر از انسان هم و از قال و قیل
تا لب دریای جان جبرئیل
بعد از آنت جان احمد لب گزد
جبرئیل از بیم تو واپس خزد
گوید ار آیم به قدر یک کمان
من به سوی تو بسوزم در زمان


برای مطالعه آنلاین مثنوی‌معنوی حضرت مولانا، بر روی هر یک از بخش‌های زیر کلیک بفرمایید:

دفتر نخست
             بخش نخست
             بخش دوم

دفتر دوم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر سوم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر چهارم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر پنجم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر ششم
             بخش نخست

             بخش دوم

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe