مثنوی معنوی ، مولانا جلال‌الدین رومی ؛ دفتر ششم – بخش نخست

بخش ۱ – تمامت کتاب الموطد الکریم

ای حیات دل حسام‌الدین بسی
میل می‌جوشد به قسم سادسی
گشت از جذب چو تو علامه‌ای
در جهان گردان حسامی نامه‌ای
پیش‌کش می‌آرمت ای معنوی
قسم سادس در تمام مثنوی
شش جهت را نور ده زین شش صحف
کی یطوف حوله من لم یطف
عشق را با پنج و با شش کار نیست
مقصد او جز که جذب یار نیست
بوک فیما بعد دستوری رسد
رازهای گفتنی گفته شود
یا بیانی که بود نزدیکتر
زین کنایات دقیق مستتر
راز جز با رازدان انباز نیست
راز اندر گوش منکر راز نیست
لیک دعوت واردست از کردگار
با قبول و ناقبول او را چه کار
نوح نهصد سال دعوت می‌نمود
دم به دم انکار قومش می‌فزود
هیچ از گفتن عنان واپس کشید
هیچ اندر غار خاموشی خزید
گفت از بانگ و علالای سگان
هیچ واگردد ز راهی کاروان
یا شب مهتاب از غوغای سگ
سست گردد بدر را در سیر تگ
مه فشاند نور و سگ عو عو کند
هر کسی بر خلقت خود می‌تند
هر کسی را خدمتی داده قضا
در خور آن گوهرش در ابتلا
چونک نگذارد سگ آن نعرهٔ سقم
من مهم سیران خود را چون هلم
چونک سرکه سرکگی افزون کند
پس شکر را واجب افزونی بود
قهر سرکه لطف هم‌چون انگبین
کین دو باشد رکن هر اسکنجبین
انگبین گر پای کم آرد ز خل
آیند آن اسکنجبین اندر خلل
قوم بر وی سرکه‌ها می‌ریختند
نوح را دریا فزون می‌ریخت قند
قند او را بد مدد از بحر جود
پس ز سرکهٔ اهل عالم می‌فزود
واحد کالالف کی بود آن ولی
بلک صد قرنست آن عبدالعلی
خم که از دریا درو راهی شود
پیش او جیحونها زانو زند
خاصه این دریا که دریاها همه
چون شنیدند این مثال و دمدمه
شد دهانشان تلخ ازین شرم و خجل
که قرین شد نام اعظم با اقل
در قران این جهان با آن جهان
این جهان از شرم می‌گردد جهان
این عبارت تنگ و قاصر رتبتست
ورنه خس را با اخص چه نسبتست
زاغ در رز نعرهٔ زاغان زند
بلبل از آواز خوش کی کم کند
پس خریدارست هر یک را جدا
اندرین بازار یفعل ما یشا
نقل خارستان غذای آتش است
بوی گل قوت دماغ سرخوش است
گر پلیدی پیش ما رسوا بود
خوک و سگ را شکر و حلوا بود
گر پلیدان این پلیدیها کنند
آبها بر پاک کردن می‌تنند
گرچه ماران زهرافشان می‌کنند
ورچه تلخان‌مان پریشان می‌کنند
نحلها بر کو و کندو و شجر
می‌نهند از شهد انبار شکر
زهرها هرچند زهری می‌کنند
زود تریاقاتشان بر می‌کنند
این جهان جنگست کل چون بنگری
ذره با ذره چو دین با کافری
آن یکی ذره همی پرد به چپ
وآن دگر سوی یمین اندر طلب
ذره‌ای بالا و آن دیگر نگون
جنگ فعلیشان ببین اندر رکون
جنگ فعلی هست از جنگ نهان
زین تخالف آن تخالف را بدان
ذره‌ای کان محو شد در آفتاب
جنگ او بیرون شد از وصف و حساب
چون ز ذره محو شد نفس و نفس
جنگش اکنون جنگ خورشیدست بس
رفت از وی جنبش طبع و سکون
از چه از انا الیه راجعون
ما به بحر تو ز خود راجع شدیم
وز رضاع اصل مسترضع شدیم
در فروغ راه ای مانده ز غول
لاف کم زن از اصول ای بی‌اصول
جنگ ما و صلح ما در نور عین
نیست از ما هست بین اصبعین
جنگ طبعی جنگ فعلی جنگ قول
در میان جزوها حربیست هول
این جهان زن جنگ قایم می‌بود
در عناصر در نگر تا حل شود
چار عنصر چار استون قویست
که بدیشان سقف دنیا مستویست
هر ستونی اشکنندهٔ آن دگر
استن آب اشکنندهٔ آن شرر
پس بنای خلق بر اضداد بود
لاجرم ما جنگییم از ضر و سود
هست احوالم خلاف همدگر
هر یکی با هم مخالف در اثر
چونک هر دم راه خود را می‌زنم
با دگر کس سازگاری چون کنم
موج لشکرهای احوالم ببین
هر یکی با دیگری در جنگ و کین
می‌نگر در خود چنین جنگ گران
پس چه مشغولی به جنگ دیگران
یا مگر زین جنگ حقت وا خرد
در جهان صلح یک رنگت برد
آن جهان جز باقی و آباد نیست
زانک آن ترکیب از اضداد نیست
این تفانی از ضد آید ضد را
چون نباشد ضد نبود جز بقا
نفی ضد کرد از بهشت آن بی‌نظیر
که نباشد شمس و ضدش زمهریر
هست بی‌رنگی اصول رنگها
صلحها باشد اصول جنگها
آن جهانست اصل این پرغم وثاق
وصل باشد اصل هر هجر و فراق
این مخالف از چه‌ایم ای خواجه ما
واز چه زاید وحدت این اعداد را
زانک ما فرعیم و چار اضداد اصل
خوی خود در فرع کرد ایجاد اصل
گوهر جان چون ورای فصلهاست
خوی او این نیست خوی کبریاست
جنگها بین کان اصول صلحهاست
چون نبی که جنگ او بهر خداست
غالبست و چیر در هر دو جهان
شرح این غالب نگنجد در دهان
آب جیحون را اگر نتوان کشید
هم ز قدر تشنگی نتوان برید
گر شدی عطشان بحر معنوی
فرجه‌ای کن در جزیرهٔ مثنوی
فرجه کن چندانک اندر هر نفس
مثنوی را معنوی بینی و بس
باد که را ز آب جو چون وا کند
آب یک‌رنگی خود پیدا کند
شاخهای تازهٔ مرجان ببین
میوه‌های رسته ز آب جان ببین
چون ز حرف و صوت و دم یکتا شود
آن همه بگذارد و دریا شود
حرف‌گو و حرف‌نوش و حرفها
هر سه جان گردند اندر انتها
نان‌دهنده و نان‌ستان و نان‌پاک
ساده گردند از صور گردند خاک
لیک معنیشان بود در سه مقام
در مراتب هم ممیز هم مدام
خاک شد صورت ولی معنی نشد
هر که گوید شد تو گویش نه نشد
در جهان روح هر سه منتظر
گه ز صورت هارب و گه مستقر
امر آید در صور رو در رود
باز هم از امرش مجرد می‌شود
پس له الخلق و له الامرش بدان
خلق صورت امر جان راکب بر آن
راکب و مرکوب در فرمان شاه
جسم بر درگاه وجان در بارگاه
چونک خواهد که آب آید در سبو
شاه گوید جیش جان را که ارکبوا
باز جانها را چو خواند در علو
بانگ آید از نقیبان که انزلوا
بعد ازین باریک خواهد شد سخن
کم کن آتش هیزمش افزون مکن
تا نجوشد دیگهای خرد زود
دیگ ادراکات خردست و فرود
پاک سبحانی که سیبستان کند
در غمام حرفشان پنهان کنند
زین غمام بانگ و حرف و گفت و گوی
پرده‌ای کز سیب ناید غیر بوی
باری افزون کش تو این بو را به هوش
تا سوی اصلت برد بگرفته گوش
بو نگه‌دار و بپرهیز از زکام
تن بپوش از باد و بود سرد عام
تا نینداید مشامت را ز اثر
ای هواشان از زمستان سردتر
چون جمادند و فسرده و تن‌شگرف
می‌جهد انفاسشان از تل برف
چون زمین زین برف در پوشد کفن
تیغ خورشید حسام‌الدین بزن
هین بر آر از شرق سیف‌الله را
گرم کن زان شرق این درگاه را
برف را خنجر زند آن آفتاب
سیلها ریزد ز کهها بر تراب
زانک لا شرقیست و لا غربیست او
با منجم روز و شب حربیست او
که چرا جز من نجوم بی‌هدی
قبله کردی از لئیمی و عمی
تا خوشت ناید مقال آن امین
در نبی که لا احب الا فلین
از قزح در پیش مه بستی کمر
زان همی رنجی ز وانشق القمر
منکری این را که شمس کورت
شمس پیش تست اعلی‌مرتبت
از ستاره دیده تصریف هوا
ناخوشت آید اذا النجم هوی
خود مؤثرتر نباشد مه ز نان
ای بسا نان که ببرد عرق جان
خود مؤثرتر نباشد زهره زآب
ای بسا آبا که کرد او تن خراب
مهر آن در جان تست و پند دوست
می‌زند بر گوش تو بیرون پوست
پند ما در تو نگیرد ای فلان
پند تو در ما نگیرد هم بدان
جز مگر مفتاح خاص آید ز دوست
که مقالید السموات آن اوست
این سخن هم‌چون ستاره‌ست و قمر
لیک بی‌فرمان حق ندهد اثر
این ستارهٔ بی‌جهت تاثیر او
می‌زند بر گوشهای وحی‌جو
کی بیایید از جهت تا بی‌جهات
تا ندراند شما را گرگ مات
آنچنان که لمعهٔ درپاش اوست
شمس دنیا در صفت خفاش اوست
هفت چرخ ازرقی در رق اوست
پیک ماه اندر تب و در دق اوست
زهره چنگ مسئله در وی زده
مشتری با نقد جان پیش آمده
در هوای دستبوس او زحل
لیک خود را می‌نبیند از محل
دست و پا مریخ چندین خست ازو
وآن عطارد صد قلم بشکست ازو
با منجم این همه انجم به جنگ
کای رها کرده تو جان بگزیده رنگ
جان ویست و ما همه رنگ و رقوم
کوکب هر فکر او جان نجوم
فکر کو آنجا همه نورست پاک
بهر تست این لفظ فکر ای فکرناک
هر ستاره خانه دارد در علا
هیچ خانه در نگنجد نجم ما
جای سوز اندر مکان کی در رود
نور نامحدود را حد کی بود
لیک تمثیلی و تصویری کنند
تا که در یابد ضعیفی عشقمند
مثل نبود لیک باشد آن مثال
تا کند عقل مجمد را گسیل
عقل سر تیزست لیکن پای سست
زانک دل ویران شدست و تن درست
عقلشان در نقل دنیا پیچ پیچ
فکرشان در ترک شهوت هیچ هیچ
صدرشان در وقت دعوی هم‌چو شرق
صبرشان در وقت تقوی هم‌چو برق
عالمی اندر هنرها خودنما
هم‌چو عالم بی‌وفا وقت وفا
وقت خودبینی نگنجد در جهان
در گلو و معده گم گشته چو نان
این همه اوصافشان نیکو شود
بد نماند چونک نیکوجو شود
گر منی گنده بود هم‌چون منی
چون به جان پیوست یابد روشنی
هر جمادی که کند رو در نبات
از درخت بخت او روید حیات
هر نباتی کان به جان رو آورد
خضروار از چشمهٔ حیوان خورد
باز جان چون رو سوی جانان نهد
رخت را در عمر بی‌پایان نهد


بخش ۲ – سال سایل از مرغی کی بر سر ربض شهری نشسته باشد سر او فاضل‌ترست و عزیزتر و شریف‌تر و مکرم‌تر یا دم او و جواب دادن واعظ سایل را به قدر فهم او

واعظی را گفت روزی سایلی
کای تو منبر را سنی‌تر قایلی
یک سؤالستم بگو ای ذو لباب
اندرین مجلس سؤالم را جواب
بر سر بارو یکی مرغی نشست
از سر و از دم کدامینش بهست
گفت اگر رویش به شهر و دم به ده
روی او از دم او می‌دان که به
ور سوی شهرست دم رویش به ده
خاک آن دم باش و از رویش بجه
مرغ با پر می‌پرد تا آشیان
پر مردم همتست ای مردمان
عاشقی که آلوده شد در خیر و شر
خیر و شر منگر تو در همت نگر
باز اگر باشد سپید و بی‌نظیر
چونک صیدش موش باشد شد حقیر
ور بود چغدی و میل او به شاه
او سر بازست منگر در کلاه
آدمی بر قد یک طشت خمیر
بر فزود از آسمان و از اثیر
هیچ کرمنا شنید این آسمان
که شنید این آدمی پر غمان
بر زمین و چرخ عرضه کرد کس
خوبی و عقل و عبارات و هوس
جلوه کردی هیچ تو بر آسمان
خوبی روی و اصابت در گمان
پیش صورتهای حمام ای ولد
عرضه کردی هیچ سیم‌اندام خود
بگذری زان نقشهای هم‌چو حور
جلوه آری با عجوز نیم‌کور
در عجوزه چیست که ایشان را نبود
که ترا زان نقشها با خود ربود
تو نگویی من بگویم در بیان
عقل و حس و درک و تدبیرست و جان
در عجوزه جان آمیزش‌کنیست
صورت گرمابه‌ها را روح نیست
صورت گرمابه گر جنبش کند
در زمان او از عجوزه بر کند
جان چه باشد با خبر از خیر و شر
شاد با احسان و گریان از ضرر
چون سر و ماهیت جان مخبرست
هر که او آگاه‌تر با جان‌ترست
روح را تاثیر آگاهی بود
هر که را این بیش اللهی بود
چون خبرها هست بیرون زین نهاد
باشد این جانها در آن میدان جماد
جان اول مظهر درگاه شد
جان جان خود مظهر الله شد
آن ملایک جمله عقل و جان بدند
جان نو آمد که جسم آن بدند
از سعادت چون بر آن جان بر زدند
هم‌چو تن آن روح را خادم شدند
آن بلیس از جان از آن سر برده بود
یک نشد با جان که عضو مرده بود
چون نبودش آن فدای آن نشد
دست بشکسته مطیع جان نشد
جان نشد ناقص گر آن عضوش شکست
کان بدست اوست تواند کرد هست
سر دیگر هست کو گوش دگر
طوطیی کو مستعد آن شکر
طوطیان خاص را قندیست ژرف
طوطیان عام از آن خور بسته طرف
کی چشد درویش صورت زان زکات
معنیست آن نه فعولن فاعلات
از خر عیسی دریغش نیست قند
لیک خر آمد به خلقت که پسند
قند خر را گر طرب انگیختی
پیش خر قنطار شکر ریختی
معنی نختم علی افواههم
این شناس اینست ره‌رو را مهم
تا ز راه خاتم پیغامبران
بوک بر خیزد ز لب ختم گران
ختمهایی که انبیا بگذاشتند
آن بدین احمدی برداشتند
قفلهای ناگشاده مانده بود
از کف انا فتحنا برگشود
او شفیع است این جهان و آن جهان
این جهان زی دین و آنجا زی جنان
این جهان گوید که تو رهشان نما
وآن جهان گوید که تو مهشان نما
پیشه‌اش اندر ظهور و در کمون
اهد قومی انهم لا یعلمون
باز گشته از دم او هر دو باب
در دو عالم دعوت او مستجاب
بهر این خاتم شدست او که به جود
مثل او نه بود و نه خواهند بود
چونک در صنعت برد استاد دست
نه تو گویی ختم صنعت بر توست
در گشاد ختمها تو خاتمی
در جهان روح‌بخشان حاتمی
هست اشارات محمدالمراد
کل گشاد اندر گشاد اندر گشاد
صد هزاران آفرین بر جان او
بر قدوم و دور فرزندان او
آن خلیفه‌زادگان مقبلش
زاده‌اند از عنصر جان و دلش
گر ز بغداد و هری یا از ری‌اند
بی‌مزاج آب و گل نسل وی‌اند
شاخ گل هر جا که روید هم گلست
خم مل هر جا که جوشد هم ملست
گر ز مغرب بر زند خورشید سر
عین خورشیدست نه چیز دگر
عیب چینان را ازین دم کور دار
هم بستاری خود ای کردگار
گفت حق چشم خفاش بدخصال
بسته‌ام من ز آفتاب بی‌مثال
از نظرهای خفاش کم و کاست
انجم آن شمس نیز اندر خفاست


بخش ۳ – نکوهیدن ناموسهای پوسیده را کی مانع ذوق ایمان و دلیل ضعف صدق‌اند و راه‌زن صد هزار ابله چنانک راه‌زن آن مخنث شده بودند گوسفندان و نمی‌یارست گذشتن و پرسیدن مخنث از چوپان کی این گوسفندان تو مرا عجب گزند گفت ای مردی و در تو رگ مردی هست همه فدای تو اند و اگر مخنثی هر یکی ترا اژدرهاست مخنثی دیگر هست کی چون گوسفندان را بیند در حال از راه باز گردد نیارد پرسیدن ترسد کی اگر بپرسم گوسفندان در من افتند و مرا بگزند

ای ضیاء الحق حسام‌الدین بیا
ای صقال روح و سلطان الهدی
مثنوی را مسرح مشروح ده
صورت امثال او را روح ده
تا حروفش جمله عقل و جان شوند
سوی خلدستان جان پران شوند
هم به سعی تو ز ارواح آمدند
سوی دام حرف و مستحقن شدند
باد عمرت در جهان هم‌چون خضر
جان‌فزا و دستگیر و مستمر
چون خضر و الیاس مانی در جهان
تا زمین گردد ز لطفت آسمان
گفتمی از لطف تو جزوی ز صد
گر نبودی طمطراق چشم بد
لیک از چشم بد زهراب دم
زخمهای روح‌فرسا خورده‌ام
جز به رمز ذکر حال دیگران
شرح حالت می‌نیارم در بیان
این بهانه هم ز دستان دلیست
که ازو پاهای دل اندر گلیست
صد دل و جان عاشق صانع شده
چشم بد یا گوش بد مانع شده
خود یکی بوطالب آن عم رسول
می‌نمودش شنعهٔ عربان مهول
که چه گویندم عرب کز طفل خود
او بگردانید دیدن معتمد
گفتش ای عم یک شهادت تو بگو
تا کنم با حق خصومت بهر تو
گفت لیکن فاش گردد ازسماع
کل سر جاوز الاثنین شاع
من بمانم در زبان این عرب
پش ایشان خوار گردم زین سبب
لیک گر بودیش لطف ما سبق
کی بدی این بددلی با جذب حق
الغیاث ای تو غیاث المستغیث
زین دو شاخهٔ اختیارات خبیث
من ز دستان و ز مکر دل چنان
مات گشتم که بماندم از فغان
من که باشم چرخ با صد کار و بار
زین کمین فریاد کرد از اختیار
که ای خداوند کریم و بردبار
ده امانم زین دو شاخهٔ اختیار
جذب یک راههٔ صراط المستقیم
به ز دو راه تردد ای کریم
زین دو ره گرچه همه مقصد توی
لیک خود جان کندن آمد این دوی
زین دو ره گرچه به جز تو عزم نیست
لیک هرگز رزم هم‌چون بزم نیست
در نبی بشنو بیانش از خدا
آیت اشفقن ان یحملنها
این تردد هست در دل چون وغا
کین بود به یا که آن حال مرا
در تردد می‌زند بر همدگر
خوف و اومید بهی در کر و فر


بخش ۴ – مناجات و پناه جستن به حق از فتنهٔ اختیار و از فتنهٔ اسباب اختیار کی سماوات و ارضین از اختیار و اسباب اختیار شکوهیدند و ترسیدند و خلقت آدمی مولع افتاد بر طلب اختیار و اسباب اختیار خویش چنانک بیمار باشد خود را اختیار کم بیند صحت خواهد کی سبب اختیارست تا اختیارش بیفزاید و منصب خواهد تا اختیارش بیفزاید و مهبط قهر حق در امم ماضیه فرط اختیار و اسباب اختیار بوده است هرگز فرعون بی‌نوا کس ندیده است

اولم این جزر و مد از تو رسید
ورنه ساکن بود این بحر ای مجید
هم از آنجا کین تردد دادیم
بی‌تردد کن مرا هم از کرم
ابتلاام می‌کنی آه الغیاث
ای ذکور از ابتلاات چون اناث
تا بکی این ابتلا یا رب مکن
مذهبی‌ام بخش و ده‌مذهب مکن
اشتری‌ام لاغری و پشت ریش
ز اختیار هم‌چو پالان‌شکل خویش
این کژاوه گه شود این سو گران
آن کژاوه گه شود آن سو کشان
بفکن از من حمل ناهموار را
تا ببینم روضهٔ ابرار را
هم‌چو آن اصحاب کهف از باغ جود
می‌چرم ایقاظ نی بل هم رقود
خفته باشم بر یمین یا بر یسار
برنگردم جز چو گو بی‌اختیار
هم به تقلیب تو تا ذات الیمین
یا سوی ذات الشمال ای رب دین
صد هزاران سال بودم در مطار
هم‌چو ذرات هوا بی‌اختیار
گر فراموشم شدست آن وقت و حال
یادگارم هست در خواب ارتحال
می‌رهم زین چارمیخ چارشاخ
می‌جهم در مسرح جان زین مناخ
شیر آن ایام ماضیهای خود
می‌چشم از دایهٔ خواب ای صمد
جمله عالم ز اختیار و هست خود
می‌گریزد در سر سرمست خود
تا دمی از هوشیاری وا رهند
ننگ خمر و زمر بر خود می‌نهند
جمله دانسته کای این هستی فخ است
فکر و ذکر اختیاری دوزخ است
می‌گریزند از خودی در بیخودی
یا به مستی یا به شغل ای مهتدی
نفس را زان نیستی وا می‌کشی
زانک بی‌فرمان شد اندر بیهشی
لیس للجن و لا للانس ان
ینفذوا من حبس اقطار الزمن
لا نفوذ الا بسلطان الهدی
من تجاویف السموات العلی
لا هدی الا بسلطان یقی
من حراس الشهب روح المتقی
هیچ کس را تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاه کبریا
چیست معراج فلک این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی
پوستین و چارق آمد از نیاز
در طریق عشق محراب ایاز
گرچه او خود شاه را محبوب بود
ظاهر و باطن لطیف و خوب بود
گشته بی‌کبر و ریا و کینه‌ای
حسن سلطان را رخش آیینه‌ای
چونک از هستی خود او دور شد
منتهای کار او محمود بد
زان قوی‌تر بود تمکین ایاز
که ز خوف کبر کردی احتراز
او مهذب گشته بود و آمده
کبر را و نفس را گردن زده
یا پی تعلیم می‌کرد آن حیل
یا برای حکمتی دور از وجل
یا که دید چارقش زان شد پسند
کز نسیم نیستی هستیست بند
تا گشاید دخمه کان بر نیستیست
تا بیاید آن نسیم عیش و زیست
ملک و مال و اطلس این مرحله
هست بر جان سبک‌رو سلسله
سلسلهٔ زرین بدید و غره گشت
ماند در سوراخ چاهی جان ز دشت
صورتش جنت به معنی دوزخی
افعیی پر زهر و نقشش گل رخی
گرچه مؤمن را سقر ندهد ضرر
لیک هم بهتر بود زانجا گذر
گرچه دوزخ دور دارد زو نکال
لیک جنت به ورا فی کل حال
الحذر ای ناقصان زین گلرخی
بگاه صحبت آمد دوزخی


بخش ۵ – حکایت غلام هندو کی به خداوندزادهٔ خود پنهان هوای آورده بود چون دختر را با مهتر زاده‌ای عقد کردند غلام خبر یافت رنجور شد و می‌گداخت و هیچ طبیب علت او را در نمی‌یافت و او را زهرهٔ گفتن نه

خواجه‌ای را بود هندو بنده‌ای
پروریده کرده او را زنده‌ای
علم و آدابش تمام آموخته
در دلش شمع هنر افروخته
پروریدش از طفولیت به ناز
در کنار لطف آن اکرام‌ساز
بود هم این خواجه را خوش دختری
سیم‌اندامی گشی خوش‌گوهری
چون مراهق گشت دختر طالبان
بذل می‌کردند کابین گران
می‌رسیدش از سوی هر مهتری
بهر دختر دم به دم خوزه‌گری
گفت خواجه مال را نبود ثبات
روز آید شب رود اندر جهات
حسن صورت هم ندارد اعتبار
که شود رخ زرد از یک زخم خار
سهل باشد نیز مهترزادگی
که بود غره به مال و بارگی
ای بسا مهتربچه کز شور و شر
شد ز فعل زشت خود ننگ پدر
پر هنر را نیز اگر باشد نفیس
کم پرست و عبرتی گیر از بلیس
علم بودش چون نبودش عشق دین
او ندید از آدم الا نقش طین
گرچه دانی دقت علم ای امین
زانت نگشاید دو دیدهٔ غیب‌بین
او نبیند غیر دستاری و ریش
از معرف پرسد از بیش و کمیش
عارفا تو از معرف فارغی
خود همی‌بینی که نور بازغی
کار تقوی دارد و دین و صلاح
که ازو باشد بدو عالم فلاح
کرد یک داماد صالح اختیار
که بد او فخر همه خیل و تبار
پس زنان گفتند او را مال نیست
مهتری و حسن و استقلال نیست
گفت آنها تابع زهدند و دین
بی‌زر او گنجیست بر روی زمین
چون به جد تزویج دختر گشت فاش
دست پیمان و نشانی و قماش
پس غلام خرد که اندر خانه بود
گشت بیمار و ضعیف و زار زود
هم‌چو بیمار دقی او می‌گداخت
علت او را طبیبی کم شناخت
عقل می‌گفتی که رنجش از دلست
داروی تن در غم دل باطلست
آن غلامک دم نزد از حال خویش
کز چه می‌آید برو در سینه نیش
گفت خاتون را شبی شوهر که تو
باز پرسش در خلا از حال او
تو به جای مادری او را بود
که غم خود پیش تو پیدا کند
چونک خاتون در گوش این کلام
روز دیگر رفت نزدیک غلام
پس سرش را شانه می‌کرد آن ستی
با دو صد مهر و دلال و آشتی
آنچنان که مادران مهربان
نرم کردش تا در آمد در بیان
که مرا اومید از تو این نبود
که دهی دختر به بیگانهٔ عنود
خواجه‌زادهٔ ما و ما خسته‌جگر
حیف نبود که رود جای دگر
خواست آن خاتون ز خشمی که آمدش
که زند وز بام زیر اندازدش
کو که باشد هندوی مادرغری
که طمع دارد به خواجه دختری
گفت صبر اولی بود خود را گرفت
گفت با خواجه که بشنو این شگفت
این چنین گراء کی خاین بود
ما گمان برده که هست او معتمد


بخش ۶ – صبر فرمودن خواجه مادر دختر را کی غلام را زجر مکن من او را بی‌زجر ازین طمع باز آرم کی نه سیخ سوزد نه کباب خام ماند

گفت خواجه صبر کن با او بگو
که ازو ببریم و بدهیمش به تو
تا مگر این از دلش بیرون کنم
تو تماشا کن که دفعش چون کنم
تو دلش خوش کن بگو می‌دان درست
که حقیقت دختر ما جفت تست
ما ندانستیم ای خوش مشتری
چونک دانستیم تو اولیتری
آتش ما هم درین کانون ما
لیلی آن ما و تو مجنون ما
تا خیال و فکر خوش بر وی زند
فکر شیرین مرد را فربه کند
جانور فربه شود لیک از علف
آدمی فربه ز عزست و شرف
آدمی فربه شود از راه گوش
جانور فربه شود از حلق و نوش
گفت آن خاتون ازین ننگ مهین
خود دهانم کی بجنبد اندرین
این چنین ژاژی چه خایم بهر او
گو بمیر آن خاین ابلیس‌خو
گفت خواجه نی مترس و دم دهش
تا رود علت ازو زین لطف خوش
دفع او را دلبرا بر من نویس
هل که صحت یابد آن باریک‌ریس
چون بگفت آن خسته را خاتون چنین
می‌نگنجید از تبختر بر زمین
زفت گشت و فربه و سرخ و شکفت
چون گل سرخ هزاران شکر گفت
که گهی می‌گفت ای خاتون من
که مبادا باشد این دستان و فن
خواجه جمعیت بکرد و دعوتی
که همی‌سازم فرج را وصلتی
تا جماعت عشوه می‌دادند و گان
که ای فرج بادت مبارک اتصال
تا یقین‌تر شد فرج را آن سخن
علت از وی رفت کل از بیخ و بن
بعد از آن اندر شب گردک به فن
امردی را بست حنی هم‌چو زن
پر نگارش کرد ساعد چون عروس
پس نمودش ماکیان دادش خروس
مقنعه و حلهٔ عروسان نکو
کنگ امرد را بپوشانید او
شمع را هنگام خلوت زود کشت
ماند هندو با چنان کنگ درشت
هندوک فریاد می‌کرد و فغان
از برون نشنید کس از دف‌زنان
ضرب دف و کف و نعرهٔ مرد و زن
کرد پنهان نعرهٔ آن نعره‌زن
تا به روز آن هندوک را می‌فشارد
چون بود در پیش سگ انبان آرد
زود آوردند طاس و بوغ زفت
رسم دامادان فرج حمام رفت
رفت در حمام او رنجور جان
کون دریده هم‌چو دلق تونیان
آمد از حمام در گردک فسوس
پیش او بنشست دختر چون عروس
مادرش آنجا نشسته پاسبان
که نباید کو کند روز امتحان
ساعتی در وی نظر کرد از عناد
آنگهان با هر دو دستش ده بداد
گفت کس را خود مبادا اتصال
با چو تو ناخوش عروس بدفعال
روز رویت روی خاتونان تر
کیر زشتت شب بتر از کیر خر
هم‌چنان جمله نعیم این جهان
بس خوشست از دور پیش از امتحان
می‌نماید در نظر از دور آب
چون روی نزدیک باشد آن سراب
گنده پیرست او و از بس چاپلوس
خویش را جلوه کند چون نو عروس
هین مشو مغرور آن گلگونه‌اش
نوش نیش‌آلودهٔ او را مچش
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
تا نیفتی چون فرج در صد حرج
آشکارا دانه پنهان دام او
خوش نماید ز اولت انعام او


بخش ۷ – در بیان آنک این غرور تنها آن هندو را نبود بلک هر آدمیی به چنین غرور مبتلاست در هر مرحله‌ای الا من عصم الله

چون بپیوستی بدان ای زینهار
چند نالی در ندامت زار زار
نام میری و وزیری و شهی
در نهانش مرگ و درد و جان‌دهی
بنده باش و بر زمین رو چون سمند
چون جنازه نه که بر گردن برند
جمله را حمال خود خواهد کفور
چون سوار مرده آرندش به گور
بر جنازه هر که را بینی به خواب
فارس منصب شود عالی رکاب
زانک آن تابوت بر خلقست بار
بار بر خلقان فکندند این کبار
بار خود بر کس منه بر خویش نه
سروری را کم طلب درویش به
مرکب اعناق مردم را مپا
تا نیاید نقرست اندر دو پا
مرکبی را که آخرش تو ده دهی
که به شهری مانی و ویران‌دهی
ده دهش اکنون که چون شهرت نمود
تا نباید رخت در ویران گشود
ده دهش اکنون که صد بستانت هست
تا نگردی عاجز و ویران‌پرست
گفت پیغامبر که جنت از اله
گر همی‌خواهی ز کس چیزی مخواه
چون نخواهی من کفیلم مر ترا
جنت الماوی و دیدار خدا
آن صحابی زین کفالت شد عیار
تا یکی روزی که گشته بد سوار
تازیانه از کفش افتاد راست
خود فرو آمد ز کس آنرا نخواست
آنک از دادش نیاید هیچ بد
داند و بی‌خواهشی خود می‌دهد
ور به امر حق بخواهی آن رواست
آنچنان خواهش طریق انبیاست
بد نماند چون اشارت کرد دوست
کفر ایمان شد چون کفر از بهر اوست
هر بدی که امر او پیش آورد
آن ز نیکوهای عالم بگذرد
زان صدف گر خسته گردد نیز پوست
ده مده که صد هزاران در دروست
این سخن پایان ندارد بازگرد
سوی شاه و هم‌مزاج بازگرد
باز رو در کان چو زر ده‌دهی
تا رهد دستان تو از ده‌دهی
صورتی را چون بدل ره می‌دهند
از ندامت آخرش ده می‌دهند
توبه می‌آرند هم پروانه‌وار
باز نسیان می‌کشدشان سوی کار
هم‌چو پروانه ز دور آن نار را
نور دید و بست آن سو بار را
چون بیامد سوخت پرش را گریخت
باز چون طفلان فتاد و ملح ریخت
بار دیگر بر گمان طمع سود
خویش زد بر آتش آن شمع زود
بار دیگر سوخت هم واپس بجست
باز کردش حرص دل ناسی و مست
آن زمان کز سوختن وا می‌جهد
هم‌چو هندو شمع را ده می‌دهد
که ای رخت تابان چون ماه شب‌فروز
وی به صحبت کاذب و مغرورسوز
باز از یادش رود توبه و انین
کاوهن الرحمن کید الکاذبین


بخش ۸ – در عموم تاویل این آیت کی کلما اوقدوا نارا للحرب

کلما هم اوقدوا نار الوغی
اطفاء الله نارهم حتی انطفا
عزم کرده که دلا آنجا مه‌ایست
گشته ناسی زانک اهل عزم نیست
چون نبودش تخم صدقی کاشته
حق برو نسیان آن بگماشته
گرچه بر آتش‌زنهٔ دل می‌زند
آن ستاره‌ش را کف حق می‌کشد


بخش ۹ – قصه‌ای هم در تقریر این

شرفه‌ای بشنید در شب معتمد
برگرفت آتش‌زنه که آتش زند
دزد آمد آن زمان پیشش نشست
چون گرفت آن سوخته می‌کرد پست
می‌نهاد آنجا سر انگشت را
تا شود استارهٔ آتش فنا
واجه می‌پنداشت کز خود می‌مرد
این نمی‌دید او که دزدش می‌کشد
خواجه گفت این سوخته نمناک بود
می‌مرد استاره از تریش زود
بس که ظلمت بود و تاریکی ز پیش
می‌ندید آتش‌کشی را پیش خویش
این چنین آتش‌کشی اندر دلش
دیدهٔ کافر نبیند از عمش
چون نمی‌داند دل داننده‌ای
هست با گردنده گرداننده‌ای
چون نمی‌گویی که روز و شب به خود
بی‌خداوندی کی آید کی رود
گرد معقولات می‌گردی ببین
این چنین بی‌عقلی خود ای مهین
خانه با بنا بود معقول‌تر
یا که بی‌بنا بگو ای کم‌هنر
خط با کاتب بود معقول‌تر
یا که بی‌کاتب بیندیش ای پسر
جیم گوش و عین چشم و میم فم
چون بود بی‌کاتبی ای متهم
شمع روشن بی‌ز گیراننده‌ای
یا بگیرانندهٔ داننده‌ای
صنعت خوب از کف شل ضریر
باشد اولی یا بگیرایی بصیر
پس چو دانستی که قهرت می‌کند
بر سرت دبوس محنت می‌زند
پس بکن دفعش چو نمرودی به جنگ
سوی او کش در هوا تیری خدنگ
هم‌چو اسپاه مغل بر آسمان
تیر می‌انداز دفع نزع جان
یا گریز از وی اگر توانی برو
چون روی چون در کف اویی گرو
در عدم بودی نرستی از کفش
از کف او چون رهی ای دست‌خوش
آرزو جستن بود بگریختن
پیش عدلش خون تقوی ریختن
این جهان دامست و دانه‌آرزو
در گریز از دامها روی آر زو
چون چنین رفتی بدیدی صد گشاد
چون شدی در ضد آن دیدی فساد
پس پیمبر گفت استفتوا القلوب
گر چه مفتیتان برون گوید خطوب
آرزو بگذار تا رحم آیدش
آزمودی که چنین می‌بایدش
چون نتانی جست پس خدمت کنش
تا روی از حبس او در گلشنش
دم به دم چون تو مراقب می‌شوی
داد می‌بینی و داور ای غوی
ور ببندی چشم خود را ز احتجاب
کار خود را کی گذارد آفتاب


بخش ۱۰ – وا نمودن پادشاه به امرا و متعصبان در راه ایاز سبب فضیلت و مرتبت و قربت و جامگی او بریشان بر وجهی کی ایشان را حجت و اعتراض نماند

چون امیران از حسد جوشان شدند
عاقبت بر شاه خود طعنه زدند
کین ایاز تو ندارد سی خرد
جامگی سی امیر او چون خورد
شاه بیرون رفت با آن سی امیر
سوی صحرا و کهستان صیدگیر
کاروانی دید از دور آن ملک
گفت امیری را برو ای مؤتفک
رو بپرس آن کاروان را بر رصد
کز کدامین شهر اندر می‌رسد
رفت و پرسید و بیامد که ز ری
گفت عزمش تا کجا درماند وی
دیگری را گفت رو ای بوالعلا
باز پرس از کاروان که تا کجا
رفت و آمد گفت تا سوی یمن
گفت رختش چیست هان ای موتمن
ماند حیران گفت با میری دگر
که برو وا پرس رخت آن نفر
باز آمد گفت از هر جنس هست
اغلب آن کاسه‌های رازیست
گفت کی بیرون شدند از شهر ری
ماند حیران آن امیر سست پی
هم‌چنین تا سی امیر و بیشتر
سست‌رای و ناقص اندر کر و فر
گفت امیران را که من روزی جدا
امتحان کردم ایاز خویش را
که بپرس از کاروان تا از کجاست
او برفت این جمله وا پرسید راست
بی‌وصیت بی‌اشارت یک به یک
حالشان دریافت بی ریبی و شک
هر چه زین سی میر اندر سی مقام
کشف شد زو آن به یکدم شد تمام


بخش ۱۱ – مدافعهٔ امرا آن حجت را به شبههٔ جبریانه و جواب دادن شاه ایشان را

پس بگفتند آن امیران کین فنیست
از عنایتهاش کار جهد نیست
قسمت حقست مه را روی نغز
دادهٔ بختست گل را بوی نغز
گفت سلطان بلک آنچ از نفس زاد
ریع تقصیرست و دخل اجتهاد
ورنه آدم کی بگفتی با خدا
ربنا انا ظلمنا نفسنا
خود بگفتی کین گناه از نفس بود
چون قضا این بود حزم ما چه سود
هم‌چو ابلیسی که گفت اغویتنی
تو شکستی جام و ما را می‌زنی
بل قضا حقست و جهد بنده حق
هین مباش اعور چو ابلیس خلق
در تردد مانده‌ایم اندر دو کار
این تردد کی بود بی‌اختیار
این کنم یا آن کنم او کی گود
که دو دست و پای او بسته بود
هیچ باشد این تردد بر سرم
که روم در بحر یا بالا پرم
این تردد هست که موصل روم
یا برای سحر تا بابل روم
پس تردد را بباید قدرتی
ورنه آن خنده بود بر سبلتی
بر قضا کم نه بهانه ای جوان
جرم خود را چون نهی بر دیگران
خون کند زید و قصاص او به عمر
می خورد عمرو و بر احمد حد خمر
گرد خود برگرد و جرم خود ببین
جنبش از خود بین و از سایه مبین
که نخواهد شد غلط پاداش میر
خصم را می‌داند آن میر بصیر
چون عسل خوردی نیامد تب به غیر
مزد روز تو نیامد شب به غیر
در چه کردی جهد کان وا تو نگشت
تو چه کاریدی که نامد ریع کشت
فعل تو که زاید از جان و تنت
هم‌چو فرزندت بگیرد دامنت
فعل را در غیب صورت می‌کنند
فعل دزدی را نه داری می‌زنند
دار کی ماند به دزدی لیک آن
هست تصویر خدای غیب‌دان
در دل شحنه چو حق الهام داد
که چنین صورت بساز از بهر داد
تا تو عالم باشی و عادل قضا
نامناسب چون دهد داد و سزا
چونک حاکم این کند اندر گزین
چون کند حکم احکم این حاکمین
چون بکاری جو نروید غیر جو
قرض تو کردی ز که خواهد گرو
جرم خود را بر کسی دیگر منه
هوش و گوش خود بدین پاداش ده
جرم بر خود نه که تو خود کاشتی
با جزا و عدل حق کن آشتی
رنج را باشد سبب بد کردنی
بد ز فعل خود شناس از بخت نی
آن نظر در بخت چشم احوال کند
کلب را کهدانی و کاهل کند
متهم کن نفس خود را ای فتی
متهم کم کن جزای عدل را
توبه کن مردانه سر آور به ره
که فمن یعمل بمثقال یره
در فسون نفس کم شو غره‌ای
که آفتاب حق نپوشد ذره‌ای
هست این ذرات جسمی ای مفید
پیش این خورشید جسمانی پدید
هست ذرات خواطر و افتکار
پیش خورشید حقایق آشکار


بخش ۱۲ – حکایت آن صیادی کی خویشتن در گیاه پیچیده بود و دستهٔ گل و لاله را کله‌وار به سر فرو کشیده تا مرغان او را گیاه پندارند و آن مرغ زیرک بوی برد اندکی کی این آدمیست کی برین شکل گیاه ندیدم اما هم تمام بوی نبرد به افسون او مغرور شد زیرا در ادراک اول قاطعی نداشت در ادراک مکر دوم قاطعی داشت و هو الحرص و الطمع لا سیما عند فرط الحاجة و الفقر قال النبی صلی الله علیه و سلم کاد الفقر ان یکون کفرا

رفت مرغی در میان مرغزار
بود آنجا دام از بهر شکار
دانهٔ چندی نهاده بر زمین
وآن صیاد آنجا نشسته در کمین
خویشتن پیچیده در برگ و گیاه
تا در افتد صید بیچاره ز راه
مرغک آمد سوی او از ناشناخت
پس طوافی کرد و پیش مرد تاخت
گفت او را کیستی تو سبزپوش
در بیابان در میان این وحوش
گفت مرد زاهدم من منقطع
با گیاهی گشتم اینجا مقتنع
زهد و تقوی را گزیدم دین و کیش
زانک می‌دیدم اجل را پیش خویش
مرگ همسایه مرا واعظ شده
کسب و دکان مرا برهم زده
چون به آخر فرد خواهم ماندن
خو نباید کرد با هر مرد و زن
رو بخواهم کرد آخر در لحد
آن به آید که کنم خو با احد
چو زنخ را بست خواهند ای صنم
آن به آید که زنخ کمتر زنم
ای بزربفت و کمر آموخته
آخرستت جامهٔ نادوخته
رو به خاک آریم کز وی رسته‌ایم
دل چرا در بی‌وفایان بسته‌ایم
جد و خویشانمان قدیمی چار طبع
ما به خویشی عاریت بستیم طمع
سالها هم‌صحبتی و هم‌دمی
با عناصر داشت جسم آدمی
روح او خود از نفوس و از عقول
روح اصول خویش را کرده نکول
از عقول و از نفوس پر صفا
نامه می‌آید به جان کای بی‌وفا
یارکان پنج روزه یافتی
رو ز یاران کهن بر تافتی
کودکان گرچه که در بازی خوشند
شب کشانشان سوی خانه می‌کشند
شد برهنه وقت بازی طفل خرد
دزد از ناگه قبا و کفش برد
آن چنان گرم او به بازی در فتاد
کان کلاه و پیرهن رفتش ز یاد
شد شب و بازی او شد بی‌مدد
رو ندارد کو سوی خانه رود
نی شنیدی انما الدنیا لعب
باد دادی رخت و گشتی مرتعب
پیش از آنک شب شود جامه بجو
روز را ضایع مکن در گفت و گو
من به صحرا خلوتی بگزیده‌ام
خلق را من دزد جامه دیده‌ام
نیم عمر از آرزوی دلستان
نیم عمر از غصه‌های دشمنان
جبه را برد آن کله را این ببرد
غرق بازی گشته ما چون طفل خرد
نک شبانگاه اجل نزدیک شد
خل هذا اللعب به سبک لاتعد
هین سوار توبه شود در دزد رس
جامه‌ها از دزد بستان باز پس
مرکب توبه عجاب مرکبست
بر فلک تازد به یک لحظه ز پست
لیک مرکب را نگه می‌دار از آن
کو بدزدید آن قبایت را نهان
تا ندزدد مرکبت را نیز هم
پاس دار این مرکبت را دم به دم


بخش ۱۳ – حکایت آن شخص کی دزدان قوج او را بدزدیدند و بر آن قناعت نکرد به حیله جامه‌هاش را هم دزدیدند


آن یکی قج داشت از پس می‌کشید
دزد قج را برد حبلش را برید
چونک آگه شد دوان شد چپ و راست
تا بیابد کان قج برده کجاست
بر سر چاهی بدید آن دزد را
که فغان می‌کرد کای واویلتا
گفت نالان از چئی ای اوستاد
گفت همیان زرم در چه فتاد
گر توانی در روی بیرون کشی
خمس بدهم مر ترا با دلخوشی
خمس صد دینار بستانی به دست
گفت او خود این بهای ده قجست
گر دری بر بسته شد ده در گشاد
گر قجی شد حق عوض اشتر بداد
جامه‌ها بر کند و اندر چاه رفت
جامه‌ها را برد هم آن دزد تفت
حازمی باید که ره تا ده برد
حزم نبود طمع طاعون آورد
او یکی دزدست فتنه‌سیرتی
چون خیال او را بهر دم صورتی
کس نداند مکر او الا خدا
در خدا بگریز و وا ره زان دغا


بخش ۱۴ – مناظرهٔ مرغ با صیاد در ترهب و در معنی ترهبی کی مصطفی علیه‌السلام نهی کرد از آن امت خود را کی لا رهبانیة فی الاسلام

مرغ گفتش خواجه در خلوت مه‌ایست
دین احمد را ترهب نیک نیست
از ترهب نهی کردست آن رسول
بدعتی چون در گرفتی ای فضول
جمعه شرطست و جماعت در نماز
امر معروف و ز منکر احتراز
رنج بدخویان کشیدن زیر صبر
منفعت دادن به خلقان هم‌چو ابر
خیر ناس آن ینفع الناس ای پدر
گر نه سنگی چه حریفی با مدر
در میان امت مرحوم باش
سنت احمد مهل محکوم باشد
گفت عقل هر که را نبود رسوخ
پیش عاقل او چو سنگست و کلوخ
چون حمارست آنک نانش امنیتست
صحبت او عین رهبانیتست
زانک غیر حق همه گردد رفات
کل آت بعد حین فهو آت
حکم او هم حکم قبلهٔ او بود
مرده‌اش خوان چونک مرده‌جو بود
هر که با این قوم باشد راهبست
که کلوخ و سنگ او را صاحبست
خود کلوخ و سنگ کس را ره نزد
زین کلوخان صد هزار آفت رسد
گفت مرغش پس جهاد آنگه بود
کین چنین ره‌زن میان ره بود
از برای حفظ و یاری و نبرد
بر ره ناآمن آید شیرمرد
عرق مردی آنگهی پیدا شود
که مسافر همره اعدا شود
چون نبی سیف بودست آن رسول
امت او صفدرانند و فحول
مصلحت در دین ما جنگ و شکوه
مصلحت در دین عیسی غار و کوه
گفت آری گر بود یاری و زور
تا به قوت بر زند بر شر و شور
چون نباشد قوتی پرهیز به
در فرار لا یطاق آسان بجه
گفت صدق دل بباید کار را
ورنه یاران کم نیاید یار را
یار شو تا یار بینی بی‌عدد
زانک بی‌یاران بمانی بی‌مدد
دیو گرگست و تو هم‌چون یوسفی
دامن یعقوب مگذار ای صفی
گرگ اغلب آنگهی گیرا بود
کز رمه شیشک به خود تنها رود
آنک سنت یا جماعت ترک کرد
در چنین مسبع نه خون خویش خورد
هست سنت ره جماعت چون رفیق
بی‌ره و بی‌یار افتی در مضیق
همرهی نه کو بود خصم خرد
فرصتی جوید که جامهٔ تو برد
می‌رود با تو که یابد عقبه‌ای
که تواند کردت آنجا نهبه‌ای
یا بود اشتردلی چون دید ترس
گوید او بهر رجوع از راه درس
یار را ترسان کند ز اشتردلی
این چنین همره عدو دان نه ولی
راه جان‌بازیست و در هر غیشه‌ای
آفتی در دفع هر جان‌شیشه‌ای
راه دین زان رو پر از شور و شرست
که نه راه هر مخنث گوهرست
در ره این ترس امتحانهای نفوس
هم‌چو پرویزن به تمییز سبوس
راه چه بود پر نشان پایها
یار چه بود نردبان رایها
گیرم آن گرگت نیابد ز احتیاط
بی ز جمعیت نیابی آن نشاط
آنک تنها در رهی او خوش رود
با رفیقان سیر او صدتو شود
با غلیظی خر ز یاران ای فقیر
در نشاط آید شود قوت‌پذیر
هر خری کز کاروان تنها رود
بر وی آن راه از تعب صدتو شود
چند سیخ و چند چوب افزون خورد
تا که تنها آن بیابان را برد
مر ترا می‌گوید آن خر خوش شنو
گر نه‌ای خر هم‌چنین تنها مرو
آنک تنها خوش رود اندر رصد
با رفیقان بی‌گمان خوشتر رود
هر نبیی اندرین راه درست
معجزه بنمود و همراهان بجست
گر نباشد یاری دیوارها
کی برآید خانه و انبارها
هر یکی دیوار اگر باشد جدا
سقف چون باشد معلق در هوا
گر نباشد یاری حبر و قلم
کی فتد بر روی کاغذها رقم
این حصیری که کسی می‌گسترد
گر نپیوندد به هم بادش برد
حق ز هر جنسی چو زوجین آفرید
پس نتایج شد ز جمعیت پدید
او بگفت و او بگفت از اهتزاز
بحثشان شد اندرین معنی دراز
مثنوی را چابک و دلخواه کن
ماجرا را موجز و کوتاه کن
بعد از آن گفتش که گندم آن کیست
گفت امانت از یتیم بی وصیست
مال ایتام است امانت پیش من
زانک پندارند ما را مؤتمن
گفت من مضطرم و مجروح‌حال
هست مردار این زمان بر من حلال
هین به دستوری ازین گندم خورم
ای امین و پارسا و محترم
گفت مفتی ضرورت هم توی
بی‌ضرورت گر خوری مجرم شوی
ور ضرورت هست هم پرهیز به
ور خوری باری ضمان آن بده
مرغ پس در خود فرو رفت آن زمان
توسنش سر بستد از جذب عنان
چون بخورد آن گندم اندر فخ بماند
چند او یاسین و الانعام خواند
بعد در ماندن چه افسوس و چه آه
پیش از آن بایست این دود سیاه
آن زمان که حرص جنبید و هوس
آن زمان می‌گو کای فریادرس
کان زمان پیش از خرابی بصره است
بوک بصره وا رهد هم زان شکست
ابک لی یا باکیی یا ثاکلی
قبل هدم البصرة و الموصل
نح علی قبل موتی واغتفر
لا تنح لی بعد موتی واصطبر
ابک لی قبل ثبوری فی‌النوی
بعد طوفان النوی خل البکا
آن زمان که دیو می‌شد راه‌زن
آن زمان بایست یاسین خواندن
پیش از آنک اشکسته گردد کاروان
آن زمان چوبک بزن ای پاسبان


بخش ۱۵ – حکایت پاسبان کی خاموش کرد تا دزدان رخت تاجران بردند به کلی بعد از آن هیهای و پاسبانی می‌کردپاسبانی خفت و دزد اسباب برد

رختها را زیر هر خاکی فشرد
روز شد بیدار شد آن کاروان
دید رفته رخت و سیم و اشتران
پس بدو گفتند ای حارس بگو
که چه شد این رخت و این اسباب کو
گفت دزدان آمدند اندر نقاب
رختها بردند از پیشم شتاب
قوم گفتندش که ای چو تل ریگ
پس چه می‌کردی کیی ای مردریگ
گفت من یک کس بدم ایشان گروه
با سلاح و با شجاعت با شکوه
گفت اگر در جنگ کم بودت امید
نعره‌ای زن کای کریمان برجهید
گفت آن دم کارد بنمودند و تیغ
که خمش ورنه کشیمت بی‌دریغ
آن زمان از ترس بستم من دهان
این زمان هیهای و فریاد و فغان
آن زمان بست آن دمم که دم زنم
این زمان چندانک خواهی هی کنم
چونک عمرت برد دیو فاضحه
بی‌نمک باشد اعوذ و فاتحه
گرچه باشد بی‌نمک اکنون حنین
هست غفلت بی‌نمک‌تر زان یقین
هم‌چنین هم بی‌نمک می‌نال نیز
که ذلیلان را نظر کن ای عزیز
قادری بی‌گاه باشد یا به گاه
از تو چیزی فوت کی شد ای اله
شاه لا تاسوا علی ما فاتکم
کی شود از قدرتش مطلوب گم


بخش ۱۶ – حواله کردن مرغ گرفتاری خود را در دام به فعل و مکر و زرق زاهد و جواب زاهد مرغ را

گفت آن مرغ این سزای او بود
که فسون زاهدان را بشنود
گفت زاهد نه سزای آن نشاف
کو خورد مال یتیمان از گزاف
بعد از آن نوحه‌گری آغاز کرد
که فخ و صیاد لرزان شد ز درد
کز تناقضهای دل پشتم شکست
بر سرم جانا بیا می‌مال دست
زیر دست تو سرم را راحتیست
دست تو در شکربخشی آیتیست
سایهٔ خود از سر من برمدار
بی‌قرارم بی‌قرارم بی‌قرار
خوابها بیزار شد از چشم من
در غمت ای رشک سرو و یاسمن
گر نیم لایق چه باشد گر دمی
ناسزایی را بپرسی در غمی
مر عدم را خود چه استحقاق بود
که برو لطفت چنین درها گشود
خاک گرگین را کرم آسیب کرد
ده گهر از نور حس در جیب کرد
پنج حس ظاهر و پنج نهان
که بشر شد نطفهٔ مرده از آن
توبه بی توفیقت ای نور بلند
چیست جز بر ریش توبه ریش‌خند
سبلتان توبه یک یک بر کنی
توبه سایه‌ست و تو ماه روشنی
ای ز تو ویران دکان و منزلم
چون ننالم چون بیفشاری دلم
چون گریزم زانک بی تو زنده نیست
بی خداوندیت بود بنده نیست
جان من بستان تو ای جان را اصول
زانک بی‌تو گشته‌ام از جان ملول
عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی
چون بدرد شرم گویم راز فاش
چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش
در حیا پنهان شدم هم‌چون سجاف
ناگهان بجهم ازین زیر لحاف
ای رفیقان راهها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای
در کف شیر نری خون‌خواره‌ای
او ندارد خواب و خور چون آفتاب
روحها را می‌کند بی‌خورد و خواب
که بیا من باش یا هم‌خوی من
تا ببینی در تجلی روی من
ور ندیدی چون چنین شیدا شدی
خاک بودی طالب احیا شدی
گر ز بی‌سویت ندادست او علف
چشم جانت چون بماندست آن طرف
گربه بر سوراخ زان شد معتکف
که از آن سوراخ او شد معتلف
گربهٔ دیگر همی‌گردد به بام
کز شکار مرغ یابید او طعام
آن یکی را قبله شد جولاهگی
وآن یکی حارس برای جامگی
وان یکی بی‌کار و رو در لامکان
که از آن سو دادیش تو قوت جان
کار او دارد که حق را شد مرید
بهر کار او ز هر کاری برید
دیگران چون کودکان این روز چند
تا شب ترحال بازی می‌کنند
خوابناکی کو ز یقظت می‌جهد
دایهٔ وسواس عشوه‌ش می‌دهد
رو بخسپ ای جان که نگذاریم ما
که کسی از خواب بجهاند ترا
هم تو خود را بر کنی از بیخ خواب
هم‌چو تشنه که شنود او بانک آب
بانگ آبم من به گوش تشنگان
هم‌چو باران می‌رسم از آسمان
بر جه ای عاشق برآور اضطراب
بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب


بخش ۱۷ – حکایت آن عاشق کی شب بیامد بر امید وعدهٔ معشوق بدان وثاقی کی اشارت کرده بود و بعضی از شب منتظر ماند و خوابش بربود معشوق آمد بهر انجاز وعده او را خفته یافت جیبش پر جوز کرد و او را خفته گذاشت و بازگشت

عاشقی بودست در ایام پیش
پاسبان عهد اندر عهد خویش
سالها در بند وصل ماه خود
شاهمات و مات شاهنشاه خود
عاقبت جوینده یابنده بود
که فرج از صبر زاینده بود
گفت روزی یار او که امشب بیا
که بپختم از پی تو لوبیا
در فلان حجره نشین تا نیم‌شب
تا بیایم نیم‌شب من بی طلب
مرد قربان کرد و نانها بخش کرد
چون پدید آمد مهش از زیر گرد
شب در آن حجره نشست آن گرمدار
بر امید وعدهٔ آن یار غار
بعد نصف اللیل آمد یار او
صادق الوعدانه آن دلدار او
عاشق خود را فتاده خفته دید
اندکی از آستین او درید
گردگانی چندش اندر جیب کرد
که تو طفلی گیر این می‌باز نرد
چون سحر از خواب عاشق بر جهید
آستین و گردگانها را بدید
گفت شاه ما همه صدق و وفاست
آنچ بر ما می‌رسد آن هم ز ماست
ای دل بی‌خواب ما زین ایمنیم
چون حرس بر بام چوبک می‌زنیم
گردگان ما درین مطحن شکست
هر چه گوییم از غم خود اندکست
عاذلا چند این صلای ماجرا
پند کم ده بعد ازین دیوانه را
من نخواهم عشوهٔ هجران شنود
آزمودم چند خواهم آزمود
هرچه غیر شورش و دیوانگیست
اندرین ره دوری و بیگانگیست
هین بنه بر پایم آن زنجیر را
که دریدم سلسلهٔ تدبیر را
غیر آن جعد نگار مقبلم
گر دو صد زنجیر آری بگسلم
عشق و ناموس ای برادر راست نیست
بر رد ناموس ای عاشق مه‌ایست
وقت آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم سراسر جان شوم
ای عدو شرم و اندیشه بیا
که دریدم پردهٔ شرم و حیا
ای ببسته خواب جان از جادوی
سخت‌دل یارا که در عالم توی
هین گلوی صبر گیر و می‌فشار
تا خنک گردد دل عشق ای سوار
تا نسوزم کی خنگ گردد دلش
ای دل ما خاندان و منزلش
خانهٔ خود را همی‌سوزی بسوز
کیست آن کس کو بگوید لایجوز
خوش بسوز این خانه را ای شر مست
خانهٔ عاشق چنین اولیترست
بعد ازین این سوز را قبله کنم
زانک شمعم من بسوزش روشنم
خواب را بگذار امشب ای پدر
یک شبی بر کوی بی‌خوابان گذر
بنگر اینها را که مجنون گشته‌اند
هم‌چو پروانه بوصلت کشته‌اند
بنگر این کشتی خلقان غرق عشق
اژدهایی گشت گویی حلق عشق
اژدهایی ناپدید دلربا
عقل هم‌چون کوه را او کهربا
عقل هر عطار کاگه شد ازو
طبله‌ها را ریخت اندر آب جو
رو کزین جو برنیایی تا ابد
لم یکن حقا له کفوا احد
ای مزور چشم بگشای و ببین
چند گویی می‌ندانم آن و این
از وبای زرق و محرومی بر آ
در جهان حی و قیومی در آ
تا نمی‌بینم همی‌بینم شود
وین ندانمهات می‌دانم بود
بگذر از مستی و مستی‌بخش باش
زین تلون نقل کن در استواش
چند نازی تو بدین مستی بس است
بر سر هر کوی چندان مست هست
گر دو عالم پر شود سرمست یار
جمله یک باشند و آن یک نیست خوار
این ز بسیاری نیابد خواریی
خوار کی بود تن‌پرستی ناریی
گر جهان پر شد ز نور آفتاب
کی بود خوار آن تف خوش‌التهاب
لیک با این جمله بالاتر خرام
چونک ارض الله واسع بود و رام
گرچه این مستی چو باز اشهبست
برتر از وی در زمین قدس هست
رو سرافیلی شو اندر امتیاز
در دمندهٔ روح و مست و مست‌ساز
مست را چون دل مزاح اندیشه شد
این ندانم و آن ندانم پیشه شد
این ندانم وان ندانم بهر چیست
تا بگویی آنک می‌دانیم کیست
نفی بهر ثبت باشد در سخن
نفی بگذار و ز ثبت آغاز کن
نیست این و نیست آن هین واگذار
آنک آن هستست آن را پیش آر
نفی بگذار و همان هستی پرست
این در آموز ای پدر زان ترک مست


بخش ۱۸ – استدعاء امیر ترک مخمور مطرب را بوقت صبوح و تفسیر این حدیث کی ان لله تعالی شرابا اعده لاولیائه اذا شربوا سکروا و اذا سکروا طابوا الی آخر الحدیث می در خم اسرار بدان می‌جوشد تا هر که مجردست از آن می نوشد قال الله تعالی ان الابرار یشربون این می که تو می‌خوری حرامست ما می نخوریم جز حلالی «جهد کن تا ز نیست هست شوی وز شراب خدای مست شوی»

اعجمی ترکی سحر آگاه شد
وز خمار خمر مطرب‌خواه شد
مطرب جان مونس مستان بود
نقل و قوت و قوت مست آن بود
مطرب ایشان را سوی مستی کشید
باز مستی از دم مطرب چشید
آن شراب حق بدان مطرب برد
وین شراب تن ازین مطرب چرد
هر دو گر یک نام دارد در سخن
لیک شتان این حسن تا آن حسن
اشتباهی هست لفظی در بیان
لیک خود کو آسمان تا ریسمان
اشتراک لفظ دایم ره‌زنست
اشتراک گبر و مؤمن در تنست
جسمها چون کوزه‌های بسته‌سر
تا که در هر کوزه چه بود آن نگر
کوزهٔ آن تن پر از آب حیات
کوزهٔ این تن پر از زهر ممات
گر به مظروفش نظر داری شهی
ور به ظرفش بنگری تو گم‌رهی
لفظ را مانندهٔ این جسم دان
معنیش را در درون مانند جان
دیدهٔ تن دایما تن‌بین بود
دیدهٔ جان جان پر فن بین بود
پس ز نقش لفظهای مثنوی
صورتی ضالست و هادی معنوی
در نبی فرمود کین قرآن ز دل
هادی بعضی و بعضی را مضل
الله الله چونک عارف گفت می
پیش عارف کی بود معدوم شی
فهم تو چون بادهٔ شیطان بود
کی ترا وهم می رحمان بود
این دو انبازند مطرب با شراب
این بدان و آن بدین آرد شتاب
پر خماران از دم مطرب چرند
مطربانشان سوی میخانه برند
آن سر میدان و این پایان اوست
دل شده چون گوی در چوگان اوست
در سر آنچ هست گوش آنجا رود
در سر ار صفراست آن سودا شود
بعد از آن این دو به بیهوشی روند
والد و مولود آن‌جا یک شوند
چونک کردند آشتی شادی و درد
مطربان را ترک ما بیدار کرد
مطرب آغازید بیتی خوابناک
که انلنی الکاس یا من لا اراک
انت وجهی لا عجب ان لا اراه
غایة القرب حجاب الاشتباه
انت عقلی لا عجب ان لم ارک
من وفور الالتباس المشتبک
جئت اقرب انت من حبل الورید
کم اقل یا یا نداء للبعید
بل اغالطهم انادی فی القفار
کی اکتم من معیمؤمناغار


بخش ۱۹ – در آمدن ضریر در خانهٔ مصطفی علیه‌السلام و گریختن عایشه رضی الله عنها از پیش ضریر و گفتن رسول علیه‌السلام کی چه می‌گریزی او ترا نمی‌بیند و جواب دادن عایشه رضی الله عنها رسول را صلی الله علیه و سلم

اندر آمد پیش پیغامبر ضریر
کای نوابخش تنور هر خمیر
ای تو میر آب و من مستسقیم
مستغاث المستغاث ای ساقیم
چون در آمد آن ضریر از در شتاب
عایشه بگریخت بهر احتجاب
زانک واقف بود آن خاتون پاک
از غیوری رسول رشکناک
ر که زیباتر بود رشکش فزون
زانک رشک از ناز خیزد یا بنون
گنده‌پیران شوی را قما دهند
چونک از زشتی و پیری آگهند
چون جمال احمدی در هر دو کون
کی بدست ای فر یزدانیش عون
نازهای هر دو کون او را رسد
غیرت آن خورشید صدتو را رسد
که در افکندم به کیوان گوی را
در کشید ای اختران هم روی را
در شعاع بی‌نظیرم لا شوید
ورنه پیش نور نم رسوا شوید
از کرم من هر شبی غایب شوم
کی روم الا نمایم که روم
تا شما بی من شبی خفاش‌وار
پر زنان پرید گرد این مطار
هم‌چو طاووسان پری عرضه کنید
باز مست و سرکش و معجب شوید
ننگرید آن پای خود را زشت‌ساز
هم‌چو چارق کو بود شمع ایاز
رو نمایم صبح بهر گوشمال
تا نگردید از منی ز اهل شمال
ترک آن کن که درازست آن سخن
ی کردست از درازی امر کن


بخش ۲۰ – امتحان کردن مصطفی علیه‌السلام عایشه را رضی الله عنها کی چه پنهان می‌شوی پنهان مشو که اعمی ترا نمی‌بیند تا پدید آید کی عایشه رضی الله عنها از ضمیر مصطفی علیه السلام واقف هست یا خود مقلد گفت ظاهرست

گفت پیغامبر برای امتحان
او نمی‌بیند ترا کم شو نهان
کرد اشارت عایشه با دستها
او نبیند من همی‌بینم ورا
غیرت عقل است بر خوبی روح
پر ز تشبیهات و تمثیل این نصوح
با چنین پنهانیی کین روح راست
عقل بر وی این چنین رشکین چراست
از که پنهان می‌کنی ای رشک‌خو
آنک پوشیدست نورش روی او
می‌رود بی‌روی‌پوش این آفتاب
فرط نور اوست رویش را نقاب
از که پنهان می‌کنی ای رشک‌ور
که آفتاب از وی نمی‌بیند اثر
رشک از آن افزون‌ترست اندر تنم
کز خودش خواهم که هم پنهان کنم
ز آتش رشک گران آهنگ من
با دو چشم و گوش خود در جنگ من
چون چنین رشکیستت ای جان و دل
پس دهان بر بند و گفتن را بهل
ترسم ار خامش کنم آن آفتاب
از سوی دیگر بدراند حجاب
در خموشی گفت ما اظهر شود
که ز منع آن میل افزون‌تر شود
گر بغرد بحر غره‌ش کف شود
جوش احببت بان اعرف شود
حرف گفتن بستن آن روزنست
عین اظهار سخن پوشیدنست
بلبلانه نعره زن در روی گل
تا کنی مشغولشان از بوی گل
تا به قل مغشول گردد گوششان
سوی روی گل نپرد هوششان
پیش این خورشید کو بس روشنیست
در حقیقت هر دلیلی ره‌زنیست


بخش ۲۱ – حکایت آن مطرب کی در بزم امیر ترک این غزل آغاز کرد گلی یا سوسنی یا سرو یا ماهی نمی‌دانم ازین آشفتهٔ بی‌دل چه می‌خواهی نمی‌دانم و بانگ بر زدن ترک کی آن بگو کی می‌دانی و جواب مطرب امیر را

مطرب آغازید پیش ترک مست
در حجاب نغمه اسرار الست
من ندانم که تو ماهی یا وثن
من ندانم تا چه می‌خواهی ز من
می‌ندانم که چه خدمت آرمت
تن زنم یا در عبارت آرمت
این عجب که نیستی از من جدا
می‌ندانم من کجاام تو کجا
می‌ندانم که مرا چون می‌کشی
گاه در بر گاه در خون می‌کشی
هم‌چنین لب در ندانم باز کرد
می‌ندانم می‌ندانم ساز کرد
چون ز حد شد می‌ندانم از شگفت
ترک ما را زین حراره دل گرفت
برجهید آن ترک و دبوسی کشید
تا علیها بر سر مطرب رسید
گرز را بگرفت سرهنگی بدست
گفت نه مطرب کشی این دم بدست
گفت این تکرار بی حد و مرش
کوفت طبعم را بکوبم من سرش
قلتبانا می‌ندانی گه مخور
ور همی‌دانی بزن مقصود بر
آن بگو ای گیج که می‌دانیش
می‌ندانم می‌ندانم در مکش
من بپرسم کز کجایی هی مری
تو بگویی نه ز بلخ و نه از هری
نه ز بغداد و نه موصل نه طراز
در کشی در نی و نی راه دراز
خود بگو من از کجاام باز ره
هست تنقیح مناط اینجا بله
یا بپرسیدم چه خوردی ناشتاب
تو بگویی نه شراب و نه کباب
نه قدید و نه ثرید و نه عدس
آنچ خوردی آن بگو تنها و بس
این سخن‌خایی دراز از بهر چیست
گفت مطرب زانک مقصودم خفیست
می‌رمد اثبات پیش از نفی تو
نفی کردم تا بری ز اثبات بو
در نوا آرم بنفی این ساز را
چون بمیری مرگ گوید راز را


بخش ۲۲ – تفسیر قوله علیه‌السلام موتوا قبل ان تموتوا بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی کی ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما

جان بسی کندی و اندر پرده‌ای
زانک مردن اصل بد ناورده‌ای
تا نمیری نیست جان کندن تمام
بی‌کمال نردبان نایی به بام
چون ز صد پایه دو پایه کم بود
بام را کوشنده نامحرم بود
چون رسن یک گز ز صد گز کم بود
آب اندر دلو از چه کی رود
غرق این کشتی نیابی ای امیر
تا بننهی اندرو من الاخیر
من آخر اصل دان کو طارقست
کشتی وسواس و غی را غارقست
آفتاب گنبد ازرق شود
کشتی هش چونک مستغرق شود
چون نمردی گشت جان کندن دراز
مات شو در صبح ای شمع طراز
تا نگشتند اختران ما نهان
دانک پنهانست خورشید جهان
گرز بر خود زن منی در هم شکن
زانک پنبهٔ گوش آمد چشم تن
گرز بر خود می‌زنی خود ای دنی
عکس تست اندر فعالم این منی
عکس خود در صورت من دیده‌ای
در قتال خویش بر جوشیده‌ای
هم‌چو آن شیری که در چه شد فرو
عکس خود را خصم خود پنداشت او
نفی ضد هست باشد بی‌شکی
تا ز ضد ضد را بدانی اندکی
این زمان جز نفی ضد اعلام نیست
اندرین نشات دمی بی‌دام نیست
بی‌حجابت باید آن ای ذو لباب
مرگ را بگزین و بر دران حجاب
نه چنان مرگی که در گوری روی
مرگ تبدیلی که در نوری روی
مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد
رومیی شد صبغت زنگی سترد
خاک زر شد هیات خاکی نماند
غم فرج شد خار غمناکی نماند
مصطفی زین گفت کای اسرارجو
مرده را خواهی که بینی زنده تو
می‌رود چون زندگان بر خاکدان
مرده و جانش شده بر آسمان
جانش را این دم به بالا مسکنیست
گر بمیرد روح او را نقل نیست
زانک پیش از مرگ او کردست نقل
این بمردن فهم آید نه به عقل
نقل باشد نه چو نقل جان عام
هم‌چو نقلی از مقامی تا مقام
هرکه خواهد که ببیند بر زمین
مرده‌ای را می‌رود ظاهر چنین
مر ابوبکر تقی را گو ببین
شد ز صدیقی امیرالمحشرین
اندرین نشات نگر صدیق را
تا به حشر افزون کنی تصدیق را
پس محمد صد قیامت بود نقد
زانک حل شد در فنای حل و عقد
زادهٔ ثانیست احمد در جهان
صد قیامت بود او اندر عیان
زو قیامت را همی‌پرسیده‌اند
ای قیامت تا قیامت راه چند
با زبان حال می‌گفتی بسی
که ز محشر حشر را پرسید کسی
بهر این گفت آن رسول خوش‌پیام
رمز موتوا قبل موت یا کرام
هم‌چنانک مرده‌ام من قبل موت
زان طرف آورده‌ام این صیت و صوت
پس قیامت شو قیامت را ببین
دیدن هر چیز را شرطست این
تا نگردی او ندانی‌اش تمام
خواه آن انوار باشد یا ظلام
عقل گردی عقل را دانی کمال
عشق گردی عشق را دانی ذبال
گفتمی برهان این دعوی مبین
گر بدی ادراک اندر خورد این
هست انجیر این طرف بسیار و خوار
گر رسد مرغی قنق انجیرخوار
ر همه عالم اگر مرد و زنند
دم به دم در نزع و اندر مردنند
آن سخنشان را وصیتها شمر
که پدر گوید در آن دم با پسر
تا بروید عبرت و رحمت بدین
تا ببرد بیخ بغض و رشک و کین
تو بدان نیت نگر در اقربا
تا ز نزع او بسوزد دل ترا
کل آت آت آن را نقد دان
دوست را در نزع و اندر فقد دان
وز غرضها زین نظر گردد حجاب
این غرضها را برون افکن ز جیب
ور نیاری خشک بر عجزی مه‌ایست
دانک با عاجز گزیده معجزیست
عجز زنجیریست زنجیرت نهاد
چشم در زنجیرنه باید گشاد
پس تضرع کن کای هادی زیست
باز بودم بسته گشتم این ز چیست
سخت‌تر افشرده‌ام در شر قدم
که لفی خسرم ز قهرت دم به دم
از نصیحتهای تو کر بوده‌ام
بت‌شکن دعوی و بت‌گر بوده‌ام
یاد صنعت فرض‌تر یا یاد مرگ
مرگ مانند خزان تو اصل برگ
سالها این مرگ طبلک می‌زند
گوش تو بیگاه جنبش می‌کند
گوید اندر نزع از جان آه مرگ
این زمان کردت ز خود آگاه مرگ
این گلوی مرگ از نعره گرفت
طبل او بشکافت از ضرب شگفت
در دقایق خویش را در بافتی
رمز مردن این زمان در یافتی

بخش ۲۳ – تشبیه مغفلی کی عمر ضایع کند و وقت مرگ در آن تنگاتنگ توبه و استغفار کردن گیرد به تعزیت داشتن شیعهٔ اهل حلب هر سالی در ایام عاشورا به دروازهٔ انطاکیه و رسیدن غریب شاعر از سفر و پرسیدن کی این غریو چه تعزیه است
روز عاشورا همه اهل حلب

باب انطاکیه اندر تا به شب
گرد آید مرد و زن جمعی عظیم
ماتم آن خاندان دارد مقیم
ناله و نوحه کنند اندر بکا
شیعه عاشورا برای کربلا
بشمرند آن ظلمها و امتحان
کز یزید و شمر دید آن خاندان
نعره‌هاشان می‌رود در ویل و وشت
پر همی‌گردد همه صحرا و دشت
یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید
شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد
قصد جست و جوی آن هیهای کرد
پرس پرسان می‌شد اندر افتقاد
چیست این غم بر که این ماتم فتاد
این رئیس زفت باشد که بمرد
این چنین مجمع نباشد کار خرد
نام او و القاب او شرحم دهید
که غریبم من شما اهل دهید
چیست نام و پیشه و اوصاف او
تا بگویم مرثیه ز الطاف او
مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا ازینجا برگ و لالنگی برم
آن یکی گفتش که هی دیوانه‌ای
تو نه‌ای شیعه عدو خانه‌ای
روز عاشورا نمی‌دانی که هست
ماتم جانی که از قرنی بهست
پیش مؤمن کی بود این غصه خوار
قدر عشق گوش عشق گوشوار
پیش مؤمن ماتم آن پاک‌روح
شهره‌تر باشد ز صد طوفان نوح


بخش ۲۴ – نکته گفتن آن شاعر جهت طعن شیعه حلب

گفت آری لیک کو دور یزید
کی بدست این غم چه دیر اینجا رسید
چشم کوران آن خسارت را بدید
گوش کران آن حکایت را شنید
خفته بودستید تا اکنون شما
که کنون جامه دریدیت از عزا
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زانک بد مرگیست این خواب گران
روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه چه درانیم و چون خاییم دست
چونک ایشان خسرو دین بوده‌اند
وقت شادی شد چو بشکستند بند
سوی شادروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند
روز ملکست و گش و شاهنشهی
گر تو یک ذره ازیشان آگهی
ور نه‌ای آگه برو بر خود گری
زانک در انکار نقل و محشری
بر دل و دین خرابت نوحه کن
که نمی‌بیند جز این خاک کهن
ور همی‌بیند چرا نبود دلیر
پشتدار و جانسپار و چشم‌سیر
در رخت کو از می دین فرخی
گر بدیدی بحر کو کف سخی
آنک جو دید آب را نکند دریغ
خاصه آن کو دید آن دریا و میغ


بخش ۲۵ – تمثیل مرد حریص نابیننده رزاقی حق را و خزاین و رحمت او را به موری کی در خرمنگاه بزرگ با دانهٔ گندم می‌کوشد و می‌جوشد و می‌لرزد و به تعجیل می‌کشد و سعت آن خرمن را نمی‌بیندمور بر دانه بدان لرزان شود

که ز خرمنهای خوش اعمی بود
می‌کشد آن دانه را با حرص و بیم
که نمی‌بیند چنان چاش کریم
صاحب خرمن همی‌گوید که هی
ای ز کوری پیش تو معدوم شی
تو ز خرمنهای ما آن دیده‌ای
که در آن دانه به جان پیچیده‌ای
ای به صورت ذره کیوان را ببین
مور لنگی رو سلیمان را ببین
تو نه‌ای این جسم تو آن دیده‌ای
وا رهی از جسم گر جان دیده‌ای
آدمی دیده‌ست باقی گوشت و پوست
هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست
کوه را غرقه کند یک خم ز نم
منفذش چون باز باشد سوی یم
چون به دریا راه شد از جان خم
خم با جیحون برآرد اشتلم
زان سبب قل گفتهٔ دریا بود
هرچه نطق احمدی گویا بود
گفتهٔ او جمله در بحر بود
که دلش را بود در دریا نفوذ
داد دریا چون ز خم ما بود
چه عجب در ماهیی دریا بود
چشم حس افسرد بر نقش ممر
تش ممر می‌بینی و او مستقر
این دوی اوصاف دید احولست
ورنه اول آخر آخر اولست
هی ز چه معلوم گردد این ز بعث
بعث را جو کم کن اندر بعث بحث
شرط روز بعث اول مردنست
زانک بعث از مرده زنده کردنست
جمله عالم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
از کجا جوییم علم از ترک علم
از کجا جوییم سلم از ترک سلم
از کجا جوییم هست از ترک هست
از کجا جوییم سیب از ترک دست
هم تو تانی کرد یا نعم المعین
دیدهٔ معدوم‌بین را هست بین
دیده‌ای کو از عدم آمد پدید
ذات هستی را همه معدوم دید
این جهان منتظم محشر شود
گر دو دیده مبدل و انور شود
زان نماید این حقایق ناتمام
که برین خامان بود فهمش حرام
نعمت جنات خوش بر دوزخی
شد محرم گرچه حق آمد سخی
در دهانش تلخ آید شهد خلد
چون نبود از وافیان در عهد خلد
مر شما را نیز در سوداگری
دست کی جنبد چو نبود مشتری
کی نظاره اهل بخریدن بود
آن نظاره گول گردیدن بود
پرس پرسان کین به چند و آن به چند
از پی تعبیر وقت و ریش‌خند
از ملولی کاله می‌خواهد ز تو
نیست آن کس مشتری و کاله‌جو
کاله را صد بار دید و باز داد
جامه کی پیمود او پیمود باد
کو قدوم و کر و فر مشتری
کو مزاح گنگلی سرسری
چونک در ملکش نباشد حبه‌ای
جز پی گنگل چه جوید جبه‌ای
در تجارت نیستش سرمایه‌ای
پس چه شخص زشت او چه سایه‌ای
مایه در بازار این دنیا زرست
مایه آنجا عشق و دو چشم ترست
هر که او بی‌مایهٔ بازار رفت
عمر رفت و بازگشت او خام تفت
هی کجا بودی برادر هیچ جا
هی چه پختی بهر خوردن هیچ با
مشتری شو تا بجنبد دست من
لعل زاید معدن آبست من
مشتری گرچه که سست و باردست
دعوت دین کن که دعوت واردست
باز پران کن حمام روح گیر
در ره دعوت طریق نوح گیر
خدمتی می‌کن برای کردگار
با قبول و رد خلقانت چه کار


بخش ۲۶ – داستان آن شخص کی بر در سرایی نیم‌شب سحوری می‌زد همسایه او را گفت کی آخر نیم‌شبست سحر نیست و دیگر آنک درین سرا کسی نیست بهر کی می‌زنی و جواب گفتن مطرب او را

آن یکی می‌زد سحوری بر دری
درگهی بود و رواق مهتری
نیم‌شب می‌زد سحوری را به جد
گفت او را قایلی کای مستمد
اولا وقت سحر زن این سحور
نیم‌شب نبود گه این شر و شور
دیگر آنک فهم کن ای بوالهوس
که درین خانه درون خود هست کس
کس درینجا نیست جز دیو و پری
روزگار خود چه یاوه می‌بری
بهر گوشی می‌زنی دف گوش کو
هوش باید تا بداند هوش کو
گفت گفتی بشنو از چاکر جواب
تا نمانی در تحیر و اضطراب
گرچه هست این دم بر تو نیم‌شب
نزد من نزدیک شد صبح طرب
هر شکستی پیش من پیروز شد
جمله شبها پیش چشمم روز شد
پیش تو خونست آب رود نیل
نزد من خون نیست آبست ای نبیل
در حق تو آهنست آن و رخام
پیش داود نبی مومست و رام
پیش تو که بس گرانست و جماد
مطربست او پیش داود اوستاد
پیش تو آن سنگ‌ریزه ساکتست
پیش احمد او فصیح و قانتست
پیش تو استون مسجد مرده‌ایست
پیش احمد عاشقی دل برده‌ایست
جمله اجزای جهان پیش عوام
مرده و پیش خدا دانا و رام
آنچ گفتی کاندرین خانه و سرا
نیست کس چون می‌زنی این طبل را
بهر حق این خلق زرها می‌دهند
صد اساس خیر و مسجد می‌نهند
مال و تن در راه حج دوردست
خوش همی‌بازند چون عشاق مست
هیچ می‌گویند کان خانه تهیست
بلک صاحب‌خانه جان مختبیست
پر همی‌بیند سرای دوست را
آنک از نور الهستش ضیا
بس سرای پر ز جمع و انبهی
پیش چشم عاقبت‌بینان تهی
هر که را خواهی تو در کعبه بجو
تا بروید در زمان او پیش رو
صورتی کو فاخر و عالی بود
او ز بیت الله کی خالی بود
او بود حاضر منزه از رتاج
باقی مردم برای احتیاج
هیچ می‌گویند کین لبیکها
بی‌ندایی می‌کنیم آخر چرا
بلک توفیقی که لبیک آورد
هست هر لحظه ندایی از احد
من ببو دانم که این قصر و سرا
بزم جان افتاد و خاکش کیمیا
مس خود را بر طریق زیر و بم
تا ابد بر کیمیااش می‌زنم
تا بجوشد زین چنین ضرب سحور
در درافشانی و بخشایش به حور
خلق در صف قتال و کارزار
جان همی‌بازند بهر کردگار
آن یکی اندر بلا ایوب‌وار
وان دگر در صابری یعقوب‌وار
صد هزاران خلق تشنه و مستمند
بهر حق از طمع جهدی می‌کنند
من هم از بهر خداوند غفور
می‌زنم بر در به اومیدش سحور
مشتری خواهی که از وی زر بری
به ز حق کی باشد ای دل مشتری
می‌خرد از مالت انبانی نجس
می‌دهد نور ضمیری مقتبس
می‌ستاند این یخ جسم فنا
می‌دهد ملکی برون از وهم ما
می‌ستاند قطرهٔ چندی ز اشک
می‌دهد کوثر که آرد قند رشک
می‌ستاند آه پر سودا و دود
می‌دهد هر آه را صد جاه سود
باد آهی که ابر اشک چشم راند
مر خلیلی را بدان اواه خواند
هین درین بازار گرم بی‌نظیر
کهنه‌ها بفروش و ملک نقد گیر
ور ترا شکی و ریبی ره زند
تاجران انبیا را کن سند
بس که افزود آن شهنشه بختشان
می‌نتاند که کشیدن رختشان


بخش ۲۷ – قصهٔ احد احد گفتن بلال در حر حجاز از محبت مصطفی علیه‌السلام در آن چاشتگاهها کی خواجه‌اش از تعصب جهودی به شاخ خارش می‌زد پیش آفتاب حجاز و از زخم خون از تن بلال برمی‌جوشید ازو احد احد می‌جست بی‌قصد او چنانک از دردمندان دیگر ناله جهد بی‌قصد زیرا از درد عشق ممتلی بود اهتمام دفع درد خار را مدخل نبود هم‌چون سحرهٔ فرعون و جرجیس و غیر هم لایعد و لا یحصی

تن فدای خار می‌کرد آن بلال
خواجه‌اش می‌زد برای گوشمال
که چرا تو یاد احمد می‌کنی
بندهٔ بد منکر دین منی
می‌زد اندر آفتابش او به خار
او احد می‌گفت بهر افتخار
تا که صدیق آن طرف بر می‌گذشت
آن احد گفتن به گوش او برفت
چشم او پر آب شد دل پر عنا
زان احد می‌یافت بوی آشنا
بعد از آن خلوت بدیدش پند داد
کز جهودان خفیه می‌دار اعتقاد
عالم السرست پنهان دار کام
گفت کردم توبه پیشت ای همام
روز دیگر از پگه صدیق تفت
آن طرف از بهر کاری می‌برفت
باز احد بشنید و ضرب زخم خار
برفروزید از دلش سوز و شرار
باز پندش داد باز او توبه کرد
عشق آمد توبهٔ او را بخورد
توبه کردن زین نمط بسیار شد
عاقبت از توبه او بیزار شد
فاش کرد اسپرد تن را در بلا
کای محمد ای عدو توبه‌ها
ای تن من وی رگ من پر ز تو
توبه را گنجا کجا باشد درو
توبه را زین پس ز دل بیرون کنم
از حیات خلد توبه چون کنم
عشق قهارست و من مقهور عشق
چون شکر شیرین شدم از شور عشق
برگ کاهم پیش تو ای تند باد
من چه دانم که کجا خواهم فتاد
گر هلالم گر بلالم می‌دوم
مقتدی آفتابت می‌شوم
ماه را با زفتی و زاری چه کار
در پی خورشید پوید سایه‌وار
با قضا هر کو قراری می‌دهد
ریش‌خند سبلت خود می‌کند
کاه‌برگی پیش باد آنگه قرار
رستخیزی وانگهانی عزم‌کار
گربه در انبانم اندر دست عشق
یک‌دمی بالا و یک‌دم پست عشق
او همی‌گرداندم بر گرد سر
نه به زیر آرام دارم نه زبر
عاشقان در سیل تند افتاده‌اند
بر قضای عشق دل بنهاده‌اند
هم‌چو سنگ آسیا اندر مدار
روز و شب گردان و نالان بی‌قرار
گردشش بر جوی جویان شاهدست
تا نگوید کس که آن جو راکدست
گر نمی‌بینی تو جو را در کمین
گردش دولاب گردونی ببین
چون قراری نیست گردون را ازو
ای دل اختروار آرامی مجو
گر زنی در شاخ دستی کی هلد
هر کجا پیوند سازی بسکلد
گر نمی‌بینی تو تدویر قدر
در عناصر جوشش و گردش نگر
زانک گردشهای آن خاشاک و کف
باشد از غلیان بحر با شرف
باد سرگردان ببین اندر خروش
پیش امرش موج دریا بین بجوش
آفتاب و ماه دو گاو خراس
گرد می‌گردند و می‌دارند پاس
اختران هم خانه خانه می‌دوند
مرکب هر سعد و نحسی می‌شوند
اختران چرخ گر دورند هی
وین حواست کاهل‌اند و سست‌پی
اختران چشم و گوش و هوش ما
شب کجااند و به بیداری کجا
گاه در سعد و وصال و دلخوشی
گاه در نحس فراق و بیهشی
ماه گردون چون درین گردیدنست
گاه تاریک و زمانی روشنست
گه بهار و صیف هم‌چون شهد و شیر
گه سیاستگاه برف و زمهریر
چونک کلیات پیش او چو گوست
سخره و سجده کن چوگان اوست
تو که یک جزوی دلا زین صدهزار
چون نباشی پیش حکمش بی‌قرار
چون ستوری باش در حکم امیر
گه در آخر حبس گاهی در مسیر
چونک بر میخت ببندد بسته باش
چونک بگشاید برو بر جسته باش
آفتاب اندر فلک کژ می‌جهد
در سیه‌روزی خسوفش می‌دهد
کز ذنب پرهیز کن هین هوش‌دار
تا نگردی تو سیه‌رو دیگ‌وار
ابر را هم تازیانهٔ آتشین
می‌زنندش کانچنان رو نه چنین
بر فلان وادی ببار این سو مبار
گوشمالش می‌دهد که گوش دار
عقل تو از آفتابی بیش نیست
اندر آن فکری که نهی آمد مه‌ایست
کژ منه ای عقل تو هم گام خویش
تا نیاید آن خسوف رو به پیش
چون گنه کمتر بود نیم آفتاب
منکسف بینی و نیمی نورتاب
که به قدر جرم می‌گیرم ترا
این بود تقریر در داد و جزا
خواه نیک و خواه بد فاش و ستیر
بر همه اشیا سمیعیم و بصیر
زین گذر کن ای پدر نوروز شد
خلق از خلاق خوش پدفوز شد
باز آمد آب جان در جوی ما
باز آمد شاه ما در کوی ما
می‌خرامد بخت و دامن می‌کشد
نوبت توبه شکستن می‌زند
توبه را بار دگر سیلاب برد
فرصت آمد پاسبان را خواب برد
هر خماری مست گشت و باده خورد
رخت را امشب گرو خواهیم کرد
زان شراب لعل جان جان‌فزا
لعل اندر لعل اندر لعل ما
باز خرم گشت مجلس دلفروز
خیز دفع چشم بد اسپند سوز
نعرهٔ مستان خوش می‌آیدم
تا ابد جانا چنین می‌بایدم
نک هلالی با بلالی یار شد
زخم خار او را گل و گلزار شد
گر ز زخم خار تن غربال شد
جان و جسمم گلشن اقبال شد
تن به پیش زخم خار آن جهود
جان من مست و خراب آن و دود
بوی جانی سوی جانم می‌رسد
بوی یار مهربانم می‌رسد
از سوی معراج آمد مصطفی
بر بلالش حبذا لی حبذا
چونک صدیق از بلال دم‌درست
این شنید از توبهٔ او دست شست


بخش ۲۸ – باز گردانیدن صدیق رضی الله عنه واقعهٔ بلال را رضی الله عنه و ظلم جهودان را بر وی و احد احد گفتن او و افزون شدن کینهٔ جهودان و قصه کردن آن قضیه پیش مصطفی علیه‌السلام و مشورت در خریدن او

بعد از آن صدیق پیش مصطفی
گفت حال آن بلال با وفا
کان فلک‌پیمای میمون‌بال چست
این زمان در عشق و اندر دام تست
باز سلطانست زان جغدان برنج
در حدث مدفون شدست آن زفت‌گنج
جغدها بر باز استم می‌کنند
پر و بالش بی‌گناهی می‌کنند
جرم او اینست کو بازست و بس
غیر خوبی جرم یوسف چیست پس
جغد را ویرانه باشد زاد و بود
هستشان بر باز زان زخم جهود
که چرا می یاد آری زان دیار
یا ز قصر و ساعد آن شهریار
در ده جغدان فضولی می‌کنی
فتنه و تشویش در می‌افکنی
مسکن ما را که شد رشک اثیر
تو خرابه خوانی و نام حقیر
شید آوردی که تا جغدان ما
مر ترا سازند شاه و پیشوا
وهم و سودایی دریشان می‌تنی
نام این فردوس ویران می‌کنی
بر سرت چندان زنیم ای بد صفات
که بگویی ترک شید و ترهات
پیش مشرق چارمیخش می‌کنند
تن برهنه شاخ خارش می‌زنند
از تنش صد جای خون بر می‌جهد
او احد می‌گوید و سر می‌نهد
پندها دادم که پنهان دار دین
سر بپوشان از جهودان لعین
عاشق است او را قیامت آمدست
تا در توبه برو بسته شدست
عاشقی و توبه یا امکان صبر
این محالی باشد ای جان بس سطبر
توبه کردم و عشق هم‌چون اژدها
توبه وصف خلق و آن وصف خدا
عشق ز اوصاف خدای بی‌نیاز
عاشقی بر غیر او باشد مجاز
زانک آن حسن زراندود آمدست
ظاهرش نور اندرون دود آمدست
چون رود نور و شود پیدا دخان
بفسرد عشق مجازی آن زمان
وا رود آن حسن سوی اصل خود
جسم ماند گنده و رسوا و بد
نور مه راجع شود هم سوی ماه
وا رود عکسش ز دیوار سیاه
پس بماند آب و گل بی آن نگار
گردد آن دیوار بی مه دیووار
قلب را که زر ز روی او بجست
بازگشت آن زر بکان خود نشست
پس مس رسوا بماند دود وش
زو سیه‌روتر بماند عاشقش
عشق بینایان بود بر کان زر
لاجرم هر روز باشد بیشتر
زانک کان را در زری نبود شریک
مرحبا ای کان زر لاشک فیک
هر که قلبی را کند انباز کان
وا رود زر تا بکان لامکان
عاشق و معشوق مرده ز اضطراب
مانده ماهی رفته زان گرداب آب
عشق ربانیست خورشید کمال
امر نور اوست خلقان چون ظلال
مصطفی زین قصه چون خوش برشکفت
رغبت افزون گشت او را هم بگفت
مستمع چون یافت هم‌چون مصطفی
هر سر مویش زبانی شد جدا
مصطفی گفتش که اکنون چاره چیست
گفت این بنده مر او را مشتریست
هر بها که گوید او را می‌خرم
در زیان و حیف ظاهر ننگرم
کو اسیر الله فی الارض آمدست
سخرهٔ خشم عدو الله شدست


بخش ۲۹ – وصیت کردن مصطفی علیه‌السلام صدیق را رضی الله عنه کی چون بلال را مشتری می‌شوی هر آینه ایشان از ستیز بر خواهند در بها فزود و بهای او را خواهند فزودن مرا درین فضیلت شریک خود کن وکیل من باش و نیم بها از من بستان

مصطفی گفتش کای اقبال‌جو
اندرین من می‌شوم انباز تو
تو وکیلم باش نیمی بهر من
مشتری شو قبض کن از من ثمن
گفت صد خدمت کنم رفت آن زمان
سوی خانهٔ آن جهود بی‌امان
گفت با خود کز کف طفلان گهر
پس توان آسان خریدن ای پدر
عقل و ایمان را ازین طفلان گول
می‌خرد با ملک دنیا دیو غول
آنچنان زینت دهد مردار را
که خرد زیشان دو صد گلزار را
آن‌چنان مهتاب پیماید به سحر
کز خسان صد کیسه برباید به سحر
انبیاشان تاجری آموختند
پیش ایشان شمع دین افروختند
دیو و غول ساحر از سحر و نبرد
انبیا را در نظرشان زشت کرد
زشت گرداند به جادویی عدو
تا طلاق افتد میان جفت و شو
دیده‌هاشان را به سحر می‌دوختند
تا چنین جوهر به خس بفروختند
این گهر از هر دو عالم برترست
هین بخر زین طفل جاهل کو خرست
پیش خر خرمهره و گوهر یکیست
آن اشک را در در و دریا شکیست
منکر بحرست و گوهرهای او
کی بود حیوان در و پیرایه‌جو
در سر حیوان خدا ننهاده است
کو بود در بند لعل و درپرست
مر خران را هیچ دیدی گوش‌وار
گوش و هوش خر بود در سبزه‌زار
احسن التقویم در والتین بخوان
که گرامی گوهرست ای دوست جان
احسن التقویم از عرش او فزون
احسن التقویم از فکرت برون
گر بگویم قیمت این ممتنع
من بسوزم هم بسوزد مستمع
لب ببند اینجا و خر این سو مران
رفت این صدیق سوی آن خران
حلقه در زد چو در را بر گشود
رفت بی‌خود در سرای آن جهود
بی‌خود و سرمست و پر آتش نشست
از دهانش بس کلام تلخ جست
کین ولی الله را چون می‌زنی
این چه حقدست ای عدو روشنی
گر ترا صدقیست اندر دین خود
ظلم بر صادق دلت چون می‌دهد
ای تو در دین جهودی ماده‌ای
کین گمان داری تو بر شه‌زاده‌ای
در همه ز آیینهٔ کژساز خود
منگر ای مردود نفرین ابد
آنچ آن دم از لب صدیق جست
گر بگویم گم کنی تو پای و دست
آن ینابیع الحکم هم‌چون فرات
از دهان او دوان از بی‌جهات
هم‌چو از سنگی که آبی شد روان
نه ز پهلو مایه دارد نه از میان
اسپر خود کرده حق آن سنگ را
بر گشاده آب مینارنگ را
هم‌چنانک از چشمهٔ چشم تو نور
او روان کردست بی‌بخل و فتور
نه ز پیه آن مایه دارد نه ز پوست
روی‌پوشی کرد در ایجاد دوست
در خلای گوش باد جاذبش
مدرک صدق کلام و کاذبش
آن چه بادست اندر آن خرد استخوان
کو پذیرد حرف و صوت قصه‌خوان
استخوان و باد روپوشست و بس
در دو عالم غیر یزدان نیست کس
مستمع او قایل او بی‌احتجاب
زانک الاذنان من الراس ای مثاب
گفت رحمت گر همی‌آید برو
زر بده بستانش ای اکرام‌خو
از منش وا خر چو می‌سوزد دلت
بی‌منت حل نگردد مشکلت
گفت صد خدمت کنم پانصد سجود
بنده‌ای دارم تن اسپید و جهود
تن سپید و دل سیاهستش بگیر
در عوض ده تن سیاه و دل منیر
پس فرستاد و بیاورد آن همام
بود الحق سخت زیبا آن غلام
آنچنان که ماند حیران آن جهود
آن دل چون سنگش از جا رفت زود
حالت صورت‌پرستان این بود
سنگشان از صورتی مومین بود
باز کرد استیزه و راضی نشد
که برین افزون بده بی‌هیچ بد
یک نصاب نقره هم بر وی فزود
تا که راضی گشت حرص آن جهود

بخش ۳۰ – خندیدن جهود و پنداشتن کی صدیق مغبونست درین عقد

قهقهه زد آن جهود سنگ‌دل
از سر افسوس و طنز و غش و غل
گفت صدیقش که این خنده چه بود
در جواب پرسش او خنده فزود
گفت اگر جدت نبودی و غرام
در خریداری این اسود غلام
من ز استیزه نمی‌جوشیدمی
خود به عشر اینش بفروشیدمی
کو به نزد من نیرزد نیم دانگ
تو گران کردی بهایش را به بانگ
پس جوابش داد صدیق ای غبی
گوهری دادی به جوزی چون صبی
کو به نزد من همی‌ارزد دو کون
من به جانش ناظرستم تو بلون
زر سرخست او سیه‌تاب آمده
از برای رشک این احمق‌کده
دیدهٔ این هفت رنگ جسمها
در نیابد زین نقاب آن روح را
گر مکیسی کردیی در بیع بیش
دادمی من جمله ملک و مال خویش
ور مکاس افزودیی من ز اهتمام
دامنی زر کردمی از غیر وام
سهل دادی زانک ارزان یافتی
در ندیدی حقه را نشکافتی
حقه سربسته جهل تو بداد
زود بینی که چه غبنت اوفتاد
حقهٔ پر لعل را دادی به باد
هم‌چو زنگی در سیه‌رویی تو شاد
عاقبت وا حسرتا گویی بسی
بخت ودولت را فروشد خود کسی
بخت با جامهٔ غلامانه رسید
چشم بدبختت به جز ظاهر ندید
او نمودت بندگی خویشتن
خوی زشتت کرد با او مکر و فن
این سیه‌اسرار تن‌اسپید را
بت‌پرستانه بگیر ای ژاژخا
این ترا و آن مرا بردیم سود
هین لکم دین ولی دین ای جهود
خود سزای بت‌پرستان این بود
جلش اطلس اسپ او چوبین بود
هم‌چو گور کافران پر دود و نار
وز برون بر بسته صد نقش و نگار
هم‌چو مال ظالمان بیرون جمال
وز درونش خون مظلوم و وبال
چون منافق از برون صوم و صلات
وز درون خاک سیاه بی‌نبات
هم‌چو ابری خالیی پر قر و قر
نه درو نفع زمین نه قوت بر
هم‌چو وعدهٔ مکر و گفتار دروغ
آخرش رسوا و اول با فروغ
بعد از آن بگرفت او دست بلال
آن ز زخم ضرس محنت چون خلال
شد خلالی در دهانی راه یافت
جانب شیرین‌زبانی می‌شتافت
چون بدید آن خسته روی مصطفی
خر مغشیا فتاد او بر قفا
تا بدیری بی‌خود و بی‌خویش ماند
چون به خویش آمد ز شادی اشک راند
مصطفی‌اش در کنار خود کشید
کس چه داند بخششی کو را رسید
چون بود مسی که بر اکسیر زد
مفلسی بر گنج پر توفیر زد
ماهی پژمرده در بحر اوفتاد
کاروان گم شده زد بر رشاد
آن خطاباتی که گفت آن دم نبی
گر زند بر شب بر آید از شبی
روز روشن گردد آن شب چون صباح
من نتوانم باز گفت آن اصطلاح
خود تو دانی که آفتابی در حمل
تا چه گوید با نبات و با دقل
خود تو دانی هم که آن آب زلال
می چه گوید با ریاحین و نهال
صنع حق با جمله اجزای جهان
چون دم و حرفست از افسون‌گران
جذب یزدان با اثرها و سبب
صد سخن گوید نهان بی‌حرف و لب
نه که تاثیر از قدر معمول نیست
لیک تاثیرش ازو معقول نیست
چون مقلد بود عقل اندر اصول
دان مقلد در فروعش ای فضول
گر بپرسد عقل چون باشد مرام
گو چنانک تو ندانی والسلام

بخش ۳۱ – معاتبهٔ مصطفی علیه‌السلام با صدیق رضی الله عنه کی ترا وصیت کردم کی به شرکت من بخر تو چرا بهر خود تنها خریدی و عذر او

گفت ای صدیق آخر گفتمت
که مرا انباز کن در مکرمت
گفت ما دو بندگان کوی تو
کردمش آزاد من بر روی تو
تو مرا می‌دار بنده و یار غار
هیچ آزادی نخواهم زینهار
که مرا از بندگیت آزادیست
بی‌تو بر من محنت و بیدادیست
ای جهان را زنده کرده ز اصطفا
خاص کرده عام را خاصه مرا
خوابها می‌دید جانم در شباب
که سلامم کرد قرص آفتاب
از زمینم بر کشید او بر سما
همره او گشته بودم ز ارتقا
گفتم این ماخولیا بود و محال
هیچ گردد مستحیلی وصف حال
چون ترا دیدم بدیدم خویش را
آفرین آن آینهٔ خوش کیش را
چون ترا دیدم محالم حال شد
جان من مستغرق اجلال شد
چون ترا دیدم خود ای روح البلاد
مهر این خورشید از چشمم فتاد
گشت عالی‌همت از نو چشم من
جز به خواری نگردد اندر چمن
نور جستم خود بدیدم نور نور
حور جستم خود بدیدم رشک حور
یوسفی جستم لطیف و سیم تن
یوسفستانی بدیدم در تو من
در پی جنت بدم در جست و جو
جنتی بنمود از هر جزو تو
هست این نسبت به من مدح و ثنا
هست این نسبت به تو قدح و هجا
هم‌چو مدح مرد چوپان سلیم
مر خدا را پیش موسی کلیم
که بجویم اشپشت شیرت دهم
چارقت دوم من و پیشت نهم
قدح او را حق به مدحی برگرفت
گر تو هم رحمت کنی نبود شگفت
رحم فرما بر قصور فهمها
ای ورای عقلها و وهمها
ایها العشاق اقبالی جدید
از جهان کهنهٔ نوگر رسید
زان جهان کو چارهٔ بیچاره‌جوست
صد هزاران نادره دنیا دروست
ابشروا یا قوم اذ جاء الفرج
افرحوا یا قوم قد زال الحرج
آفتابی رفت در کازهٔ هلال
در تقاضا که ارحنا یا بلال
زیر لب می‌گفتی از بیم عدو
کوری او بر مناره رو بگو
می‌دمد در گوش هر غمگین بشیر
خیز ای مدبر ره اقبال گیر
ای درین حبس و درین گند و شپش
هین که تا کس نشنود رستی خمش
چون کنی خامش کنون ای یار من
کز بن هر مو بر آمد طبل‌زن
آن‌چنان کر شد عدو رشک‌خو
گوید این چندین دهل را بانگ کو
می‌زند بر روش ریحان که طریست
او ز کوری گوید این آسیب چیست
می‌شکنجد حور دستش می‌کشد
کور حیران کز چه دردم می‌کند
این کشاکش چیست بر دست و تنم
خفته‌ام بگذار تا خوابی کنم
آنک در خوابش همی‌جویی ویست
چشم بگشا کان مه نیکو پیست
زان بلاها بر عزیزان بیش بود
کان تجمش یار با خوبان فزود
لاغ با خوبان کند بر هر رهی
نیز کوران را بشوراند گهی
خویش را یک‌دم برین کوران دهد
تا غریو از کوی کوران بر جهد

بخش ۳۲ – قصهٔ هلال کی بندهٔ مخلص بود خدای را صاحب بصیرت بی‌تقلید پنهان شده در بندگی مخلوقان جهت مصلحت نه از عجز چنانک لقمان و یوسف از روی ظاهر و غیر ایشان بندهٔ سایس بود امیری را و آن امیر مسلمان بود اما چشم بسته داند اعمی که مادری دارد لیک چونی بوهم در نارد اگر با این دانش تعظیم این مادر کند ممکن بود کی از عمی خلاص یابد کی اذا اراد الله به عبد خیرا فتح عینی قلبه لیبصره بهما الغیب این راه ز زندگی دل حاصل کن کین زندگی تن صفت حیوانست

چون شنیدی بعضی اوصاف بلال
بشنو اکنون قصهٔ ضعف هلال
از بلال او بیش بود اندر روش
خوی بد را بیش کرده بد کشش
نه چو تو پس‌رو که هر دم پس‌تری
سوی سنگی می‌روی از گوهری
آن‌چنان کان خواجه را مهمان رسید
خواجه از ایام و سالش بر رسید
گفت عمرت چند سالست ای پسر
بازگو و در مدزد و بر شمر
گفت هجده هفده یا خود شانزده
یا که پانزده ای برادرخوانده
گفت واپس واپس ای خیره سرت
باز می‌رو تا بکس مادرت


بخش ۳۳ – حکایت در تقریر همین سخن

آن یکی اسپی طلب کرد از امیر
گفت رو آن اسپ اشهب را بگیر
گفت آن را من نخواهم گفت چون
گفت او واپس‌روست و بس حرون
سخت پس پس می‌رود او سوی بن
گفت دمش را به سوی خانه کن
دم این استور نفست شهوتست
زین سبب پس پس رود آن خودپرست
شهوت او را که دم آمد ز بن
ای مبدل شهوت عقبیش کن
چون ببندی شهوتش را از رغیف
سر کند آن شهوت از عقل شریف
هم‌چو شاخی که ببری از درخت
سر کند قوت ز شاخ نیک‌بخت
چونک کردی دم او را آن طرف
گر رود پس پس رود تا مکتنف
حبذا اسپان رام پیش‌رو
نه سپس‌رو نه حرونی را گرو
گرم‌رو چون جسم موسی کلیم
تا به بحرینش چو پهنای گلیم
هست هفصدساله راه آن حقب
که بکرد او عزم در سیران حب
همت سیر تنش چون این بود
سیر جانش تا به علیین بود
شهسواران در سباقت تاختند
خربطان در پایگه انداختند


بخش ۳۴ – مثل

آن‌چنان که کاروانی می‌رسید
در دهی آمد دری را باز دید
آن یکی گفت اندرین برد العجوز
تا بیندازیم اینجا چند روز
بانگ آمد نه بینداز از برون
وانگهانی اندر آ تو اندرون
هم برون افکن هر آنچ افکندنیست
در میا با آن کای ن مجلس سنیست
بد هلال استاددل جان‌روشنی
سایس و بندهٔ امیریمؤمنی
سایسی کردی در آخر آن غلام
لیک سلطان سلاطین بنده نام
آن امیر از حال بنده بی‌خبر
که نبودش جز بلیسانه نظر
آب و گل می‌دید و در وی گنج نه
پنج و شش می‌دید و اصل پنج نه
رنگ طین پیدا و نور دین نهان
هر پیمبر این چنین بد در جهان
آن مناره دید و در وی مرغ نی
بر مناره شاه‌بازی پر فنی
وان دوم می‌دید مرغی پرزنی
لیک موی اندر دهان مرغ نی
وانک او ینظر به نور الله بود
هم ز مرغ و هم ز مو آگاه بود
گفت آخر چشم سوی موی نه
تا نبینی مو بنگشاید گره
آن یکی گل دید نقشین دو وحل
وآن دگر گل دید پر علم و عمل
تن مناره علم و طاعت هم‌چو مرغ
خواه سیصد مرغ‌گیر و یا دو مرغ
مرد اوسط مرغ‌بینست او و بس
غیر مرغی می‌نبیند پیش و پس
موی آن نور نیست پنهان آن مرغ
هیچ عاریت نباشد کار او
علم او از جان او جوشد مدام
پیش او نه مستعار آمد نه وام

بخش ۳۵ – رنجور شدن این هلال و بی‌خبری خواجهٔ او از رنجوری او از تحقیر و ناشناخت و واقف شدن دل مصطفی علیه‌السلام از رنجوری و حال او و افتقاد و عیادت رسول علیه‌السلام این هلال را

از قضا رنجور و ناخوش شد هلال
مصطفی را وحی شد غماز حال
بد ز رنجوریش خواجه‌ش بی‌خبر
که بر او بد کساد و بی‌خطر
خفته نه روز اندر آخر محسنی
هیچ کس از حال او آگاه نی
آنک کس بود و شهنشاه کسان
عقل صد چون قلزمش هر جا رسان
وحیش آمد رحم حق غم‌خوار شد
که فلان مشتاق تو بیمار شد
مصطفی بهر هلال با شرف
رفت از بهر عیادت آن طرف
در پی خورشید وحی آن مه دوان
وآن صحابه در پیش چون اختران
ماه می‌گوید که اصحابی نجوم
للسری قدوه و للطاغی رجوم
میر را گفتند که آن سلطان رسید
او ز شادی بی‌دل و جان برجهید
برگمان آن ز شادی زد دو دست
کان شهنشه بهر او میر آمدست
چون فرو آمد ز غرفه آن امیر
جان همی‌افشاند پامزد بشیر
پس زمین‌بوس و سلام آورد او
کرد رخ را از طرب چون ورد او
گفت بسم‌الله مشرف کن وطن
تا که فردوسی شود این انجمن
تا فزاید قصر من بر آسمان
که بدیدم قطب دوران زمان
گفتش از بهر عتاب آن محترم
من برای دیدن تو نامدم
گفت روحم آن تو خود روح چیست
هین بفرما کین تجشم بهر کیست
تا شوم من خاک پای آن کسی
که به باغ لطف تستش مغرسی
پس بگفتش کان هلال عرش کو
هم‌چو مهتاب از تواضع فرش کو
آن شهی در بندگی پنهان شده
بهر جاسوسی به دنیا آمده
تو مگو کو بنده و آخرجی ماست
این بدان که گنج در ویرانه‌هاست
ای عجب چونست از سقم آن هلال
که هزاران بدر هستش پای‌مال
گفت از رنجش مرا آگاه نیست
لیک روزی چند بر درگاه نیست
صحبت او با ستور و استرست
سایس است و منزلش این آخرست

بخش ۳۶ – در آمدن مصطفی علیه‌السلام از بهر عیادت هلال در ستورگاه آن امیر و نواختن مصطفی هلال را رضی الله عنه

رفت پیغامبر به رغبت بهر او
اندر آخر وآمد اندر جست و جو
بود آخر مظلم و زشت و پلید
وین همه برخاست چون الفت رسید
بوی پیغامبر ببرد آن شیر نر
هم‌چنانک بوی یوسف را پدر
موجب ایمان نباشد معجزات
بوی جنسیت کند جذب صفات
معجزات از بهر قهر دشمنست
بوی جنسیت پی دل بردنست
قهر گردد دشمن اما دوست نی
دوست کی گردد ببسته گردنی
اندر آمد او ز خواب از بوی او
گفت سرگین‌دان درون زین گونه بو
از میان پای استوران بدید
دامن پاک رسول بی‌ندید
پس ز کنج آخر آمد غژغژان
روی بر پایش نهاد آن پهلوان
پس پیمبر روی بر رویش نهاد
بر سر و بر چشم و رویش بوسه داد
گفت یا ربا چه پنهان گوهری
ای غریب عرش چونی خوشتری
گفت چون باشد خود آن شوریده خواب
که در آید در دهانش آفتاب
چون بود آن تشنه‌ای کو گل چرد
آب بر سر بنهدش خوش می‌برد

بخش ۳۷ – در بیان آنک مصطفی علیه‌السلام شنید کی عیسی علیه‌السلام بر روی آب رفت فرمود لو ازداد یقینه لمشی علی الهواء

هم‌چو عیسی بر سرش گیرد فرات
که ایمنی از غرقه در آب حیات
گوید احمد گر یقینش افزون بدی
خود هوایش مرکب و مامون بدی
هم‌چو من که بر هوا راکب شدم
در شب معراج مستصحب شدم
گفت چون باشد سگی کوری پلید
جست او از خواب خود را شیر دید
نه چنان شیری که کس تیرش زند
بل ز بیمش تیغ و پیکان بشکند
کور بر اشکم رونده هم‌چو مار
چشمها بگشاد در باغ و بهار
چون بود آن چون که از چونی رهید
در حیاتستان بی‌چونی رسید
گشت چونی‌بخش اندر لامکان
گرد خوانش جمله چونها چون سگان
او ز بی‌چونی دهدشان استخوان
در جنابت تن زن این سوره مخوان
تا ز چونی غسل ناری تو تمام
تو برین مصحف منه کف ای غلام
گر پلیدم ور نظیفم ای شهان
این نخوانم پس چه خوانم در جهان
تو مرا گویی که از بهر ثواب
غسل ناکرده مرو در حوض آب
از برون حوض غیر خاک نیست
هر که او در حوض ناید پاک نیست
گر نباشد آبها را این کرم
کو پذیرد مر خبث را دم به دم
وای بر مشتاق و بر اومید او
حسرتا بر حسرت جاوید او
آب دارد صد کرم صد احتشام
که پلیدان را پذیرد والسلام
ای ضیاء الحق حسام‌الدین که نور
پاسبان تست از شر الطیور
پاسبان تست نور و ارتقاش
ای تو خورشید مستر از خفاش
چیست پرده پیش روی آفتاب
جز فزونی شعشعه و تیزی تاب
پردهٔ خورشید هم نور ربست
بی‌نصیب از وی خفاشست و شبست
هر دو چون در بعد و پرده مانده‌اند
یا سیه‌رو یا فسرده مانده‌اند
چون نبشتی بعضی از قصهٔ هلال
داستان بدر آر اندر مقال
آن هلال و بدر دارند اتحاد
از دوی دورند و از نقص و فساد
آن هلال از نقص در باطن بریست
آن به ظاهر نقص تدریج آوریست
درس گوید شب به شب تدریج را
در تانی بر دهد تفریج را
در تانی گوید ای عجول خام
پایه‌پایه بر توان رفتن به بام
دیگ را تدریج و استادانه جوش
کار ناید قلیهٔ دیوانه جوش
حق نه قادر بود بر خلق فلک
در یکی لحظه به کن بی‌هیچ شک
پس چرا شش روز آن را درکشید
کل یوم الف عام ای مستفید
خلقت طفل از چه اندر نه مه‌است
زانک تدریج از شعار آن شه‌است
خلقت آدم چرا چل صبح بود
اندر آن گل اندک‌اندک می‌فزود
نه چو تو ای خام که اکنون تاختی
طفلی و خود را تو شیخی ساختی
بر دویدی چون کدو فوق همه
کو ترا پای جهاد و ملحمه
تکیه کردی بر درختان و جدار
بر شدی ای اقرعک هم قرع‌وار
اول ار شد مرکبت سرو سهی
لیک آخر خشک و بی‌مغزی تهی
رنگ سبزت زرد شد ای قرع زود
زانک از گلگونه بود اصلی نبود

بخش ۳۸ – داستان آن عجوزه کی روی زشت خویشتن را جندره و گلگونه می‌ساخت و ساخته نمی‌شد و پذیرا نمی‌آمد

بود کمپیری نودساله کلان
پر تشنج روی و رنگش زعفران
چون سر سفره رخ او توی توی
لیک در وی بود مانده عشق شوی
ریخت دندانهاش و مو چون شیر شد
قد کمان و هر حسش تغییر شد
عشق شوی و شهوت و حرصش تمام
عشق صید و پاره‌پاره گشته دام
مرغ بی‌هنگام و راه بی‌رهی
آتشی پر در بن دیگ تهی
عاشق میدان و اسپ و پای نی
عاشق زمر و لب و سرنای نی
حرص در پیری جهودان را مباد
ای شقیی که خداش این حرص داد
ریخت دندانهای سگ چون پیر شد
ترک مردم کرد و سرگین‌گیر شد
این سگان شصت ساله را نگر
هر دمی دندان سگشان تیزتر
پیر سگ را ریخت پشم از پوستین
این سگان پیر اطلس‌پوش بین
عشقشان و حرصشان در فرج و زر
دم به دم چون نسل سگ بین بیشتر
این چنین عمری که مایهٔ دوزخ است
مر قصابان غضب را مسلخ است
چون بگویندش که عمر تو دراز
می‌شود دلخوش دهانش از خنده باز
این چنین نفرین دعا پندارد او
چشم نگشاید سری بر نارد او
گر بدیدی یک سر موی از معاد
اوش گفتی این چنین عمر تو باد


بخش ۳۹ – داستان آن درویش کی آن گیلانی را دعا کرد کی خدا ترا به سلامت به خان و مان باز رساناد

گفت یک روزی به خواجهٔ گیلیی
نان پرستی نر گدا زنبیلیی
چون ستد زو نان بگفت ای مستعان
خوش به خان و مان خود بازش رسان
گفت خان ار آنست که من دیده‌ام
حق ترا آنجا رساند ای دژم
هر محدث را خسان باذل کنند
حرفش ار عالی بود نازل کنند
زانک قدر مستمع آید نبا
بر قد خواجه برد درزی قبا


بخش ۴۰ – صفت آن عجوز

چونک مجلس بی چنین پیغاره نیست
از حدیث پست نازل چاره نیست
واستان هین این سخن را از گرو
سوی افسانهٔ عجوزه باز رو
چون مسن گشت و درین ره نیست مرد
تو بنه نامش عجوز سال‌خورد
نه مرورا راس مال و پایه‌ای
نه پذیرای قبول مایه‌ای
نه دهنده نی پذیرندهٔ خوشی
نه درو معنی و نه معنی‌کشی
نه زبان نه گوش نه عقل و بصر
نه هش و نه بیهشی و نه فکر
نه نیاز و نه جمالی بهر ناز
تو بتویش گنده مانند پیاز
نه رهی ببریده او نه پای راه
نه تبش آن قحبه را نه سوز و آه


برای مطالعه آنلاین مثنوی‌معنوی حضرت مولانا، بر روی هر یک از بخش‌های زیر کلیک بفرمایید:

دفتر نخست
             بخش نخست
             بخش دوم

دفتر دوم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر سوم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر چهارم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر پنجم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر ششم
             بخش نخست

             بخش دوم

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe