" فریدریش ویلهلم نیچه " فیلسوف، شاعر، آهنگساز و فیلولوژیست کلاسیک بزرگ آلمانی بود.
از مشهورترین عقاید وی نقد فرهنگ، دین و فلسفهٔ امروزی بر مبنای سؤالات بنیادینی دربارهٔ بنیان ارزشها و اخلاق بودهاست.
نوشتههای وی سبک تازهای در زبان آلمانی محسوب میشد؛ نوشتههایی بسیار ژرف و پر از ایجاز، آمیخته با افکاری انقلابی که نیچه خود روش نوشتاری خویش را "گزین گوییها" مینامید.
فریدریش نیچه پس از سالها آمیختن با دنیای فلسفه، بحث و جدال و ناکامی عشقیاش، ده سال پایان عمرش را در جنون محض به سر برد و زمانی که آثارش با موفقیتی بزرگ روبهرو شد، آنقدر از سلامت ذهنی برخوردار نبود تا آن را به چشم خود ببیند.
سرانجام در سال ۱۸۷۹ به دلیل ضعف سلامت و سردردهای شدید، مجبور به استعفا از دانشگاه و رها کردن مسند استادی شد و بالاخره در ۲۵ اوت سال ۱۹۰۰ پس از تحمل یک دوره طولانی بیماری بر اثر سکته مغزی چشم از جهان فرو بست.
در میان پارهنوشتههای بازمانده از نیچه، از جمله شعری خطاب به حافظ هست با نام "به حافظ، پرسش یک آبنوش" که در ذیل میآید:
میخانهای که تو برای خویش
پیافکندهای
فراختر از هر خانهای است
جهان از سر کشیدن شرابی
که تو در اندرون آن میاندازی،
ناتوان است.
پرندهای، که روزگاری ققنوس بود
در ضیافت توست
موشی که کوهی را بزاد
خود گویا تویی
تو همهای، تو هیچی
میخانهای، شرابی
ققنوسی، کوهی و موشی،
در خود فرو میروی ابدی،
از خود میپروازی ابدی،
رخشندگی همهٔ ژرفاها،
و مستی همهٔ مستانی
– تو و شراب؟
در مورد شخصیت والای او داستان مشهوری است که میگوید:
یک گاریچی با اسب لجوج خود سرو کله میزند، اسب از جای خود تکان نمیخورد. در اینحال گاریچی عنان از کف میدهد و شلاق بر روی اسب میکشد. پیرمردی که شاهد ماجرا است، از میان جمعیت بیرون جسته و خود را به کنار اسب میرساند. همین باعث میشود گاریچی خشن که از شدت خشم کف به دهان آورده از کار خود دست بکشد، پیرمرد با آن جثهی تنومند و سبیل پراُبُهتش دست بر دور گردن اسب می اندازد و آرام میگرید!
همسایهاش او را به خانه میبرد، او دو روز بر روی تخت ساکت و بیحرکت میخوابد و پس از بیداری زمزمه میکند:
«مادر من دیوانه شده ام»…
آری! به درستی همانگونه که او میگوید، «انسان، بیرحمترین حیوان است»…
تصویری غمانگیز از فریدریش ویلهلم نیچه در بستر مرگ
فریدریش ویلهلم نیچه در سال 1899،عکس ضعف جسمانی وی را نشان میدهد.