بلعید -بعد از شام- مرگِ شعر را، یادت
در حسرتِ آغوشِ شیرین، مُرد فرهادت
مرگی تهی از فلسفه، خالیتر از خالی
شد دور، نعشی خسته در ماشینِ آشغالی
نعشی که قبل از مرگ، شاید مُرده بود اما…
او در تصادم با جهان، سرخورده بود اما…
در انفجارِ حادثه، آشفته بود از هر…
بر هر دهان، رازی که او ناگفته بود از هر…
با یک گلو از نعرههایی که بشد خاموش
یکروز بود، این بچهی افسرده، بازیگوش
یکروز دلخوش بود این کودک به لبخندی
شاید که این بهمن نبیند دیگر اسفندی
شاید که این بهمن، رها از برفها باشد…
شاید رها از مَردم و از حرفها باشد…
شاید که در هر استکان، لبریز از زهر است
شاید که با هر کرگدن، در گوشهای قهر است
امروز، آن کودک، پریشان از حماقتهاست
با یک قلم، لبریز از خشم و شرارتهاست
با کرگدن محشور در شهرِ شلوغی که…
با چشمهای خیس از شعرِ فروغی که…
با لذتی غمگین، از دردِ خودآزاری
شب، روز، شب، در چرخشِ یک دورِ تکراری
گُم در بیابان، بیهدف، بیمقصد و تنها
در حسرتِ یک قطره آب از بخششِ دریا
آشفته از هر حادثه، با بُغض از دیروز
رازی نگفته در دهان، دیروز تا امروز
سرخورده از جَنگ و جهان و آه و غمهایی…
نعشی که قبل از مرگ، مُرد از درد تنهایی
شعری تهی از فلسفه، خالیتر از خالی
تا ناکجا میریخت اشک، ماشینِ آشغالی
خاموش شد در حنجره، هربار فریادم
بیمنتِ آغوشِ شیرین، مُرد فرهادم
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن