“من” / غزل پُست‌مُدرن / بهمن انصاری

یک «هیچ‌کس‌هایی» به فردایم چه گَندی زد…
«مَردی که دیگر نیست»، بر من پوزخندی زد
با گریه، یک «زن» در شبم، جیغ بلندی زد
در گوشِ من یک «خر»، سخن‌های چرندی زد!

یک‌مُشت فحشِ بی‌اراده، در دهان چرخید…

گم شد در این «من»، یک «تو»ای غمگین و افسرده
در عُمقِ من، یک زن که شد سرکوب و سرخورده
صد خاطراتِ تلخ در «من»، تلخ پژمرده
شلیکِ جیغت، نعره‌هایم، در زنی مُرده

«من» با سیاهی لشگرش آهسته می‌خندید…

پاشید از اعماقِ مَردم، خنده‌هایی گیج
در قبر می‌ماسید، نعشِ زنده‌هایی گیج
در مجلسِ خَتمِ خدا، رقصنده‌هایی گیج
نان خوردنی با نرخِ روز، «چرخنده‌»هایی گیج

چرخید این چرخه ولی این «من» نمی‌چرخید…

افکار، در من سخت مشغولِ جویدن بود
«مَردی که دیگر نیست»، مشغولِ دویدن بود
در پُشتِ‌بامِ من، «زنی» فکرِ پریدن بود
«خر» با وَلَع در شهر، مشغولِ چریدن بود

می‌مُرد «من» با بی‌خیالی، خلق می‌خندید…

 

بهمن انصاری / غزل پُست‌مُدرن

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe