مثنوی معنوی ، مولانا جلال‌الدین رومی ؛ دفتر دوم – بخش دوم

بخش ۵۸ – خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان

محتسب در نیم شب جایی رسید
در بن دیوار مستی خفته دید
گفت هی مستی چه خوردستی بگو
گفت ازین خوردم که هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو که چیست
گفت از آنک خورده‌ام گفت این خفیست
گفت آنچ خورده‌ای آن چیست آن
گفت آنک در سبو مخفیست آن
دور می‌شد این سؤال و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب هین آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن
گفت گفتم آه کن هو می‌کنی
گفت من شاد و تو از غم منحنی
آه از درد و غم و بیدادیست
هوی هوی می‌خوران از شادیست
محتسب گفت این ندانم خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت رو تو از کجا من از کجا
گفت مستی خیز تا زندان بیا
گفت مست ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو
گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانهٔ خود رفتمی وین کی شدی
من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکانمی


بخش ۵۹ – دوم بار در سخن کشیدن سایل آن بزرگ را تا حال او معلوم‌تر گردد

گفت آن طالب که آخر یک نفس
ای سواره بر نی این سو ران فرس
راند سوی او که هین زوتر بگو
کاسپ من بس توسنست و تندخو
تا لگد بر تو نکوبد زود باش
از چه می‌پرسی بیانش کن تو فاش
او مجال راز دل گفتن ندید
و برون شو کرد و در لاغش کشید
گفت می‌خواهم درین کوچه زنی
کیست لایق از برای چون منی
گفت سه گونه زن‌اند اندر جهان
آن دو رنج و این یکی گنج روان
آن یکی را چون بخواهی کل تراست
وآن دگر نیمی ترا نیمی جداست
وآن سیم هیچ او ترا نبود بدان
این شنودی دور شو رفتم روان
تا ترا اسپم نپراند لگد
که بیفتی بر نخیزی تا ابد
شیخ راند اندر میان کودکان
بانگ زد بار دگر او را جوان
که بیا آخر بگو تفسیر این
این زنان سه نوع گفتی بر گزین
راند سوی او و گفتش بکر خاص
کل ترا باشد ز غم یابی خلاص
وانک نیمی آن تو بیوه بود
وانک هیچست آن عیال با ولد
چون ز شوی اولش کودک بود
مهر و کل خاطرش آن سو رود
دور شو تا اسپ نندازد لگد
سم اسپ توسنم بر تو رسد
های هویی کرد شیخ باز راند
کودکان را باز سوی خویش خواند
باز بانگش کرد آن سایل بیا
یک سؤالم ماند ای شاه کیا
باز راند این سو بگو زوتر چه بود
که ز میدان آن بچه گویم ربود
گفت ای شه با چنین عقل و ادب
این چه شیدست این چه فعلست ای عجب
تو ورای عقل کلی در بیان
آفتابی در جنون چونی نهان
گفت این اوباش رایی می‌زنند
تا درین شهر خودم قاضی کنند
دفع می‌گفتم مرا گفتند نی
نیست چون تو عالمی صاحب فنی
با وجود تو حرامست و خبیث
که کم از تو در قضا گوید حدیث
در شریعت نیست دستوری که ما
کمتر از تو شه کنیم و پیشوا
زین ضرورت گیج و دیوانه شدم
لیک در باطن همانم که بدم
عقل من گنجست و من ویرانه‌ام
گنج اگر پیدا کنم دیوانه‌ام
اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس را دید و در خانه نشد
دانش من جوهر آمد نه عرض
این بهایی نیست بهر هر غرض
کان قندم نیستان شکرم
هم زمن می‌روید و من می‌خورم
علم تقلیدی و تعلیمیست آن
کز نفور مستمع دارد فغان
چون پی دانه نه بهر روشنیست
همچو طالب‌علم دنیای دنیست
طالب علمست بهر عام و خاص
نه که تا یابد ازین عالم خلاص
همچو موشی هر طرف سوراخ کرد
چونک نورش راند از در گفت برد
چونک سوی دشت و نورش ره نبود
هم در آن ظلمات جهدی می‌نمود
گر خدایش پر دهد پر خرد
برهد از موشی و چون مرغان پرد
ور نجوید پر بماند زیر خاک
ناامید از رفتن راه سماک
علم گفتاری که آن بی جان بود
عاشق روی خریداران بود
گرچه باشد وقت بحث علم زفت
چون خریدارش نباشد مرد و رفت
مشتری من خدایست او مرا
می‌کشد بالا که الله اشتری
خونبهای من جمال ذوالجلال
خونبهای خود خورم کسب حلال
این خریداران مفلس را بهل
چه خریداری کند یک مشت گل
گل مخور گل را مخر گل را مجو
زانک گل خوارست دایم زردرو
دل بخور تا دایما باشی جوان
از تجلی چهره‌ات چون ارغوان
یا رب این بخشش نه حد کار ماست
لطف تو لطف خفی را خود سزاست
دست گیر از دست ما ما را بخر
پرده را بر دار و پردهٔ ما مدر
باز خر ما را ازین نفس پلید
کاردش تا استخوان ما رسید
از چو ما بیچارگان این بند سخت
کی گشاید ای شه بی‌تاج و تخت
این چنین قفل گران را ای ودود
کی تواند جز که فضل تو گشود
ما ز خود سوی تو گردانیم سر
چون توی از ما به ما نزدیکتر
این دعا هم بخشش و تعلیم تست
گرنه در گلخن گلستان از چه رست
در میان خون و روده فهم و عقل
جز ز اکرام تو نتوان کرد نقل
از دو پاره پیه این نور روان
موج نورش می‌زند بر آسمان
گوشت‌پاره که زبان آمد ازو
می‌رود سیلاب حکمت همچو جو
سوی سوراخی که نامش گوشهاست
تا بباغ جان که میوه‌ش هوشهاست
شاه‌راه باغ جانها شرع اوست
باغ و بستانهای عالم فرع اوست
اصل و سرچشمهٔ خوشی آنست آن
زود تجری تحتها الانهار خوان


بخش ۶۰ – تتمهٔ نصیحت رسول علیه‌گفت پیغامبر مر آن بیمار را

چون عیادت کرد یار زار را
که مگر نوعی دعایی کرده‌ای
از جهالت زهربایی خورده‌ای
یاد آور چه دعا می‌گفته‌ای
چون ز مکر نفس می‌آشفته‌ای
گفت یادم نیست الا همتی
دار با من یادم آید ساعتی
از حضور نوربخش مصطفی
پیش خاطر آمد او را آن دعا
تافت زان روزن که از دل تا دلست
روشنی که فرق حق و باطلست
گفت اینک یادم آمد ای رسول
آن دعا که گفته‌ام من بوالفضول
چون گرفتار گنه می‌آمدم
غرقه دست اندر حشایش می‌زدم
از تو تهدید و وعیدی می‌رسید
مجرمان را از عذاب بس شدید
مضطرب می‌گشتم و چاره نبود
بند محکم بود و قفل ناگشود
نی مقام صبر و نی راه گریز
نی امید توبه نی جای ستیز
من چو هاروت و چو ماروت از حزن
آه می‌کردم که ای خلاق من
از خطر هاروت و ماروت آشکار
چاه بابل را بکردند اختیار
تا عذاب آخرت اینجا کشند
گربزند و عاقل و ساحروشند
نیک کردند و بجای خویش بود
سهل‌تر باشد ز آتش رنج دود
حد ندارد وصف رنج آن جهان
سهل باشد رنج دنیا پیش آن
ای خنک آن کو جهادی می‌کند
بر بدن زجری و دادی می‌کند
تا ز رنج آن جهانی وا رهد
بر خود این رنج عبادت می‌نهد
من همی‌گفتم که یا رب آن عذاب
هم درین عالم بران بر من شتاب
تا در آن عالم فراغت باشدم
در چنین درخواست حلقه می‌زدم
این چنین رنجوریی پیدام شد
جان من از رنج بی آرام شد
مانده‌ام از ذکر و از اوراد خود
بی‌خبر گشتم ز خویش و نیک و بد
گر نمی‌دیدم کنون من روی تو
ای خجسته وی مبارک بوی تو
می‌شدم از بند من یکبارگی
کردیم شاهانه این غمخوارگی
گفت هی هی این دعا دیگر مکن
بر مکن تو خویش را از بیخ و بن
تو چه طاقت داری ای مور نژند
که نهد بر تو چنان کوه بلند
گفت توبه کردم ای سلطان که من
از سر جلدی نلافم هیچ فن
این جهان تیهست و تو موسی و ما
از گنه در تیه مانده مبتلا
قوم موسی راه می‌پیموده‌اند
آخر اندر گام اول بوده‌اند
سالها ره می‌رویم و در اخیر
همچنان در منزل اول اسیر
گر دل موسی ز ما راضی بدی
تیه را راه و کران پیدا شدی
ور بکل بیزار بودی او ز ما
کی رسیدی خوانمان هیچ از سما
کی ز سنگی چشمه‌ها جوشان شدی
در بیابان‌مان امان جان شدی
بل به جای خوان خود آتش آمدی
اندرین منزل لهب بر ما زدی
چون دو دل شد موسی اندر کار ما
گاه خصم ماست و گاهی یار ما
خشمش آتش می‌زند در رخت ما
حلم او رد می‌کند تیر بلا
کی بود که حلم گردد خشم نیز
نیست این نادر ز لطفت ای عزیز
مدح حاضر وحشتست از بهر این
نام موسی می‌برم قاصد چنین
ورنه موسی کی روا دارد که من
پیش تو یاد آورم از هیچ تن
عهد ما بشکست صد بار و هزار
عهد تو چون کوه ثابت بر قرار
عهد ما کاه و به هر بادی زبون
عهد تو کوه و ز صد که هم فزون
حق آن قوت که بر تلوین ما
رحمتی کن ای امیر لونها
خویش را دیدیم و رسوایی خویش
امتحان ما مکن ای شاه بیش
تا فضیحتهای دیگر را نهان
کرده باشی ای کریم مستعان
بی‌حدی تو در جمال و در کمال
در کژی ما بی‌حدیم و در ضلال
بی حدی خویش بگمار ای کریم
بر کژی بی حد مشتی لئیم
هین که از تقطیع ما یک تار ماند
مصر بودیم و یکی دیوار ماند
البقیه البقیه ای خدیو
تا نگردد شاد کلی جان دیو
بهر ما نی بهر آن لطف نخست
که تو کردی گمرهان را باز جست
چون نمودی قدرتت بنمای رحم
ای نهاده رحمها در لحم و شحم
این دعا گر خشم افزاید ترا
تو دعا تعلیم فرما مهترا
آنچنان کادم بیفتاد از بهشت
رجعتش دادی که رست از دیو زشت
دیو کی بود کو ز آدم بگذرد
بر چنین نطعی ازو بازی برد
در حقیقت نفع آدم شد همه
لعنت حاسد شده آن دمدمه
بازیی دید و دو صد بازی ندید
پس ستون خانهٔ خود را برید
آنشی زد شب بکشت دیگران
باد آتش را بکشت او بران
چشم‌بندی بود لعنت دیو را
تا زیان خصم دید آن ریو را
خود زیان جان او شد ریو او
گویی آدم بود دیو دیو او
لعنت این باشد که کژبینش کند
حاسد و خودبین و پر کینش کند
تا نداند که هر آنک کرد بد
عاقبت باز آید و بر وی زند
جمله فرزین‌بندها بیند بعکس
مات بر وی گردد و نقصان و وکس
زانک گر او هیچ بیند خویش را
مهلک و ناسور بیند ریش را
درد خیزد زین چنین دیدن درون
درد او را از حجاب آرد برون
تا نگیرد مادران را درد زه
طفل در زادن نیابد هیچ ره
این امانت در دل و دل حامله‌ست
این نصیحتها مثال قابله‌ست
قابله گوید که زن را درد نیست
درد باید درد کودک را رهیست
آنک او بی‌درد باشد ره‌زنست
زانک بی‌دردی انا الحق گفتنست
آن انا بی وقت گفتن لعنتست
آن انا در وقت گفتن رحمتست
آن انا منصور رحمت شد یقین
آن انا فرعون لعنت شد ببین
لاجرم هر مرغ بی‌هنگام را
سر بریدن واجبست اعلام را
سر بریدن چیست کشتن نفس را
در جهاد و ترک گفتن تفس را
آنچنانک نیش کزدم بر کنی
تا که یابد او ز کشتن ایمنی
بر کنی دندان پر زهری ز مار
تا رهد مار از بلای سنگسار
هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر
دامن آن نفس‌کش را سخت گیر
چون بگیری سخت آن توفیق هوست
در تو هر قوت که آید جذب اوست
ما رمیت اذ رمیت راست دان
هر چه کارد جان بود از جان جان
دست گیرنده ویست و بردبار
دم بدم آن دم ازو اومید دار
نیست غم گر دیر بی او مانده‌ای
دیرگیر و سخت‌گیرش خوانده‌ای
دیر گیرد سخت گیرد رحمتش
یک دمت غایب ندارد حضرتش
ور تو خواهی شرح این وصل و ولا
از سر اندیشه می‌خوان والضحی
ور تو گویی هم بدیها از ویست
لیک آن نقصان فضل او کیست
آن بدی دادن کمال اوست هم
من مثالی گویمت ای محتشم
کرد نقاشی دو گونه نقشها
نقشهای صاف و نقشی بی صفا
نقش یوسف کرد و حور خوش‌سرشت
نقش عفریتان و ابلیسان زشت
هر دو گونه نقش استادی اوست
زشتی او نیست آن رادی اوست
زشت را در غایت زشتی کند
جمله زشتیها به گردش بر تند
تا کمال دانشش پیدا شود
منکر استادیش رسوا شود
ور نداند زشت کردن ناقص است
زین سبب خلاق گبر و مخلص است
پس ازین رو کفر و ایمان شاهدند
بر خداوندیش و هر دو ساجدند
لیک مؤمن دان که طوعا ساجدست
زانک جویای رضا و قاصدست
هست کرها گبر هم یزدان‌پرست
لیک قصد او مرادی دیگرست
قلعهٔ سلطان عمارت می‌کند
لیک دعوی امارت می‌کند
گشته یاغی تا که ملک او بود
عاقبت خود قلعه سلطانی شود
مؤمن آن قلعه برای پادشاه
می‌کند معمور نه از بهر جاه
زشت گوید ای شه زشت‌آفرین
قادری بر خوب و بر زشت مهین
خوب گوید ای شه حسن و بها
پاک گردانیدیم از عیبهاالسلام بیمار را


بخش ۶۱ – وصیت کردن پیغامبر علیه السلام مر آن بیمار را و دعا آموزانیدنش

گفت پیغامبر مر آن بیمار را

این بگو کای سهل‌کن دشوار را

آتنا فی دار دنیانا حسن

آتنا فی دار عقبانا حسن

راه را بر ما چو بستان کن لطیف

منزل ما خود تو باشی ای شریف

مؤمنان در حشر گویند ای ملک

نی که دوزخ بود راه مشترک

مؤمن و کافر برو یابد گذار

ما ندیدیم اندرین ره دود و نار

نک بهشت و بارگاه آمنی

پس کجا بود آن گذرگاه دنی

پس ملک گوید که آن روضهٔ خضر

که فلان جا دیده‌اید اندر گذر

دوزخ آن بود و سیاستگاه سخت

بر شما شد باغ و بستان و درخت

چون شما این نفس دوزخ‌خوی را

آتشی گبر فتنه‌جوی را

جهدها کردید و او شد پر صفا

نار را کشتید از بهر خدا

آتش شهوت که شعله می‌زدی

سبزهٔ تقوی شد و نور هدی

آتش خشم از شما هم حلم شد

ظلمت جهل از شما هم علم شد

آتش حرص از شما ایثار شد

و آن حسد چون خار بد گلزار شد

چون شما این جمله آتشهای خویش

بهر حق کشتید جمله پیش پیش

نفس ناری را چو باغی ساختید

اندرو تخم وفا انداختید

بلبلان ذکر و تسبیح اندرو

خوش سرایان در چمن بر طرف جو

داعی حق را اجابت کرده‌اید

در جحیم نفس آب آورده‌اید

دوزخ ما نیز در حق شما

سبزه گشت و گلشن و برگ و نوا

چیست احسان را مکافات ای پسر

لطف و احسان و ثواب معتبر

نی شما گفتید ما قربانییم

پیش اوصاف بقا ما فانییم

ما اگر قلاش و گر دیوانه‌ایم

مست آن ساقی و آن پیمانه‌ایم

بر خط و فرمان او سر می‌نهیم

جان شیرین را گروگان می‌دهیم

تا خیال دوست در اسرار ماست

چاکری و جانسپاری کار ماست

هر کجا شمع بلا افروختند

صد هزاران جان عاشق سوختند

عاشقانی کز درون خانه‌اند

شمع روی یار را پروانه‌اند

ای دل آنجا رو که با تو روشنند

وز بلاها مر ترا چون جوشنند

بر جنایاتت مواسا می‌کنند

در میان جان ترا جا می‌کنند

زان میان جان ترا جا می‌کنند

تا ترا پر باده چون جا می‌کنند

در میان جان ایشان خانه گیر

در فلک خانه کن ای بدر منیر

چون عطارد دفتر دل وا کنند

تا که بر تو سرها پیدا کنند

پیش خویشان باش چون آواره‌ای

بر مه کامل زن ار مه پاره‌ای

جزو را از کل خود پرهیز چیست

با مخالف این همه آمیز چیست

جنس را بین نوع گشته در روش

غیبها بین عین گشته در رهش

تا چو زن عشوه خری ای بی‌خرد

از دروغ و عشوه کی یابی مدد

چاپلوس و لفظ شیرین و فریب

می‌ستانی می‌نهی چون زن به جیب

مر ترا دشنام و سیلی شهان

بهتر آید از ثنای گمرهان

صفع شاهان خور مخور شهد خسان

تا کسی گردی ز اقبال کسان

زانک ازیشان خلعت و دولت رسد

در پناه روح جان گردد جسد

هر کجا بینی برهنه و بی‌نوا

دان که او بگریختست از اوستا

تا چنان گردد که می‌خواهد دلش

آن دل کور بد بی‌حاصلش

گر چنان گشتی که استا خواستی

خویش را و خویش را آراستی

هر که از استا گریزد در جهان

او ز دولت می‌گریزد این بدان

پیشه‌ای آموختی در کسب تن

چنگ اندر پیشهٔ دینی بزن

در جهان پوشیده گشتی و غنی

چون برون آیی ازینجا چون کنی

پیشه‌ای آموز کاندر آخرت

اندر آید دخل کسب مغفرت

آن جهان شهریست پر بازار و کسب

تا نپنداری که کسب اینجاست حسب

حق تعالی گفت کین کسب جهان

پیش آن کسبست لعب کودکان

همچو آن طفلی که بر طفلی تند

شکل صحبت‌کن مساسی می‌کند

کودکان سازند در بازی دکان

سود نبود جز که تعبیر زمان

شب شود در خانه آید گرسنه

کودکان رفته بمانده یک تنه

این جهان بازی‌گهست و مرگ شب

باز گردی کیسه خالی پر تعب

کسب دین عشقست و جذب اندرون

قابلیت نور حق را ای حرون

کسب فانی خواهدت این نفس خس

چند کسب خس کنی بگذار بس

نفس خس گر جویدت کسب شریف

حیله و مکری بود آن را ردیف


بخش ۶۲ – بیدار کردن ابلیس معاویه را کی خیز وقت نمازست

در خبر آمد که خال مؤمنان
خفته بد در قصر بر بستر ستان
قصر را از اندرون در بسته بود
کز زیارتهای مردم خسته بود
ناگهان مردی ورا بیدار کرد
چشم چون بگشاد پنهان گشت مرد
گفت اندر قصر کس را ره نبود
کیست کین گستاخی و جرات نمود
گرد برگشت و طلب کرد آن زمان
تا بیاید زان نهان گشته نشان
او پس در مدبری را دید کو
در پس پرده نهان می‌کرد رو
گفت هی تو کیستی نام تو چیست
گفت نامم فاش ابلیس شقیست
گفت بیدارم چرا کردی بجد
راست گو با من مگو بر عکس و ضد


بخش ۶۳ – از خر افکندن ابلیس معاویه را و روپوش و بهانه کردن و جواب گفتن معاویه او را

گفت هنگام نماز آخر رسید
سوی مسجد زود می‌باید دوید
عجلوا الطاعات قبل الفوت گفت
مصطفی چون در معنی می‌بسفت
گفت نی نی این غرض نبود ترا
که بخیری ره‌نما باشی مرا
دزد آید از نهان در مسکنم
گویدم که پاسبانی می‌کنم
من کجا باور کنم آن دزد را
دزد کی داند ثواب و مزد را


بخش ۶۴ – باز جواب گفتن ابلیس معاویه را

گفت ما اول فرشته بوده‌ایم
راه طاعت را بجان پیموده‌ایم
سالکان راه را محرم بدیم
ساکنان عرش را همدم بدیم
پیشهٔ اول کجا از دل رود
مهر اول کی ز دل بیرون شود
در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن
ما هم از مستان این می بوده‌ایم
عاشقان درگه وی بوده‌ایم
ناف ما بر مهر او ببریده‌اند
عشق او در جان ما کاریده‌اند
روز نیکو دیده‌ایم از روزگار
آب رحمت خورده‌ایم اندر بهار
نی که ما را دست فضلش کاشتست
از عدم ما را نه او بر داشتست
ای بسا کز وی نوازش دیده‌ایم
در گلستان رضا گردیده‌ایم
بر سر ما دست رحمت می‌نهاد
چشمه‌های لطف از ما می‌گشاد
وقت طفلی‌ام که بودم شیرجو
گاهوارم را کی جنبانید او
از کی خوردم شیر غیر شیر او
کی مرا پرورد جز تدبیر او
خوی کان با شیر رفت اندر وجود
کی توان آن را ز مردم واگشود
گر عتابی کرد دریای کرم
بسته کی گردند درهای کرم
اصل نقدش داد و لطف و بخششست
قهر بر وی چون غباری از غشست
از برای لطف عالم را بساخت
ذره‌ها را آفتاب او نواخت
فرقت از قهرش اگر آبستنست
بهر قدر وصل او دانستنست
تا دهد جان را فراقش گوشمال
جان بداند قدر ایام وصال
گفت پیغامبر که حق فرموده است
قصد من از خلق احسان بوده است
آفریدم تا ز من سودی کنند
تا ز شهدم دست‌آلودی کنند
نه برای آنک تا سودی کنم
وز برهنه من قبایی بر کنم
چند روزی که ز پیشم رانده‌ست
چشم من در روی خوبش مانده‌ست
کز چنان رویی چنین قهر ای عجب
هر کسی مشغول گشته در سبب
من سبب را ننگرم کان حادثست
زانک حادث حادثی را باعثست
لطف سابق را نظاره می‌کنم
هرچه آن حادث دو پاره می‌کنم
ترک سجده از حسد گیرم که بود
آن حسد از عشق خیزد نه از جحود
هر حسد از دوستی خیزد یقین
که شود با دوست غیری همنشین
هست شرط دوستی غیرت‌پزی
همچو شرط عطسه گفتن دیر زی
چونک بر نطعش جز این بازی نبود
گفت بازی کن چه دانم در فزود
آن یکی بازی که بد من باختم
خویشتن را در بلا انداختم
در بلا هم می‌چشم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
چون رهاند خویشتن را ای سره
هیچ کس در شش جهت از ششدره
جزو شش از کل شش چون وا رهد
خاصه که بی چون مرورا کژ نهد
هر که در شش او درون آتشست
اوش برهاند که خلاق ششست
خود اگر کفرست و گر ایمان او
دست‌باف حضرتست و آن او


بخش ۶۵ – باز تقریر کردن معاویه با ابلیس مکر او را

گفت امیر او را که اینها راستست

لیک بخش تو ازینها کاستست

صد هزاران را چو من تو ره زدی

حفره کردی در خزینه آمدی

آتشی از تو نسوزم چاره نیست

کیست کز دست تو جامه‌ش پاره نیست

طبعت ای آتش چو سوزانیدنیست

تا نسوزانی تو چیزی چاره نیست

لعنت این باشد که سوزانت کند

اوستاد جمله دزدانت کند

با خدا گفتی شنیدی روبرو

من چه باشم پیش مکرت ای عدو

معرفتهای تو چون بانگ صفیر

بانگ مرغانست لیکن مرغ گیر

صد هزاران مرغ را آن ره زدست

مرغ غره کشنایی آمدست

در هوا چون بشنود بانگ صفیر

از هوا آید شود اینجا اسیر

قوم نوح از مکر تو در نوحه‌اند

دل کباب و سینه شرحه شرحه‌اند

عاد را تو باد دادی در جهان

در فکندی در عذاب و اندهان

از تو بود آن سنگسار قوم لوط

در سیاهابه ز تو خوردند غوط

مغز نمرود از تو آمد ریخته

ای هزاران فتنه‌ها انگیخته

عقل فرعون ذکی فیلسوف

کور گشت از تو نیابید او وقوف

بولهب هم از تو نااهلی شده

بوالحکم هم از تو بوجهلی شده

ای برین شطرنج بهر یاد را

مات کرده صد هزار استاد را

ای ز فرزین‌بندهای مشکلت

سوخته دلها سیه گشته دلت

بحر مکری تو خلایق قطره‌ای

تو چو کوهی وین سلیمان ذره‌ای

کی رهد از مکر تو ای مختصم

غرق طوفانیم الا من عصم

بس ستارهٔ سعد از تو محترق

بس سپاه و جمع از تو مفترق


بخش ۶۶ – باز جواب گفتن ابلیس معاویه را

گفت ابلیسش گشای این عقده‌ها

من محکم قلب را و نقد را

امتحان شیر و کلبم کرد حق

امتحان نقد و قلبم کرد حق

قلب را من کی سیه‌رو کرده‌ام

صیرفی‌ام قیمت او کرده‌ام

نیکوان را رهنمایی می‌کنم

شاخه‌های خشک را بر می‌کنم

این علفها می‌نهم از بهر چیست

تا پدید آید که حیوان جنس کیست

گرگ از آهو چو زاید کودکی

هست در گرگیش و آهویی شکی

تو گیاه و استخوان پیشش بریز

تا کدامین سو کند او گام تیز

گر به سوی استخوان آید سگست

ور گیا خواهد یقین آهو رگست

قهر و لطفی جفت شد با همدگر

زاد ازین هر دو جهانی خیر و شر

تو گیاه و استخوان را عرضه کن

قوت نفس و قوت جان را عرضه کن

گر غذای نفس جوید ابترست

ور غذای روح خواهد سرورست

گر کند او خدمت تن هست خر

ور رود در بحر جان یابد گهر

گرچه این دو مختلف خیر و شرند

لیک این هر دو به یک کار اندرند

انبیا طاعات عرضه می‌کنند

دشمنان شهوات عرضه می‌کنند

نیک را چون بد کنم یزدان نیم

داعیم من خالق ایشان نیم

خوب را من زشت سازم رب نه‌ام

زشت را و خوب را آیینه‌ام

سوخت هندو آینه از درد را

کین سیه‌رو می‌نماید مرد را

گفت آیینه گناه از من نبود

جرم او را نه که روی من زدود

او مرا غماز کرد و راست‌گو

تا بگویم زشت کو و خوب کو

من گواهم بر گوا زندان کجاست

اهل زندان نیستم ایزد گواست

هر کجا بینم نهال میوه‌دار

تربیتها می‌کنم من دایه‌وار

هر کجا بینم درخت تلخ و خشک

می‌برم من تا رهد از پشک مشک

خشک گوید باغبان را کای فتی

مر مرا چه می‌بری سر بی خطا

باغبان گوید خمش ای زشت‌خو

بس نباشد خشکی تو جرم تو

خشک گوید راستم من کژ نیم

تو چرا بی‌جرم می‌بری پیم

باغبان گوید اگر مسعودیی

کاشکی کژ بودیی تر بودیی

جاذب آب حیاتی گشتیی

اندر آب زندگی آغشتیی

تخم تو بد بوده است و اصل تو

با درخت خوش نبوده وصل تو

شاخ تلخ ار با خوشی وصلت کند

آن خوشی اندر نهادش بر زند


بخش ۶۷ – عنف کردن معاویه با ابلیس

گفت امیر ای راه‌زن حجت مگو
مر ترا ره نیست در من ره مجو
ره‌زنی و من غریب و تاجرم
هر لباساتی که آری کی خرم
گرد رخت من مگرد از کافری
تو نه‌ای رخت کسی را مشتری
مشتری نبود کسی را راه‌زن
ور نماید مشتری مکرست و فن
تا چه دارد این حسود اندر کدو
ای خدا فریاد ما را زین عدو
گر یکی فصلی دگر در من دمد
در رباید از من این ره‌زن نمد


بخش ۶۸ – نالیدن معاویه به حضرت حق تعالی از ابلیس و نصرت خواستن

این حدیثش همچو دودست ای اله
دست گیر ار نه گلیمم شد سیاه
من به حجت بر نیایم با بلیس
کوست فتنهٔ هر شریف و هر خسیس
آدمی کو علم الاسما بگست
در تک چون برق این سگ بی تکست
از بهشت انداختش بر روی خاک
چون سمک در شست او شد از سماک
نوحهٔ انا ظلمنا می‌زدی
نیست دستان و فسونش را حدی
اندرون هر حدیث او شرست
صد هزاران سحر در وی مضمرست
مردی مردان ببندد در نفس
در زن و در مرد افروزد هوس
ای بلیس خلق‌سوز فتنه‌جو
بر چیم بیدار کردی راست گو


بخش ۶۹ – باز تقریر ابلیس تلبیس خود را

گفت هر مردی که باشد بد گمان

نشنود او راست را با صد نشان

هر درونی که خیال‌اندیش شد

چون دلیل آری خیالش بیش شد

چون سخن در وی رود علت شود

تیغ غازی دزد را آلت شود

پس جواب او سکوتست و سکون

هست با ابله سخن گفتن جنون

تو ز من با حق چه نالی ای سلیم

تو بنال از شر آن نفس لئیم

تو خوری حلوا ترا دنبل شود

تب بگیرد طبع تو مختل شود

بی گنه لعنت کنی ابلیس را

چون نبینی از خود آن تلبیس را

نیست از ابلیس از تست ای غوی

که چو روبه سوی دنبه می‌روی

چونک در سبزه ببینی دنبه‌ها

دام باشد این ندانی تو چرا

زان ندانی کت ز دانش دور کرد

میل دنبه چشم و عقلت کور کرد

حبک الاشیاء یعمیک یصم

نفسک السودا جنت لا تختصم

تو گنه بر من منه کژ کژ مبین

من ز بد بیزارم و از حرص و کین

من بدی کردم پشیمانم هنوز

انتظارم تا دیم گردد تموز

متهم گشتم میان خلق من

فعل خود بر من نهد هر مرد و زن

گرگ بیچاره اگرچه گرسنست

متهم باشد که او در طنطنه‌ست

از ضعیفی چون نتواند راه رفت

خلق گوید تخمه است از لوت زفت


بخش ۷۰ – باز الحاح کردن معاویه ابلیس را

گفت غیر راستی نرهاندت
داد سوی راستی می‌خواندت
راست گو تا وا رهی از چنگ من
مکر ننشاند غبار جنگ من
گفت چون دانی دروغ و راست را
ای خیال اندیش پر اندیشه‌ها
گفت پیغامبر نشانی داده است
قلب و نیکو را محک بنهاده است
گفته است الکذب ریب فی القلوب
گفت الصدق طمانین طروب
دل نیارامد ز گفتار دروغ
آب و روغن هیچ نفروزد فروغ
در حدیث راست آرام دلست
راستیها دانهٔ دام دلست
دل مگر رنجور باشد بد دهان
که نداند چاشنی این و آن
چون شود از رنج و علت دل سلیم
طعم کذب و راست را باشد علیم
حرص آدم چون سوی گندم فزود
از دل آدم سلیمی را ربود
پس دروغ و عشوه‌ات را گوش کرد
غره گشت و زهر قاتل نوش کرد
کزدم از گندم ندانست آن نفس
می‌پرد تمییز از مست هوس
خلق مست آرزواند و هوا
زان پذیرااند دستان ترا
هر که خود را از هوا خو باز کرد
چشم خود را آشنای راز کرد


بخش ۷۱ – شکایت قاضی از آفت قضا و جواب گفتن نایب او را

قاضیی بنشاندند و می‌گریست
گفت نایب قاضیا گریه ز چیست
این نه وقت گریه و فریاد تست
وقت شادی و مبارک‌باد تست
گفت اه چون حکم راند بی‌دلی
در میان آن دو عالم جاهلی
آن دو خصم از واقعهٔ خود واقفند
قاضی مسکین چه داند زان دو بند
جاهلست و غافلست از حالشان
چون رود در خونشان و مالشان
گفت خصمان عالم‌اند و علتی
جاهلی تو لیک شمع ملتی
زانک تو علت نداری در میان
آن فراغت هست نور دیدگان
وان دو عالم را غرضشان کور کرد
علمشان را علت اندر گور کرد
جهل را بی‌علتی عالم کند
علم را علت کژ و ظالم کند
تا تو رشوت نستدی بیننده‌ای
چون طمع کردی ضریر و بنده‌ای
از هوا من خوی را وا کرده‌ام
لقمه‌های شهوتی کم خورده‌ام
چاشنی‌گیر دلم شد با فروغ
راست را داند حقیقت از دروغ


بخش ۷۲ – به اقرار آوردن معاویه ابلیس را

تو چرا بیدار کردی مر مرا

دشمن بیداریی تو ای دغا

همچو خشخاشی همه خواب آوری

همچو خمری عقل و دانش را بری

چارمیخت کرده‌ام هین راست گو

راست را دانم تو حیلتها مجو

من ز هر کس آن طمع دارم که او

صاحب آن باشد اندر طبع و خو

من ز سرکه می‌نجویم شکری

مر مخنث را نگیرم لشکری

همچو گبران من نجویم از بتی

کو بود حق یا خود از حق آیتی

من ز سرگین می‌نجویم بوی مشک

من در آب جو نجویم خشت خشک

من ز شیطان این نجویم کوست غیر

کو مرا بیدار گرداند بخیر

گفت بسیار آن بلیس از مکر و غدر

میر ازو نشنید کرد استیز و صبر


بخش ۷۳ – راست گفتن ابلیس ضمیر خود را به معاویه

از بن دندان بگفتش بهر آن
کردمت بیدار می‌دان ای فلان
تا رسی اندر جماعت در نماز
از پی پیغامبر دولت‌فراز
گر نماز از وقت رفتی مر ترا
این جهان تاریک گشتی بی ضیا
از غبین و درد رفتی اشکها
از دو چشم تو مثال مشکها
ذوق دارد هر کسی در طاعتی
لاجرم نشکیبد از وی ساعتی
آن غبین و درد بودی صد نماز
کو نماز و کو فروغ آن نیاز


بخش ۷۴ – فضیلت حسرت خوردن آن مخلص بر فوت نماز جماعت

آن یکی می‌رفت در مسجد درون
مردم از مسجد همی‌آمد برون
گشت پرسان که جماعت را چه بود
که ز مسجد می برون آیند زود
آن یکی گفتش که پیغامبر نماز
با جماعت کرد و فارغ شد ز راز
تو کجا در می‌روی ای مرد خام
چونک پیغامبر بدادست السلام
گفت آه و دود از آن اه شد برون
آه او می‌داد از دل بوی خون
آن یکی گفتا بده آن آه را
وین نماز من ترا بادا عطا
گفت دادم آه و پذرفتم نماز
او ستد آن آه را با صد نیاز
شب بخواب اندر بگفتش هاتفی
که خریدی آب حیوان و شفا
حرمت این اختیار و این دخول
شد نماز جملهٔ خلقان قبول


بخش ۷۵ – تتمهٔ اقرار ابلیس به معاویه مکر خود را

پس عزازیلش بگفت ای میر راد
مکر خود اندر میان باید نهاد
گر نمازت فوت می‌شد آن زمان
می‌زدی از درد دل آه و فغان
آن تاسف و آن فغان و آن نیاز
درگذشتی از دو صد ذکر و نماز
من ترا بیدار کردم از نهیب
تا نسوزاند چنان آهی حجاب
تا چنان آهی نباشد مر ترا
تا بدان راهی نباشد مر ترا
من حسودم از حسد کردم چنین
من عدوم کار من مکرست و کین
گفت اکنون راست گفتی صادقی
از تو این آید تو این را لایقی
عنکبوتی تو مگس داری شکار
من نیم ای سگ مگس زحمت میار
باز اسپیدم شکارم شه کند
عنکبوتی کی بگرد ما تند
رو مگس می‌گیر تا توانی هلا
سوی دوغی زن مگسها را صلا
ور بخوانی تو به سوی انگبین
هم دروغ و دوغ باشد آن یقین
تو مرا بیدار کردی خواب بود
تو نمودی کشتی آن گرداب بود
تو مرا در خیر زان می‌خواندی
تا مرا از خیر بهتر راندی


بخش ۷۶ – فوت شدن دزد بواز دادن آن شخص صاحب‌خانه را کی نزدیک آمده بود کی دزد را دریابد و بگیرد

این بدان ماند که شخصی دزد دید
در وثاق اندر پی او می‌دوید
تا دو سه میدان دوید اندر پیش
تا در افکند آن تعب اندر خویش
اندر آن حمله که نزدیک آمدش
تا بدو اندر جهد در یابدش
دزد دیگر بانگ کردش که بیا
تا ببینی این علامات بلا
زود باش و باز گرد ای مرد کار
تا ببینی حال اینجا زار زار
گفت باشد کان طرف دزدی بود
گر نگردم زود این بر من رود
در زن و فرزند من دستی زند
بستن این دزد سودم کی کند
این مسلمان از کرم می‌خواندم
گر نگردم زود پیش آید ندم
بر امید شفقت آن نیکخواه
دزد را بگذاشت باز آمد براه
گفت ای یار نکو احوال چیست
این فغان و بانگ تو از دست کیست
گفت اینک بین نشان پای دزد
این طرف رفتست دزد زن‌بمزد
نک نشان پای دزد قلتبان
در پی او رو بدین نقش و نشان
گفت ای ابله چه می‌گویی مرا
من گرفته بودم آخر مر ورا
دزد را از بانگ تو بگذاشتم
من تو خر را آدمی پنداشتم
این چه ژاژست و چه هرزه ای فلان
من حقیقت یافتم چه بود نشان
گفت من از حق نشانت می‌دهم
این نشانست از حقیقت آگهم
گفت طراری تو یا خود ابلهی
بلک تو دزدی و زین حال آگهی
خصم خود را می‌کشیدم من کشان
تو رهانیدی ورا کاینک نشان
تو جهت‌گو من برونم از جهات
در وصال آیات کو یا بینات
صنع بیند مرد محجوب از صفات
در صفات آنست کو گم کرد ذات
واصلان چون غرق ذات‌اند ای پسر
کی کنند اندر صفات او نظر
چونک اندر قعر جو باشد سرت
کی به رنگ آب افتد منظرت
ور به رنگ آب باز آیی ز قعر
پس پلاسی بستدی دادی تو شعر
طاعت عامه گناه خاصگان
وصلت عامه حجاب خاص دان
مر وزیری را کند شه محتسب
شه عدو او بود نبود محب
هم گناهی کرده باشد آن وزیر
بی سبب نبود تغیر ناگزیر
آنک ز اول محتسب بد خود ورا
بخت و روزی آن بدست از ابتدا
لیک آنک اول وزیر شه بدست
محتسب کردن سبب فعل بدست
چون ترا شه ز آستانه پیش خواند
باز سوی آستانه باز راند
تو یقین می‌دان که جرمی کرده‌ای
جبر را از جهل پیش آورده‌ای
که مرا روزی و قسمت این بدست
پس چرا دی بودت آن دولت به دست
قسمت خود خود بریدی تو ز جهل
قسمت خود را فزاید مرد اهل


بخش ۷۷ – قصهٔ منافقان و مسجد ضرار ساختن ایشان

یک مثال دیگر اندر کژروی
شاید ار از نقل قرآن بشنوی
این چنین کژ بازیی در جفت و طاق
با نبی می‌باختند اهل نفاق
کز برای عز دین احمدی
مسجدی سازیم و بود آن مرتدی
این چنین کژ بازیی می‌باختند
مسجدی جز مسجد او ساختند
سقف و فرش و قبه‌اش آراسته
لیک تفریق جماعت خواسته
نزد پیغامبر بلابه آمدند
همچو اشتر پیش او زانو زدند
کای رسول حق برای محسنی
سوی آن مسجد قدم رنجه کنی
تا مبارک گردد از اقدام تو
تا قیامت تازه بادا نام تو
مسجد روز گلست و روز ابر
مسجد روز ضرورت وقت فقر
تا غریبی یابد آنجا خیر و جا
تا فراوان گردد این خدمت‌سرا
تا شعار دین شود بسیار و پر
زانک با یاران شود خوش کار مر
ساعتی آن جایگه تشریف ده
تزکیه‌مان کن ز ما تعریف ده
مسجد و اصحاب مسجد را نواز
تو مهی ما شب دمی با ما بساز
تا شود شب از جمالت همچو روز
ای جمالت آفتاب جان‌فروز
ای دریغا کان سخن از دل بدی
تا مراد آن نفر حاصل شدی
لطف کاید بی دل و جان در زبان
همچو سبزهٔ تون بود ای دوستان
هم ز دورش بنگر و اندر گذر
خوردن و بو را نشاید ای پسر
سوی لطف بی وفایان هین مرو
کان پل ویران بود نیکو شنو
گر قدم را جاهلی بر وی زند
بشکند پل و آن قدم را بشکند
هر کجا لشکر شکسته میشود
از دو سه سست مخنث می‌بود
در صف آید با سلاح او مردوار
دل برو بنهند کاینک یار غار
رو بگرداند چو بیند زخم را
رفتن او بشکند پشت ترا
این درازست و فراوان می‌شود
وآنچ مقصودست پنهان می‌شود


بخش ۷۸ – فریفتن منافقان پیغامبر را علیه السلام تا به مسجد ضرارش برند

بر رسول حق فسونها خواندند

رخش دستان و حیل می‌راندند

آن رسول مهربان رحم‌کیش

جز تبسم جز بلی ناورد پیش

شکرهای آن جماعت یاد کرد

در اجابت قاصدان را شاد کرد

می‌نمود آن مکر ایشان پیش او

یک به یک زان سان که اندر شیر مو

موی را نادیده می‌کرد آن لطیف

شیر را شاباش می‌گفت آن ظریف

صد هزاران موی مکر و دمدمه

چشم خوابانید آن دم زان همه

راست می‌فرمود آن بحر کرم

بر شما من از شما مشفق‌ترم

من نشسته بر کنار آتشی

با فروغ و شعلهٔ بس ناخوشی

همچو پروانه شما آن سو دوان

هر دو دست من شده پروانه‌ران

چون بر آن شد تا روان گردد رسول

غیرت حق بانگ زد مشنو ز غول

کین خبیثان مکر و حیلت کرده‌اند

جمله مقلوبست آنچ آورده‌اند

قصد ایشان جز سیه‌رویی نبود

خیر دین کی جست ترسا و جهود

مسجدی بر جسر دوزخ ساختند

با خدا نرد دغاها باختند

قصدشان تفریق اصحاب رسول

فضل حق را کی شناسد هر فضول

تا جهودی را ز شام اینجا کشند

که بوعظ او جهودان سرخوشند

گفت پیغامبر که آری لیک ما

بر سر راهیم و بر عزم غزا

زین سفر چون باز گردم آنگهان

سوی آن مسجد روان گردم روان

دفعشان گفت و به سوی غزو تاخت

با دغایان از دغا نردی بباخت

چون بیامد از غزا باز آمدند

چنگ اندر وعدهٔ ماضی زدند

گفت حقش ای پیمبر فاش گو

عذر را ور جنگ باشد باش گو

گفتشان بس بد درون و دشمنید

تا نگویم رازهاتان تن زنید

چون نشانی چند از اسرارشان

در بیان آورد بد شد کارشان

قاصدان زو باز گشتند آن زمان

حاش لله حاش لله دم‌زنان

هر منافق مصحفی زیر بغل

سوی پیغامبر بیاورد از دغل

بهر سوگندان که ایمان جنتیست

زانک سوگند آن کژان را سنتیست

چون ندارد مرد کژ در دین وفا

هر زمانی بشکند سوگند را

راستان را حاجت سوگند نیست

زانک ایشان را دو چشم روشنیست

نقض میثاق و عهود از احمقیست

حفظ ایمان و وفاکار تقیست

گفت پیغامبر که سوگند شما

راست گیرم یا که سوگند خدا

باز سوگندی دگر خوردند قوم

مصحف اندر دست و بر لب مهر صوم

که بحق این کلام پاک راست

کان بنای مسجد از بهر خداست

اندر آنجا هیچ حیله و مکر نیست

اندر آنجا ذکر و صدق و یاربیست

گفت پیغامبر که آواز خدا

می‌رسد در گوش من همچون صدا

مهر بر گوش شما بنهاد حق

تا به آواز خدا نارد سبق

نک صریح آواز حق می‌آیدم

همچو صاف از درد می‌پالایدم

همچنانک موسی از سوی درخت

بانگ حق بشنید کای مسعودبخت

از درخت انی انا الله می‌شنید

با کلام انوار می‌آمد پدید

چون ز نور وحی در می‌ماندند

باز نو سوگندها می‌خواندند

چون خدا سوگند را خواند سپر

کی نهد اسپر ز کف پیگارگر

باز پیغامبر به تکذیب صریح

قد کذبتم گفت با ایشان فصیح


بخش ۷۹ – اندیشیدن یکی از صحابه بانکار کی رسول چرا ستاری نمی‌کند

تا یکی یاری ز یاران رسول
در دلش انکار آمد زان نکول
که چنین پیران با شیب و وقار
می‌کندشان این پیمبر شرمسار
کو کرم کو سترپوشی کو حیا
صد هزاران عیب پوشند انبیا
باز در دل زود استغفار کرد
تا نگردد ز اعتراض او روی‌زرد
شومی یاری اصحاب نفاق
کرد مؤمن را چو ایشان زشت و عاق
باز می‌زارید کای علام سر
مر مرا مگذار بر کفران مصر
دل به دستم نیست همچون دید چشم
ورنه دل را سوزمی این دم ز خشم
اندرین اندیشه خوابش در ربود
مسجد ایشانش پر سرگین نمود
سنگهاش اندر حدث جای تباه
می‌دمید از سنگها دود سیاه
دود در حلقش شد و حلقش بخست
از نهیب دود تلخ از خواب جست
در زمان در رو فتاد و می‌گریست
کای خدا اینها نشان منکریست
خلم بهتر از چنین حلم ای خدا
که کند از نور ایمانم جدا
گر بکاوی کوشش اهل مجاز
تو بتو گنده بود همچون پیاز
هر یکی از یکدگر بی مغزتر
صادقان را یک ز دیگر نغزتر
صد کمر آن قوم بسته بر قبا
بهر هدم مسجد اهل قبا
همچو آن اصحاب فیل اندر حبش
کعبه‌ای کردند حق آتش زدش
قصد کعبه ساختند از انتقام
حالشان چون شد فرو خوان از کلام
مر سیه‌رویان دین را خود جهاز
نیست الا حیلت و مکر و ستیز
هر صحابی دید زان مسجد عیان
واقعه تا شد یقینشان سر آن
واقعات ار باز گویم یک بیک
پس یقین گردد صفا بر اهل شک
لیک می‌ترسم ز کشف رازشان
نازنینانند و زیبد نازشان
شرع بی تقلید می‌پذرفته‌اند
بی محک آن نقد را بگرفته‌اند
حکمت قرآن چو ضالهٔمؤمنست
هر کسی در ضالهٔ خود موقنست


بخش ۸۰ – قصهٔ آن شخص کی اشتر ضالهٔ خود می‌جست و می‌پرسید

اشتری گم کردی و جستیش چست
چون بیابی چون ندانی کان تست
ضاله چه بود ناقهٔ گم کرده‌ای
از کفت بگریخته در پرده‌ای
آمده در بار کردن کاروان
اشتر تو زان میان گشته نهان
می‌دوی این سو و آن سو خشک‌لب
کاروان شد دور و نزدیکست شب
رخت مانده بر زمین در راه خوف
تو پی اشتر دوان گشته بطوف
کای مسلمانان که دیدست اشتری
جسته بیرون بامداد از آخری
هر که بر گوید نشان از اشترم
مژدگانی می‌دهم چندین درم
باز می‌جویی نشان از هر کسی
ریش خندت می‌کند زین هر خسی
که اشتری دیدیم می‌رفت این طرف
اشتری سرخی به سوی آن علف
آن یکی گوید بریده گوش بود
وآن دگر گوید جلش منقوش بود
آن یکی گوید شتر یک چشم بود
وآن دگر گوید ز گر بی پشم بود
از برای مژدگانی صد نشان
از گزافه هر خسی کرده بیان


بخش ۸۱ – متردد شدن در میان مذهبهای مخالف و بیرون‌شو و مخلص یافتن

همچنانک هر کسی در معرفت
می‌کند موصوف غیبی را صفت
فلسفی از نوع دیگر کرده شرح
باحثی مر گفت او را کرده جرح
وآن دگر در هر دو طعنه می‌زند
وآن دگر از زرق جانی می‌کند
هر یک از ره این نشانها زان دهند
تا گمان آید که ایشان زان ده‌اند
این حقیقت دان نه حق‌اند این همه
نه به کلی گمرهانند این رمه
زانک بی حق باطلی ناید پدید
قلب را ابله به بوی زر خرید
گر نبودی در جهان نقدی روان
قلبها را خرج کردن کی توان
تا نباشد راست کی باشد دروغ
آن دروغ از راست می‌گیرد فروغ
بر امید راست کژ را می‌خرند
زهر در قندی رود آنگه خورند
گر نباشد گندم محبوب‌نوش
چه برد گندم‌نمای جو فروش
پس مگو کین جمله دمها باطل‌اند
باطلان بر بوی حق دام دل‌اند
پس مگو جمله خیالست و ضلال
بی‌حقیقت نیست در عالم خیال
حق شب قدرست در شبها نهان
تا کند جان هر شبی را امتحان
نه همه شبها بود قدر ای جوان
نه همه شبها بود خالی از آن
در میان دلق‌پوشان یک فقیر
امتحان کن وانک حقست آن بگیر
مؤمن کیس ممیز کو که تا
باز داند حیزکان را از فتی
گرنه معیوبات باشد در جهان
تاجران باشند جمله ابلهان
پس بود کالاشناسی سخت سهل
چونک عیبی نیست چه نااهل و اهل
ور همه عیبست دانش سود نیست
چون همه چوبست اینجا عود نیست
آنک گوید جمله حق‌اند احمقیست
وانک گوید جمله باطل او شقیست
تاجران انبیا کردند سود
تاجران رنگ و بو کور و کبود
می‌نماید مار اندر چشم مال
هر دو چشم خویش را نیکو بمال
منگر اندر غبطهٔ این بیع و سود
بنگر اندر خسر فرعون و ثمود
اندرین گردون مکرر کن نظر
زانک حق فرمود ثم ارجع بصر


بخش ۸۲ – امتحان هر چیزی تا ظاهر شود خیر و شری کی در ویست

یک نظر قانع مشو زین سقف نور

بارها بنگر ببین هل من فطور

چونک گفتت کاندرین سقف نکو

بارها بنگر چو مرد عیب‌جو

پس زمین تیره را دانی که چند

دیدن و تمییز باید در پسند

تا بپالاییم صافان را ز درد

چند باید عقل ما را رنج برد

امتحانهای زمستان و خزان

تاب تابستان بهار همچو جان

بادها و ابرها و برقها

تا پدید آرد عوارض فرقها

تا برون آرد زمین خاک‌رنگ

هرچه اندر جیب دارد لعل و سنگ

هرچه دزدیدست این خاک دژم

از خزانهٔ حق و دریای کرم

شحنهٔ تقدیر گوید راست گو

آنچ بردی شرح وا ده مو بمو

دزد یعنی خاک گوید هیچ هیچ

شحنه او را در کشد در پیچ پیچ

شحنه گاهش لطف گوید چون شکر

گه بر آویزد کند هر چه بتر

تا میان قهر و لطف آن خفیه‌ها

ظاهر آید ز آتش خوف و رجا

آن بهاران لطف شحنهٔ کبریاست

و آن خزان تهدید و تخویف خداست

و آن زمستان چارمیخ معنوی

تا تو ای دزد خفی ظاهر شوی

پس مجاهد را زمانی بسط دل

یک زمانی قبض و درد و غش و غل

زانک این آب و گلی کابدان ماست

منکر و دزد ضیای جانهاست

حق تعالی گرم و سرد و رنج و درد

بر تن ما می‌نهد ای شیرمرد

خوف و جوع و نقص اموال و بدن

جمله بهر نقد جان ظاهر شدن

این وعید و وعده‌ها انگیختست

بهر این نیک و بدی کآمیختست

چونک حق و باطلی آمیختند

نقد و قلب اندر حرمدان ریختند

پس محک می‌بایدش بگزیده‌ای

در حقایق امتحانها دیده‌ای

تا شود فاروق این تزویرها

تا بود دستور این تدبیرها

شیر ده ای مادر موسی ورا

واندر آب افکن میندیش از بلا

هر که در روز الست آن شیر خورد

همچو موسی شیر را تمییز کرد

گر تو بر تمییز طفلت مولعی

این زمان یا ام موسی ارضعی

تا ببیند طعم شیر مادرش

تا فرو ناید بدایهٔ بد سرش


بخش ۸۳ – شرح فایدهٔ حکایت آن شخص شتر جوینده

اشتری گم کرده‌ای ای معتمد

هر کسی ز اشتر نشانت می‌دهد

تو نمی‌دانی که آن اشتر کجاست

لیک دانی کین نشانیها خطاست

وانک اشتر گم نکرد او از مری

همچو آن گم کرده جوید اشتری

که بلی من هم شتر گم کرده‌ام

هر که یابد اجرتش آورده‌ام

تا در اشتر با تو انبازی کند

بهر طمع اشتر این بازی کند

او نشان کژ بشناسد ز راست

لیک گفتت آن مقلد را عصاست

هرچه را گویی خطا بود آن نشان

او به تقلید تو می‌گوید همان

چون نشان راست گویند و شبیه

پس یقین گردد ترا لا ریب فیه

آن شفای جان رنجورت شود

رنگ روی و صحت و زورت شود

چشم تو روشن شود پایت دوان

جسم تو جان گردد و جانت روان

پس بگویی راست گفتی ای امین

این نشانیها بلاغ آمد مبین

فیه آیات ثقات بینات

این براتی باشد و قدر نجات

این نشان چون داد گویی پیش رو

وقت آهنگست پیش‌آهنگ شو

پی روی تو کنم ای راست‌گو

بوی بردی ز اشترم بنما که کو

پیش آنکس که نه صاحب اشتریست

کو درین جست شتر بهر مریست

زین نشان راست نفزودش یقین

جز ز عکس ناقه‌جوی راستین

بوی برد از جد و گرمیهای او

که گزافه نیست این هیهای او

اندرین اشتر نبودش حق ولی

اشتری گم کرده است او هم بلی

طمع ناقهٔ غیر روپوشش شده

آنچ ازو گم شد فراموشش شده

هر کجا او می‌دود این می‌دود

از طمع هم‌درد صاحب می‌شود

کاذبی با صادقی چون شد روان

آن دروغش راستی شد ناگهان

اندر آن صحرا که آن اشتر شتافت

اشتر خود نیز آن دیگر بیافت

چون بدیدش یاد آورد آن خویش

بی طمع شد ز اشتر آن یار و خویش

آن مقلد شد محقق چون بدید

اشتر خود را که آنجا می‌چرید

او طلب‌کار شتر آن لحظه گشت

می‌نجستش تا ندید او را بدشت

بعد از آن تنهاروی آغاز کرد

چشم سوی ناقهٔ خود باز کرد

گفت آن صادق مرا بگذاشتی

تا باکنون پاس من می‌داشتی

گفت تا اکنون فسوسی بوده‌ام

وز طمع در چاپلوسی بوده‌ام

این زمان هم درد تو گشتم که من

در طلب از تو جدا گشتم بتن

از تو می‌دزدیدمی وصف شتر

جان من دید آن خود شد چشم‌پر

تا نیابیدم نبودم طالبش

مس کنون مغلوب شد زر غالبش

سیتم شد همه طاعات شکر

هزل شد فانی و جد اثبات شکر

سیتم چون وسیلت شد بحق

پس مزن بر سیتم هیچ دق

مر ترا صدق تو طالب کرده بود

مر مرا جد و طلب صدقی گشود

صدق تو آورد در جستن ترا

جستنم آورد در صدقی مرا

تخم دولت در زمین می‌کاشتم

سخره و بیگار می‌پنداشتم

آن نبد بیگار کسبی بود چست

هر یکی دانه که کشتم صد برست

دزد سوی خانه‌ای شد زیر دست

چون در آمد دید کان خانهٔ خودست

گرم باش ای سرد تا گرمی رسد

با درشتی ساز تا نرمی رسد

آن دو اشتر نیست آن یک اشترست

تنگ آمد لفظ معنی بس پرست

لفظ در معنی همیشه نارسان

زان پیمبر گفت قد کل لسان

نطق اصطرلاب باشد در حساب

چه قدر داند ز چرخ و آفتاب

خاصه چرخی کین فلک زو پره‌ایست

آفتاب از آفتابش ذره‌ایست


بخش ۸۴ – بیان آنک در هر نفسی فتنهٔ مسجد ضرار هست

چون پدید آمد که آن مسجد نبود

خانهٔ حیلت بد و دام جهود

پس نبی فرمود کان را بر کنند

مطرحهٔ خاشاک و خاکستر کنند

صاحب مسجد چو مسجد قلب بود

دانه‌ها بر دام ریزی نیست جود

گوشت اندر شست تو ماهی‌رباست

آنچنان لقمه نی بخشش نه سخاست

مسجد اهل قبا کان بد جماد

آنچ کفو او نبد راهش نداد

در جمادات این چنین حیفی نرفت

زد در آن ناکفو امیر داد نفت

پس حقایق را که اصل اصلهاست

دان که آنجا فرقها و فصلهاست

نه حیاتش چون حیات او بود

نه مماتش چون ممات او بود

گور او هرگز چو گور او مدان

خود چه گویم حال فرق آن جهان

بر محک زن کار خود ای مرد کار

تا نسازی مسجد اهل ضرار

بس در آن مسجدکنان تسخر زدی

چون نظر کردی تو خود زیشان بدی


بخش ۸۵ – حکایت هندو کی با یار خود جنگ می‌کرد بر کاری و خبر نداشت کی او هم بدان مبتلاست

چار هندو در یکی مسجد شدند
بهر طاعت راکع و ساجد شدند
هر یکی بر نیتی تکبیر کرد
در نماز آمد بمسکینی و درد
مؤذن آمد از یکی لفظی بجست
کای مؤذن بانگ کردی وقت هست
گفت آن هندوی دیگر از نیاز
هی سخن گفتی و باطل شد نماز
آن سیم گفت آن دوم را ای عمو
چه زنی طعنه برو خود را بگو
آن چهارم گفت حمد الله که من
در نیفتادم بچه چون آن سه تن
پس نماز هر چهاران شد تباه
عیب‌گویان بیشتر گم کرده راه
ای خنک جانی که عیب خویش دید
هر که عیبی گفت آن بر خود خرید
زانک نیم او ز عیبستان بدست
وآن دگر نیمش ز غیبستان بدست
چونک بر سر مرا ترا ده ریش هست
مرهمت بر خویش باید کار بست
عیب کردن خویش را داروی اوست
چون شکسته گشت جای ارحمواست
گر همان عیبت نبود ایمن مباش
بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش
لا تخافوا از خدا نشنیده‌ای
پس چه خود را ایمن و خوش دیده‌ای
سالها ابلیس نیکونام زیست
گشت رسوا بین که او را نام چیست
در جهان معروف بد علیای او
گشت معروفی بعکس ای وای او
تا نه‌ای ایمن تو معروفی مجو
رو بشوی از خوف پس بنمای رو
تا نروید ریش تو ای خوب من
بر دگر ساده‌زنخ طعنه مزن
این نگر که مبتلا شد جان او
در چهی افتاد تا شد پند تو
تو نیفتادی که باشی پند او
زهر او نوشید تو خور قند او


بخش ۸۶ – قصد کردن غزان بکشتن یک مردی تا آن دگر بترسد

آن غزان ترک خون‌ریز آمدند

بهر یغما بر دهی ناگه زدند

دو کس از اعیان آن ده یافتند

در هلاک آن یکی بشتافتند

دست بستندش که قربانش کنند

گفت ای شاهان و ارکان بلند

در چه مرگم چرا می‌افکنید

از چه آخر تشنهٔ خون منید

چیست حکمت چه غرض در کشتنم

چون چنین درویشم و عریان‌تنم

گفت تا هیبت برین یارت زند

تا بترسد او و زر پیدا کند

گفت آخر او ز من مسکین‌ترست

گفت قاصد کرده است او را زرست

گفت چون وهمست ما هر دو یکیم

در مقام احتمال و در شکیم

خود ورا بکشید اول ای شهان

تا بترسم من دهم زر را نشان

پس کرمهای الهی بین که ما

آمدیم آخر زمان در انتها

آخرین قرنها پیش از قرون

در حدیثست آخرون السابقون

تا هلاک قوم نوح و قوم هود

عارض رحمت بجان ما نمود

کشت ایشان را که ما ترسیم ازو

ور خود این بر عکس کردی وای تو


بخش ۸۷ – بیان حال خودپرستان و ناشکران در نعمت وجود انبیا و اولیا علیهم السلام

هر که زیشان گفت از عیب و گناه

وز دل چون سنگ وز جان سیاه

وز سبک‌داری فرمانهای او

وز فراغت از غم فردای او

وز هوس وز عشق این دنیای دون

چون زنان مر نفس را بودن زبون

وان فرار از نکته‌های ناصحان

وان رمیدن از لقای صالحان

با دل و با اهل دل بیگانگی

با شهان تزویر و روبه‌شانگی

سیر چشمان را گدا پنداشتن

از حسدشان خفیه دشمن داشتن

گر پذیرد چیز تو گویی گداست

ورنه گویی زرق و مکرست و دغاست

گر در آمیزد تو گویی طامعست

ورنی گویی در تکبر مولعست

یا منافق‌وار عذر آری که من

مانده‌ام در نفقهٔ فرزند و زن

نه مرا پروای سر خاریدنست

نه مرا پروای دین ورزیدنست

ای فلان ما را بهمت یاد دار

تا شویم از اولیا پایان کار

این سخن نی هم ز درد و سوز گفت

خوابناکی هرزه گفت و باز خفت

هیچ چاره نیست از قوت عیال

از بن دندان کنم کسپ حلال

چه حلال ای گشته از اهل ضلال

غیر خون تو نمی‌بینم حلال

از خدا چاره‌ستش و از قوت نی

چاره‌ش است از دین و از طاغوت نی

ای که صبرت نیست از دنیای دون

صبر چون داری ز نعم الماهدون

ای که صبرت نیست از ناز و نعیم

صبر چون داری از الله کریم

ای که صبرت نیست از پاک و پلید

صبر چون داری از آن کین آفرید

کو خلیلی کو برون آمد ز غار

گفت هذا رب هان کو کردگار

من نخواهم در دو عالم بنگریست

تا نبینم این دو مجلس آن کیست

بی تماشای صفتهای خدا

گر خورم نان در گلو ماند مرا

چون گوارد لقمه بی دیدار او

بی تماشای گل و گلزار او

جز بر اومید خدا زین آب و خور

کی خورد یک لحظه غیر گاو و خر

آنک کالانعام بد بل هم اضل

گرچه پر مکرست آن گنده‌بغل

مکر او سرزیر و او سرزیر شد

روزگارک برد و روزش دیر شد

فکرگاهش کند شد عقلش خرف

عمر شد چیزی ندارد چون الف

آنچ می‌گوید درین اندیشه‌ام

آن هم از دستان آن نفسست هم

وآنچ می‌گوید غفورست و رحیم

نیست آن جز حیلهٔ نفس لیم

ای ز غم مرده که دست از نان تهیست

چون غفورست و رحیم این ترس چیست


بخش ۸۸ – شکایت گفتن پیرمردی به طبیب از رنجوریها و جواب گفتن طبیب او را

گفت پیری مر طبیبی را که من

در زحیرم از دماغ خویشتن

گفت از پیریست آن ضعف دماغ

گفت بر چشمم ز ظلمت هست داغ

گفت از پیریست ای شیخ قدیم

گفت پشتم درد می‌آید عظیم

گفت از پیریست ای شیخ نزار

گفت هر چه می‌خورم نبود گوار

گفت ضعف معده هم از پیریست

گفت وقت دم مرا دمگیریست

گفت آری انقطاع دم بود

چون رسد پیری دو صد علت شود

گفت ای احمق برین بر دوختی

از طبیبی تو همین آموختی

ای مدمغ عقلت این دانش نداد

که خدا هر رنج را درمان نهاد

تو خر احمق ز اندک‌مایگی

بر زمین ماندی ز کوته‌پایگی

پس طبیبش گفت ای عمر تو شصت

این غضب وین خشم هم از پیریست

چون همه اوصاف و اجزا شد نحیف

خویشتن‌داری و صبرت شد ضعیف

بر نتابد دو سخن زو هی کند

تاب یک جرعه ندارد قی کند

جز مگر پیری که از حقست مست

در درون او حیات طیبه‌ست

از برون پیرست و در باطن صبی

خود چه چیزست آن ولی و آن نبی

گر نه پیدااند پیش نیک و بد

چیست با ایشان خان را این حسد

ور نمی‌دانندشان علم الیقین

چیست این بغض و حیل‌سازی و کین

ور بدانندی جزای رستخیز

چون زنندی خویش بر شمشیر تیز

بر تو می‌خندد مبین او را چنان

صد قیامت در درونستش نهان

دوزخ و جنت همه اجزای اوست

هرچه اندیشی تو او بالای اوست

هرچه اندیشی پذیرای فناست

آنک در اندیشه ناید آن خداست

بر در این خانه گستاخی ز چیست

گر همی‌دانند کاندر خانه کیست

ابلهان تعظیم مسجد می‌کنند

در جفای اهل دل جد می‌کنند

آن مجازست این حقیقت ای خران

نیست مسجد جز درون سروران

مسجدی کان اندرون اولیاست

سجده‌گاه جمله است آنجا خداست

تا دل اهل دلی نامد به درد

هیچ قرنی را خدا رسوا نکرد

قصد جنگ انبیا می‌داشتند

جسم دیدند آدمی پنداشتند

در تو هست اخلاق آن پیشینیان

چون نمی‌ترسی که تو باشی همان

آن نشانیها همه چون در تو هست

چون تو زیشانی کجا خواهی برست


بخش ۸۹ – قصهٔ جوحی و آن کودک کی پیش جنازهٔ پدر خویش نوحه می‌کرد

کودکی در پیش تابوت پدر

زار می‌نالید و بر می‌کوفت سر

کای پدر آخر کجاات می‌برند

تا ترا در زیر خاکی آورند

می‌برندت خانه‌ای تنگ و زحیر

نی درو قالی و نه در وی حصیر

نی چراغی در شب و نه روز نان

نه درو بوی طعام و نه نشان

نی درش معمور نی بر بام راه

نی یکی همسایه کو باشد پناه

چشم تو که بوسه‌گاه خلق بود

چون شود در خانهٔ کور و کبود

خانهٔ بی‌زینهار و جای تنگ

که درو نه روی می‌ماند نه رنگ

زین نسق اوصاف خانه می‌شمرد

وز دو دیده اشک خونین می‌فشرد

گفت جوحی با پدر ای ارجمند

والله این را خانهٔ ما می‌برند

گفت جوحی را پدر ابله مشو

گفت ای بابا نشانیها شنو

این نشانیها که گفت او یک بیک

خانهٔ ما راست بی تردید و شک

نه حصیر و نه چراغ و نه طعام

نه درش معمور و نه صحن و نه بام

زین نمط دارند بر خود صد نشان

لیک کی بینند آن را طاغیان

خانهٔ آن دل که ماند بی ضیا

از شعاع آفتاب کبریا

تنگ و تاریکست چون جان جهود

بی نوا از ذوق سلطان ودود

نه در آن دل تافت نور آفتاب

نه گشاد عرصه و نه فتح باب

گور خوشتر از چنین دل مر ترا

آخر از گور دل خود برتر آ

زنده‌ای و زنده‌زاد ای شوخ و شنگ

دم نمی‌گیرد ترا زین گور تنگ

یوسف وقتی و خورشید سما

زین چه و زندان بر آ و رو نما

یونست در بطن ماهی پخته شد

مخلصش را نیست از تسبیح بد

گر نبودی او مسبح بطن نون

حبس و زندانش بدی تا یبعثون

او بتسبیح از تن ماهی بجست

چیست تسبیح آیت روز الست

گر فراموشت شد آن تسبیح جان

بشنو این تسبیحهای ماهیان

هر که دید الله را اللهیست

هر که دید آن بحر را آن ماهیست

این جهان دریاست و تن ماهی و روح

یونس محجوب از نور صبوح

گر مسبح باشد از ماهی رهید

ورنه در وی هضم گشت و ناپدید

ماهیان جان درین دریا پرند

تو نمی‌بینی که کوری ای نژند

بر تو خود را می‌زنند آن ماهیان

چشم بگشا تا ببینیشان عیان

ماهیان را گر نمی‌بینی پدید

گوش تو تسبیحشان آخر شنید

صبر کردن جان تسبیحات تست

صبر کن کانست تسبیح درست

هیچ تسبیحی ندارد آن درج

صبر کن الصبر مفتاح الفرج

صبر چون پول صراط آن سو بهشت

هست با هر خوب یک لالای زشت

تا ز لالا می‌گریزی وصل نیست

زانک لالا را ز شاهد فصل نیست

تو چه دانی ذوق صبر ای شیشه‌دل

خاصه صبر از بهر آن نقش چگل

مرد را ذوق از غزا و کر و فر

مر مخنث را بود ذوق از ذکر

جز ذکر نه دین او و ذکر او

سوی اسفل برد او را فکر او

گر برآید تا فلک از وی مترس

کو به عشق سفل آموزید درس

او به سوی سفل می‌راند فرس

گرچه سوی علو جنباند جرس

از علمهای گدایان ترس چیست

کان علمها لقمهٔ نان را رهیست


بخش ۹۰ – ترسیدن کودک از آن شخص صاحب جثه و گفتن آن شخص کی ای کودک مترس کی من نامردم

کنک زفتی کودکی را یافت فرد
زرد شد کودک ز بیم قصد مرد
گفت ایمن باش ای زیبای من
که تو خواهی بود بر بالای من
من اگر هولم مخنث دان مرا
همچو اشتر بر نشین می‌ران مرا
صورت مردان و معنی این چنین
از برون آدم درون دیو لعین
آن دهل را مانی ای زفت چو عاد
که برو آن شاخ را می‌کوفت باد
روبهی اشکار خود را باد داد
بهر طبلی همچو خیک پر ز باد
چون ندید اندر دهل او فربهی
گفت خوکی به ازین خیک تهی
روبهان ترسند ز آواز دهل
عاقلش چندان زند که لا تقل


 بخش ۹۱ – قصهٔ تیراندازی و ترسیدن او از سواری کی در بیشه می‌رفت

یک سواری با سلاح و بس مهیب
می‌شد اندر بیشه بر اسپی نجیب
تیراندازی بحکم او را بدید
پس ز خوف او کمان را در کشید
تا زند تیری سوارش بانگ زد
من ضعیفم گرچه زفتستم جسد
هان و هان منگر تو در زفتی من
که کمم در وقت جنگ از پیرزن
گفت رو که نیک گفتی ورنه نیش
بر تو می‌انداختم از ترس خویش
بس کسان را کلت پیگار کشت
بی رجولیت چنان تیغی به مشت
گر بپوشی تو سلاح رستمان
رفت جانت چون نباشی مرد آن
جان سپر کن تیغ بگذار ای پسر
هر که بی سر بود ازین شه برد سر
آن سلاحت حیله و مکر توست
هم ز تو زایید و هم جان تو خست
چون نکردی هیچ سودی زین حیل
ترک حیلت کن که پیش آید دول
چون یکی لحظه نخوردی بر ز فن
ترک فن گو می‌طلب رب المنن
چون مبارک نیست بر تو این علوم
خویشتن گولی کن و بگذر ز شوم
چون ملایک گو که لا علم لنا
یا الهی غیر ما علمتنا


بخش ۹۲ – قصهٔ اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن آن فیلسوف او را

یک عرابی بار کرده اشتری
دو جوال زفت از دانه پری
او نشسته بر سر هر دو جوال
یک حدیث‌انداز کرد او را سال
از وطن پرسید و آوردش بگفت
واندر آن پرسش بسی درها بسفت
بعد از آن گفتش که این هر دو جوال
چیست آکنده بگو مصدوق حال
گفت اندر یک جوالم گندمست
در دگر ریگی نه قوت مردمست
گفت تو چون بار کردی این رمال
گفت تا تنها نماند آن جوال
گفت نیم گندم آن تنگ را
در دگر ریز از پی فرهنگ را
تا سبک گردد جوال و هم شتر
گفت شاباش ای حکیم اهل و حر
این چنین فکر دقیق و رای خوب
تو چنین عریان پیاده در لغوب
رحمش آمد بر حکیم و عزم کرد
کش بر اشتر بر نشاند نیک‌مرد
باز گفتش ای حکیم خوش‌سخن
شمه‌ای از حال خود هم شرح کن
این چنین عقل و کفایت که تراست
تو وزیری یا شهی بر گوی راست
گفت این هر دو نیم از عامه‌ام
بنگر اندر حال و اندر جامه‌ام
گفت اشتر چند داری چند گاو
گفت نه این و نه آن ما را مکاو
گفت رختت چیست باری در دکان
گفت ما را کودکان و کو مکان
گفت پس از نقد پرسم نقد چند
که توی تنهارو و محبوب‌پند
کیمیای مس عالم با توست
عقل و دانش را گوهر تو بر توست
گفت والله نیست یا وجه العرب
در همه ملکم وجوه قوت شب
پا برهنه تن برهنه می‌دوم
هر که نانی می‌دهد آنجا روم
مر مرا زین حکمت و فضل و هنر
نیست حاصل جز خیال و درد سر
پس عرب گفتش که رو دور از برم
تا نبارد شومی تو بر سرم
دور بر آن حکمت شومت ز من
نطق تو شومست بر اهل زمن
یا تو آن سو رو من این سو می‌دوم
ور ترا ره پیش من وا پس روم
یک جوالم گندم و دیگر ز ریگ
به بود زین حیله‌های مردریگ
احمقی‌ام پس مبارک احمقیست
که دلم با برگ و جانم متقیست
گر تو خواهی کت شقاوت کم شود
جهد کن تا از تو حکمت کم شود
حکمتی کز طبع زاید وز خیال
حکمتی نی فیض نور ذوالجلال
حکمت دنیا فزاید ظن و شک
حکمت دینی برد فوق فلک
زوبعان زیرک آخر زمان
بر فزوده خویش بر پیشینیان
حیله‌آموزان جگرها سوخته
فعلها و مکرها آموخته
صبر و ایثار و سخای نفس و جود
باد داده کان بود اکسیر سود
فکر آن باشد که بگشاید رهی
راه آن باشد که پیش آید شهی
شاه آن باشد که پیش شه رود
نه بمخزنها و لشکر شه شود
تا بماند شاهی او سرمدی
همچو عز ملک دین احمدی


بخش ۹۳ – کرامات ابراهیم ادهم قدس الله سره بر لب دریا

هم ز ابراهیم ادهم آمدست

کو ز راهی بر لب دریا نشست

دلق خود می‌دوخت آن سلطان جان

یک امیری آمد آنجا ناگهان

آن امیر از بندگان شیخ بود

شیخ را بشناخت سجده کرد زود

خیره شد در شیخ و اندر دلق او

شکل دیگر گشته خلق و خلق او

کو رها کرد آنچنان ملکی شگرف

بر گزید آن فقر بس باریک‌حرف

ترک کرد او ملک هفت اقلیم را

می‌زند بر دلق سوزن چون گدا

شیخ واقف گشت از اندیشه‌اش

شیخ چون شیرست و دلها بیشه‌اش

چون رجا و خوف در دلها روان

نیست مخفی بر وی اسرار جهان

دل نگه دارید ای بی حاصلان

در حضور حضرت صاحب‌دلان

پیش اهل تن ادب بر ظاهرست

که خدا زیشان نهان را ساترست

پیش اهل دل ادب بر باطنست

زانک دلشان بر سرایر فاطنست

تو بعکسی پیش کوران بهر جاه

با حضور آیی نشینی پایگاه

پیش بینایان کنی ترک ادب

نار شهوت از آن گشتی حطب

چون نداری فطنت و نور هدی

بهر کوران روی را می‌زن جلا

پیش بینایان حدث در روی مال

ناز می‌کن با چنین گندیده حال

شیخ سوزن زود در دریا فکند

خواست سوزن را به آواز بلند

صد هزاران ماهی اللهیی

سوزن زر در لب هر ماهیی

سر بر آوردند از دریای حق

که بگیر ای شیخ سوزنهای حق

رو بدو کرد و بگفتش ای امیر

ملک دل به یا چنان ملک حقیر

این نشان ظاهرست این هیچ نیست

تا بباطن در روی بینی تو بیست

سوی شهر از باغ شاخی آورند

باغ و بستان را کجا آنجا برند

خاصه باغی کین فلک یک برگ اوست

بلک آن مغزست و این عالم چو پوست

بر نمی‌داری سوی آن باغ گام

بوی افزون جوی و کن دفع زکام

تا که آن بو جاذب جانت شود

تا که آن بو نور چشمانت شود

گفت یوسف ابن یعقوب نبی

بهر بو القوا علی وجه ابی

بهر این بو گفت احمد در عظات

دائما قرة عینی فی الصلوة

پنج حس با همدگر پیوسته‌اند

رسته این هر پنج از اصلی بلند

قوت یک قوت باقی شود

ما بقی را هر یکی ساقی شود

دیدن دیده فزاید عشق را

عشق در دیده فزاید صدق را

صدق بیداری هر حس می‌شود

حسها را ذوق مونس می‌شود


بخش ۹۴ – آغاز منور شدن عارف بنور غیب‌بین

چون یکی حس در روش بگشاد بند

ما بقی حسها همه مبدل شوند

چون یکی حس غیر محسوسات دید

گشت غیبی بر همه حسها پدید

چون ز جو جست از گله یک گوسفند

پس پیاپی جمله زان سو برجهند

گوسفندان حواست را بران

در چرا از اخرج المرعی چران

تا در آنجا سنبل و ریحان چرند

تا به گلزار حقایق ره برند

هر حست پیغامبر حسها شود

تا یکایک سوی آن جنت رود

حسها با حس تو گویند راز

بی حقیقت بی زبان و بی مجاز

کین حقیقت قابل تاویلهاست

وین توهم مایه تخییلهاست

آن حقیقت را که باشد از عیان

هیچ تاویلی نگنجد در میان

چونک هر حس بندهٔ حس تو شد

مر فلکها را نباشد از تو بد

چونک دعویی رود در ملک پوست

مغز آن کی بود قشر آن اوست

چون تنازع در فتد در تنگ کاه

دانه آن کیست آن را کن نگاه

پس فلک قشرست و نور روح مغز

این پدیدست آن خفی زین رو ملغز

جسم ظاهر روح مخفی آمدست

جسم همچون آستین جان همچو دست

باز عقل از روح مخفی‌تر پرد

حس سوی روح زوتر ره برد

جنبشی بینی بدانی زنده است

این ندانی که ز عقل آکنده است

تا که جنبشهای موزون سر کند

جنبش مس را به دانش زر کند

زان مناسب آمدن افعال دست

فهم آید مر ترا که عقل هست

روح وحی از عقل پنهان‌تر بود

زانک او غیبیست او زان سر بود

عقل احمد از کسی پنهان نشد

روح وحیش مدرک هر جان نشد

روح وحیی را مناسبهاست نیز

در نیابد عقل کان آمد عزیز

گه جنون بیند گهی حیران شود

زانک موقوفست تا او آن شود

چون مناسبهای افعال خضر

عقل موسی بود در دیدش کدر

نامناسب می‌نمود افعال او

پیش موسی چون نبودش حال او

عقل موسی چون شود در غیب بند

عقل موشی خود کیست ای ارجمند

علم تقلیدی بود بهر فروخت

چون بیابد مشتری خوش بر فروخت

مشتری علم تحقیقی حقست

دایما بازار او با رونقست

لب ببسته مست در بیع و شری

مشتری بی حد که الله اشتری

درس آدم را فرشته مشتری

محرم درسش نه دیوست و پری

آدم انبئهم باسما درس گو

شرح کن اسرار حق را مو بمو

آنچنان کس را که کوته‌بین بود

در تلون غرق و بی تمکین بود

موش گفتم زانک در خاکست جاش

خاک باشد موش را جای معاش

راهها داند ولی در زیر خاک

هر طرف او خاک را کردست چاک

نفس موشی نیست الا لقمه‌رند

قدر حاجت موش را عقلی دهند

زانک بی حاجت خداوند عزیز

می‌نبخشد هیچ کس را هیچ چیز

گر نبودی حاجت عالم زمین

نافریدی هیچ رب العالمین

وین زمین مضطرب محتاج کوه

گر نبودی نافریدی پر شکوه

ور نبودی حاجت افلاک هم

هفت گردون ناوریدی از عدم

آفتاب و ماه و این استارگان

جز بحاجت کی پدید آمد عیان

پس کمند هستها حاجت بود

قدر حاجت مرد را آلت دهد

پس بیفزا حاجت ای محتاج زود

تا بجوشد در کرم دریای جود

این گدایان بر ره و هر مبتلا

حاجت خود می‌نماید خلق را

کوری و شلی و بیماری و درد

تا ازین حاجت بجنبد رحم مرد

هیچ گوید نان دهید ای مردمان

که مرا مالست و انبارست و خوان

چشم ننهادست حق در کورموش

زانک حاجت نیست چشمش بهر نوش

می‌تواند زیست بی چشم و بصر

فارغست از چشم او در خاک تر

جز بدزدی او برون ناید ز خاک

تا کند خالق از آن دزدیش پاک

بعد از آن پر یابد و مرغی شود

چون ملایک جانب گردون رود

هر زمان در گلشن شکر خدا

او بر آرد همچو بلبل صد نوا

کای رهاننده مرا از وصف زشت

ای کننده دوزخی را تو بهشت

در یکی پیهی نهی تو روشنی

استخوانی را دهی سمع ای غنی

چه تعلق آن معانی را به جسم

چه تعلق فهم اشیا را به اسم

لفظ چون وکرست و معنی طایرست

جسم جوی و روح آب سایرست

او روانست و تو گویی واقفست

او دوانست و تو گویی عاکفست

گر نبینی سیر آب از چاکها

چیست بر وی نو بنو خاشاکها

هست خاشاک تو صورتهای فکر

نو بنو در می‌رسد اشکال بکر

روی آب و جوی فکر اندر روش

نیست بی خاشاک محبوب و وحش

قشرها بر روی این آب روان

از ثمار باغ غیبی شد دوان

قشرها را مغز اندر باغ جو

زانک آب از باغ می‌آید به جو

گر نبینی رفتن آب حیات

بنگر اندر جوی و این سیر نبات

آب چون انبه‌تر آید در گذر

زو کند قشر صور زوتر گذر

چون بغایت تیز شد این جو روان

غم نپاید در ضمیر عارفان

چون بغایت ممتلی بود و شتاب

پس نگنجید اندرو الا که آب


بخش ۹۵ – طعن زدن بیگانه در شیخ و جواب گفتن مرید شیخ او را

آن یکی یک شیخ را تهمت نهاد
کو بدست و نیست بر راه رشاد
شارب خمرست و سالوس و خبیث
مر مریدان را کجا باشد مغیث
آن یکی گفتش ادب را هوش دار
خرد نبود این چنین ظن بر کبار
دور ازو و دور از آن اوصاف او
که ز سیلی تیره گردد صاف او
این چنین بهتان منه بر اهل حق
کین خیال تست برگردان ورق
این نباشد ور بود ای مرغ خاک
بحر قلزم را ز مرداری چه باک
نیست دون القلتین و حوض خرد
که تواند قطره‌ایش از کار برد
آتش ابراهیم را نبود زیان
هر که نمرودیست گو می‌ترس از آن
نفس نمرودست و عقل و جان خلیل
روح در عینست و نفس اندر دلیل
این دلیل راه ره‌رو را بود
کو بهر دم در بیابان گم شود
واصلان را نیست جز چشم و چراغ
از دلیل و راهشان باشد فراغ
گر دلیلی گفت آن مرد وصال
گفت بهر فهم اصحاب جدال
بهر طفل نو پدر تی‌تی کند
گرچه عقلش هندسهٔ گیتی کند
کم نگردد فضل استاد از علو
گر الف چیزی ندارد گوید او
از پی تعلیم آن بسته‌دهن
از زبان خود برون باید شدن
در زبان او بباید آمدن
تا بیاموزد ز تو او علم و فن
پس همه خلقان چو طفلان ویند
لازمست این پیر را در وقت پند
آن مرید شیخ بد گوینده را
آن به کفر و گمرهی آکنده را
گفت خود را تو مزن بر تیغ تیز
هین مکن با شاه و با سلطان ستیز
حوض با دریا اگر پهلو زند
خویش را از بیخ هستی بر کند
نیست بحری کو کران دارد که تا
تیره گردد او ز مردار شما
کفر را حدست و اندازه بدان
شیخ و نور شیخ را نبود کران
پیش بی حد هرچه محدودست لاست
کل شیء غیر وجه الله فناست
کفر و ایمان نیست آنجایی که اوست
زانک او مغزست و این دو رنگ و پوست
این فناها پردهٔ آن وجه گشت
چون چراغ خفیه اندر زیر طشت
پس سر این تن حجاب آن سرست
پیش آن سر این سر تن کافرست
کیست کافر غافل از ایمان شیخ
کیست مرده بی خبر از جان شیخ
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر جانش فزون
جان ما از جان حیوان بیشتر
از چه زان رو که فزون دارد خبر
پس فزون از جان ما جان ملک
کو منزه شد ز حس مشترک
وز ملک جان خداوندان دل
باشد افزون تو تحیر را بهل
زان سبب آدم بود مسجودشان
جان او افزونترست از بودشان
ورنه بهتر را سجود دون‌تری
امر کردن هیچ نبود در خوری
کی پسندد عدل و لطف کردگار
که گلی سجده کند در پیش خار
جان چو افزون شد گذشت از انتها
شد مطیعش جان جمله چیزها
مرغ و ماهی و پری و آدمی
زانک او بیشست و ایشان در کمی
ماهیان سوزن‌گر دلقش شوند
سوزنان را رشته‌ها تابع بوند


بخش ۹۶ – بقیهٔ قصهٔ ابراهیم ادهم بر لب آن دریا

چون نفاذ امر شیخ آن میر دید

ز آمد ماهی شدش وجدی پدید

گفت اه ماهی ز پیران آگهست

شه تنی را کو لعین درگهست

ماهیان از پیر آگه ما بعید

ما شقی زین دولت و ایشان سعید

سجده کرد و رفت گریان و خراب

گشت دیوانه ز عشق فتح باب

پس تو ای ناشسته‌رو در چیستی

در نزاع و در حسد با کیستی

با دم شیری تو بازی می‌کنی

بر ملایک ترک‌تازی می‌کنی

بد چه می‌گویی تو خیر محض را

هین ترفع کم شمر آن خفض را

بد چه باشد مس محتاج مهان

شیخ کی بود کیمیای بی‌کران

مس اگر از کیمیا قابل نبد

کیمیا از مس هرگز مس نشد

بد چه باشد سرکشی آتش‌عمل

شیخ کی بود عین دریای ازل

دایم آتش را بترسانند از آب

آب کی ترسید هرگز ز التهاب

در رخ مه عیب‌بینی می‌کنی

در بهشتی خارچینی می‌کنی

گر بهشت اندر روی تو خارجو

هیچ خار آنجا نیابی غیر تو

می‌بپوشی آفتابی در گلی

رخنه می‌جویی ز بدر کاملی

آفتابی که بتابد در جهان

بهر خفاشی کجا گردد نهان

عیبها از رد پیران عیب شد

غیبها از رشک ایشان غیب شد

باری ار دوری ز خدمت یار باش

در ندامت چابک و بر کار باش

تا از آن راهت نسیمی می‌رسد

آب رحمت را چه بندی از حسد

گرچه دوری دور می‌جنبان تو دم

حیث ما کنتم فولوا وجهکم

چون خری در گل فتد از گام تیز

دم بدم جنبد برای عزم خیز

جای را هموار نکند بهر باش

داند او که نیست آن جای معاش

حس تو از حس خر کمتر بدست

که دل تو زین وحلها بر نجست

در وحل تاویل و رخصت می‌کنی

چون نمی‌خواهی کز آن دل بر کنی

کین روا باشد مرا من مضطرم

حق نگیرد عاجزی را از کرم

خود گرفتستت تو چون کفتار کور

این گرفتن را نبینی از غرور

می‌گوند اینجایگه کفتار نیست

از برون جویید کاندر غار نیست

این همی‌گویند و بندش می‌نهند

او همی‌گوید ز من بی آگهند

گر ز من آگاه بودی این عدو

کی ندا کردی که آن کفتار کو


بخش ۹۷ – دعوی کردن آن شخص کی خدای تعالی مرا نمی‌گیرد به گناه و جواب گفتن شعیب علیه السلام مرورا

آن یکی می‌گفت در عهد شعیب

که خدا از من بسی دیدست عیب

چند دید از من گناه و جرمها

وز کرم یزدان نمی‌گیرد مرا

حق تعالی گفت در گوش شعیب

در جواب او فصیح از راه غیب

که بگفتی چند کردم من گناه

وز کرم نگرفت در جرمم اله

عکس می‌گویی و مقلوب ای سفیه

ای رها کرده ره و بگرفته تیه

چند چندت گیرم و تو بی‌خبر

در سلاسل مانده‌ای پا تا بسر

زنگ تو بر توت ای دیگ سیاه

کرد سیمای درونت را تباه

بر دلت زنگار بر زنگارها

جمع شد تا کور شد ز اسرارها

گر زند آن دود بر دیگ نوی

آن اثر بنماید ار باشد جوی

زانک هر چیزی بضد پیدا شود

بر سپیدی آن سیه رسوا شود

چون سیه شد دیگ پس تاثیر دود

بعد ازین بر وی که بیند زود زود

مرد آهنگر که او زنگی بود

دود را با روش هم‌رنگی بود

مرد رومی کو کند آهنگری

رویش ابلق گردد از دودآوری

پس بداند زود تاثیر گناه

تا بنالد زود گوید ای اله

چون کند اصرار و بد پیشه کند

خاک اندر چشم اندیشه کند

توبه نندیشد دگر شیرین شود

بر دلش آن جرم تا بی‌دین شود

آن پشیمانی و یا رب رفت ازو

شست بر آیینه زنگ پنج تو

آهنش را زنگها خوردن گرفت

گوهرش را زنگ کم کردن گرفت

چون نویسی کاغد اسپید بر

آن نبشته خوانده آید در نظر

چون نویسی بر سر بنوشته خط

فهم ناید خواندنش گردد غلط

کان سیاهی بر سیاهی اوفتاد

هر دو خط شد کور و معنیی نداد

ور سیم باره نویسی بر سرش

پس سیه کردی چو جان پر شرش

پس چه چاره جز پناه چاره‌گر

ناامیدی مس و اکسیرش نظر

ناامیدیها بپیش او نهید

تا ز درد بی‌دوا بیرون جهید

چون شعیب این نکته‌ها با وی بگفت

زان دم جان در دل او گل شکفت

جان او بشنید وحی آسمان

گفت اگر بگرفت ما را کو نشان

گفت یا رب دفع من می‌گوید او

آن گرفتن را نشان می‌جوید او

گفت ستارم نگویم رازهاش

جز یکی رمز از برای ابتلاش

یک نشان آنک می‌گیرم ورا

آنک طاعت دارد و صوم و دعا

وز نماز و از زکات و غیر آن

لیک یک ذره ندارد ذوق جان

می‌کند طاعات و افعال سنی

لیک یک ذره ندارد چاشنی

طاعتش نغزست و معنی نغز نی

جوزها بسیار و در وی مغز نی

ذوق باید تا دهد طاعات بر

مغز باید تا دهد دانه شجر

دانهٔ بی‌مغز کی گردد نهال

صورت بی‌جان نباشد جز خیال


بخش ۹۸ – بقیهٔ قصهٔ طعنه زدن آن مرد بیگانه در شیخ

آن خبیث از شیخ می‌لایید ژاژ
کژنگر باشد همیشه عقل کاژ
که منش دیدم میان مجلسی
او ز تقوی عاریست و مفلسی
ورکه باور نیستت خیز امشبان
تا ببینی فسق شیخت را عیان
شب ببردش بر سر یک روزنی
گفت بنگر فسق و عشرت کردنی
بنگر آن سالوس روز و فسق شب
روز همچون مصطفی شب بولهب
روز عبدالله او را گشته نام
شب نعوذ بالله و در دست جام
دید شیشه در کف آن پیر پر
گفت شیخا مر ترا هم هست غر
تو نمی‌گفتی که در جام شراب
دیو می‌میزد شتابان نا شتاب
گفت جامم را چنان پر کرده‌اند
کاندرو اندر نگنجد یک سپند
بنگر اینجا هیچ گنجد ذره‌ای
این سخن را کژ شنیده غره‌ای
جام ظاهر خمر ظاهر نیست این
دور دار این را ز شیخ غیب‌بین
جام می هستی شیخست ای فلیو
کاندرو اندر نگنجد بول دیو
پر و مالامال از نور حقست
جام تن بشکست نور مطلقست
نور خورشید ار بیفتد بر حدث
او همان نورست نپذیرد خبث
شیخ گفت این خود نه جامست و نه می
هین بزیر آ منکرا بنگر بوی
آمد و دید انگبین خاص بود
کور شد آن دشمن کور و کبود
گفت پیر آن دم مرید خویش را
رو برای من بجو می ای کیا
که مرا رنجیست مضطر گشته‌ام
من ز رنج از مخمصه بگذشته‌ام
در ضرورت هست هر مردار پاک
بر سر منکر ز لعنت باد خاک
گرد خمخانه بر آمد آن مرید
بهر شیخ از هر خمی او می‌چشید
در همه خمخانه‌ها او می ندید
گشته بد پر از عسل خم نبید
گفت ای رندان چه حالست این چه کار
هیچ خمی در نمی‌بینم عقار
جمله رندان نزد آن شیخ آمدند
چشم گریان دست بر سر می‌زدند
در خرابات آمدی شیخ اجل
جمله میها از قدومت شد عسل
کرده‌ای مبدل تو می را از حدث
جان ما را هم بدل کن از خبث
گر شود عالم پر از خون مال‌مال
کی خورد بندهٔ خدا الا حلال


بخش ۹۹ – گفتن عایشه رضی الله عنها مصطفی را علیه السلام کی تو بی مصلی بهر جا نماز می‌کنی چونست

عایشه روزی به پیغامبر بگفت
یا رسول الله تو پیدا و نهفت
هر کجا یابی نمازی می‌کنی
می‌دود در خانه ناپاک و دنی
گرچه می‌دانی که هر طفل پلید
کرد مستعمل بهر جا که رسید
گفت پیغامبر که از بهر مهان
حق نجس را پاک گرداند بدان
سجده‌گاهم را از آن رو لطف حق
پاک گردانید تا هفتم طبق
هان و هان ترک حسد کن با شهان
ور نه ابلیسی شوی اندر جهان
کو اگر زهری خورد شهدی شود
تو اگر شهدی خوری زهری بود
کو بدل گشت و بدل شد کار او
لطف گشت و نور شد هر نار او
قوت حق بود مر بابیل را
ور نه مرغی چون کشد مر پیل را
لشکری را مرغکی چندی شکست
تا بدانی کان صلابت از حقست
گر ترا وسواس آید زین قبیل
رو بخوان تو سورهٔ اصحاب فیل
ور کنی با او مری و همسری
کافرم دان گر تو زیشان سر بری


بخش ۱۰۰ – کشیدن موش مهار شتر را و معجب شدن موش در خود

موشکی در کف مهار اشتری
در ربود و شد روان او از مری
اشتر از چستی که با او شد روان
موش غره شد که هستم پهلوان
بر شتر زد پرتو اندیشه‌اش
گفت بنمایم ترا تو باش خوش
تا بیامد بر لب جوی بزرگ
کاندرو گشتی زبون پیل سترگ
موش آنجا ایستاد و خشک گشت
گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت
این توقف چیست حیرانی چرا
پا بنه مردانه اندر جو در آ
تو قلاوزی و پیش‌آهنگ من
درمیان ره مباش و تن مزن
گفت این آب شگرفست و عمیق
من همی‌ترسم ز غرقاب ای رفیق
گفت اشتر تا ببینم حد آب
پا درو بنهاد آن اشتر شتاب
گفت تا زانوست آب ای کور موش
از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش
گفت مور تست و ما را اژدهاست
که ز زانو تا به زانو فرقهاست
گر ترا تا زانو است ای پر هنر
مر مرا صد گز گذشت از فرق سر
گفت گستاخی مکن بار دگر
تا نسوزد جسم و جانت زین شرر
تو مری با مثل خود موشان بکن
با شتر مر موش را نبود سخن
گفت توبه کردم از بهر خدا
بگذران زین آب مهلک مر مرا
رحم آمد مر شتر را گفت هین
برجه و بر کودبان من نشین
این گذشتن شد مسلم مر مرا
بگذرانم صد هزاران چون ترا
چون پیمبر نیستی پس رو به راه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیت باش چون سلطان نه‌ای
خود مران چون مرد کشتیبان نه‌ای
چون نه‌ای کامل دکان تنها مگیر
دست‌خوش می‌باش تا گردی خمیر
انصتوا را گوش کن خاموش باش
چون زبان حق نگشتی گوش باش
ور بگویی شکل استفسار گو
با شهنشاهان تو مسکین‌وار گو
ابتدای کبر و کین از شهوتست
راسخی شهوتت از عادتست
چون ز عادت گشت محکم خوی بد
خشم آید بر کسی کت واکشد
چونک تو گل‌خوار گشتی هر ک او
واکشد از گل ترا باشد عدو
بت‌پرستان چونک گرد بت تنند
مانعان راه خود را دشمن‌اند
چونک کرد ابلیس خو با سروری
دید آدم را حقیر او از خری
که به از من سروری دیگر بود
تا که او مسجود چون من کس شود
سروری زهرست جز آن روح را
کو بود تریاق‌لانی ز ابتدا
کوه اگر پر مار شد باکی مدار
کو بود اندر درون تریاق‌زار
سروری چون شد دماغت را ندیم
هر که بشکستت شود خصم قدیم
چون خلاف خوی تو گوید کسی
کینه‌ها خیزد ترا با او بسی
که مرا از خوی من بر می‌کند
خویش را بر من چو سرور می‌کند
چون نباشد خوی بد سرکش درو
کی فروزد از خلاف آتش درو
با مخالف او مدارایی کند
در دل او خویش را جایی کند
زانک خوی بد نگشتست استوار
مور شهوت شد ز عادت همچو مار
مار شهوت را بکش در ابتلا
ورنه اینک گشت مارت اژدها
لیک هر کس مور بیند مار خویش
تو ز صاحب‌دل کن استفسار خویش
تا نشد زر مس نداند من مسم
تا نشد شه دل نداند مفلسم
خدمت اکسیر کن مس‌وار تو
جور می‌کش ای دل از دلدار تو
کیست دلدار اهل دل نیکو بدان
که چو روز و شب جهانند از جهان
عیب کم گو بندهٔ الله را
متهم کم کن به دزدی شاه را


بخش ۱۰۱ – کرامات آن درویش کی در کشتی متهمش کردند

بود درویشی درون کشتیی
ساخته از رخت مردی پشتیی
یاوه شد همیان زر او خفته بود
جمله را جستند و او را هم نمود
کین فقیر خفته را جوییم هم
کرد بیدارش ز غم صاحب‌درم
که درین کشتی حرمدان گم شدست
جمله را جستیم نتوانی تو رست
دلق بیرون کن برهنه شو ز دلق
تا ز تو فارغ شود اوهام خلق
گفت یا رب مر غلامت را خسان
متهم کردند فرمان در رسان
چون بدرد آمد دل درویش از آن
سر برون کردند هر سو در زمان
صد هزاران ماهی از دریای ژرف
در دهان هر یکی دری شگرف
صد هزاران ماهی از دریای پر
در دهان هر یکی در و چه در
هر یکی دری خراج ملکتی
کز الهست این ندارد شرکتی
در چند انداخت در کشتی و جست
مر هوا را ساخت کرسی و نشست
خوش مربع چون شهان بر تخت خویش
او فراز اوج و کشتی‌اش بپیش
گفت رو کشتی شما را حق مرا
تا نباشد با شما دزد گدا
تا که را باشد خسارت زین فراق
من خوشم جفت حق و با خلق طاق
نه مرا او تهمت دزدی نهد
نه مهارم را به غمازی دهد
بانگ کردند اهل کشتی کای همام
از چه دادندت چنین عالی مقام
گفت از تهمت نهادن بر فقیر
وز حق‌آزاری پی چیزی حقیر
حاش لله بل ز تعظیم شهان
که نبودم در فقیران بدگمان
آن فقیران لطیف خوش‌نفس
کز پی تعظیمشان آمد عبس
آن فقیری بهر پیچاپیچ نیست
بل پی آن که بجز حق هیچ نیست
متهم چون دارم آنها را که حق
کرد امین مخزن هفتم طبق
متهم نفس است نی عقل شریف
متهم حس است نه نور لطیف
نفس سوفسطایی آمد می‌زنش
کش زدن سازد نه حجت گفتنش
معجزه بیند فروزد آن زمان
بعد از آن گوید خیالی بود آن
ور حقیقت بود آن دید عجب
چون مقیم چشم نامد روز و شب
آن مقیم چشم پاکان می‌بود
نی قرین چشم حیوان می‌شود
کان عجب زین حس دارد عار و ننگ
کی بود طاووس اندر چاه تنگ
تا نگویی مر مرا بسیارگو
من ز صد یک گویم و آن همچو مو


بخش ۱۰۲ – تشنیع صوفیان بر آن صوفی کی پیش شیخ بسیار می‌گوید

صوفیان بر صوفیی شنعه زدند
پیش شیخ خانقاهی آمدند
شیخ را گفتند داد جان ما
تو ازین صوفی بجو ای پیشوا
گفت آخر چه گله‌ست ای صوفیان
گفت این صوفی سه خو دارد گران
در سخن بسیارگو همچون جرس
در خورش افزون خورد از بیست کس
ور بخسپد هست چون اصحاب کهف
صوفیان کردند پیش شیخ زحف
شیخ رو آورد سوی آن فقیر
که ز هر حالی که هست اوساط گیر
در خبر خیر الامور اوساطها
نافع آمد ز اعتدال اخلاطها
گر یکی خلطی فزون شد از عرض
در تن مردم پدید آید مرض
بر قرین خویش مفزا در صفت
کان فراق آرد یقین در عاقبت
نطق موسی بد بر اندازه ولیک
هم فزون آمد ز گفت یار نیک
آن فزونی با خضر آمد شقاق
گفت رو تو مکثری هذا فراق
موسیا بسیارگویی دور شو
ور نه با من گنگ باش و کور شو
ور نرفتی وز ستیزه شسته‌ای
تو بمعنی رفته‌ای بگسسته‌ای
چون حدث کردی تو ناگه در نماز
گویدت سوی طهارت رو بتاز
ور نرفتی خشک خنبان می‌شوی
خود نمازت رفت پیشین ای غوی
رو بر آنها که هم‌جفت توند
عاشقان و تشنهٔ گفت توند
پاسبان بر خوابناکان بر فزود
ماهیان را پاسبان حاجت نبود
جامه‌پوشان را نظر بر گازرست
جان عریان را تجلی زیورست
یا ز عریانان به یکسو باز رو
یا چو ایشان فارغ از تنجامه شو
ور نمی‌توانی که کل عریان شوی
جامه کم کن تا ره اوسط روی


بخش ۱۰۳ – عذر گفتن فقیر به شیخ

پس فقیر آن شیخ را احوال گفت
عذر را با آن غرامت کرد جفت
مر سؤال شیخ را داد او جواب
چون جوابات خضر خوب و صواب
آن جوابات سؤالات کلیم
کش خضر بنمود از رب علیم
گشت مشکلهاش حل وافزون ز یاد
از پی هر مشکلش مفتاح داد
از خضر درویش هم میراث داشت
در جواب شیخ همت بر گماشت
گفت راه اوسط ارچه حکمتست
لیک اوسط نیز هم با نسبتست
آب جو نسبت باشتر هست کم
لیک باشد موش را آن همچو یم
هر که را باشد وظیفه چار نان
دو خورد یا سه خورد هست اوسط آن
ور خورد هر چار دور از اوسط است
او اسیر حرص مانند بط است
هر که او را اشتها ده نان بود
شش خورد می‌دان که اوسط آن بود
چون مرا پنجاه نان هست اشتها
مر ترا شش گرده هم‌دستیم نی
تو بده رکعت نماز آیی ملول
من به پانصد در نیایم در نحول
آن یکی تا کعبه حافی می‌رود
وین یکی تا مسجد از خود می‌شود
آن یکی در پاک‌بازی جان بداد
وین یکی جان کند تا یک نان بداد
این وسط در با نهایت می‌رود
که مر آن را اول و آخر بود
اول و آخر بباید تا در آن
در تصور گنجد اوسط یا میان
بی‌نهایت چون ندارد دو طرف
کی بود او را میانه منصرف
اول و آخر نشانش کس نداد
گفت لو کان له البحر مداد
هفت دریا گر شود کلی مداد
نیست مر پایان شدن را هیچ امید
باغ و بیشه گر بود یکسر قلم
زین سخن هرگز نگردد هیچ کم
آن همه حبر و قلم فانی شود
وین حدیث بی‌عدد باقی بود
حالت من خواب را ماند گهی
خواب پندارد مر آن را گم‌رهی
چشم من خفته دلم بیدار دان
شکل بی‌کار مرا بر کار دان
گفت پیغامبر که عینای تنام
لا ینام قلبی عن رب الانام
چشم تو بیدار و دل خفته بخواب
چشم من خفته دلم در فتح باب
مر دلم را پنج حس دیگرست
حس دل را هر دو عالم منظرست
تو ز ضعف خود مکن در من نگاه
بر تو شب بر من همان شب چاشتگاه
بر تو زندان بر من آن زندان چو باغ
عین مشغولی مرا گشته فراغ
پای تو در گل مرا گل گشته گل
مر ترا ماتم مرا سور و دهل
در زمینم با تو ساکن در محل
می‌دوم بر چرخ هفتم چون زحل
همنشینت من نیم سایهٔ منست
برتر از اندیشه‌ها پایهٔ منست
زانک من ز اندیشه‌ها بگذشته‌ام
خارج اندیشه پویان گشته‌ام
حاکم اندیشه‌ام محکوم نی
زانک بنا حاکم آمد بر بنا
جمله خلقان سخرهٔ اندیشه‌اند
زان سبب خسته دل و غم‌پیشه‌اند
قاصدا خود را باندیشه دهم
چون بخواهم از میانشان بر جهم
من چو مرغ اوجم اندیشه مگس
کی بود بر من مگس را دست‌رس
قاصدا زیر آیم از اوج بلند
تا شکسته‌پایگان بر من تنند
چون ملالم گیرد از سفلی صفات
بر پرم همچون طیور الصافات
پر من رستست هم از ذات خویش
بر نچفسانم دو پر من با سریش
جعفر طیار را پر جاریه‌ست
جعفر طرار را پر عاریه‌ست
نزد آنک لم یذق دعویست این
نزد سکان افق معنیست این
لاف و دعوی باشد این پیش غراب
دیگ تی و پر یکی پیش ذباب
چونک در تو می‌شود لقمه گهر
تن مزن چندانک بتوانی بخور
شیخ روزی بهر دفع سؤ ظن
در لگن قی کرد پر در شد لگن
گوهر معقول را محسوس کرد
پیر بینا بهر کم‌عقلی مرد
چونک در معده شود پاکت پلید
قفل نه بر خلق و پنهان کن کلید
هر که در وی لقمه شد نور جلال
هر چه خواهد تا خورد او را حلال


بخش ۱۰۴ – بیان دعویی که عین آن دعوی گواه صدق خویش است

گر تو هستی آشنای جان من
نیست دعوی گفت معنی‌لان من
گر بگویم نیم‌شب پیش توم
هین مترس از شب که من خویش توم
این دو دعوی پیش تو معنی بود
چون شناسی بانگ خویشاوند خود
پیشی و خویشی دو دعوی بود لیک
هر دو معنی بود پیش فهم نیک
قرب آوازش گواهی می‌دهد
کین دم از نزدیک یاری می‌جهد
لذت آواز خویشاوند نیز
شد گوا بر صدق آن خویش عزیز
باز بی الهام احمق کو ز جهل
می‌نداند بانگ بیگانه ز اهل
پیش او دعوی بود گفتار او
جهل او شد مایهٔ انکار او
پیش زیرک کاندرونش نورهاست
عین این آواز معنی بود راست
یا به تازی گفت یک تازی‌زبان
که همی‌دانم زبان تازیان
عین تازی گفتنش معنی بود
گرچه تازی گفتنش دعوی بود
یا نویسد کاتبی بر کاغدی
کاتب و خط‌خوانم و من امجدی
این نوشته گرچه خود دعوی بود
هم نوشته شاهد معنی بود
یا بگوید صوفیی دیدی تو دوش
در میان خواب سجاده‌بدوش
من بدم آن وآنچ گفتم خواب در
با تو اندر خواب در شرح نظر
گوش کن چون حلقه اندر گوش کن
آن سخن را پیشوای هوش کن
چون ترا یاد آید آن خواب این سخن
معجز نو باشد و زر کهن
گرچه دعوی می‌نماید این ولی
جان صاحب‌واقعه گوید بلی
پس چو حکمت ضالهٔمؤمنبود
آن ز هر که بشنود موقن بود
چونک خود را پیش او یابد فقط
چون بود شک چون کند او را غلط
تشنه‌ای را چون بگویی تو شتاب
در قدح آبست بستان زود آب
هیچ گوید تشنه کین دعویست رو
از برم ای مدعی مهجور شو
یا گواه و حجتی بنما که این
جنس آبست و از آن ماء معین
یا به طفل شیر مادر بانگ زد
که بیا من مادرم هان ای ولد
طفل گوید مادرا حجت بیار
تا که با شیرت بگیرم من قرار
در دل هر امتی کز حق مزه‌ست
روی و آواز پیمبر معجزه‌ست
چون پیمبر از برون بانگی زند
جان امت در درون سجده کند
زانک جنس بانگ او اندر جهان
از کسی نشنیده باشد گوش جان
آن غریب از ذوق آواز غریب
از زبان حق شنود انی قریب


بخش ۱۰۵ – سجده کردن یحیی علیه السلام در شکم مادر مسیح را علیه السلام

مادر یحیی به مریم در نهفت

پیشتر از وضع حمل خویش گفت

که یقین دیدم درون تو شهیست

کو اولوا العزم و رسول آگهیست

چون برابر اوفتادم با تو من

کرد سجده حمل من ای ذوالفطن

این جنین مر آن جنین را سجده کرد

کز سجودش در تنم افتاد درد

گفت مریم من درون خویش هم

سجده‌ای دیدم ازین طفل شکم


بخش ۱۰۶ – اشکال آوردن برین قصه

ابلهان گویند کین افسانه را
خط بکش زیرا دروغست و خطا
زانک مریم وقت وضع حمل خویش
بود از بیگانه دور و هم ز خویش
از برون شهر آن شیرین فسون
تا نشد فارغ نیامد خود درون
چون بزادش آنگهانش بر کنار
بر گرفت و برد تا پیش تبار
مادر یحیی کجا دیدش که تا
گوید او را این سخن در ماجرا

بخش ۱۰۷ – جواب اشکال

این بداند کانک اهل خاطرست
غایب آفاق او را حاضرست
پیش مریم حاضر آید در نظر
مادر یحیی که دورست از بصر
دیده‌ها بسته ببیند دوست را
چون مشبک کرده باشد پوست را
ور ندیدش نه از برون نه از اندرون
از حکایت گیر معنی ای زبون
نی چنان کافسانه‌ها بشنیده بود
همچو شین بر نقش آن چفسیده بود
تا همی‌گفت آن کلیله بی‌زبان
چون سخن نوشد ز دمنه بی بیان
ور بدانستند لحن همدگر
فهم آن چون مرد بی نطقی بشر
در میان شیر و گاو آن دمنه چون
شد رسول و خواند بر هر دو فسون
چون وزیر شیر شد گاو نبیل
چون ز عکس ماه ترسان گشت پیل
این کلیله و دمنه جمله افتراست
ورنه کی با زاغ لک‌لک را مریست
ای برادر قصه چون پیمانه‌ایست
معنی اندر وی مثال دانه‌ایست
دانهٔ معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل
ماجرای بلبل و گل گوش دار
گر چه گفتی نیست آنجا آشکار

بخش ۱۰۸ – سخن گفتن به زبان حال و فهم کردن آن

ماجرای شمع با پروانه تو
بشنو و معنی گزین ز افسانه تو
گر چه گفتی نیست سر گفت هست
هین به بالا پر مپر چون جغد پست
گفت در شطرنج کین خانهٔ رخست
گفت خانه از کجاش آمد بدست
خانه را بخرید یا میراث یافت
فرخ آنکس کو سوی معنی شتافت
گفت نحوی زید عمروا قد ضرب
گفت چونش کرد بی جرمی ادب
عمرو را جرمش چه بد کان زید خام
بی گنه او را بزد همچون غلام
گفت این پیمانهٔ معنی بود
گندمی بستان که پیمانه‌ست رد
زید و عمرو از بهر اعرابست و ساز
گر دروغست آن تو با اعراب ساز
گفت نی من آن ندانم عمرو را
زید چون زد بی‌گناه و بی‌خطا
گفت از ناچار و لاغی بر گشود
عمرو یک واو فزون دزدیده بود
زید واقف گشت دزدش را بزد
چونک از حد برد او را حد سزد


بخش ۱۰۹ – پذیرا آمدن سخن باطل در دل باطلان

گفت اینک راست پذرفتم بجان
کژ نماید راست در پیش کژان
گر بگویی احولی را مه یکیست
گویدت این دوست و در وحدت شکیست
ور برو خندد کسی گوید دو است
راست دارد این سزای بد خو است
بر دروغان جمع می‌آید دروغ
للخبیثات الخبیثین زد فروغ
دل فراخان را بود دست فراخ
چشم کوران را عثار سنگ‌لاخ

بخش ۱۱۰ – جستن آن درخت کی هر که میوهٔ آن درخت خورد نمیرد
گفت دانایی برای داستان
که درختی هست در هندوستان
هر کسی کز میوهٔ او خورد و برد
نی شود او پیر نی هرگز بمرد
پادشاهی این شنید از صادقی
بر درخت و میوه‌اش شد عاشقی
قاصدی دانا ز دیوان ادب
سوی هندوستان روان کرد از طلب
سالها می‌گشت آن قاصد ازو
گرد هندوستان برای جست و جو
شهر شهر از بهر این مطلوب گشت
نی جزیره ماند و نی کوه و نی دشت
هر که را پرسید کردش ریش‌خند
کین کی جوید جز مگر مجنون بند
بس کسان صفعش زدند اندر مزاح
بس کسان گفتند ای صاحب‌فلاح
جست و جوی چون تو زیرک سینه‌صاف
کی تهی باشد کجا باشد گزاف
وین مراعاتش یکی صفع دگر
وین ز صفع آشکارا سخت‌تر
می‌ستودندش بتسخر کای بزرگ
در فلان اقلیم بس هول و سترگ
در فلان بیشه درختی هست سبز
بس بلند و پهن و هر شاخیش گبز
قاصد شه بسته در جستن کمر
می‌شنید از هر کسی نوعی خبر
بس سیاحت کرد آنجا سالها
می‌فرستادش شهنشه مالها
چون بسی دید اندر آن غربت تعب
عاجز آمد آخر الامر از طلب
هیچ از مقصود اثر پیدا نشد
زان غرض غیر خبر پیدا نشد
رشتهٔ اومید او بگسسته شد
جستهٔ او عاقبت ناجسته شد
کرد عزم بازگشتن سوی شاه
اشک می‌بارید و می‌برید راه

بخش ۱۱۱ – شرح کردن شیخ سر آن درخت با آن طالب مقلد

بود شیخی عالمی قطبی کریم
اندر آن منزل که آیس شد ندیم
گفت من نومید پیش او روم
ز آستان او براه اندر شوم
تا دعای او بود همراه من
چونک نومیدم من از دلخواه من
رفت پیش شیخ با چشم پر آب
اشک می‌بارید مانند سحاب
گفت شیخا وقت رحم و رقتست
ناامیدم وقت لطف این ساعتست
گفت واگو کز چه نومیدیستت
چیست مطلوب تو رو با چیستت
گفت شاهنشاه کردم اختیار
از برای جستن یک شاخسار
که درختی هست نادر در جهات
میوهٔ او مایهٔ آب حیات
سالها جستم ندیدم یک نشان
جز که طنز و تسخر این سرخوشان
شیخ خندید و بگفتش ای سلیم
این درخت علم باشد در علیم
بس بلند و بس شگرف و بس بسیط
آب حیوانی ز دریای محیط
تو بصورت رفته‌ای ای بی‌خبر
زان ز شاخ معنیی بی بار و بر
گه درختش نام شد گه آفتاب
گاه بحرش نام گشت و گه سحاب
آن یکی کش صد هزار آثار خاست
کمترین آثار او عمر بقاست
گرچه فردست او اثر دارد هزار
آن یکی را نام شاید بی‌شمار
آن یکی شخصی ترا باشد پدر
در حق شخصی دگر باشد پسر
در حق دیگر بود قهر و عدو
در حق دیگر بود لطف و نکو
صد هزاران نام و او یک آدمی
صاحب هر وصفش از وصفی عمی
هر که جوید نام گر صاحب ثقه‌ست
همچو تو نومید و اندر تفرقه‌ست
تو چه بر چفسی برین نام درخت
تا بمانی تلخ‌کام و شوربخت
در گذر از نام و بنگر در صفات
تا صفاتت ره نماید سوی ذات
اختلاف خلق از نام اوفتاد
چون بمعنی رفت آرام اوفتاد


بخش ۱۱۲ – منازعت چهار کس جهت انگور کی هر یکی به نام دیگر فهم کرده بود آن را

چار کس را داد مردی یک درم

آن یکی گفت این بانگوری دهم

آن یکی دیگر عرب بد گفت لا

من عنب خواهم نه انگور ای دغا

آن یکی ترکی بد و گفت این بنم

من نمی‌خواهم عنب خواهم ازم

آن یکی رومی بگفت این قیل را

ترک کن خواهیم استافیل را

در تنازع آن نفر جنگی شدند

که ز سر نامها غافل بدند

مشت بر هم می‌زدند از ابلهی

پر بدند از جهل و از دانش تهی

صاحب سری عزیزی صد زبان

گر بدی آنجا بدادی صلحشان

پس بگفتی او که من زین یک درم

آرزوی جمله‌تان را می‌دهم

چونک بسپارید دل را بی دغل

این درمتان می‌کند چندین عمل

یک درمتان می‌شود چار المراد

چار دشمن می‌شود یک ز اتحاد

گفت هر یکتان دهد جنگ و فراق

گفت من آرد شما را اتفاق

پس شما خاموش باشید انصتوا

تا زبانتان من شوم در گفت و گو

گر سخنتان می‌نماید یک نمط

در اثر مایهٔ نزاعست و سخط

گرمی عاریتی ندهد اثر

گرمی خاصیتی دارد هنر

سرکه را گر گرم کردی ز آتش آن

چون خوری سردی فزاید بی گمان

زانک آن گرمی او دهلیزیست

طبع اصلش سردیست و تیزیست

ور بود یخ‌بسته دوشاب ای پسر

چون خوری گرمی فزاید در جگر

پس ریای شیخ به ز اخلاص ماست

کز بصیرت باشد آن وین از عماست

از حدیث شیخ جمعیت رسد

تفرقه آرد دم اهل جسد

چون سلیمان کز سوی حضرت بتاخت

کو زبان جمله مرغان را شناخت

در زمان عدلش آهو با پلنگ

انس بگرفت و برون آمد ز جنگ

شد کبوتر آمن از چنگال باز

گوسفند از گرگ ناورد احتراز

او میانجی شد میان دشمنان

اتحادی شد میان پرزنان

تو چو موری بهر دانه می‌دوی

هین سلیمان جو چه می‌باشی غوی

دانه‌جو را دانه‌اش دامی شود

و آن سلیمان‌جوی را هر دو بود

مرغ جانها را درین آخر زمان

نیستشان از همدگر یک دم امان

هم سلیمان هست اندر دور ما

کو دهد صلح و نماند جور ما

قول ان من امة را یاد گیر

تا به الا و خلا فیها نذیر

گفت خود خالی نبودست امتی

از خلیفهٔ حق و صاحب‌همتی

مرغ جانها را چنان یکدل کند

کز صفاشان بی غش و بی غل کند

مشفقان گردند همچون والده

مسلمون را گفت نفس واحده

نفس واحد از رسول حق شدند

ور نه هر یک دشمن مطلق بدند


بخش ۱۱۳ – برخاستن مخالفت و عداوت از میان انصار به برکات رسول علیه السلام

دو قبیله کاوس و خزرج نام داشت

یک ز دیگر جان خون‌آشام داشت

کینه‌های کهنه‌شان از مصطفی

محو شد در نور اسلام و صفا

اولا اخوان شدند آن دشمنان

همچو اعداد عنب در بوستان

وز دم المؤمنون اخوه بپند

در شکستند و تن واحد شدند

صورت انگورها اخوان بود

چون فشردی شیرهٔ واحد شود

غوره و انگور ضدانند لیک

چونک غوره پخته شد شد یار نیک

غوره‌ای کو سنگ‌بست و خام ماند

در ازل حق کافر اصلیش خواند

نه اخی نه نفس واحد باشد او

در شقاوت نحس ملحد باشد او

گر بگویم آنچ او دارد نهان

فتنهٔ افهام خیزد در جهان

سر گبر کور نامذکور به

دود دوزخ از ارم مهجور به

غوره‌های نیک کایشان قابلند

از دم اهل دل آخر یک دلند

سوی انگوری همی‌رانند تیز

تا دوی بر خیزد و کین و ستیز

پس در انگوری همی‌درند پوست

تا یکی گردند و وحدت وصف اوست

دوست دشمن گردد ایرا هم دواست

هیچ یک با خویش جنگی در نبست

آفرین بر عشق کل اوستاد

صد هزاران ذره را داد اتحاد

همچو خاک مفترق در ره‌گذر

یک سبوشان کرد دست کوزه‌گر

که اتحاد جسمهای آب و طین

هست ناقص جان نمی‌ماند بدین

گر نظایر گویم اینجا در مثال

فهم را ترسم که آرد اختلال

هم سلیمان هست اکنون لیک ما

از نشاط دوربینی در عمی

دوربینی کور دارد مرد را

همچو خفته در سرا کور از سرا

مولعیم اندر سخنهای دقیق

در گره ها باز کردن ما عشیق

تا گره بندیم و بگشاییم ما

در شکال و در جواب آیین‌فزا

همچو مرغی کو گشاید بند دام

گاه بندد تا شود در فن تمام

او بود محروم از صحرا و مرج

عمر او اندر گره کاریست خرج

خود زبون او نگردد هیچ دام

لیک پرش در شکست افتد مدام

با گره کم کوش تا بال و پرت

نسکلد یک یک ازین کر و فرت

صد هزاران مرغ پرهاشان شکست

و آن کمین‌گاه عمارض را نبست

حال ایشان از نبی خوان ای حریص

نقبوا فیها ببین هل من محیص

از نزاع ترک و رومی و عرب

حل نشد اشکال انگور و عنب

تا سلیمان لسین معنوی

در نیاید بر نخیزد این دوی

جمله مرغان منازع بازوار

بشنوید این طبل باز شهریار

ز اختلاف خویش سوی اتحاد

هین ز هر جانب روان گردید شاد

حیث ما کنتم فولوا وجهکم

نحوه هذا الذی لم ینهکم

کور مرغانیم و بس ناساختیم

کان سلیمان را دمی نشناختیم

همچو جغدان دشمن بازان شدیم

لاجرم وا ماندهٔ ویران شدیم

می‌کنیم از غایت جهل و عما

قصد آزار عزیزان خدا

جمع مرغان کز سلیمان روشنند

پر و بال بی گنه کی برکنند

بلک سوی عاجزان چینه کشند

بی خلاف و کینه آن مرغان خوشند

هدهد ایشان پی تقدیس را

می‌گشاید راه صد بلقیس را

زاغ ایشان گر بصورت زاغ بود

باز همت آمد و مازاغ بود

لکلک ایشان که لک‌لک می‌زند

آتش توحید در شک می‌زند

و آن کبوترشان ز بازان نشکهد

باز سر پیش کبوترشان نهد

بلبل ایشان که حالت آرد او

در درون خویش گلشن دارد او

طوطی ایشان ز قند آزاد بود

کز درون قند ابد رویش نمود

پای طاووسان ایشان در نظر

بهتر از طاووس‌پران دگر

منطق الطیر آن خاقانی صداست

منطق الطیر سلیمانی کجاست

تو چه دانی بانگ مرغان را همی

چون ندیدستی سلیمان را دمی

پر آن مرغی که بانگش مطربست

از برون مشرقست و مغربست

هر یک آهنگش ز کرسی تا ثریست

وز ثری تا عرش در کر و فریست

مرغ کو بی این سلیمان می‌رود

عاشق ظلمت چو خفاشی بود

با سلیمان خو کن ای خفاش رد

تا که در ظلمت نمانی تا ابد

یک گزی ره که بدان سو می‌روی

همچو گز قطب مساحت می‌شوی

وانک لنگ و لوک آن سو می‌جهی

از همه لنگی و لوکی می‌رهی


بخش ۱۱۴ – قصهٔ بط بچگان کی مرغ خانگی پروردشان

تخم بطی گر چه مرغ خانه‌ات
کرد زیر پر چو دایه تربیت
مادر تو بط آن دریا بدست
دایه‌ات خاکی بد و خشکی‌پرست
میل دریا که دل تو اندرست
آن طبیعت جانت را از مادرست
میل خشکی مر ترا زین دایه است
دایه را بگذار کو بدرایه است
دایه را بگذار در خشک و بران
اندر آ در بحر معنی چون بطان
گر ترا مادر بترساند ز آب
تو مترس و سوی دریا ران شتاب
تو بطی بر خشک و بر تر زنده‌ای
نی چو مرغ خانه خانه‌گنده‌ای
تو ز کرمنا بنی آدم شهی
هم به خشکی هم به دریا پا نهی
که حملناهم علی البحر بجان
از حملناهم علی البر پیش ران
مر ملایک را سوی بر راه نیست
جنس حیوان هم ز بحر آگاه نیست
تو بتن حیوان بجانی از ملک
تا روی هم بر زمین هم بر فلک
تا بظاهر مثلکم باشد بشر
با دل یوحی الیه دیده‌ور
قالب خاکی فتاده بر زمین
روح او گردان برین چرخ برین
ما همه مرغابیانیم ای غلام
بحر می‌داند زبان ما تمام
پس سلیمان بحر آمد ما چو طیر
در سلیمان تا ابد داریم سیر
با سلیمان پای در دریا بنه
تا چو داود آب سازد صد زره
آن سلیمان پیش جمله حاضرست
لیک غیرت چشم‌بند و ساحرست
تا ز جهل و خوابناکی و فضول
او بپیش ما و ما از وی ملول
تشنه را درد سر آرد بانگ رعد
چون نداند کو کشاند ابر سعد
چشم او ماندست در جوی روان
بی‌خبر از ذوق آب آسمان
مرکب همت سوی اسباب راند
از مسبب لاجرم محجوب ماند
آنک بیند او مسبب را عیان
کی نهد دل بر سببهای جهان


بخش ۱۱۵ – حیران شدن حاجیان در کرامات آن زاهد کی در بادیه تنهاش یافتند

زاهدی بد در میان بادیه
در عبادت غرق چون عبادیه
حاجیان آنجا رسیدند از بلاد
دیده‌شان بر زاهد خشک اوفتاد
جای زاهد خشک بود او ترمزاج
از سموم بادیه بودش علاج
حاجیان حیران شدند از وحدتش
و آن سلامت در میان آفتش
در نماز استاده بد بر روی ریگ
ریگ کز تفش بجوشد آب دیگ
گفتیی سرمست در سبزه و گلست
یا سواره بر براق و دلدلست
یا که پایش بر حریر و حله‌هاست
یا سموم او را به از باد صباست
پس بماندند آن جماعت با نیاز
تا شود درویش فارغ از نماز
چون ز استغراق باز آمد فقیر
زان جماعت زندهٔ روشن‌ضمیر
دید کآبش می‌چکید از دست و رو
جامه‌اش تر بود از آثار وضو
پس بپرسیدش که آبت از کجاست
دست را بر داشت کز سوی سماست
گفت هر گاهی که خواهی می‌رسد
بی ز چاه و بی ز حبل من مسد
مشکل ما حل کن ای سلطان دین
تا ببخشد حال تو ما را یقین
وا نما سری ز اسرارت بما
تا ببریم از میان زنارها
چشم را بگشود سوی آسمان
که اجابت کن دعای حاجیان
رزق‌جویی را ز بالا خوگرم
تو ز بالا بر گشودستی درم
ای نموده تو مکان از لامکان
فی السماء رزقکم کرده عیان
در میان این مناجات ابر خوش
زود پیدا شد چو پیل آب‌کش
همچو آب از مشک باریدن گرفت
در گو و در غارها مسکن گرفت
ابر می‌بارید چون مشک اشکها
حاجیان جمله گشاده مشکها
یک جماعت زان عجایب کارها
می‌بریدند از میان زنارها
قوم دیگر را یقین در ازدیاد
زین عجب والله اعلم بالرشاد
قوم دیگر ناپذیرا ترش و خام
ناقصان سرمدی تم الکلام


برای مطالعه آنلاین مثنوی‌معنوی حضرت مولانا، بر روی هر یک از بخش‌های زیر کلیک بفرمایید:

دفتر نخست
             بخش نخست
             بخش دوم

دفتر دوم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر سوم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر چهارم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر پنجم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر ششم
             بخش نخست

             بخش دوم

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe