عطار نیشابوری – تذکرة‌العلیا – بخش نخست

ذکر ابن محمد امام صادق علبه‌السلام

آن سلطان ملت مصطفوی، آن برهان حجت نبوی، آن عامل صدیق، آن عالم تحقیق، آن میوه دل اولیاء، آن جگرگوشه انبیاء، آن ناقد علی، آن وارث نبی، آن عارف عاشق: جعفرالصادق رضی الله عنه.

گفته بودیم که اگر ذکر انبیاء و صحابه و اهل بیت کنیم کتابی جداگانه باید ساخت این کتاب شرح اولیاست که پس از ایشان بوده اند اما به سبب تبرک به صادق ابتدا کنیم که او نیز بعد از ایشان بوده است. و چون از اهل بیت بود و سخن طریقت او بیشتر گفته است و روایت از وی بیشتر آمده است کلمه ای چند از آن او بیاوریم که ایشان همه یکی اند.

چون ذکر او کرده شود از آن همه بود. نه بینی که قومی که مذهب او دارند، مذهب دوازده امام دارند. یعنی یکی دوازده است و دوازده یکی.

اگر تنها صفت او گویم، به زبان و عبارت من راست نیاید که در جمله علوم و اشارات و عبارات بی تکلف به کمال بود، و قدوه جمله مشایخ بود، و اعتماد همه بر وی بود، و مقتدای مطلق بود. هم الهیآن را شیخ بود، و هم محمدیان را امام، و هم اهل ذوق را پیشرو، و هم اهل عشق را پیشوا. هم عباد را مقدم، هم زهاد را مکرم. هم صاحب تصنیف حقایق، هم در لطایف تفسیر و اسرار تنزیل بی نظیر بود، و از باقر رضی الله عنه بسیار سخن نقل کرده است و عجب دارم از آن قوم که ایشان خیال بندند که اهل سنت و جماعت را با اهل بیت چیزی در راه است که اهل سنت و جماعت اهل بیت را باید گفت به حقیقت. ومن آن نمی‌دانم که کسی در خیال باطل مانده است، آن می دانم که هر که به محمد ایمان دارد و به فرزندانش ندارد به محمد ایمان ندارد. تا به حدی که شافعی در دوستی اهل بیت تا به حدی بوده است که به رفضش نسبت کرده اند و محبوس کردند و او در آن معنی شعری سروده است و یک بیت این است:

لو کان رفضا حب آل محمد
فلیشهد الثقلان انی رافض

که فرموده است یعنی: اگر دوستی آل محمد رفض است گو جمله جن و انس گواهی دهید به رفض من؛ و اگر آل و اصحاب رسول دانستن از اصول ایمان نیست، بسی فضولی که به کار نمی‌آید، می‌دانی. اگر این نیز بدانی زیان ندارد، بلکه انصاف آن است که چون پادشاه دنیا و آخرت محمد ا می‌دانی وزرا او را به جای خود می‌باید شناخت، و صحابه را به جای خود، و فرزندان او را به جای خود می‌باید شناهخت تا سنی پاک باشی و با هیچ کس از پیوستگان پادشاهت کار نبود. چنانگه از ابو حنیفه رضی الله عنه پرسیدند: از پیوستگان پیغامبر صلی الله علیه که کدام فاضلتر؟

گفت: از پیران صدیق و فاروق و از جوانان عثمان و علی و اززنان عایشه از دختران فاطمه رضی الله عنهم اجمعین.

نقل است که منصور خلیفه شبی وزیر را گفت: برو صادق را بیار تا بکشم. وزیر گفت: او در گوشه ای نشسته است و عزلت گرفته و به عبادت مشغول شده و دست از ملک کوتاه کرده و امیرالمومنین را از وی رنجی نه. از کشتن وی چه فایده بود؟

هرچند گف سودی نداشت. وزیر برفت بطلب صادق.

منصور غلامان را گفت: چون صادق درآید و من کلاه از سر بردارم شما او را بکشید.

وزیر صادق را درآورد. منصور در حال برجست و پیش صادق باز دوید و در صدرش بنشانید و خود نیز به دوزانو پیش اوو بنشست. غلامان را عجب آمد. پس منصور گفت: چه حاجت داری؟

صادق گفت: آنکه مرا پیش خود نخوانی و به طاعت خدای بگذاری.

پس دستوری داد و به اعزازی تمام روانه کرد. درحال لرزه بر منصور افتاد و دواج بر سر در کشید و بیهوش شد.

گویند سه نماز از وی فوت شد. چون باز هوش آمد وزیر پرسید: که آن چه حال بود؟

گفت: چون صادق از در درآمد اژدهایی دیدم که با او بود که لبی به زبر صفه نهاد ولبی به زیر صفه؛ و مرا گفت به زبان حال اگر تو او را بیازاری تو را با این صفه فروبرم. و من از بیم اژدها ندانستم که چه می‌گویم. از وی عذر خواستم و چنین بیهوش شدم.

نقل است که یکبار داود طایی پیش صادق آمد و گفت: ای پسر رسول خدای!مرا پندی ده که دلم سیاه شده است.

گفت: یا باسلیمان! تو زاهد زمانه ای. تو را به پند من چه حاجت است.

گفت: ای فرزند پیغمبر! شما را بر همه خلایق فضل است و پند دادن همه بر تو واجب است.

گفت: یا ابا سلیمان! من از آن می‌ترسم که به قیامت جد من دست در من زند که حق متابعت من نگزاردی؟ این کار به نسبت صحیح و به نسبت قوی نیست. این کار به معاملت شایسته حضرت حق بود.

داوود بگریست و گفت: بار خدایا! آنکه معجون طینت او از آب نبوت است و ترکیب طبیعت او از اصل برهان و حجت، جدش رسول است و مادرش بتول است، او بدین حیرانی است. داوود که باشد که به معامله خود معجب شود.

نقل است که با موالی خود روزی نشسته بود. ایشان را گفت: بیایید تا بیعت کنیم و عهد بندیم که هر که از میان ما در قیامت رستگاری یابد همه را شفاعت کند.

ایشان گفتند: یا ابن رسول الله تو را به شفاعت ما چه حاجت که جدتو شفیع جمله خلایق است؟

صادق گفت: من بدین افعال خودم شرم دارم که به قیامت در روی جد خود نگرم.

نقل است که جعفر صادق مدتی خلوت گرفت و بیرون نیامد. سفیان ثوری به درخانه وی آمد و گفت: مردمان از فواید انفاس تو محروم اند چرا عزلت گرفته ای؟

صادق جوابداد:که اکنون چنین روی دارد: فسد الزمان و تغیرالاخوان.

و این دو بیت را بخواند:

ذهب الوفاء ذهاب امس الداهب
والناس بین مخایل و مآرب

یفشون بینهم المودة والوفا
و قلوبهم محشوة بعقارب

نقل است که صادق را دیدند که خزی گرانمایه پوشیده بود. گفتند: یا ابن رسول الله هذا من زی اهل بیتک.

دست آن کس بگرفت و در آستین کشید. پلاسی پوشیده بود که دست را خلیده می‌کرد. گفت: هذا للحق و هذا للخلق.

نقل است که صادق را گفتند: همه هنرها داری. زهد و کرم باطن و قرةالعین خاندانی؛ ولکن پس متکبری.

گفت: من متکبر نیم، لیکن کبر کبریایی است، که من چون از سر کبر خود برخاستم کبریای او بیامد و به جای کبر من بنشست. به کبر خود کبریایی نشاید کرد اما به کبریای او کبر شاید کرد.

نقل است که صادق از ابو حنینفه پرسید که: عاقل کیست؟

گفت: آنکه تمییز کند میان خیر و شر.

صادق گفت: بهایم نیز تمییز توانند کرد، میان آنکه او را بزنند و آنکه او را علف دهند.

ابوحنیفه گفت: نزدیک تو عاقل کیست.

گفت: آنکه تمییز کند میان دو خیر و شر تا از دو خیر خیر الخیرین اختیار کند و از دو شر خیر الشرین برگزیند.

نقل است که همیانی زر از یکی برده بودند. آنکس در صادق آویخت که: تو بردی. و او را نشناخت.

صادق گفت: چند بود.

گفت: هزار دینار.

او را به خانه برد و هزار دینار به وی داد. پس از آن، آن مرد زر خود بازیافت. زر صادق باز برد و گفت: غلط کرده بودم.

صادق گفت: ماهرچه دادیم باز نگیریم.

بعد از آن مرد از یکی پرسید: که او کیست؟

گفتند: جعفر صادق.

آن مرد خجل شد و برفت. نقل است که صادق روزی تنها در راهی می‌رفت الله الله می‌گفت. سوخته ای بر عقب او میر فت و بر موافقت او الله الله می‌گفت.

صادق گفت: الله! جبه ندارم. الله جامه ندارم!

در حال دستی جامه ای زیبا حاضر شد. جعفر درپوشید.

آن سوخته پیش رفت و گفت: ای خواجه! در الله گفتن با تو شریک بودم، آن کهنه خود به من ده.

صادق را خوش آمد و آن کهنه به او داد.

نقل است که یکی پیش صادق آمد و گفت: خدای را به من بنمای.

گفت: آخر نشنیده ای که موسی را گفتند لن ترانی. گفت: آری! اما این ملّّّت محمّد است که یکی فریاد می‌کند رای قلبی ربی، دیگری نعره می‌زند که لم اعبد رباً لم ارة.

صادق گفت: او را ببندید و در دجله اندازید. او را ببستند و در دجله انداختند. آب او را فروبرد. باز برانداخت. گفت: یا ابن رسول الله!الغیاث، الغیاث.

صادق گفت: ای آب! فرو برش.

فرو برد، باز آورد. گفت! یابن رسول الله! الغیاث، الغیاث.

گفت: فرو بر.

همچنین چند کرت آب را می‌گفت که فرو بر، فرو می‌برد. چون برمی آورد می‌گفت: یاابن رسول الله! الغیاث، الغیاث. چون از همه نومید شد و وجودش همه غرق شد و امید از خلایق منقطع کرد این نوبت که آب او را برآورد گفت: الهی الغیاث، الغیاث.

صادق گفت: او را برآرید.

برآوردند و ساعتی بگذشت تا باز قرار آمد. پس گفت: حق را بدیدی.

گفت: تا دست در غیری می‌زدم در حجاب می‌بودم. چون به کلی پناه بدو بردم و مضطر شدم روزنه ای در درون دلم گشاده شد؛ آنجا فرونگریستم. آنچه می‌جستم بدیدم و تا اضطرار نبود آن نبود که امن یجیب المضطر اذا دعاه.

صادق گفت: تا صادق می‌گفتی کاذب بودی. اکنون آن روزنه را نگاه دارد که جهان خدای بدانجا فروست.

و گفت: هر که گوید خدای بر چیزست یا در چیزست و یا از چیزست او کافر بود.

و گفت: هرآن معصیت بنده را به حق نزدیک گرداند که اول آن ترس بود و آخر آن عذر.

و گفت: هر آن طاعت که اول آن امن بود و آخر آن عجب آن طاعت بنده را ا زخدای دور گرداند مطیع با عجب عاصی است وعاصی با عذر مطیع زیرا که در این معنی بنده را به حق نزدیک گرداند

از وی پرسیدند: درویش صابر فاضلتر یا توانگر شاکر. گفت: درویش صابر که توانگر را دل به کیسه بود و درویش را با خدای.

و گفت عبادت جز به توبه راست نیاید که حق تعالی توبه مقدم گردانید برعبادت.

کما قال الله تعالی التائبون العابدون.

و گفت: ذکر توبه در وقت ذکر خدای غافل ماندن است از ذکر. و خدای را یاد کردن به حقیقت آن بود که فراموش کند در جنب خدای جمله اشیا را به جهت آنکه خدای او را عوض بود از جمله اشیاء.

و گفت: در معنی این آیت: یختص برحمته من یشاء. خاص گردانم به رحمت خویش هرکه را خواهم واسطه و علل واسباب از میان برداشته است تا بدانند که عطاء محض است.

و گفت: مومن آن است که ایستاده است با نفس خویش و عارف آن است که ایستاده است با خداوند خویش.

و گفت: هرکه مجاهده کند به نفس برای نفس به کرامات برسد و هرکه مجاهده کند با نفس برای خداوند برسد به خداوند.

و گفت: الهام از اوصاف مقبولان است و استدلال ساختن که بی الهام بود از علامت راندگان است.

و گفت: مکر خدای در بنده نهانتر است از رفتن مورچه در سنگ سیاه به شب تاریک.

و گفت: عشق جنون الهی است نه مذموم است نه محمود. وگفت سر معاینه آنگاه مرا مسلم شد که رقم دیوانگی بر من کشیدند

و گفت: از نیکبختی مرد است که خصم او خردمند است. و گفت از صحبت پنج کس حذر کنید،یکی از دروغگوی که همیشه

با وی در غرور باشی؛ دوم احمق که آن وقت که سود تو خواهد زیان تو بود و نداند؛ سوم بخیل که بهترین وقتی از تو ببرد؛ چهارم بددل که در وقت حاجت تو را ضایع گذارد؛ پنجم فاسق که تو را به یک لقمه بفروشد و به کمتر از یک لقمه.

گفتند: آن چیست کمتر از یک لقمه؟

گفت: طمع در آن.

و گفت: حق تعالی را در دنیا بهشت است و دوزخ است. بهشت عافیت است و دوزخ بلاست. عافیت آن است که کارخود را خدای گذاری و دوزخ آن است که کار خدای با نفس خویش گذاری.

و گفت: من لم یکن له سر فهو مضر. اگر صحبت اعدا مضر بودی اولیا را به آسیه ضرری رسیدی از فرعون، و اگر صحبت اولیا نافع بودی اعدا را منفعتی رسیدی از زن نوح و زن لوط را، ولکن بیش از قبضی و بسطی نبود. و سخن او بسیار است، تاسیس چند کلمه گفتیم و ختم کردیم.


ذکراویس القرنی رضی‌الله‌عنه

آن قبله تابعین، آن قوه اربعین، آن آفتاب پنهان، آن هم نفس رحمان، آن سهیل یمنی: اویس قرنی رضی الله عنه، قال النبی صلی الله علیه و سلم: اویس القرنی خیر التابعین باحسان و عطف. ستایش کسی که ستاینده او رحمه للعالمین بود. و نفس او نفس رب العالمین بود. به زبان من کجا راست آید؟ گاه گاه خواجه انبیا علیهم السلام روی سوی یمن کردی و گفتی انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن. یعنی نسیم رحمت از جانب یمن می‌یابم و باز خواجه انبیا(ع) گفت که: فردای قیامت حق تعالی هفتاد هزار فرشته بیافریند در صورت اویس تا اویس را در میان ایشان به عرصات برآورند و به بهشت رود تا هیچ آفریده، الا ماشاء الله واقف نگردد که در آن میان اویس کدام است. که چون در سرای دنیا حق را در زیر قبه تواری عبادت می‌کرد و خویش را از خلق دور می‌داشت تا در آخرت نیز از چشم اغیار محفوظ ماند که اولیائی تحت قبایی لایعرفونم غیری. و در اخبار غریب آمده است که: فردا خواجه انبیا علیه السلام در بهشت از حجره خود بیرون آید چنانکه کسی مر کسی را طلب کند خطاب آید که: که را طلب می‌کنی؟ گوید: اویس را.

آواز آید که: رنج مبر که چنانکه در دار دنیا وی را ندیدی اینجا نیز هم نبینی.

گوید: الهی کجاست؟ فرمان رسد که: فی مقعد صدق.

گوید: مرا نبیند.

فرمان رسد : کسی که ما را می‌بیند، تو را چرا ببیند؟

باز خواجه انبیا گفت علیه السلام که: در امت من مردی است که به عدد موی گوسفندان ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود.

و چنین گویند که در عرب هیچ قبیله را چندان گوسفند نبود که این دو قبیله را.

صحابه گفتند: این که باشد؟

گفت: عبد من عبید الله. بنده ای از بندگان خدای.

گفتند: ما همه بندگانیم. نامش چیست؟

گفت: اویس.

گفتند: او کجا بود؟

گفت: به قرن.

گفتند: او تو را دیده است؟

گفت: به دیده ظاهر ندیده است.

گفتند: عجب! چنین عاشق تو، و او به خدمت تو نشتافته است؟

گفت: از دو سبب، یکی از غلبه حال؛ دوم از تعظیم شریعت من. که پیرمادری دارد عاجزه ای است ایمان آورده به چشم به خلل و دست و پای سست شده. به روز اویس اشتروانی کند و مزد آن بر نفقات خود و مادر خود خرج کند.

گفتند: ما او را ببینیم؟

صدیق را گفت تو او را در عهد خود نبینی. اما فاروق و مرتضی را گفت رضی الله عنهم که شما او را ببینید. و وی مردی شعرانی است و بر پهلوی چپ وی و برکف دست وی چندانکه یک درم سفید است و آن نه سفیدی برص است. چون او را دریابید از من سلامش رسانید و بگویید تا امت مرا دعا گوید.

باز خواجه انبیا (ص)گفت:احب الاولیاء الی الله الاتقیاءالاخفیاء.

بعضی گفتند: یا رسول الله! ما این در خویشتن می‌یابیم.

سید انبیاءعلیه السلام گفت: شتر وانی است به یمن. او را اویس گویند. قدم بر قدم او نهید.

نقل است که چون خواجه انبیا را علیه السلام وفاة نزدیک رسید گفتند: یا رسول الله! مرقع تو به که دهیم؟

گفت: به اویس قرنی.

چون فاروق و مرتضی از بعد وفاة مصطفی علیه السلام به کوفه آمدند فاروق در میان خطبه گفت: یا اهل نجد قوموا. ای اهل نجد، برخیزید.

برخاستند. گفت: از قرن کسی در میان شما هست؟

گفتند: بلی.

قومی را بدو فرستادند. فاروق رضی الله عنه خبر اویس از ایشان پرسید.

گفتند: نمی‌دانیم.

گفت: صاحب شرع مرا خبر داده است و او گزاف نگوید. مگر شما او را نمی‌دانید؟

یکی گفت: هو احقر شانا من ان یطلبه امیرالمومنین.

گفت: او از آن حقیرتر است که امیرالمومنین او را طلب کند. دیوانه ای احمق است و از خلق وحشی باشد.

گفت او را طلب می‌کنیم. کجاست؟

گفتند: در وادی عرنه یحمی الابل. در آن وادی اشتر نگاه می‌دارد تا شبانگاه نانش دهیم. شوریده ای است. در آبادانیها نیاید، و با کسی صحبت ندارد، و آنچه مردمان خورند او نخورد، غم و شادی ندارد. چون مردمان بخندند او بگرید، و چون بگریند او بخندد.

گفت: او را می‌طلبیم.

پس فاروق و مرتضی رضی الله عنهما، آنجا شدند، او را بدیدند در نماز و حق تعالی ملکی را بدو گماشته تا اشتران او را نگاه می‌داشت. چون بانگ حرکت آدمی بیافت، نماز کوتاه کرد. چون سلام باز داد فاروق برخاست و سلام کرد. او جواب داد. فاروق گفت: «مااسمک»چیست نام تو؟

قال: عبدالله. گفت: بنده خدای.

گفت: همه بندگان خداییم. تو را نام خاص چیست؟

گفت: اویس.

گفت: بنمای دست راست.

بنمود. آن سپیدی که رسول علیه السلام نشان کرده بود بدید. بوسه داد دست او را و گفت: که رسول علیه السلام تو را سلام رسانیده است. گفته است که امتان مرا دعا کن.

گفت: تو اولیتری به دعا گفتن مسلمانان که بر روی زمین از تو عزیزتر کسی نیست. فاروق گفت: من خود این کاری می‌کنم. تو وصیت رسول علیه السلام به جای آور.

گفت یا عمر: بنگر نباید که آن دیگری بود.

گفت: پیغمبر تو را نشان کرده است.

پس اویس گفت: مرقع پیغمبر به من دهید تا دعا کنم.

ایشان مرقع بدو بدادند. پس گفتند: بپوش و دعا کن.

گفت: صبر کنید تا حاجت بخواهم.

در نپوشید. از بر ایشان دور دور برفت و آن مرقع فرو کرد و روی بر خاک نهاد و می گفت: الهی این مرقع در نپوشم تا همه امت محمد را به من نبخشی. پیغمبرت حواله اینجا کرده است. و رسول فاروق و مرتضی است. اهلی همه کار خویش کردند، کنون کار تو مانده است.

خطاب آمد که: چندینی به تو بخشیدم، مرقع درپوش. می‌گفت: نه! همه را خواهم.

باز خطاب آمد که چندین هزار دیگر به تو بخشم. مرقع بپوش. می‌گفت: نه همه خواهم.

باز خطاب می‌آمد که: چندین هزار هزار دیگر به تو بخشم مرقع بپوش.

می گفت همه را خواهم. همچنان در مناجات می‌گفت و می‌شنود تا صحابه را صبر نبود. برفتند تا او را در چه کار است بدو رسیدند تا اویس ایشان را بدید گفت: آه، چرا آمدید؟ اگر این آمدن شما نبودی مرقع در نپوشیدمی تا همه امت محمد را بنخواستمی. صبر بایست کرد.

فاروق او را دید. گلیمی اشتری خود فراگرفته و سر و پای برهنه توانگری هژده هزار عالم در تحت آن گلیم دید. فاروق از خویشتن و از خلافت خود دلش بگرفت. گفت: کیست که این خلافت از ما بخرد به گرده ای؟

اویس گفت: کسی که عقل ندارد. چه می‌فروشی؟ بینداز تا هرکه را ببابد برگیرد. خرید و فروخت در میان چه کار دارد؟

تا صحابه فریاد برآوردند که: چیزی که از صدیق قبول کرده ای. کار چندین هزار مسلمان ضایع نتوان گذاشت؛ که یک روز عدل تو بر هزار ساله عبادت شرف درد.

پس اویس مرقع در پوشید و گفت: به عدد موی شتر وگاو و گوسفند ربیعه و مضر از امت محمد علیه السلام بخشیدند از برکات این مرقع.

اینجا تواند بود که کسی گمان برد که اویس از فاروق در پیش بود و نه چنین است. اما خاصیت اویس تجرید بود. فاروق آن همه داشت، تجرید نیز می‌خواست. چنانکه خواجه انبیا علیه السلام در پیرزنان می‌زد که: محمد را به دعا یاد دارید.

پس مرتضی خاموش بنشست. فاروق گفت: یا اویس چرا نیامدی تا مهتر را بدیدی؟

گفت: آنگاه شما دیدیت؟

گفتند: بلی!

گفت: مگر جبه او را دیدید؟ اگر شما او را دیدید بگویید تا ابروی او پیوسته بود یا گشاده؟

ای عجب! چندان او را دیده بودند، اما از هیبت که او را بود نشان بازنتوانستند داد. گفت: شما دوست محمد هستید؟

گفتند: هستیم.

گفت: اگر در دوستی درست بودیت چرا آن روز که دندان مبارک او شکستند به حکم موافقت دندان خود نشکستید، که شرط دوستی موافقت است.

پس دندان خود بنمود. یک دندان در دهان نداشت. گفت! من او را به صورت نادیده موافقت کردم که موافقت از دین است.

پس هر دو را رقت جوش آورد. بدانستند که منصب موافقت و ادب منصبی دیگر است که رسول را ندیده بود و از وی می‌بایست آموخت.

پس فاروق گفت: یا اویس مرا دعایی بکن.

گفت: در ایمان میل نبود، دعا کرده ام و در هر نماز تشهد می‌گویم. اللهم اغفرللمومنین و المومنات. اگر شما ایمان به سلامت به گور برید خود شما را دعا دریابد و اگر نه من دعا ضایع نکنم. پس فاروق گفت: مرا وصیتی کن. گفت: یا عمر! خدای را شناسی؟ گفت: شناسم. گفت: اگر به جز از خدای هیچ کس دیگر نشناسی تو را به. گفت: زیادت کن. گفت: یا عمر! خدای تو را می‌داند. گفت: داند. گفت: اگر به جز خدای کس دیگر تو را نداند تو را به.

پس فاروق گفت: باش تا چیزی بیاورم برای تو. اویس دست در گریبان کرد و دو درم برآورد. گفت: من این را از اشتربانی کسب کرده ام. اگر تو ضمان می‌کنی که من چندان بزیم که این بخورم، آنگاه دیگر بستانم زمانی بود.

پس گفت: رنجه گشتید، بازگردید که قیامت نزدیک است. آنگاه آنجا ما را دیدار بود که بازگشتی نبود، که من اکنون به ساختن زاد راه قیامت مشغولم.

چون اهل قرن از کوفه بازگشتند اویس را حرمتی و جاهی پدید آمد در میان ایشان. سر آن نمی‌داشت، از آنجا بگریخت و به کوفه شد و بعد از آن کسی او را ندید الا هرم بن حیان رضی الله عنه. هرم گفت: چون آن حدیث بشنودم که درجه شفاعت اویس تا چه حد است آرزوی وی بر من غالب شد. به کوفه رفتم و او را طلب کردم تا وی را بازیافتم. برکنار فرات وضو می‌کرد و جامه می‌شست وی را بشناختم که صفت او شنیده بودم. سلام کردم و جواب داد و در من نگریست. خواستم تا دستش فراگیرم، دست نداد. گفتم: رحمک الله یا اویس و غفرلک، چگونه ای؟

گریستن بر من افتاد. از دوستی من و از رحمت که مرا بر وی آمد از ضعیفی حال وی اویس نیز بگریست. گفت: و حیاک الله یا هرم بن حیان. چگونه ای ای برادر من و تو را که راه نمود به من؟

گفتم: نام من و پدر من چون دانستی؟ و مرا به چه شناختی هرگز نادیده؟

گفت: نبانی العلیم الخبیر. آنکه هیچ چیز از علم و خبر وی بیرون نیست مرا خبر داد و روح من روح تو را بشناخت که روح مومنان با یکدیگر آشنا باشد، اگر چه یکدیگر را ندیده باشند.

گفتم: مرا چیزی روایت کن از رسول علیه السلام. گفت: من وی را درنیافته ام. اخبار وی از دیگران شنیده ام، و نخواهم که راه حدیث بر خویش گشاده کنم و نخواهم که محدث و مفتی و مذکر باشم که مرا خود شغل هست که بدین نمی‌پردازم.

گفتم: آیتی بر من خوان تا از تو بشنوم.

پس دست من بگرفت و گفت:

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. و زار بگریست. پس گفت: چنین می‌گوید خدای جل جلاله و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون وما خلقنا السماء و الارض و ما بینهما لاعبین ما خلقناهما الا بالحق ولکن اکثرهم لایعلمون. تا اینجا که انه هوالعزیز الرحیم. برخواند. آنگاه یک بانگ بکرد. پنداشتم که عقل ازو زایل شد.

پس گفت: ای پسر حیان!چه آورد ترا اینجا؟

گفتم تا با توانس گیرم و به تو بیاسایم. گفت: من هرگز ندانستم که کسی خدای را بشناخت و به هیچ چیز دیگر انس تواند گرفت و به کسی دیگر بیاسود. هرم گفت: مرا وصیتی کن. اویس گفت: مرگ را زیر بالین دار، چون که بخفتی و پیش چشم دار، که برخیزی و در خردی گناه منگر در بزرگی آن نگر که در وی عاصی شوی که اگر گناه خرد داری، خداوند را خرد داشته باشی و اگر بزرگ داری خداوند را بزرگ داشته باشی.

هرم گفت: کجا فرمایی که مقام کنم.

گفت: به شام.

گفتم: آنجا معیشت چگونه بود.

اویس گفت: اف از این دلها که شک برو غالب شده است پند نپذیرد.

گفتم: مرا وصیتی دیگر کن.

گفت: یا پسر حیان! پدرت بمرد، آدم و حوا بمرد، نوح و ابراهیم خلیل بمرد، موسی عمران بمرد، داود خلیل خدای بمرد، محمد رسول الله بمرد، ابوبکر خلیفه وی بمرد،عمر برادرم بمرد و دوستم بمرد وا عمراه واعمراه.

گفتم: رحمک الله عمر، نمرده است.

گفت: حق تعالی مرا خبر داد از مرگ وی.

پس گفت: من و تو از جمله مردگانیم.

و صلوات داد و دعایی سبک بگفت و گفت: وصیت این است که کتاب خدای و راه اهل صلاح فراپیش گیری، یک ساعت از یاد مرگ غافل نباشی، و چون با نزدیک قوم و خویش رسی ایشان را پند ده و نصیحت از خلق خدای باز مگیر، یک قدم پای از موافقت جماعت کشیده مدار که آنگاه بی دین شوی و ندانی و در دوزخ افتی.

و دعایی چند بگفت و گفت: رفتی یا هرم بن حیان. نیز تو مرا بینی و نه من تو را و مرا به دعا یاد دار که من نیز تو را یاد دارم و تو از این جانب برو تا من از آن جانب بروم.

گفت: خواستم تا یک ساعتی با وی بروم، نگذاشت و بگذشت و می‌گریست و مرا به گریستن آورد. من از قفای او می‌نگریستم تا به کوی فروشدو نیزش از آن پس خبری نیافتم و گفت بیشتر سخن که با من گفت، از امیرین بود.

فاروق و مرتضی رضی الله عنهما و ربیع خثیم گوید برفتم تا اویس را بینم. در نماز بامداد بود. چون فارغ شد گفتم صبر کنم تا از تسبیح بازپردازد. درنگی کردم، همچنان از جای برنخاست تا نماز پیشین بگزارد و نماز دیگر بکرد. حاصل سه شبانه روز از نماز برنخاست. و هیچ نخورد و نخفت. شب چهارم او را گوش می‌داشتم. خواب در چشمش آمد. در حال با حق به مناجات آمد. گفت: خداوندا! به تو پناه می‌گیرم از چشم بسیار خواب و از شکم بسیار خوار.

گفتم: مرا این بسنده است.

او را تشویش ندادم و بازگردیدم. اویس را می‌آرند که در همه عمر خویش هرگز شب نخفت. یک شبی گفتی:هذه لیلة القیام ودیگر شب گفتی هذه لیلة الرکوع. و دیگر شب گفتی هذه لیلة السجود.

یک شب به قیامی بسر بردی، و یک شب به رکوعی، و یک شب به سجودی.

گفتند یا اویس چون طاقت می‌داری شبی بدین درازی بر یک حال. گفت: ما خود هنوز یکبار سبحان ربی الاعلی نگفته باشیم در سجودی که روز آید. خود سه بار تسبیح گفتن سنت است. این از آن می‌کنم که می‌خواهم که مثل عبادت آسمانیان کنم.

از وی پرسیدند: خشوع در نماز چیست؟

گفت: آنکه اگر نیزه بر پهلوش زنند در نماز خبرش نبود.

گفتند: چونی.

گفت: چگونه باشد کسی که بامداد برخیزد و نداند که شبانگاه خواهد زیست یا نه؟

گفتند: کار چگونه است؟

گفت: آه از بی زادی و درازی راه.

و گفت: اگر تو خدایرا تعالی پرستش کنی به عبادة آسمانها و زمینها از تو به نپذیرند تا باورش نداری. گفتند: چگونه باورش داریم. گفت: ایمن نباشی بدانچه تو را فراپذیرفته است و فارغ نبینی خویش را تا در پرستش او به چیزی دیگرت مشغول نباید بود.

گفت: هر که سه چیز را دوست دارد دوزخ بدو از رگ گردنش نزدیکتر بود: طعام خوش خوردن و لباس نیکو پوشیدن و با توانگران نشستن.

اویس را گفتند: رضی الله عنه که دراین نزدیکی تو مردی است. سی سال است که گوری فرو کرده است و کفنی درآویخته و بر سر آن نشسته است و می‌گرید و نه به شب قرار گیرد و نه به روز.

اویسی گفت: مرا آنجا برید تا او را ببینم.

اویس را نزدیک او بردند. او را دید زرد گشته و نحیف شده و چشم از گریه در مغاک افتاده. بدو گفت:یا فلان شغلک القبر عن الله ای مرد سی سال است تا گور و کفن تو را از خدای مشغول کرده است و بدید هر دو باز مانده ای و این هر دو بت راه تو آمد ه است. آن مرد به نور او آن آفت در خویش بدید، حال بر او کشف شد، نعره ای بزد و در آن گور افتاد و جان بداد. اگر گور و کفن حجاب خواهد بود حجاب دیگران بنگر که چیست و چندست.

نقل است که اویس یکبار سه شبانه روز هیچ نخورده بود. روز چهارم بامداد بیرون آمد. بر راه یک دینار زر افگنده بود. گفت: از آن کسی افتاده باشد. روی بگردانید تا گیاه از زمین برچیند و بخورد. نگاه کرد، گوسفندی می‌آمد. گرده گرم در دهان گرفته پیش وی بنهاد. گفت: مگر از کسی ربوده باشد. روی بگردانید. گوسفند به سخن آمد. گفت: من بنده آن کسم که تو بنده اویی. بستان روزی خدای از بنده خدای.

گفت دست دراز کردم تا گرده برگیرم، گرده در دست خویش دیدم گوسفند ناپدید شد.

محامد او بسیار است و فضایل وی بی شمار. در ابتدا شیخ ابوالقاسم گرگانی را رضی الله عنه ذکر آن بوده ست. مدتی که می‌گفته است اویس، اویس، اویس!ایشان دانند قدر ایشان. وسخن اوست که گفت: من عرف الله لایخفی علیه شیء. هرکه خدای را شناخت هیچ چیز بر او پوشیده نیست.

دگر معنی آن است که هر که بشناخت تا شناسنده کیست.

دیگر معنی آن است که هر که اصل بدانست فروع دانستن آسان بودش که به چشم اصل در فروع نگرد.

دیگر معنی آنست که خدایرا به خدای بتوان شناخت که عرفت ربی بربی پس هرکه خدایرا به خدای داند همه چیز می‌داند.

و سخن اوست که «السلامة فی الوحدة» سلامت در تنهایی است و تنها آن بود که فرد بود در وحدت و وحدت آن بود که خیال غیر درنگنجد تا سلامت بود. اگر تنها به صورت گیری درست نبود که الشیطان ابعد من الاثنین. حدیث است.

و سخن اوست که: علیک بقلبک. بر تو باد به دل تو. یعنی برتو باد که دایم دل حاضر داری تا غیر در او راه نیابد.

و سخن اوست که: طلبت الرفعة فوجدته فی التواضع و طلبت الریاسة فوجدته فی نصیحة الخلق و طلبت المروة فوجدته فی الصدق وطلبت الفخر فوجدته فی الفقر و طلبت النسبة فوجدته فی التقوی و طلبت الشرف فوجدته فی القناعة و طلبت الراحة فوجدته فی الزهد و طلبت الاستغناء فوجدته فی التوکل معانی این سخنها معلوم است و مشهود.

نقل است که همسایگان او گفتند ما او را از دیوانگان شمردیمی. آخر از وی درخواست کردیم تا او را خانه ای ساختیم بر در سرای خویش. و یک سال و دو سال بسرآمدی که او را وجهی نبودی که بدان روزه گشادی. طعام او آن بودی که گاه گاه استه خرما برچیدی و شبانگاه بفروختی و در وجه قوت صرف کردی و بدان افطار کردی و اگر خرما خشک یافتی نگاه داشتی تا روزه بدان گشادی و اگر خرما خشک بیشتر یافتی استه خرما بفروختی و به صدقه بدادی. و جامه وی خرقه کهنه بود که از مزبلها برچیدی و پاک بشستی و برهم دوختی و با آن می‌ساختی. عجبا! کار نفس خدایی از میان چنین جائی برآید وقت نماز اول بیرون شدی و پس از نماز خفتن بازآمدی و به هر محلتی که فروشدی کودکان وی را سنگ زدندی. گفتی: ساقهای من باریکست. خردتر بردارید تا پای من شکسته و خون آلوده نشود تا از نماز بازنمانم که مرا غم نماز است، نه غم پای.

در آخر عمر چنین گفتند که سفیدی برو پدید آمد و آن وقت برموافقت امیرالمومنین علی رضی الله عنه در صفین حرب می‌کرد تا کشته شد. عاش وحیدا ومات شهیدا رضی الله عنه بدانکه قومی باشند که ایشان را اویسان گویند ایشان را به پیر حاجت نبود که ایشان را نبوت در حجر خود پرورش دهد بی واسطه غیری چنانکه اویس را داد. اگرچه به ظاهرا خواجه انبیا را ندید اما پرورش ازو می‌یافت، نبوت او رامی‌پرورد و حقیقت هم نفس می‌بود. و این عظیم عالی مقامی است تا که را آنجا رسانند واین دولت روی به که نماید. ذلک فضل الله یوتیه من یشاءالله ذوالفضل العظیم.


ذکر حسن بصری رحمة‌الله‌علیه

آن پروده نبوت، آن خو کرده فتوت، آن کعبه عمل و علم، آن خلاصه ورع و حلم، آن سبق برده به صاحب صدری، صدر سنت، حسن بصری رضی الله عنه، مناقب او بسیار است و محامد او بی شمار است. صاحب علم و معامله بود، و دایم خوف و حزن حق او را فراگرفته بود و مادر او از موالی ام سلمه بود. چون مادرش به کاری مشغول شدی حسن در گریه آمدی. ام سلمه رضی الله عنها پستان در دهانش نهادی تا او بمکیدی. قطره ای چند شیر پدید آمدی. چندان هزار برکات که حق ازو پدید آورد، همه از اثر شیر ام سلمه بود.

نقل است که حسن طفل بود، یک روز از کوزه پیغامبر علیه السلام آب خورد، در خانه ام سلمه. پیغامبر گفت: این آب که خورد؟

گفتند: حسن. گفت: چندان که از این آب خورد علم من به او سرایت کند.

نقل است که روزی پیغامبر علیه السلام به خانه ام سلمه درآمد، حسن را در کنار وی نهادند. پیغامبر علیه السلام بدو دعا کرد. هرچه یافت از برکات دعای او یافت.

نقل است که چون حسن در وجود آمد او را پیش عمر آوردند. گفت: سموه حسنا فانه حسن الوجه. او را نام «حسن »کنید که نیکوروی است.

ام سلمه رضی الله عنها پرورش و تعهد او قبول کرد، به حکم شفقتی که بر وی برد شیرش پدید آمد تا پیوسته می‌گفتی: اللهم اجعله اماما یقتدی به. خداوندا! او را مقتدای خلق گردان. تا چنان شد که صد و سی تن را از صحابه دریافته بود و هفتاد بدری را یافته، و ارادات او به علی بوده است رضی الله عنهما، و در علوم رجوع باز او کرده است و طریقت ازو گرفت، و ابتدای توبه او آن بود که او گوهر فروش بود. او را الحسن اللولوئی گفتندی، تجارت روم کردی، و با امیران و وزیران قیصد ستد و داد کردی رضی الله عنه. وقتی به روم شد و نزدیک وزیر رفت و ساعتی سخن گفت وزیر گفت: ما به جایی خواهیم شد اگر موافقت کنی.

گفت: حکم تراست، موافقت می‌کنم.

بفرمود تا اسبی برای حسن بیاوردند تا با وزیر بنشست وبرفتند. چون به صحرا رسیدند حسن خیمه ای دید از دیبای رومی زده با طناب ابریشم و میخهای زرین در زمین محکم کرده. حسن به یکسو بایستاد و آنگاه سپاهی چند گران بیرون آمدند. همه آلت حرب پوشیده، گرد آن خیمه درگشتند و چیزی بگفتند و برفتند. آنگاه فیلسوفان و دبیران – قرب چهارصد – در رسیدند. گرد آن خیمه درگشتند و چیزی بگفتند و برفتند. بعد از آن سیصد از پیران نورانی با محاسنهای سفید روی به خیمه نهادند و گرد آن خیمه درگشتند و چیزی بگفتند و برفتند. پس از آن کنیزکان ماهروی – زیادت از دویست – هر یکی طبقی از زر و سیم و جواهر برگرفته گرد خیمه بگشتند و چیزی بگفتند و برفتند. آنگاه قیصر و وزیر جنگ در خیمه شدند و بیرون آمدند و برفتند.

حسن گفت: من متحیر و عجب بماندم. با خود گفتم این چه حالست، چون فرود آمدیم من از او پرسیدم. گفت قیصر روم را پسری بود که ممکن نبود به جمال او آدمیی، و در انواع علوم کامل و در میدان مردانگی بی نظیر. و پدر عاشق او، به صدهزار دل، ناگاه بیمار شد و جمله اطبای حاذق در معالجه او عاجز آمدند. عاقبت وفات کرد. درآن خیمه به گور کردند. هر سال یکبار به زیارت او بیرون شوند. اول سپاهی بی قیاس گرداگرد خیمه در گردند و گویند: ای ملک زاده! ما از این حال که تو را پیش آمدست اگر به جنگ راست شدی ما همه جانها فدا کردیمی تا تورا باز ستدمانی. اما این حال که تو را پیش آمدست از دست کسی است که با او به هیچ روی کارزار نمی‌توانیم کرد، و مبارزت نتوان کرد.

این گویند و بازگردند. آنگاه فیلسوفان و دبیران پیش روند و گویند: این حال کسی کرده است که به دانش و فیلسوفی و علم و خرده شناسی بااو هیچ نتوان کرد که همه حکمای عالم در پیش او عاجزاند و همه عالمان در جنب علم او جاهل، و اگر نه تدبیرها کردیمی و سخنها گفتیمی که در آفرینش همه عاجز از آن شدندی.

این گویند و بازگردند. آنگاه پیران به حرمت به شکوه پیش روند و گویند: ای پادشاه زاده! این حال که تو را پیش آمده است اگر به شفات پیران راست آمدی ما همه شفاعت و زاری کردیمی وتو را آنجا نگذاشتیمی. اما این حال تو را از کسی پیش آمده است که شفاعت هیچ بنده سود ندارد.

این بگویند و بروند. آنگاه آن کنیزکان ماهروی با طبقهای زر و جواهر پیش روند و گرد خیمه بگردند و گویند: ای قیصر زاده! این حال که تو را پیش آمده است اگر به مال و جمال راست آمدی ما همه خود را فدا کردیمی و مالهای عظیم بدادیمی و تو را نگذاشتیمی اما این حال تو را از کسی پیش آمده است که آنجا مال و جمال را اثری نیست.

این گویند و بازگردند. پس قیصر با وزیر بزرگ در خیمه رود و گوید:

بدان ای چشم و چراغ پدر، و ای میوه دل پدر، و ای جگرگوشه پدر به دست پدر چیست؟ پد برای تو لشکر گران آورد و فیلسوفان و پیران و شفیعان و رای زنان آورد و صاحب جمالان و مال و نعمتهای الوان آورد و خود بیامد. اگر بدین همه کاری برآمدی پدر هر چه بتوانستی کرد بجای آوردی اما این حال از کسی پیش آمده است که پدر با این همه کار و بار و لشکر و حشم و نعمت و مال و خزینه در پیش او عاجز است. سلام بر تو باد تا سال دیگر.

این بگوید و باز گردد. این سخن بر دل حسن چنان کار کرد که دلش از کار برفت. در حال تدبیر بازگشتن کرد و سوی بصره آمد و سوگند خورد که نیز در دنیا نخندد تا عاقبت کارش معلوم نشود و چنان خویشتن را در انواع مجاهده و عبادت افگند که در عهد او کس را ممکن بالای آن ریاضت کشیدن نبود. تا ریاضت به جایی رسید که گفتند هفتاد سال طهارت او در طهارت جای باطل می‌شد و در عزلت چنان شد که امید از جمله خلق بریده کرد تا لاجرم از جمله با سرآمد چنانکه یک روز یکی در جمعی برپای خاست و گفت:

حسن مهتر وبهتر ما چراست؟

بزرگی حاضر بود. گفت: از جهت آنکه امروز جمله خلایق را به علم او حاجت است و او به یک جوبه خلق محتاج نیست. همه در دین بدو حاجتمندند و او در دنیا از همه فارغ است. مهتری و بهتری اینجا بود.

درهفته یکبار مجلس وعظ گفتی و هرباری که به منبر برآمدی چو رابعه را ندیدی مجلس به ترک گرفتی و فرود آمدی. گفتند: ای خواجه! چندین محتشمان و خواجگان و بزرگان آمدند اگر پیرزنی مقنعه داری نیاید چه باشد؟

او گفتی: آری شربتی که ما از برای حوصله پیران ساخته باشیم در سینه موران نتوانیم ریخت.

و هر گاه که مجلس گرم شدی روی به رابعه کردی که ای در گلیم پوشیده. هذا من جمرات قلبک یا سیده. این همه گرمی از یک اخگر دل توست. او را سوال کردند که: جمعی بدین انبوهی که در پای منبر تو می‌نشینند دانیم که شاد شوی.

گفت: ما به کثرت جمع شاد نشویم ولکین اگر یک درویش حاضر بود دل ما شاد شود.

باز پرسیدند: مسلمانی چیست و مسلمان کیست؟ گفت: مسلمانی در کتابهاست و مسلمانان در زیر خاک اند.

از او پرسیدند: اصل دین چیست؟

فقال الورع.

گفتند: آن چیست که ورع را تباه کند؟

فقال الطمع.

و پرسیدند جنات عدن چیست؟

گفت: کوشکی است از زر. در او نیاید الا پیغامبری یا صدیقی یا شهیدی یا سلطانی عادل.

و پرسیدند: طبیبی که بیمار بود دیگران را معالجه چون کند؟

گفت: تو نخست خود را علاج کن، آنگاه دیگران را.

گفت: سخن من بشنوید که علم من شما را سود دارد، و عمل من شما را زیان ندارد.

و پرسیدند: یا شیخ! دلهای ما خفته است که سخن تو در دلهای ما اثر نمی‌کند. چه کنیم؟

گفت: کاشکی خفته بودی که خفته را بجنبانی بیدار گردد. دلهای شما مرده است که هرچند می‌جنبانی بیدار نمی‌گردد.

پرسیدند: قومی اند که در سخن ما را چندان می‌ترسانند که دل ما از خوف پاره شود. این روا بود؟

گفت: امروز با قومی صحبت دارید که شما را بترسانند و فردا ایمن باشید بهتر که صحبت با قومی دارید که شما را ایمن کنند وفردا به خوف اندر رسید.

گفتند: قومی به مجلس تو می‌آیند و سخنهای تو یاد می‌گیرند تا برآن اعتراض کنند و عیب آن می‌جویند.

گفت: من خویشتن را دیده ام که طمع فردوس اعلی و مجاورة حق تعالی می‌کند و هرگز طمع سلامت از مردمان نکند که آفریدگار ایشان از زبان ایشان سلامت نمی‌یابد.

گفتند: کسی می‌گوید که خلق را دعوت مکنید تا پیش خود را پاک نکنید.

گفت: شیطان در آرزوی هیچ نیست مگر در آنکه این کلمه در دل ما آراسته کند تا در امربه معروف و نهی منکر بسته آید.

گفتند: مومن حسد کند.

گفت: برادران یوسف را علیه السلام فراموش کردید، ولکن چو رنجی از سینه بیرون نیفکند زیان ندارد.

حسن مریدی داشت که هرگاه آیتی از قرآن بشنودی خویشتن را بر زمین زدی. یکبار بدو گفت: ای مرد اگر اینچه می‌کنی توانی که نکنی، پس آتش نیستی درمعامله جمله عمر خود زدی. و اگر نتوانی که نکنی ما را به ده منزل از پس پشت بگذاشتی.

پس گفت: الصعقه من الشیطان. هر که بانگی از او برآید آن نیست الا از شیطان و اینجا حاکم غالب کرده است که نه همه جایی چنین بود و شرح این خود او گفته است. یعنی اگر که تواند آن باطل کند و آن صعقه از او پدید آید از شیطان است.

یک روز مجلس می‌داشت. حجاج درآمد با لشکریان بسیار و تیغهای کشیده. بزرگی حاضر بود گفت: امروز حسن را بیازماییم که هنگام آزمایش است.

حجاج بنشست. حسن یک ذره بدو ننگرید و از آن سخن که می‌گفت بنگردید، تا مجلس تمام کرد. آن بزرگ دین گفت: حسن حسن است آخر.

حجاج خویشتن آنجا افگند که حسن بود و بازوش بگرفت و گفت: انظروا الی الرجل. اگر می‌خواهید که مردی را ببینید در حسن نگرید.

حجاج را به خواب دیدند، در عرصات قیامت افتاده گفتند: چه می‌طلبی؟

گفت: آن می‌طلبم که موحدان طلبند.

و این از آن بود که در حالت نزع می‌گفته بود خداوندا بدین مشتی تنگ حوصله نمای ‌که غفارم و اکرم الاکرمین ام. که همه یک دل و یک زبان اند که مرا فروخواهی برد، مرا به ستیزه ایشان برآور و بدیشان نمای که فعال لما یرید منم.

این سخن حسن را برگفتند. گفت: بدان ماند که این خبیث به طراری، آخرت نیز بخواهد برد.

نقل است که مرتضی رضی الله عنه به بصره درآمد – مهار اشتر بر میان بسته – و سه روز بیش درنگ نکرد. جمله منبرها بفرمود تا بشکستند و مذکران را منع کردند. به مجلس حسن درآمد. حسن مجلس می‌گفت. پرسید: تو عالمی یا متعلم.

گفت: هیچ کدام. سخنی از پیغامبر به من رسیده است. باز می‌گویم. مرتضی رضوان الله علیه او را منع نکرد و گفت: این جوان شایسته سخن است.

پس برفت. حسن به فراست بدانست که او کیست. از منبر فرود آمد. از پی او دوان شد تا در او رسید. دامنش بگرفت. گفت: ا زبهر الله وضو ساختن در من آموز.

جایی است که آن را باب الطشت گویند. طشت آوردند تا وضو در حسن آموخت و برفت.

یکبار در بصره خشکسالی افتاد. دویست هزار خلق برفتند و منبری بنهادند و حسن را بر منبر فرستادند تا دعایی گوید. حسن گفت: می‌خواهید تا باران بارد.

گفتند: بلی! برای این آمده ایم.

گفت: حسن را از بصره بیرون کنید.

و چندان خوف بر او غالب بوده است که چنان نقل کرده اند که چون نشسته بودی، گفتی در پیش جلاد نشسته است و هرگز کس لب او خندان ندیدی و دردی عظیم داشته است.

نقل است که روزی یکی را دید که می‌گریست. گفت: چرا می‌گریی؟ گفت به مجلس محمد بن کعب قرظی بودم او نقل کرد که مرد باشد از مومنان که به شومی گناهان چندین سال در دوزخ بماند. گفت: ای کاش که حسن از آنها بودی که پس از چندین سال از دوزخ بیرون آوردندی.

نقل است که یک روز این حدیث می‌خواند: آخر من یخرج من النار رجل یقال له هناد. آخر کسی که از دوزخ بیرون آید مردی بود نام او هناد.

حسن گفت: کاش من آن مرد بودمی.

یکی از یاران گفت: شبی حسن در خانه من می‌نالید. گفتم این ناله تو از چیست با چنین روزگاری که تو داری بدین آراستگی؟ گفت: از آن می‌نالم و می‌گریم که نباید که بی علم و قصد حسن کاری رفته باشد یا قدمی به خطا برداشته یا سخنی به زبان آمده باشد که آن بر درگاه حق تعالی پسندیده نبود، پس حسن را گفته باشد برو که اکنون ترا بر درگاه ما قدری نماند. پس از این هیچ چیز از تو نخواهیم پذیرفت.

نقل است که روزی بر در صومعه او کسی نشسته بود. حسن بر بام صومعه نماز می‌کرد. در سجده چندان بگریست که آب از ناودان فروچکیدن گرفت وبر جامه این مرد افتاد. آن مرد در بزد. گفت: این آب پاک هست یا نه تا بشویم؟

حسن گفت: بشوی که با آن نماز روا نبود که آب چشم عاصیان است.

نقل است که یکبار به جنازه ای رفت. چون مرده را در گور نهادند و خاک فرو کرده بودند، حسن بر سر آن خاک بنشست و چندانی بدان خاک فرو گریست که خاک گل شد. پس گفت: ای مردمان! اول و آخر لحد است. آخر دنیا گور است و اول آخرت نگری گور است که القبر اول منزل من منازل الاخرة. چه می‌نازید به عالمی که آخرش این است. یعنی گور! و چون نمی‌ترسید از عالمی که اولش این است یعنی گور! اول و آخر شما این است اهل غفلت! کار اول و آخر بسازید. تا جماعتی که حاضر بودند چندان بگریستند که همه یک رنگ شدند.

نقل است که روزی به گورستان می‌گذشت – با جماعتی درویشان – بدیشان گفت: در این گورستان مردان اند که سر همت ایشان به بهشت فرو نمی‌آمده است، لکن چندان حسرت با خاک ایشان تعبیه است که اگر ذره ای از آن حسرت بر اهل آسمان و زمین عرضه کنند همه از بیم فرو ریزند.

نقل است که در حال کودکی معصیتی بر حسن رفته بود هرگاه پیراهنی نو بدوختی آن گناه بر گریبان پیراهن نوشتی. پس چندان بگریستی که هوش از وی برفتی.

وقتی عمر عبدالعزیز رضی الله عنه به نزدیک حسن نامه ای نوشت و در آن نامه گفت: مرا نصیحتی کن کوتاه چنانکه یاد دارم و این امام خویش سازم.

حسن بر ظهر نامه نوشت: یا امیرالمومنین!چون خدای با تو است بیم از که داری و اگر خدای با تو نیست امید به که داری.

وقتی دیگر حسن بدو نامه نوشت که: آن روز آمده گیر که بازپسین کسی که مرگ بر وی نوشته اند بمیرد و السلام.

او جوابداد: روزی آمده گیر که دنیا و آخرت هرگز خود نبود.

وقتی ثابت بنانی رحمةالله علیه، به حسن نامه ای نوشت که: می‌شنوم به حج خواهی رفت. می‌خواهم که در صحبت تو باشم.

جوابگفت: بگذار تا در ستر خدای زندگانی کنیم که با یکدیگر بودن عیب یگدیگر را ظاهر کند و یکدیگر را دشمن گیریم.

نقل است که سعید جبیر را در نصیحت گفت: سه کار مکن، یکی قدم بر بساط سلاطین منه، اگر همه محض شفقت بود بر خلق؛ و دوم با هیچ سر پوشیده در خلوت منشین، و اگر چه رابعه بود و تو او را کتاب خدای آموزی؛ و سوم هرگز گوش خود عاریت مده امیر را اگر چه در جه مردان مرد داری که از آفت خالی نبود آخر الامر زخم خویش بزند.

مالک دینار گفت: از حسن پرسیدم: که عقوبت عالم چه باشد؟

گفت: مردن دل.

گفتم: مرگ دل چیست؟

گفت: حب دنیا.

بزرگی گفت: سحرگاهی به در مسجد حسن رفتم. به نماز. در مسجد بسته بود و حسن در درون مسجد دعا می‌کرد و قومی آمین می‌گفتند. صبر کردم تا روشنتر شد. دست بر در نهادم، گشاده شد. در شدم، حسن را دیدم – تنها – متحیر شدم. چون نماز بگزاردیم، قصه با وی بگفتم و گفتم: خدایرا مرا از این کار آگاه کن.

گفت: با کسی مگوی، هر شب آدینه پریان نزد من می آیند و من با ایشان علم می‌گویم و دعا می‌کنم. ایشان آمین می‌گویند.

نقل است که چون حسن دعا کردی حبیب عجمی دامن برداشتی و گفتی: اجابت می‌بینم.

نقل است که بزرگی گفت: با حسن و جماعتی به حج می‌رفتم. در بادیه تشنه شدیم. به سر چاهی رسیدیم، دلو و رسن ندیدیم. حسن گفت: چون من در شروع نماز شوم، شما آب خورید. پس در نماز شد تا به سر آب شدیم. آب برسر چاه آمده بود. باز خوردیم. یکی از اصحاب رکوه ای آب برداشت. آب به چاه فروشد.

چون حسن از نماز فارغ شد گفت: خدایرا استوار نداشتید تا آب به چاه فرورفت.

پس از آنجا برفتیم. حسن در راه خرمایی بیافت، به ما داد، بخوردیم. دانه ای زرین داشت. به مدینه بردیم و از آن طعام خریدیم و به صدقه دادیم.

نقل است که ابو عمرو -امام القرا – قرآن تعلیم کردی. ناگاه کودکی صاحب جمال بیامد که قرآن آموزد. ابو عمرو به نظر خیانت در وی نگریست. قرآن تمام از الف الحمد تا سین من الجنة والناس فراموش کرد. آتشی در وی افتاد و بی قرار شد و به نزدیک حسن بصری رفت و حال با زگفت و زار بگریست. گفت: ای خواجه! چنین کار پیش آمد، و همه قرآن فراموش کردم.

حسن از آن کار اندوهگین شدو گفت: اکنون وقت حج است، برو و حج بگزار. چون فارغ شوی به مسجد خیف رو که پیری بینی در محراب نشسته. وقت بر وی تباه مکن، بگذار تا خالی شود. پس با او بگوی تا دعا کند.

بو عمرو همچنان کرد و در گوشه مسجد بنشست. پیری با هیبت دید خلقی بگرد او نشسته چون زمانی برآمد مردی درآمد با جامه سفید پاکیزه. خلق پیش او باز شدند، و سلام کردند، و سخن گفتند با یکدیگر. چون وقت نماز شد آن مرد برفت و خلقی با وی برفتند. آن پیر خالی ماند. ابو عمرو گفت: من پیش او رفتم و سلام کردم. گفتم: الله الله، مرا فریاد رس! و حال بازگفتم. پیر غمناک شد و به دنبال چشم در آسمان نگاه کرد. هنوز سر در پیش نیاورده بود که قرآن بر من گشاده شد. بوعمرو گفت: من از شادی در پیش در پایش افتادم. پس گفت: تو را به من که نشان داد. گفتم: حسن بصری . گفت کسی را که امامی چون حسن باشد به کسی دیگر چه حاجت باشد. پس گفت: حسن مارا رسوا کرد، ما نیز او را رسوا کنیم. او پرده ما بدرید، ما نیزپرده او بدریم. پس گفت: آن پیر که دیدی با جامه سفید که پس از نماز پیشین آمد و پیش از همه برفت و همه او را تعظیم کردند آن حسن بود. هر روز نماز پیشین به بصره کند، و اینجا آید، و با ما سخن گوید، ونماز دیگر به بصره رود. آنگاه گفت: هر که چون حسن امامی دارد دعا از ما چرا خواهد کرد؟

نقل است که در عهد حسن مردی را اسبی به زیان آمد و آن مرد فروماند. حال خود با حسن بگفت. حسن آن اسب را از بهر جهاد به چهارصد درم از وی بخرید و سیم بداد. شبانه آن مرد مرغزاری در بهشت بخواب دید و اسبی در آن مرغزار و چهارصد کره، همه خنگ: پرسید این اسبان از آن کیست؟

گفتند: به نام تو بود، اکنون به نام حسن کردند.

چون بیدار شد پیش حسن آمد و گفت: ای امام! بیع اقالت پدید کن که پشیمانم.

حسن گفت: برو که آن خواب که تو دیده ای من پیش از تو دیدم.

آن مرد، غمگین بازگشت. شب دیگر حسن کوشکها دید و منظرها به خواب. پرسید: از آن کیست؟

گفت: آن کسی را که بیع اقالت کند.

حسن بامداد آن مرد را طلب کرد و بیع اقالت کرد.

نقل است که همسایه ای داشت، آتش پرست، شمعون نام. بیمار شد و کارش به نزاع رسید. حسن را گفتند: همسایه را دریاب.

حسن به بالین او شد، او را بدید، از آتش و دود سیاه شده گفت: بترس از خدای که همه عمر در میان آتش و دود بسر برده ای. اسلام آر، تا باشد که خدای بر تو رحمت کند.

شمعون گفت: مرا سه چیز از اسلام باز می‌دارد: یکی آنکه شما دنیا می‌نکوهید وشب و روز دنیا می‌طلبید، دوم آنکه می‌گویید مرگ حق است و هیچ ساختگی مرگ نمی‌کنید؛ سوم آنکه می‌گویید دیدار حق دیدنی است، و امروز همه آن می‌کنید که خلاف رضای اوست.

حسن گفت: این نشان آشنایان است. پس اگر مومنان چنین می‌کنند تو چه می‌گویی؟ ایشان به یگانگی مقرند وتو عمر خود در آتش پرستی صرف کردی تو که هفتاد سال آتش پرستیده ای و من که نپرستیده ام، هر دو را به دوزخ درآورند. تو را و مرا بسوزند و حق تو نگاه ندارد. اما خداوند من اگر خواهد آتش را زهره نبود که مویی بر تن من بسوزد، زیرا که آتش مخلوق خدای است و مخلوق، مامور باشد. اکنون تو هفتاد سال او را پرستیده ای بیا تا هر دو دست بر آتش نهیم تا ضعف آتش و قدرت خدای تعالی مشاهده کنی.

این بگفت و دست در آتش نهاد و می‌داشت که یک ذره از وجود وی متغیر نشد و نسوخت. شمعون چون چنین دید متحیر شد، و صبح آشنایی دمیدن گرفت. حسن را گفت: مدت هفتاد سال است تا آتش را پرستیده ام. اکنون نفسی چند مانده است. تدبیر من چیست؟

گفت: آنکه مسلمان شوی.

شمعون گفت: اگر خطی بدهی که حق تعالی مرا عقوبت نکند ایمان آورم، ولیکن تا خط ندهی ایمان نیاورم.

حسن خطی بنوشت. شمعون گفت: بفرمای تا عدول بصره گواهی نویسند بعد از آن بنوشتند. پس شمعون بسیار بگریست و اسلام آورد و حسن را وصیت کرد: که چون وفات کنم بفرمای تا بشویند، و مرا به دست خود در خاک نه و این خط در دست من نه که حجت من این خط خواهد کرد.

این وصیت کرد و کلمه شهادت بگفت و وفات کرد. او را بشستند و نماز کردند ودفن کردند و آن خط در دست او نهادند.

حسن آن شب از اندیشه درخواب برفت که این چه بود که من کردم. من خود غرقه ام، غرقه ای دیگر را چون دستگیرم؟ مرا خود بر ملک خود هیچ دستی نیست، بر ملک خدای چرا سجل کردم؟

در این اندیشه در خواب رفت. شمعون را دید -چون شمعی تابان – تاجی بر سر، و حله ای در بر، خندان در مرغزار بهشت خرامان.

حسن گفت: ای شمعون چگونه ای؟

گفت: چه می‌پرسی؟ چنین که می‌بینی. حق تعالی مرا در جوار خود فرود آورد به فضل خود ودیدار خود نمود به کرم خود و آنچه از لطف در حق من فرمود، در صفت و عبارت نیاید. اکنون تو باری از ضمان خود برون آمدی. بستان این خط خود که مرا پیش بدین حاجت نماند. چون حسن بیدار شد آن کاغذ را در دست دید.گفت: خداوندا! معلوم است که کار تو به علت نیست جز به محض فضل. بر در تو که زیان کند؟ گبر هفتاد ساله را به یک کلمه به قرب خود راه دهی، مومن هفتاد ساله را کی محروم کنی؟

نقل است که چنان شکستگی داشت که در هر که نگریستی او را از خود بهتر داسنتی. روزی به کنار دجله می‌گذشت. سیاهی دید با قرابه ای، و زنی پیش او نشسته و از آن قرابه می‌آشامید. به خاطر حسن بگذشت که این مرد از من بهترا ست. با زشرع حمله آورد که آخر از من بهتر نبود که بازنی نامحرم نشسته و از قرابه می‌آشامد؟ او در این خاطر بود که ناگاه کشتی ای گرانبار برسید و هفت مرد در آن بودند، و ناگاه درگشت و غرقه شد. آن سیاه در رفت و شش تن را خلاص داد. پس روی به حسن کرد و گفت: برخیز اگر از من بهتری. من شش تن را نجات دادم. تو این یک تن را خلاص ده، ای امام مسلمانان! در آن قرابه آب است و آن زن مادر من است. خواستم تا تو را بیازمایم تا تو به چشم ظاهر می‌بینی یا به چشم باطن. اکنون معلوم شد که به چشم ظاهر دید ی.

حسن در پای او افتاد و عذر خواست و دانست که آن گماشته حق است پس گفت: ای سیاه! چنانکه ایشان را از دریا خلاص کردی مرا از دریای پندار خلاص ده.

سیاه گفت: چشمت روشن باد!

بعد از آن چنان شد که البته خود را به از کسی دیگر ندانستی، تا وقتی سگی دید و گفت: الهی مرا بدین سگ برگیر.

پرسیدند: تو بهتری یا سگ؟

گفت: اگر از عذاب خدا خلاص یابم من بهتر باشم والا به عزت و جلال خدای که او از صد چون من به.

نقل است که به سمع حسن برسانیدند که فلان کس ترا غیبت کرده است طبقی رطب بنزدیک آنمرد تحفه فرستاد وبر سبیل عذر گفت : به من رسید که حسنات خویش را به جریده اعمال من نقل کرده ای خواستم که مکافاتی نمایم معذور دار که مکافات چنین مبرتی بر سبیل کمال اقامت نتوان کرد.

نقل است که حسن گفت: از سخن چهار کس عجب داشتم: کودکی و مستی و مخنثی و زنی. گفتند: چگونه؟

گفت: روزی جامه از مخنثی که برو می‌گذشتم درکشیدم. گفت: خواجه حال ما هنوز پیدا نشده است. تو جامه از من برمدار که کارها در ثانی الحال خدای داند که چون شود؛ و مستی را دیدم که در میان وحل می‌رفت، افتان و خیزان. فقلت له ثبت قدمک یا مسکین حتی لاتزل. گفتم قدم ثابت دار تا نیفتی. گفت: تو قدم ثابت کرده ای با این همه دعوی؟ اگر من بیفتم مستی باشم به گل آلوده؛ برخیزم و بشویم. این سهل باشد. اما از افتادن خود بترس. این سخن در دلم عظیم اثر کرد و کودکی وقتی چراغی می‌برد و گفتم: از کجا آورده ای این روشنایی؟ بادی در چراغ دمید و گفت: بگوی تا به کجا می رفت این روشنایی تا من بگویم از کجا آورده ام؟ و عورتی روی برهنه و هر دو دست گشاده و خشم آلوده با جمالی عظیم از شوهر خود با من شکایت می‌کرد. گفتم: اول روی پوش. گفت: من از دوستی مخلوق چنانم که عقل از من زایل شده است و اگر مرا خبر نمی‌کردی همچنین به بازار خواستم شد. تو بااین همه دعوی دردوستی او چه بودی اگر تو ناپوشیدگی روی من ندیدی؟ مرا از این عجب آمد.

نقل است که چون از منبر فرو آمدی تنی چند را از این طایفه باز گرفتی و گفتی النور. بیاید تا نور نشر رکنیم. روزی یکی نه از اهل این حدیث با ایشان همراه شد. حسن او را گفت: تا تو بازگردی.

نقل است که روزی یاران خود را گفت: شما ماننده اید به اصحاب رسول علیه السلام.

ایشان شادی نمودند. حسن گفت: به روی و به ریش، نه به چیزی دیگر که اگر شما را بر آ ن قوم چشم افتادی همه در چشم شما دیوانه نمودندی واگر ایشان را بر سرایر شما اطلاع افتادی یکی را از شما مسلمان نگفتندی، که ایشان مقدمان بودند. بر اسبان رهوار رفتند چون مرغ پرنده و باد وزنده، و ما بر خران پشت ریش مانده ایم.

نقل است که اعرابی پیش حسن آمد و از صبر سوال کرد. گفت: صبر بر دو گونه است. یکی بر بلا و مصیبت و یکی بر چیزها که حق تعالی ما را از آن نهی کرده است. و چنانکه حق صبر بود اعرابی را بیان کرد. اعرابی گفت: ما رایت ازهدمنک.

من زاهدتر از تو ندیدم و صابرتر از تو نشنیدم.

حسن گفت: ای اعرابی! زهد من به جمله از جهت میل است و صبر من از جهت جزع.

اعرابی گفت: معنی این سخن بگوی که اعتقاد من مشوش کردی.

گفت: صبر من در بلایا در طاعت ناطق است بر ترس من از آتش دوزخ و این عین جزع بود و زهد من در دنیا رغبت است در آخرت و این عین نصیبه طلبی است.

پس گفت: صبر آنکس قوی است که نصیبه خود از میان برگیرد تا صبرش حق را بود نه ایمنی تن خود را از دوزخ و زهدش حق را بود نه وصول خود را به بهشت. و این علامت اخلاص بود.

و گفت: مرد را علمی باید نافع و عملی کامل و اخلاصی با وی و قناعتی باید مشبع و صبری با وی. چون این هر سه آمد از آن پس ندانم تا با وی چه کنند.

و گفت: گوسفند از آدمی آگاهتر است از آنکه بانگ شبان او را از چرا کردن باز دارد و آدمی را سخن خدای از مراد خویش باز نمی‌دارد.

وگفت هم نشینی با بدان کردن مردم را بد گمان کند در نیکان.

و گفت: اگر کسی مرا به خمر خوردن خواند دوستر از آن دارم که به طلب کردن دنیا خواند.

و گفت: معرفت آن است که در خود یک ذره خصومت نیابی.

و گفت: بهشت جاودانی بدین عمل روزی چند اندک نیست. به نیت نیکو است.

و گفت: اول که اهل بهشت به بهشت نگرند هفتصد هزار سال بیخود شوند. از بهر آنکه حق تعالی بر ایشان تجلی کند. اگر در جلالش نگرند مست هیبت شوند و اگر در جمالش نگرند غرق وحدت شوند.

و گفت: فکر آینه ای است که حسنات و سیئات تو بدو به تو نمایند.

و گفت: هرکه را سخن نه از سر حکمت است عین آفت است. و هر که را خاموشی نه از سرفکرت است آن برشهوت و غفلت است، و هر نظر که نه از سر عبرت است آن همه لهو و زلت است.

و گفت: در تورات است که هر آدمی که قناعت کرد بی نیاز شد، و چون از خلق عزلت گرفت سلامت یافت، و چون شهوت را زیر پای آورد آزاد گشت، و چون از حسد دست بداشت مودت ظاهر شد، و چون روزی چند صبرکرد بر خورداری جاوید یافت.

و گفت: پیوسته اهل دل به خاموشی معاودت می‌کنند تا وقتیکه دلهای ایشان در نطق آید پس از آن بر زبان سرایت کند.

و گفت: ورع سه مقام است یکی آنکه بنده سخن نگوید مگر به حق، خواه در خشم باش خواه راضی، دوم آنکه اعضای خود را نگاه دارد از هر خشم خدای، سوم آنکه قصد او در چیزی بود که خدای تعالی بدان راضی باشد.

و گفت: مثقال ذره ای از ورع بهتر از هزار سال نماز و روزه.

و گفت: فاضلترین همه اعمال فکرت است و ورع.

و گفت: اگر بدانمی که در من نفاقی نیست از هرچه در روی زمین است دوست تر داشتمی.

و گفت: اختلاف ظاهر و باطن و دل و زبان از جمله نفاق است.

و گفت: هیچ مومن نبوده است از گذشتگان و نخواهد بود از آیندگان الا که برخود می‌لرزند که نباید منافق باشیم.

و گفت: هر که گوید مومنم حقا که مومن نیست به یقین، ولاتزکوا انفسکم هو اعلم بمن اتقی.

و گفت: مومن آن است که آهسته بود و چون حاطب اللیل نبود، یعنی چون کسی نبود که هرچه تواند کرد بکند، هر چه به زبان آید بگوید.

و گفت: سه کس را غیبت نیست: صاحب هوا را، فاسق را، و امام ظالم را.

و گفت: در کفارت غیبت استغفار بسنده است، اگرچه بحلی نخواهی.

و گفت: مسکین، فرزند آدم. راضی شده به سرایی که حلال آن را حساب است و حرام آن را عذاب.

و گفت: جان فرزند آدم ازدنیا مفارقت نکند الا به سه حسرت: یکی آنکه سیر نشد از آنکه جمع کرده بود، دوم آنکه در نیافته بود آنکه امید داشته بود؛ سوم آنکه زادی نیکو نساخت برای چنان راهی که پیش او آمد.

یکی گفت: فلان کس جان می‌کند.

گفت: چنین مگوی که او هفتاد سال بود تا جان می‌کند اکنون از جان کند ن بازخواهد رست تا به کجا خواهد رسید.

و گفت: نجات یافتند سبکباران، هلاک شدند گرانباران.

و گفت: بیامرزاد خدای عزوجل قومی را که دنیا ایشان را ودیعت بود، ودیعت را بازدادند و سبکبار برفتند.

و گفت: به نزدیک من زیرک و دانا آن است که خراب کند دنیا را، و بدان خرابی دنیا آخرت را بنیاد کند، و خراب نکند آخرت را، بدان خرابی آخرت و دنیا را بنیاد نهد.

و گفت: هر که خدایرا شناخت او را دوست دارد، و هرکه دنیا را شناخت او را دشمن دارد.

و گفت: هیچ ستوری به لگام سخت اولیتر از نفس تو نیست در دنیا.

و گفت: اگر خواهی که دنیا را بینی که پس از تو چون خواهد بود بنگر که بعد از مرگ دیگران چونست.

و گفت: به خدای که نپرستیدند بتان راالا به دوستی دنیا.

و گفت: کسانی که بیش از شما بوده اند قدر آن نامه دانسته اند که از حق به ایشان رسید. به شب تامل کردندی، و به روز کار بدان کردند ی. و شما درس کردید و بدان عمل نکردیت. اعراب و حروف درست کردید و بدان بارنامه دنیا می‌سازیت.

و گفت: به خدای که زر و سیم را هیچ کس عزیز ندارد که نه خدای او را خوار گرداند.

و گفت: هر احمقی که قومی را بیند که از پس او روان شوند، به هیچ حال دل بر جای نماند.

و گفت: هرچه کسی را خواهی فرمود باید که اول فرمانبردار باشی.

و گفت: هر که سخن مردمان پیش تو آرد سخن تو پیش دیگرن برد، او را نه لایق صحبت باشد.

و گفت: برادران پیش ما عزیزاند که ایشان یار دین اند واهل و فرزند، یار دنیا و خصم دین.

و گفت: هرچه بنده بر خود و مادر و پدر نفقه کند آن را حساب بود مگر طعامی که پیش دوستان و مهمانان نهد.

و گفت: هر نمازی که دل در وی حاضر نبود به عقوبت نزدیکتر بود.

و گفتند: خشوع چیست؟

گفت: بیمی که در دل ایستاده بود و دل آن را ملازم گرفته.

گفتند: مردی بیست سال است تا به نماز جماعت نیامده است، و با کسی اختلاط نکرده، و در گوشه ای نشسته است.

حسن پیش او رفت و گفت: چرا به نماز جماعت نیایی و اختلاط نکنی.

گفت: مرا معذور دارد که مشغولم.

گفت: به چه مشغولی؟ گفت: هیچ نفس از من برنمی آید که نه نعمتی از حق به من رسد و نه معصیتی از من بدو.و به شکر آن نعمت و به عذر آن معصیت مشغولم.

حسن گفت: همچنین باش که تو بهترا زمنی.

پرسیدند: تو را هرگز وقت خوش بوده است؟

گفت: روزی بر بام بودم. زن همسایه با شوهر می‌گفت که قرب پنجاه سال است که در خانه توام. اگر بود و اگر نبود. صبر کردم. در سرما و گرما و زیادتی نطلبیدم و نام و ننگ تو نگاه داشتم و از تو به کس گله نکردم. اما بدین یک چیز تن در ندهم که بر سر من دیگری گزینی. این همه برای آن کردم تاتو مرا ببینی همه، نه آن که تو دیگری را ببینی. امروز به دیگری التفات می‌کنی. اینک به تشنیع دامن امام مسلمانان گیرم.

حسن گفت: مرا وقت خوش گشت و آب از چشمم روانه گشت. طلب کردم تا آن را در قرآن نظیر یابم. این آیت یافتم: ان الله لایغفر ان یشرک به و یغفرما دو ن ذلک لمن یشاء. همه گناهت عفو گردانم اما اگر به گوشه خاطر به دیگری میلی کنی و با خدای شریک کنی هرگزت نیامرزم.

نقل است که یکی از او پرسید: که چگونه ای؟ گفت: چگونه بود حال قومی که در دریا باشند و کشتی بشکند و هرکسی به تخته ای بمانند.

گفت: صعب باشد.

گفت: حال من همچنان باشد.

نقل است که روز عید بر جماعتی بگذشت که می‌خندیدند و بازی می‌کردند. گفت: عجب از کسانی دارم که بخندند واز حقیقت حال خود ایشان را خبر نه.

نقل است که یکی را دید که در گورستان نان می‌خورد. گفت: او منافق است.

گفتند: چرا.

گفت: کسی را که در پیش این مردگان شهوت بجنبد گویی که به آخرت و مرگ ایمان ندارد. این نشان منافق بود.

نقل است که در مناجات گفتی: الهی مرا نعمت دادی، شکر نکردم، بدانکه شکر نکردم نعمت از من بازنگرفتی. بلا بر من گماشتی، صبر نکردم، بلا دایم نگردانیدی بدانکه صبر نکردم. الهی! از تو چه آید جز کرم؟

و چون وقت وفاتش نزدیک آمد بخندید و هرگز کس او را خندان ندیده بود؛ و می‌گفت: کدام گناه؟ کدام گناه؟ و جان بداد. پیری او را به خواب دید و گفت: در حال حیات هرگز نخندیدی، در نزع آن چه حال بود؟

گفت: آوازی شنیدم که یا ملک الموت!سخت بگیرش که هنوزش یک گناه مانده است. مرا از آن شادی خنده آمد. گفتم: کدام گناه؟ و جان بدادم.

بزرگی آن شب که او وفات کرد به خواب دید که درهای آسمان گشاده بودی و منادی می‌کردند که حسن بصری به خدای رسید و خدای از او خوشنود است، روح الله روحه.


ذکر مالک دینار رحمة‌الله‌علیه

آن متمکن هدایت، آن متوکل ولایت، آن پیشوای راستین، آن مقتدای راه دین، آن سالک طیار، مالک دینار رحمة الله علیه، صاحب حسن بصری بود و از بزرگان این طایفه بود. وی را کرامات مشهور بود و ریاضات مذکور، و دینار نام پدرش بود، و مولود او در حال عبودیت پدر بود. اگر چه بنده زاده بود از هر دو کون آزاده بود. و بعضی گویند مالک دینار در کشتی نشسته بود، چون به میان دریا رسید، اهل کشتی گفتند: غله کشتی بیار.

گفت: ندارم.

چندانش بزدند که هوش از او بیرون رفت. چون بهوش آمد گفتند: غله کشتی بیار.

گفت: ندارم.

چندانش بزدند که هوش از او بیرون رفت. چون بهوش بازآمد دیگر گفتند: غله بیار.

گفت: ندارم.

گفتند: پایش گیریم و در دریا اندازیم. هرچه در آب ماهی بود همه سربرآوردند -هر یکی دو دینار زر در دهان گرفته – مالک دست فرا کرد از یک ماهی دو دینار بستد و بدیشان داد. چون کشتی بانان چنین دیدند در پای او افتادند. او بر روی آب برفت تا ناپیدا شد. از این سبب نام او را مالک دینار آمد. و سبب توبه او آن بود که او مردی سخت با جمال بود و دنیا دوست و مال بسیار داشت و او به دمشق ساکن بود و مسجد جامع دمشق که معاویه بنا کرده بود و آن را وقف بسیار بود. مالک را طمع آن بود که تولیت آن مسجد بدو دهند. پس برفت و در گوشه مسجد سجاده بیفگند و یک سال پیوسته عبادت می‌کرد به امید آنکه هر که او را بدیدی در نمازش یافتی. و با خود می‌گفت: اینت منافق! تا یکسال برین برآمد و شب از آنجا بیرون آمدی و به تماشا شدی. یک شب به طربش مشغول بود، چون یارانش بخفتند آن عودی که می‌زد از آنجا آوازی آمد که: یا مالک مالک ان لاتئوب. یا مالک تو را چه بود که توبه نمی‌کنی؟ چون آن شنید دست از آن بداشت. پس به مسجد رفت، متحیر با خود اندیشه کرد. گفت: یک سال است تا خدایرا می‌پرستم به نفاق، به از آن نبود که خدایرا باخلاص عبادت کنم و شرمی بدارم از این چه می‌کنم، و اگر تولیت به من دهند نستانم.

این نیت بکرد و سر به خدای تعالی راست گردانید، آن شب با دلی صادق عبادت می کرد. روز دیگر مردمان باز پیش در مسجد آمدند. گفتند: در این مسجد خللها می‌بینیم. متولی بایستی تعهد کردی.

پس بر مالک اتفاق کردند که هیچ کس شایسته تر از او نیست. و نزدیک او آمدند و در نماز بود. صبر کردند تا فارغ شد.

گفتند: به شفاعت آمده ایم تا تو این تولیت قبول کنی.

مالک گفت: الهی تا یکسال تو را عبادت کردم به ریا، هیچکس در من ننگریست. اکنون که دل به تو دادم و یقین درست کردم که نخواهم بیست کس به نزدیک من فرستادی تا این کار در گردن من کنند. به عزت تو که نخواهم. آنگه از مسجد بیرون آمد و روی در کار آورد و مجاهده و ریاضت پیش گرفت تا چنان معتبر شد و نیکو روزگار که در بصره مردی بود توانگربمرد و مال بسیار بگذاشت. دختری داشت صاحب جمال. دختر به نزدیک ثابت بنانی آمد و گفت: ای خواجه! می‌خواهم که زن مالک باشم تا مرا در کار طاعت یاری دهد.

ثابت با مالک بگفت. مالک جواب داد: من دنیا را سه طلاقه داده ام این زن از جمله دنیا است. مطلقه ثلاثه را نکاح نتوان کرد. نقل است که مالک وقتی در سایه درختی خفته بود. ماری آمده بود و یک شاخ نرگس در دهان گرفته و او را باد می‌کرد.

نقل است که گفت: چندین سال در آرزوی غزا بودم، چون اتفاق افتاد که بروم رفتم. آنروز که حرب خواست بود مرا تب بگرفت چنانکه عاجز گشتم. در خیمه رفتم و بخفتم، د رغم. آنگه با خود می‌گفتم: ای تن! اگر تو را نزدیک حق تعالی منزلتی بودی، امروز تو را این تب نگرفتی. پس در خواب شدم. هاتفی آواز داد که تو اگر امروز حرب کردی اسیر شدی و چون اسیر شدی گوشت خوک بدادندی. چون گوشت خوک بخوردی کافرت کردندی. این تب تو را تحفه ای عظیم بود.

مالک گفت: از خواب درآمد م و خدایرا شکر کردم.

نقل است که مالک را با دهرئیی مناظره افتاد. کار بر ایشان دراز شد. هر یک می‌گفتند من بر حقم. اتفاق کردند که دست مالک و دست دهری هر دو برهم بندند و بر آتش نهند، هرکدام که بسوزد او بر باطل بود و در آتش آوردند، دست هیچ کدام نسوخت و آتش بگریخت. گفتند: هر دو برحق اند.

مالک دلتنگ به خانه بازآمد و روی بر زمین نهاد و مناجات کرد که هفتاد سال قدم در ایمان نهاده ام تا با دهریی برابر گردم. آوازی شنود که تو ندانستی که دست تو دست دهری را حمایت کرد. که اگر دهری دست تنها در آتش نهادی دیدی که چه بر وی آمدی.

نقل است که مالک گفت: وقتی بیمار شدم و بیماری بر من سخت شد، چنانکه دل از خود برگرفتم. آخر چون پاره ای بهتر شدم به چیزی حاجت آمدم، به هزار حیله به بازار آمدم که کسی نداشتم. امیر شهر در رسید. چاکران بانگ بر من زدند که: دور تر برو. و من طاقت نداشتم و آهسته می‌رفتم. یکی درآمد و تازیانه بر کتف من زد. گفتم: قطع الله یدک. روز دیگر مرد را دیدم دست بریده و برچهارسو افگنده.

نقل است که جوانی بود عظیم مفسد و نابکار -در همسایگی مالک و مالک پیوسته ازو می‌رنجید، از سبب فساد. اما صبر می‌کرد تا دیگری گوید. القصه دیگران به شکایت بیرون آمدند. مالک برخاست و بر او آمد تا امر معروف کند. جوان سخت جبار و مسلط بود. مالک را گفت: من کس سلطانم. هیچ کس را زهره آن نبود که مرا دفع کند یا از اینم بازدارد.

مالک گفت: ما با سلطان بگوییم.

جوان گفت: سلطان هرگز رضای من فروننهد. هرچه من کنم بدان راضی بود.

مالک گفت: اگر سلطان نمی‌تواند با رحمان بگویم.

و اشارت به آسمان کرد.

جوان گفت: او از آن کریمتر است که مرا بگیرد.

مالک درماند. باز بیرون آمد. روزی چند برآمد. فساد از حد درگذشت. مردمان دیگر باره به شکایت آمدند. مالک برخاست تا او را ادب کند در راه که می‌رفت آوازی شنید که: دست از دوست ما بدار!

مالک تعجب کرد، به بر جوان درآمد. جوان که او را بدید گفت: چه بودست که بار دیگر آمدی؟

گفت: این بار از برای آن نیامدم که تو را زجر کنم. آمده تا تورا خبر کنم که چنین آوازی شنیدم. خبرت می‌دهم. جوان که آن بشنود گفت: اکنون چون چنین است سرای خویش در راه او نهادم و از هرچه دارم بیزار شدم.

این بگفت و همه برانداخت و روی به عالم عشق درنهاد.

مالک گفت: بعد از مدتی او را دیدم در مکه – افتاده – و چون خلالی شده، و جان به لب رسیده می‌گفت که او گفته است دوست ماست. رفتم بر دوست. وهر چه رضای دوست است آن طلب کنم ومیدانم که رضای دوست در اطاعت اوست توبه کردم که دگر در وی عاصی نشوم.این بگفت و جان بداد.

نقل است که وقتی مالک خانه به مزد گرفته بود. جهودی بردر سرای او سرایی داشت و محراب آن خانه مالک به در سرای جهود داشت. جهود بدانست. خواست که به قصد او را برنجاند. چاهی فروبرد و منفذی ساخت، آن چاه را نزدیک محراب. و مدتی بر آن چاه می‌نشست و پوشیده نماند که بر چه جمله بود؛ که روزی آن جهود دلتنگ شد از آنکه مالک – البته – هیچ نمی‌گفت. بیرون آمد گفت: ای جوان!از میان دیوار محراب نجاست به خانه تو نمی‌رسد؟

گفت: رسد، ولکن طغاری و جاروبی ساخته ام، چون چیزی بدین جانب آید آن را بردارم و بشویم.

گفت: تو را خشم نبود؟

گفت: بود، ولکن فروخورم که فرمان چنین است والکاظمین الغیظ.

مرد جهود در حال مسلمان شد .

نقل است که سالها بگذشتی که مالک هیچ ترشی و شیرینی نخوردی. هرشبی به دکان طباخ شدی و دو گرده خریدی و بدان روزه گشادی. گاه گاه چنان افتادی که نانش گرم بودی. بدان تسلی یافتی، و نان خورش او آن بودی، وقتی بیمار شد آرزوی گوشت در دل او افتاد. ده روز صبر کرد، چون کار از دست بشد به دکان رواسی رفت و دو سه پاچه گوسفند بخرید و در آستین نهاد و برفت. رواس شاگردی داشت. در عقب او فرستاد و گفت: بنگر تا چه می‌کند.

زمانی بود. شاگر بازآمد. گریان گفت: از اینجا برفت جایی که خالی بود. آن پاچه از آستین بیرون کرد و دو سه بار ببویید. پس گفت: ای نفس!بیش از اینت نرسد. پس آن نان و پاچه به درویشی داد و گفت: ای تن ضعیف من این همه رنج که بر تو می‌نهم مپندار که از شمنی می‌کنم تا فردای قیامت به آتش دوزخ بنسوزی. روزی چند صبر کن، باشد که این محنت به سرآید و در نعمتی افتی که آن را زوال نباشد.

گفت: ندانم که آن چه معنی است. آن سخن را که هرکه چهل روز گوشت نخورد عقل او نقصان گیرد. و من بیست سال است که نخورده ام و عقل من هر روز زیادت است.

نقل است که چهل سال در بصره بود که رطب نخورده بود. آنگه که رطب برسیدی گفتی: اهل بصره!اینک شکم من از وی هیچ کاسته نشده است و شکم شما که هر روز رطب می‌خورید هیچ افزون نشده است.

چون چهل سال برآمد بی قراری در وی پدید آمد، از آرزوی رطب. هر چند کوشید صبر نتوانست کرد. عاقبت چون چند روز برآمد و آن آرزو هر روز زیادت می‌شد و او نفس را منع می‌کرد، در دست نفس عاجز شد. گفت: البته رطب نخواهم خورد، مرا خواه بکش خواه بمیر.

تا شب هاتفی آواز داد که: رطب می‌باید خورد، نفس را از بند بیرون آور!

چون این جواب دادند و نفس وی فرصتی یافت فریاد درگرفت. مالک گفت: اگر رطب خواهی یک هفته به روزه باشی، چنانکه هیچ افطار نکنی و شب در نماز تا به روز آوری تا رطب دهمت.

نفس بدان راضی شد. یک هفته در قیام شب و صیام روز به آخر آورد. پس به بازار رفت و رطب خرید و رفته به مسجد تا بخورد. کودکی از بام آوازی داد که: ای پدر!جهودی رطب خریده است و در مسجدی می‌رود تا بخورد.

مرد گفت: جهود در مسجد چه کار دارد؟

در حال پدر کودک بیامد تا آن جهود کدام جهود است. مالک را دید. در پای او فتاد. مالک گفت: این چه سخن بود که این کودک گفت:

مرد گفت: خواجه! معذور دار که او طفل است. نمی‌داند و در محلت ما جهودانند و ما به روزه باشیم. پیوسته کودک ما جهودان را می‌بیند که به روز چیزی می‌خورند. پندارند که هر که به روز چیزی خورد جهود است. این از سر جهل گفت. از وی عفو کن.

مالک آن بشنود، آتشی در جانش افتاد، و دانست که آن کودک را زفان غیب بوده است. گفت: خداوندا!رطب ناخورده نامم به جهودی بدادی، به زفان بی گناهی اگر رطب خورم نامم به کفر بیرون دهی. به عزت تو اگر هرگز رطب خورم.

نقل است که یک بار آتشی در بصره افتاد. مالک عصا و نعلین برداشت و بر سر بالایی شد و نظاره می‌کرد. مردمان در رنج و تعب در قماشه افتاده، گروهی می‌سوختند، و گروهی می‌جستند. گروهی رخخت می‌کشیأند و مالک می‌گفت: نجا المخفون و هلک المثقلون. چنین خواهد بود روز قیامت.

نقل است که روزی مالک به عیادت بیماری شد. گفت: نگاه کردم، اجلش نزدیک آمده بود، شهادت بر وی عرضه کردم. نگفت. هرچند جهد کردم که بگوی، می‌گفت: ده، یازده!آنگاه گفت: ای شیخ!پیش من کوهی آتشین است. هرگاه که شهادت آرم، آتش آهنگ من می‌کند. از پیشه وی پرسیدم. گفتند: مال به سلف دادی و پیمانه کم داشتی.

جعفر سلیمان گفت: با مالک به مکه بودم. چون لبیک اللهم لبیک گفتن گرفت، بیفتاد و هوش از وی برفت. با خود آمد. گفتم سبب افتادن چه بود؟

گفت: چون لبیک گفتم: ترسیدم که نباید جواب آید که لالبیک الله لالبیک.

نقل است که چون ایاک نقبد و ایاک نستعین. گفتی زار زار بگریستی. پس گفتی: اگر این آیت از کتاب خدای نبودی و بدین امر نبودی نخواندمی. یعنی می‌گویم تو را می‌پرستم و خود نفس می‌پرستم و می‌گویم از تو یاری می‌خواهم و و به درسلطان می‌روم واز هرکسی شکر و شکایت می‌نمایم.

نقل است که جمله شب بیدار بودی و دختری داشت. یک شب گفت: ای پدر! آخر یک لحظه بخفت.

گفت: ای جان پدر!از شبیخون قهر می‌ترسم، یا از آن می‌ترسم که نباید دولتی روی به من نهد و مرا خفته بایأ.

گفتند: چونی.

گفت: نان خدای می‌خورم و فرمان شیطان می‌برم. اگر کسی در مسجد منادی کند که کی بدترین شماست بیرون آید، هیچ کس خویشتن در پیش من میفکنید مگر به قهر.

این مبارک رضی الله عنه بشنود. گفت: بزرگی مالک از این بود. و صدق این سخن را گفته است که وقتی زنی مالک را گفت: ای مرائی!

جواب داد: بیست سال است که هیچ کس مرا به نام خود نخواند، الا تو نیک دانستی که من کیستم.

و گفت: تا خلق را بشناختم هیچ باک ندارم از آنکه کسی مرا حمد گوید یا آنکه مرا ذم گوید. از جهه آنکه ندیده ام و نشناخته ستاینده الا مفروط و نکوهنده الا مفرط. یعنی هرکه غلو کند در هرچه خواهی گیر، آن از حساب نبود که خیرالامور اوسطها.

و گفت: هر برادری و یاری و همنشینی که تو را از وی فایده ای دینی نباشد، صحبت او را از پس پشت انداز.

و گفت: دوستی اهل این زمانه را چون خوردنی بازار یافتم، به بوی خوش، به طعم ناخوش.

و گفت: پرهیز از این سخاره، یعنی دنیا، که دلهای علما مسخر خویش گردانیده است.

و گفت: هر که حدیث کردن به مناجات با خدای عز و جل دوست تر ندارد. از جدیث مخلوقان، علم وی اندک است، و دلش نابینا، و عمرش ضایع است.

و گفت: دوست ترین اعمال به نزدیک من اخلاص است در اعمال.

و گفت: خدای عزوجل وحی کرد به موسی علیه السلام که جفتی نعلین ساز از آهن، و عصایی از آهن، و بر روی زمین همواره می‌رو، و آثار و عبرتها می‌طلب، و می‌بین و نظاره حکمتها و نعمتهای ما می‌کن، تا وقتی که آن نعلین دریده گردد، و آن عصا شکسته، و معنی این سخن آن است که صبور می‌باید بود که ان هذالدین متین فاوغل فیه بالرفق. و گفت: در تورات است و من خوانده ام که حق تعالی می‌گوید شوقناکم فلم تشتاقوا زمرناکم فلم ترقصوا. شوق آوردم، شما مشتاق نگشتید، سماع کردم شما را، رقص نکردید.

و گفت: خوانده ام در بعضی از کتب منزل که حق تعالی امت محمد را دو چیز داده است که نه جبرئیل را داده است و نه میکاییل را: یکی آن است که فاذکرونی اذکرکم. چون مرا یاد کنند شما را یاد کنم و دیگر ادعونی استجب لکم: چون مرا بخوانید اجابت کنم.

و گفت: در تورات خوانده ام که حق تعالی می‌گوید ای صدیقان تنعم کنید در دنیا به ذکر من که ذکر من در دنیا نعمتی عظیم است و در آخرت جزایی جزیل.

و گفت: در بعضی کتب منزل است که حق تعالی می‌فرماید که با عالمی که دنیا دوست دارد کمترین چیزی که با او بکنم آن بود که حلاوت ذکر خویش از دل او ببرم.

و گفت: هر که بر شهوات دنیا غلبه کند دیو از طلب کردن او فارغ بود.

و کسی در آخر عمر وصیتی خواست. و گفت: راضی باش در همه اوقات به کارسازی که کارسازی تو می‌کند تا برهی.

چون وفات یافت از بزرگان یکی به خوابش دید. خدای با تو چه کرد؟

گفت: خدایرا دیدم جل جلاله با گناه بسیار خود. اما به سبب حسن ظنی که بدو داشتم همه محو کرد.

و بزرگی دیگر قیامت به خواب دید که ندایی درآمدی که مالک دینار و محمد واسع را در بهشت فروآورید. گفت: بنگرستم تا از این کدام پیشتر در بهشت رود؛ مالک از پیش درشد. گفتیم: ای عجب محمد واسع فاضلتر و عالمتر. گفتند: آری. اما محمد واسع را در دنیا دو پیراهن بود و مالک را یک پیراهن. این تفاوت از آنجاست که اینجا هرگز پیراهنی با دو پیراهن برابر نخواهد بود.

یعنی صبر کن تا از حساب یک پیراهن افزون بیرون آیی، رحمة الله علیه.


ذکر محمدبن واسع رحمة‌الله‌علیه

آن مقدم زهاد، آن معظم عباد، آن عالم عامل، آن عارف کامل، آن توانگر قانع، محمد واسع، رحمة الله علیه رحمة واسعة؛ در وقت خود در شیوة خود بی نظیر بود و بسیار کس از تابعین را خدمت کرده بود و مشایخ مقدم را یافته بود و در طریقت و شریعت حظی وافر داشت. در ریاضت چنان بود که نان خشک در آب می‌زد و می‌خورد و می‌گفت: هرکه بدین قناعت کند از همه خلق بی نیاز گردد؛ و در مناجات گفتی: الهی مرا برهنه و گرسنه می‌داری، همچنانکه دوستان خود را. آخر من این مقام به چه یافتم که حال من چون حال دوستان تو بود.

و گاه بودی که از غایت گرسنگی با اصحاب به خانة حسن بصری شدی و آنچه یافتی بخوردی. چون حسن بیامدی بدان شاد شدی و سخن اوست که گفتی: فرخ آنکس که بامداد گرسنه خیزد و شبانگاه گرسنه خفتد و بدین حالت از خدای راضی باشد.

کسی از او وصیت خواست. گفت: وصیت می‌کنم تو را بدانکه پادشاه باشی در دنیا و آخرت.

مرد گفت: این چگونه بود.

گفت: چنانکه در دنیا زاهد باشی. یعنی چون در دنیا زاهد باشی به هیچ کس طمع نبود و همه خلق را محتاج بینی. لاجرم توغنی و پادشاهی! هر که چنین باشد پادشاه دنیا باشد و پادشاه آخرت باشد.

یک روز مالک دینار را گفت: نگاه داشتن زبان بر خلق سخت تر است از نگاه داشتن درم و دینار.

و یک روز در بر قتیبه بن مسلم شد، با جامه صوف. گفت: صوف چرا پوشیده ای؟

خاموش بود.

گفت: چرا جوابندهی؟

گفت: خواهم که بگویم از زهد، نه که بر خویشتن ثنا گفته باشم، یا از درویشی نه که از حق تعالی گله کرده باشم.

یک روز پسر را دید که می‌خرامید. وی را آواز داد و گفت: هیچ دانی که تو کیستی؟ مادرت را به دویست دینار خریده ام، و پدرت چنانست که در میان مسلمانان از او کمتر کس نیست. این خرامیدن تواز کجاست؟

و کسی از وی پرسید: چگونه ای؟

گفت: چگونه باشد کسی که عمرش می‌کاهد و گناهش می‌افزاید؟

و در معرفت چنان بود که سخن اوست که: ما رایت شیئا الا و رایت الله فیه. هیچ چیز ندیدم، الا که خدایرا در آن چیز دیدم و از و پرسیدند: که خدایرا می‌شناسی؟

ساعتی خاموش سرفروافگند. پس گفت: هرکه او را بشناخت سخنش اندک شد و تحیرش دایم گشت.

و گفت: سزاوار است کسی را که خدای به معرفت خودش عزیز گردانیده است که هرگز از مشاهده او به غیر او باز ننگرد و هیجچ کس را بر او اختیار نکند.

و گفت: صادق هرگز نبود تا بدانکه امید می‌دارد بیمناک نبود.

یعنی باید که خوف و رجاش برابر بود تا صادق و مومن حقیقی بود. بدانکه خیرالامور اوسطها، رحمة الله علیه.


ذکر حبیب عجمی رحمة‌الله‌علیه

آن ولی قبه غیرت، آن صفی پرده وحدت، آن صاحب یقین بی گمان، آن خلوت نشین بی نشان، آن فقیر عدمی، حبیب عجمی رحمة الله علیه، صاحب صدق و صاحب همت بود، و کرامات و ریاضات کامل داشت، و در ابتدا مال دار بود و ربا دادی و به بصره نشستی و هر روز به تقاضای معاملان خود شدی. اگر سیمی نیافتی پایمزد طلب کردی و نفقه خود هر روز از آن ساختی. روزی به طلب وام¬داری رفته بود، آن وامدار در خانه نبود، چون او را ندید پایمزد طلب کرد. زن وامدار گفت: شوهرم حاضر نیست و من چیزی ندارم که تو را دهم. گوسفند کشته بودیم، جز گردن او نمانده است. اگر خواهی تو را دهم.

گفت: شاید آن گردن گوسفند از وی بستد و به خانه برد. زن را گفت: این سودست. دیگی بر نه.

زن گفت: نان نیست و هیزم نیست.

او را گفت: نیک وارفتم تا از جهت پایمزد هیزم ونان بستانم.

برفت و همه بستد و بیاورد، و زن دیگ برنهاد، و چون دیگ پخته شد زن خواست که در کاسه کند. سایلی فرا درآمد و چیزی خواست. حبیب بانگ بروی زد که: آنچه ما داریم اگر شما را دهیم توانگر نشوید وما درویش شویم.

سائل نومید شد. زن خواست که در کاسه کند. سر دیگ بگرفت. همه خون سیاه گشته بود. زن بازگشت. زردروی شده، دست حبیب گرفت و سوی دیگ آورد و گفت: نگاه کن که از شومی ربای تو و از بانگ که بر درویش زدی به ما چه رسید. بدین جهان خود چه باشد، بدان جهان تا چه خواهد بود.

حبیب آن بدید. آتش به دلش فروآمد که هرگز دیگر آن آتش بننشست. گفت: ای زن! هر چه بود توبه کردم.

روز دیگر بیرون آمد، به طلب معاملان. روز آدینه بود. کودکان بازی می‌کردند. چون حبیب را بدیدند بانگ درگرفتند که: حبیب رباخوار آمد. دور شوید تا گرد او بر ما ننشیند که چون او بدبخت شویم.

این سخن بر حبیب سخت آمد. روی به مجلس نهاد و بر زبان حسن بصری چیزی برفت که به یکبارگی دل حبیب را غارت کرد. هوش از او زایل شد. پس توبه کرد و حسن بصری دریافت و دست در فتراک او زد. چون از آن مجلس بازگشت وام داری او را بدید. خواست که از حبیب بگریزد. حبیب گفت: مگریز! تا کنون تو را از من می‌بایست گریخت، اکنون مرا از تو می‌باید گریخت.

و از آنجا بازگشت. کودکان بازی می‌کردند. چون حبیب بدیدند گفتند: دور باشید تا حبیب تائب بگذرد تاگرد ما بر او ننشیند که در خدای عاصی شویم.

حبیب گفت: الهی و سید ی!بدین یک روز که با تو آشتی کردم این طبل دلها بر من زدی و نام من به نیکویی بیرون داد ی. پس منادی کرد که: هر که را از حبیب چیزی می‌بایست ستد بیایید و بستانید. خلق گرد آمدند و آن مال خویش جمله بداد تا مفلس شد. کسی دیگر بیامد و دعوی کرد. چادر زن بداد؛ و دیگری دعوی کرد. پیراهن خود بدو داد. برهنه بماند و برلب فرات در صومعه ای شد و آنجابه عبادت خدای مشغول شده. همه شب وروز از حسن علم می‌آموخت و قرآن نمی‌توانست آموخت. عجمی از این سببش گفتند. چون بروزگاری برآمد بی برگ و نوا شد. زن از وی نفقات و دربایست طلب می‌کرد. حبیب بدر بیرون آمد و قصد صومعه کرد تا عبادت پیش گیرد و چون شب درآمد بر زن بازآمد. زن او را پرسید که: کجا کار کردی که چیزی نیاوردی؟

حبیب گفت: آنکس که من از جهت او کار می‌کردم پس کریم است و از کرم او شرم دارم که از وی چیزی بخواهم. او خود چون وقت آید بدهد که می‌گوید هر ده روز مزد می‌دهم. پس هر روز بدان صومعه می‌رفت و عبادت می‌کرد تا ده روز. روز دهم چون نماز پیشین رسید اندیشه کرد که امشب به خانه چه برم و با زن چه گویم و بدان تفکر فروشد. در حال خداوند تعالی حمالی را به درخانة وی فرستاد با یک خروار آرد و یک حمال دیگر با یک مسلوخ، و یک حمال دیگر با روغن و انگبین و توابل و حویج حمالان آن برداشته بودند، و جوانمردی ماهروی با ایشان اندر صره ای سیصد درم سیم به در خانه حبیب آمد و در بزد. زن درآمد. گفت: چه کار تست؟

آن جوانمرد نیکوروی گفت: این جمله را خداوندگار فرستاده است. حبیب را بگوی که تو در کار افزای تا ما در مزد بیفزاییم.

این بگفت و برفت. چون شب در آمد حبیب خجل زده و غمگین روی به خانه نهاد. چون به در خانه رسید، بوی نان و دیگ می‌آمد. زن حبیب پیش او بازرفت و رویش پاک کرد و لطف کرد. چنانکه هرگز نکرده بود. گفت: ای مرد! این کار از بهر آنکه می‌کنی آنکس پس نیکومهتری است با کرامت و شفقت. اینک چنین و چنین فرستاده به دست جوانمردی نیکوروی و گفت: حبیب چون بیاید او را بگوی که تو در کار افزای تا ما در مزد بیفزاییم.

حبیب متحیر شد و گفت: ای عجب! ده روز کار کردم، با من این نیکویی کرد. اگر بیشتر کنم دانی که چه کند.

به کلیت روی از دنیا بگردانید و عبادت می‌کرد تا از بزرگان مستجاب الدعوة گشت. چنانکه دعای او مجرب همگنان شد. بلکه روزی پیرزنی بیامد و در دست و پای او فتاد و بسی بگریست که پسری دارم که از من غایب است. دیرگاهست و مرا طاقت فراق نماند. از بهر خدای دعایی بگوی تا بود که حق تعالی به برکت دعای تو او را به من بازرساند.

گفت: هیچ سیم داری؟

گفت: دو درم دارم.

گفت: بیار به درویشان ده .

و دعایی بگفت؛ و گفت: برو که به تو رسید.

زن هنوز به در سرای نرسیده بود که پسر را دید. فریاد برآورد. گفت: اینک پسر من و او را ببر.

حبیب آورد. گفت: حال چگونه بود؟

گفت: به کرمان بودم. استاد مرا به طلب گوشت فرستاده بود. گوشت بستدم و به خانه باز می‌رفتم، بادم در ربود. آوازی شنیدم که ای باد او را به خانه خود باز رسان. به برکت دعای حبیب و به برکت دو درم صدقه اگر کسی گوید باد چگونه آورد گویم چنانکه یک ماهه راه به یک روز شادروان سلیمان علیه السلام می‌آورد، و عرش بلقیس در هوا می‌آورد.

نقل است که حبیب را روز ترویه به بصره دیدند و روز عرفه به عرفات. وقتی در بصره قحطی پدید آمد حبیب طعام بسیار به نسیه بخرید و به صدقه داد و کیسه ای بردوخت و در زیر بالین کرد. چون به تقاضا آمدندی، کیسه بیرون کردی. پر از درم بودی. وامها بدادی. و در بصره خانه ای داشت بر سر چارسوی راه، و پوستینی داشت که تابستان و زمستان آن پوشیدی. وقتی به طهارت حاجتش آمد برخاست و پوستین بگذاشت. خواجه حسن بصری فراز رسید. پوستین دید در راه انداخته. گفت: این عجمی این قدر نداد که این پوستین اینجا رها نباید کرد که ضایع شود.

بایستاد و نگاه می‌داشت تا حبیب بازرسید. سلام گفت: پس گفت: ای امام مسلمانان! چرا ایستاده ای؟

گفت: ای حبیب! ندانی که این پوستین اینجا رها نباید کرد که ضایع شود. و بگو تا به اعتماد که بگذاشته ای؟

گفت: به اعتماد آنکه تو را برگماشت تانگاه داری.

نقل است که روزی حسن برحبیب آمد به زیارت. حبیب دو قرص جوین و پاره ای نمک پیش حسن نهاد. حسن خوردن گرفت. سائلی به درآمد. حبیب آن دو قرص و نمک بدو داد. حسن همچنان بماند. گفت: ای حبیب! تو مردی شایسته ای. اگر پاره ای علم داشتی به بودی که نان از پیش مهمان برگرفتی و همه به سائل دادی. پاره ای به سائل بایست داد و پاره ای به مهمان.

حبیب هیچ نگفت . ساعتی بود غلامی می‌آمد و خوانی بر سرنهاده بود و بره ای بریان و حلوا و نان پاکیزه و پانصد درم سیم در پیش حبیب نهاد و حبیب سیم به درویشان داد و خوان پیش حسن نهاد. چون حسن پاره ای بریان بخورد، حبیب گفت: ای استاد! تو نیک مردی. اگر تو پاره ای یقین داشتی به بودی با علم یقین باید.

و در وقتی نماز شام حسن به در صومعة او بگذشت و قامت نماز شام گفته بود و در نماز ایستاده. حسن درآمد. حبیب الحمد را الهمد می‌خواند. گفت: نماز در پی او درست نیست.

بدو اقتدا نکرد و خود بانگ نماز بگزارد. چون شب درآمد بخفت. حق را تبارک و تعالی بخواب دید. گفت: ای بارخدای. رضای تو در چه چیز است.

گفت: یا حسن! رضای من دریافته بودی قدرش ندانستی.

گفت: بارخدایا! آن چه بود؟

گفت: اگر تو نماز کردی از پس حبیب رضای ما دریافته بودی و این نماز بهتراز جمله نماز عمرتو خواست بود. اما تو را سقم عبارت از صحت نیت بازداشت. بسی تفاوت است از زبان راست کردن تا دل.

یک روز کسان حجاج حسن را طلب می‌کردند، در صومعه ای. حبیب پنهان شد. حبیب را گفت: امروز حسن را دیدی؟

گفت: دیدم.

گفتند: کجا شد؟

گفت: در این صومعه.

در صومعه رفتند. هرچند طلب کردند حسن را نیافتند. چنان که حسن گفت: هفت بار دست بر من نهادند و مرا ندیدند.

حسن از صومعه بیرون آمد و گفت: ای حبیب! حق استاد نگاه نداشتی و مرا نشان دادی.

حبیب گفت: ای استاد! به سبب راست گفتن من خلاص یافتی که اگر دروغ گفتمی، هردو گرفتار شدیمی.

حسن گفت: چه خواندی که مرا ندیدند.

گفت ده بار آیت الکرسی برخواندم و ده بار آمن الرسول و ده بار قل هو الله احد و باز گفتم الهی! حسن را به تو سپردم. نگاهش دار.

نقل است که حسن به جایی خواست رفت. بر لب دجله آمد وبا خود چیزی می‌اندیشید که حبیب در رسید. گفت: یا امام! به چه

ایستاده ای؟

گفت: به جایی خواهم رفت. کشتی دیر می‌آید.

حبیب گفت: یا استاد! تو را چه بود. من علم از تو آموختم. حسد مردمان از دل بیرون کن و دنیا را بر دل سرد کن و بلا را غنیمت دان و کارهای از خدای بین، آنگاه پای بر آب نه و برو.

حبیب پای بر آب نهاد وبرفت. حسن بیهوش شد. چون با خود آمد گفتند: ای امام مسلمانان! تو را چه بود؟

گفت: حبیب شاگرد من این ساعت مرا ملامت کرد و پای بر آب نهادو برفت و من بمانده ام. اگر فردا آواز آید که بر صراط آتشین بگذرید، اگر من همچنین فرومانم، چه توانم کرد؟

پس حسن گفت: ای حبیب!این به چه یافتی؟

گفت: بدان که من دل سفید می‌کنم و تو کاغذ سیاه.

حسن گفت: علمی نفع غیری و لم ینفعنی. علم من دیگران را منفعت است و مرا نیست و بود که از اینجا کسی را گمان افتد که درجه حبیب بالای مقام حسن بود، نه چنان است که هیچ مقام در راه خدای بالای علم نیست و از بهر این بود که فرمان به زیادت خواستن هیچ صفت نیامد الا علم. چنانکه در سخن مشایخ است که کرامات درجه چهاردهم طریقت است و اسرار و علم در درجه هشتادم. از جهت آنکه کرامات از عبادت بسیار خیزد و اسرار از تفکر بسیار، و مثل این حال سلیمان است که این کار که او داشت در عالم کس نداشت. دیو و پری، وحوش و طیور مسخر باد و آب و آتش، مطیع. بساطی چهل فرسنگ در هوا روان با آن همه عظمت زبان مرغان و لغت موران مفهوم. باز این همه کتاب که از عالم اسرار است موسی را بود علیه السلام. لاجرم او باز آن همه کار متابع او بود.

نقل است که احمد حنبل و شافعی رضی الله عنهما، نشسته بودند. حبیب از گوشه ای درآمد. احمد گفت: من او را سوالی خواهم کرد.

شافعی گفت: ایشان را سؤال نشاید کرد که ایشان قومی عجب باشند احمد گفت: چاره نیست.

چون حبیب فراز رسید احمد گفت: چه گویی در حق کسی که از این پنج نماز یکی از وی فوت شود، نمی‌داند کدامست، چه باید کرد؟

حبیب گفت: هذا قلب عقل عن الله فلیودب. این دل کسی بود که از خداوند غافل باشد. او را ادب باید کرد و هر پنج نماز را قضا باید کرد.

احمد در جواب او متحیر بماند. شافعی گفت: نگفتم: ایشانرا سوال نتوان کرد. نقل است حبیب را خانه ای تاریک بود. سوزنی در دست داشت، بیفتاد و گم شد. در حال خانه روشن گشت. حبیب دست بر چشم نهاد. گفت: نی، نی! جز به چراغ باز ندانم جست.

نقل است که سی سال بود که حبیب عجمی کنیزکی داشت. روی او تمام ندیده بود. روزی کنیزک خود را گفت: ای مستوره! کنیزک ما را آواز ده. گفت: نه! من کنیزک توام.

گفت: ما را در این سی سال زهره نبوده است که به غیر وی به هیچ چیز نگاه کنیم. تو را چگونه توانستمی دید؟

نقل است که در گوشه ای خالی نشستی گفتی: هرگزش چشم روشن مباد که جز تو بیند؛ و هرکه تو را به تو انس نیست به هیچ کس انسش مباد.

و در گوشه ای نشستی و دست از تجارت بداشتی. گفتی: پایندان ثقة است. یکی پرسید که: رضا در چیست؟

گفت: در دلی که غبار نفاق درو نبود.

نقل است که هرگاه که در پیش او قرآن خواندندی سخت بگریستی و به زاری. بدو گفتند: تو عجمی و قرآن عربی. نمی‌دانی که چه می‌گوید. این گریه از چیست؟

گفت: زبانم عجمی است اما دلم عربی است.

درویشی گفت: حبیب را دیدم در مرتبه ای عظیم. گفتم: آخر او عجمی است این همه مرتبه چیست؟

آوازی شنیدم که اگر چه عجمی است اما حبیب است.

نقل است که خونی یی را بردار کردند، هم در آن شب او را به خواب دیدند، در مرغزار بهشت طواف می‌کرد با حله سبز پوشیده. گفتند: یا فلان! تو مرد قتال این از کجا یافتی؟

گفت: در آن ساعت که مرا بردار کردند، حبیب عجمی برگذشت. به گوشه ای چشم به من بازنگرست. این همه از برکات آن نظر است، رحمة الله علیه.


ذکر ابوحازم مکی رحمة‌الله‌علیه

آن مخلص متقی، آن مقتدای مهتدی، آن شمع سابقان، آن صبح صادقان، آن فقیر غنی، ابوحازم مکی رحمة الله علیه، در مجاهده و مشاهده بی نظیر بود، و پیشوای بسی مشایخ بود، و عمری دراز یافته بود، و ابوعمر و عثمان مکی در شان او مبالغتی تمام دارد، و سخن او مقبول همه دلهاست، و کلید همه مشکلها؛ و کلام او در کتب بسیار است. هر که زیاده خواهد می‌طلبد اما از جهت تبرک را کلمه ای چند نقل می‌کنیم و بر حد اختصار رویم که اگر زیادت شرح او دهیم سخن دراز گردد، و این تمام است که بدانی که از بزرگان تابعین بوده است، و بسیار کس را از صحابه دیده است، چون انس بن مالک و بوهریره رضی الله عنهما. هشام بن عبدالملک از ابوحازم پرسید که: آن چیست که بدان نجات یابیم در این کار؟

گفت: هر درمی که بستانی از جایی ستانی که حلال بود و به جایی صرف کنی که به حق بود.

گفت: این که تواند کرد؟

گفت: آنکه از دوزخ گریزان بود و بهشت را جویان بود و طالب رضای رحمان بود و سخن اوست که بر شما باد که از دنیا احتراز کنید که به من درست چنین رسیده است که روز قیامت بنده ای را که دنیا را عظیم داشته بود به پای کنند بر سر جمع، پس منادی کنند که بنگرید که این بنده ای است که آنچه حق تعالی آن را حقیر داشته است و آنچه خدای دشمن داشته او دوست و عزیز داشته است و آنچه خدای انداخته است او برگرفته.

وگفت: در دنیا هیچ چیز نیست که بدان شاد شوی که نه در زیر وی چیزی است که بدان اندوهگین شوی اما شادی صافی خود نیافریده است.

و گفت: اندکی از دنیا تو را مشغول گرداند از بسیاری آخرت.

و گفت: همه چیز اندر دو چیز یافتم یکی مرا و یکی نه مرا. آنکه مراست اگر بسیار از آن بگریزم هم سوی من آید و آنکه نه مراست اگر بسی جهد کنم به جهد خویش هرگز در دنیا نیابم.

و گفت: اگر من از دعا محروم مانم بر من بسی دشوارتر از آن بود که از اجابت.

و گفت: تو در روزگاری افتاده ای که به قول از فعل راضی شده اند و به علم از عمل خرسند گشته اند. پس تو در میان بدترین مردمان و بدترین روزگار مانده ای.

کسی از وی پرسید: که مال تو چیست؟

گفت: مال من رضای خدای تعالی است و بی نیازی است از خلق و لامحاله هر که به حق راضی بود از خلق مستغنی بود.

و فراغت او از خلق تا حدی بود که به قصابی بگذشت که گوشت فربه داشت. گفت: از این گوشت بستان.

گفت: سیم ندارم.

گفت: تو را زمان دهم.

گفت: من خویشتن را زمان دهم نکوتر از آن که تو مرا زمان دهی، و من خود آراسته گردانم.

قصاب گفت: لاجرم استخوانهای پهلوت پدید آمده است.

گفت: کرمان گور را این بس بود؟

بزرگی گفته است از مشایخ که به نزدیک بوحازم درآمدم. وی را یافتم خفته. زمانی صبر کردم تا بیدار شد. گفت: در این ساعت پیغامبر را بخواب دیدم صلی الله علیه و سلم که مرا به تو پیغام داد و گفت: حق مادر نگاه داشتن تو را بسی بهتر از حج کردن. بازگرد و رضای او طلب کن.

من از آنجا بازگشتم و به مکه نرفتم. رحمة الله علیه.


ذکر عتبة بن الغلام رحمة‌الله‌علیه

آن سوخته جمال، آن گم شده وصال، آن بحر وفا، آن کان صفا، آن خواجه ایام، آن عتبة الغلام رحمة الله علیه، مقبول اهل دل بود و روشی عجیب داشت. ستوده به همه زبانها و شاگرد حسن بصری بود. وقتی به کنار دریا می‌گذشت عتبه بر سر آب روان شد. حسن بر ساحل عجب بماند. به تعجب گفت: آیا این درجه به چه یافتی؟

عتبه آواز داد: تو سی سال است تا آن می‌کنی که او می‌فرماید، و ما سی سال است تا آن می‌کنیم که او می‌خواهد.

و این اشارت به تسلیم و رضاست و سبب توبه او آن بود که در ابتدا به کسی بیرون نگرست. ظلمتی در دل وی پدید آمد، آن سرپوشیده را خبر کردند. کسی فرستاد که: از ما کجا دیدی؟

گفت: چشم.

سرپوشیده چشم برکند و بر طبقی نهاد و پیش وی فرستاد و گفت: آنچه دیدی می‌بین.

عتبه بیدار شد و توبه کرد وبه خدمت حسن رفت تا چنان شد که قوت را کشت جو به دست خود کردی، و آن جو آرد کردی، و به آب نم دادی، و به آفتاب نهادی تا خشک شدی، و به هفته ای یکبار از آن بخوردی و به عبادت مشغول بودی، و بیش از آن نخوردی. گفتی: از کرام الکاتبین شرم دارم که به هفته یکبار با خبث خانه باید شد.

نقل است که عتبه را دیدند جایی ایستاده و عرق از وی می‌ریخت. گفتند: حال چیست؟

گفت: در ابتدا جماعتی به مهمان آمدند. ایشان از این دیوار همسایه پاره ای کلوخ بازم کردم تا دست بشویند. هر وقت که آنجا رسم از آن خجالت و ندامت چندین عرق از من بچکد، اگر چه بحلی خواسته ام.

عبدالواحد بن زید را گفتند: هیچ کس را دانی که وی از خلق مشغول شد به حال خویش؟

گفت: یکی را دانم که این ساعت درآید.

عتبه الغلام درآمد. گفت: در راه کرا دیدی؟

گفت: هیچ کس را.

و راه گذر وی بر بازار بود.

نقل است که هرگز عتبه هیچ طعام و شراب خوش نخوردی. مادر وی گفت: با خویشتن رفق کن.

گفت: رفق وی طلب می‌کنم که اندک روزی چند رنج کشد و جاوید در راحت و رفق می‌باشد.

نقل است که شبی تا روز نخفت و می‌گفت: اگرم عذاب کنی من تو را دوست دارم، و اگرم عفو کنی من تو را دوست دارم.

و عتبه گفت: شبی حوری را بخواب دیدم. گفت: یا عتبه! بر تو عاشقم.

نگر چیزی نکنی که به سبب آن میان من و تو جدایی افتد.

عتبه گفت: دنیا را طلاق دادم. طلاقی که هرگز رجوع نکنم، تا آنگاه که تو را بینم.

نقل است که روزی یکی براو آمد واو در سردابه ای بود. گفت: ای عتبه!مردمان حال تو از من می‌پرسند. چیزی به من نمای تا ببینم.

گفت: بخواه! چه ات آرزو است؟

مرد گفت: رطبم می‌باید.

و زمستان بود. گفت: بگیر!

زنبیلی بدو داد پر رطب.

نقل است که محمد سماک و ذوالنون به نزدیک رابعه بودند. عتبه درآمد و پیراهنی نوپوشید و می‌خرامید. محمد سماک گفت: این چه رفتن است؟

گفت: چگونه بنخرامم، و نام من غلام جبار است.

این کلمه بگفت و بیفتاد. بنگرستند. جان داده بود. پس از وفات او را به خواب دیدند، نیمه ای روی سیاه شده. گفتند: چه بوده است؟

گفت: وقتی بر استاد می‌شدم مردی را دیدم. در وی نظر کردم بار خدای بفرمود تا مرا به بهشت بردند. و دوزخ بر راه بود. ماری از دوزخ خویشتن به من انداخت. نیمه ای از رویم بگزید، گفت نفحة بنظرة. اگر بیش کردتی بیش گزیدمی. رحمة الله علیه.


ذکر رابعه عدویه رحمة‌الله‌علیه

آن مخدره خدر خاص، آن مستورة ستر اخلاص، آن سوختة عشق و اشتیاق، آن شیفته قرب و احتراق، آن گمشده وصال، آن مقبول الرجال ثانیه مریم صفیه، رابعه العدویه رحمةالله علیها. اگر کسی گوید ذکراو در صف رجال چرا کرده ای گویم که خواجه انبیا علیهم السلام می‌فرماید: ان الله لاینظر الی صورکم الحدیث. کار به صورت نیست به نیت است. کما قال علیه السلام یحشر الناس علی نیاتهم. اگر رواست دو ثلث دین از عایشه صدیقه رضی الله عنها فراگرفتن هم روا بود از کنیزکی از کنیزکان او فایده دینی گرفتن. چون زن در راه خدای مرد بود او را زن نتوان گفت. چنانکه عباسه طوسی گفت: چون فردا در عرصات قیامت آواز دهند که یا رجال! نخست کسی که پای در صف رجال نهد، مریم بود علیها السلام.

کسی که اگر در مجلس حسن حاضر نبودی ترک مجلس کرد ی، وصف او در میان رجال توان کرد. بل معنی حقیقت آن است که اینجا که این قوم هستند همه نیست توحید اند. در توحید، وجود من و تو کی ماند تا به مرد و زن چه رسد. چنانکه بوعلی فارمذی می‌گوید رضی الله عنه نبوت عین عزت و رفعت است. مهتری و کهتری در وی نبود. پس ولایت همچنین بود. خاصه رابعه که در معاملت و معرفت مثل نداشت و معتبر جمله بزرگان عهد خویش بود و بر اهل روزگار حجتی قاطع بود. نقل است که آن شب که رابعه به زمین آمد درهمه خانه پدرش هیچ نبود که پدرش سخت مقل حال بود و یک قطره روغن نداشت که نافش چرب کند؛ و چراغی نبود، ورگویی نبود که دورپیچد، و او را سه دختر بود. رابعه چهارم ایشان آمد. رابعه از آن گفتندش. پس عیالش آواز داد: به فلان همسایه شو، قطره ای روغن خواه تا چراغ درگیرم.

و او عهد داشت که هرگز از هیچ مخلوق هیچ نخواهد. برون آمد و دست به در همسایه بازنهاد و باز آمد و گفت: در باز نمی‌کند.

آن سرپوشیده بسی بگریست. مرد در آن اندوه سر به زانو نهاد، بخواب شد. پیغمبر را علیه السلام به خواب دید. گفت: غمگین مباش که این دختر که به زمین آمد سیده است که هفتاد هزار از امت من در شفاعت او خواهند بود.

پس گفت: فردا به بر عیسی زادان شو – امیر بصره – بر کاغذی نویس که بدان نشان که هر شب بر من صدبار صلوات فرستی و شب آدینه چهار صد بار صلوات فرستی، این شب آدینه که گذشت مرا فراموش کردی. کفارت آن را چهار صد دینار حلال بدین مرد ده.

پدر رابعه چون بیدار شد گریان شد. برخاست و آن خط بنوشت و به دست حاجبی به امیر فرستاد. امیر که آن خط بدید گفت: دو هزار دینار به درویشان دهید شکرانة آن را که مهتر را علیه السلام ا زما یاد آمد و چهار صد دینار بدان شیخ دهید و بگویید می‌خواهم که در بر من آیی تا تو را ببینم. اما روا نمی‌دارم که چون تو کسی پیش من آید. من آیم و ریش در آستانت بمالم. اماخدای برتو که هر حاجت که بود عرضه داری.

مرد زر بستد و هرچه بایست بخرید. پس چون رابعه پاره مهتر شد و مادر و پدرش بمرد در بصره قحطی افتاد و خواهران متفرق شدند. رابعه بیرون رفت. ظالمی او را بدید و بگرفت. پس به شش درم بفروخت و خریدار او را کار می‌فرمود به مشقت. یک روز می‌گذشت نامحرمی در پیش آمد. رابعه بگریخت و در راه بیفتاد و دستش از جای بشد. روی بر خاک نهاد و گفت: بار خدایا! غریبم و بی مادر و پدر، یتیم و اسیر مانده و به بندگی افتاده، و دست گسسته، و مرا از این غمی نیست الا رضای تو. می‌بایدم که تو راضی هستی یا نه.

اوازی شنود که غم مخور که فردا جاهیت خواهد بود که مقربان آسمان به تو بنازند.

پس رابعه به خانه خواجه بازآمد و پیوسته به روز روزه می‌داشت و خدمت می‌کرد و درخدمت خدای تا روز برپای ایستاده می‌بود. یک شب خواجه او از خواب بیدار شد. در روزن خانه فرونگریست. رابعه را دید سر به سجده نهاده بود و می‌گفت: الهی تودانی که هوای دل من در موافقت فرمان توست و روشنایی چشم من در خدمت درگاه توست. اگر کار به دست منستی یک ساعت از خدمت نیاسایمی ولکن هم تو مرا زیر دست مخلوقی کرده ای.

این مناجات می‌کرد و قندیلی دید از بالای سر او آویخته معلق بی سلسله و همه خانه از فروغ آن نور گرفته. خواچه چون آن بدید بترسید. برخاست و به جای خود بازآمد و به تفکر بنشست تا روز شد. چون روز شد رابعه را بخواند و بنواخت و آزاد کرد.

رابعه گفت: مرا دستوری ده تا بروم.

دستوری داد. از آنجا بیرون آمد و در ویرانه ای رفت. که هیچکس نه آنست که او کجاست و به عبادت مشغول شد و هر شبانه روز هزار رکعت نماز بگزاردی و گاه گاه به مجلس حسن رفتی و بدو کردی و گروهی گویند در مطربی افتاد آنگاه بر دست حسین توبه کرد و در ویرانة ساکن گشت پس، از آن ویرانه برفت و صومعه ای گرفت و مدتی آنجا عبادت کرد. بعد از آن عزم حجش افتاد. روی به بادیه نهاد. خری داشت، رخت بر وی نهاد، در میان بادیه خر بمرد. مردمان گفتند: این بار تو یا برداریم.

گفت: شما بروید که من بر توکل شما نیامده ام.

مردمان برفتند. رابعه تنها ماند. سر برکرد، گفت: الهی پادشاهان چنین کنند. با عورتی غریب عاجز مرا به خانه خود خواندی. پس در میان راه خر مرا مرگ دادی و مرا به بیابان تنها گذاشتی.

هنوز این مناجات تمام نکرده بود که خر بجنبید و برخاست. رابعه بار بر وی نهاد و برفت.

راوی این حکایت گفت: به مدتی پس از آن خرک را دیدم که در بازار می‌فروختند. پس روزی چند به بادیه فرورفت. گفت: الهی دلم بگرفت. کجا می‌روم من کلوخی و آن خانه سنگی مرا تو هم اینجا می‌یابی.

تا حق تعالی بی واسطه به دلش گفت که: ای رابعه! در خون هژده هزار عالم می‌شوی. ندیدی که موسی دیدار خواست. چند ذره ای تجلی به کوه افگندیم. به چهل پاره بطر قید، این جا به اسمی قناعت کن.

نقل است که وقتی دیگر به مکه می‌رفت. در میان راه کعبه را دید که به استقبال او آمده بود. رابعه گفت: مرا رب البیت می‌باید بیت چه کنم؟ استقبال مرا از من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذرعا می‌باید. کعبه را چه بینم. مرا استطاعت کعبه نیست، به جمال کعبه چه شادی نمایم؟

نقل است که ابراهیم ادهم رضی الله عنه چهار ده سال تمام سلوک کرد تا به کعبه شد. از آنکه در هر مصلا جایی دو رکعت می‌گزارد تا آخر بدانجا رسید، خانه ندید. گفت: آه! چه حادثه است، مگر چشم مرا خللی رسیده است؟

هاتفی آواز داد: چشم تو را هیچ خلل نیست، اما کعبه به استقبال ضعیفه ای شده است که روی بدینجا دارد.

ابراهیم را غیرت بشورید. گفت: آیا این کیست؟

بدوید. رابعه را دید که می‌آمد و کعبه با جای خویش شد. چون ابراهیم آن بدید گفت: ای رابعه! این چه شور و کار و بار است که در جهان افگنده ای؟

گفت: شور من در جهان نیفگنده ام. تو شور در جهان افکنده ای که چهار ده سال درنگ کرده ای تا به خانه رسیده ای.

گفت: آری! چهارده سال در نماز بادیه قطع کرده ام.

گفت: تو در نماز قطع کرده ای و من در نیاز.

رفت و حج بگزارد و زار بگریست. گفت: ای بار خدای! تو، هم بر حج وعده ای نیکو داده ای و هم بر مصیبت. اکنون اگر حج پذیرفته ای ثواب حجم گو. اگر نپذیرفته ای این بزرگ مصیبتی است، ثواب مصیبتم گو.

پس بازگشت و به بصره بازآمد و به عبادت مشغول شد تا دیگر سال. پس گفت: اگر پارسال کعبه استقبال من کرد من امسال استقبال کعبه کنم.

چون وقت آمد شیخ ابوعلی فارموی نقل می‌کند که روی به بادیه نهاد و هفت سال به پهلو می گردید تا به عرفات رسید. چون آنجا رسید هاتفی آواز داد: ای مدعی! چه طلب است که دامن تو گرفته است؟ اگر ما را خواهی تا یک تجلی کنم که در وقت بگدازی.

گفت: یا رب العزة! رابعه را بدین درجه سرمایه نیست، اما نقطه فقر می‌خواهم.

ندا آمد که: یا رابعه فقر خشک سال قهر ماست که در راه مردان نهاده ایم. چون سر یک موی بیش نمانده باشد که به حضرت وصال ما خواهند رسید، کار برگردد، وصال فراق شود و تو هنوز در هفتاد حجابی از روزگار خویش تا از تحت این حجب بیرون نیایی، و قدم در راه ماننهی و هفتاد مقام بنگدازی حدیث فقر با تو نتوان گفت. ولکن برنگر.

رابعه برنگریست. دریایی خون بدید. در هوا ایستاده. هاتفی آواز داد: این همه، آب دیده عاشقان ماست که به طلب وصال ما آمدند که همه در منزلگاه اول فروشدند که نام و نشان ایشان در دو عالم از هیچ مقام برنیامد.

رابعه گفت: یا رب العزة! یک صفت از دولت ایشان به من نمای.

در وقت عذر زنانش پدید آمد. هاتفی آواز داد: مقام اول ایشان آن است که هفت سال به پهلو می‌روند تا در راه ما کلوخی را زیارت کنند. چون نزدیک آن کلوخ رسند، هم به علت ایشان را ه به کلیت بر ایشان فروبندند.

رابعه تافته شد. گفت: خداوندا! مرا در خانه خود می‌نگذاری و نه در خانه خویشم می‌گذاری. یا مرا در خانه خویش بگذار یا در مکه به خانه خود آر. سر به خانه فرو نمی‌آوردم. تو را می‌خواستم. اکنون شایستگی خانه تو ندارم.

این بگفت و بازگشت. و به بصره آمده و در صومعه معتکف شد و به عبادت مشغول گشت.

نقل است که یک شب در صومعه نماز می‌کرد. ماندگی در او اثر کرد در خواب شد. از غایت استغراق حصیر در چشم او شکست. و خون روان شد و او را خبر نبود. دزدی درآمد چادری داشت، برگرفت. خواست که بیرون شود راه در باز نیافت. چادر بنهاد و برفت. راه بازدید. برفت و باز چادر برگرفت، بیامد باز راه نیافت. باز چادر بنهاد. همچنطن چند کرت تا هفت بار از گوشه صومه آواز آمد که: ای مرد! خود را رنجه مدار که او چندین سال است تا خود را به ماسپرده است. ابلیس زهره ندارد، که گرد او گردد! دزدی را کی زهره آن بود که گرد چادراو گردد برورنجه مباش. ای طرار! اگر یک دوست خفته است یک دوست بیدار است و نگاه دارد.

نقل است که دو بزرگ دین به زیارت او درآمدند. هر دو گرسنه بودند. با یکدیگر گفتند: بو که طعامی به ما دهد که طعام او از جایگاه حلال بود.

چون بنشستند ایزاری بود، دو گرده برو نها د. ایشان شاد شدند. سائلی فرادرآمد رابعه هر دو گرده بدو داد. ایشان هردو متغیر شدند وهیچ نگفتند. زمانی بود کنیزکی درآمد و دسته ای نان گرم آورد و گفت: این، کدبانو فرستاده است.

رابعه شمار کرد. هژده گرده بود. گفت: مگر که این به نزدیک من نفرستاده است.

کنیزک هرچند گفت سود نداشت. کنیزک بستد وببرد. مگر دو گرده از آنجا برگرفته بود از بهر خودش. از کدبانو پرسید: آن هر دو بر آنجا نهاد و باز در آورد. رابعه بشمرد. بیست گرده بود برگرفت و گفت این مرا فرستاده است.

و در پیش ایشان بنهاد. می‌خوردند و تعجب می‌کردند. پس بدو گفتند: این چه سر بود که ما را نان تو آرزو کرد، از پیش ما برگرفتی و به درویش دادی، آنگاه آن نان گفتی که هژده گرده است از آن من نیست، چون بیست گرده شد بستدی؟

گفت: چون شما در آمدید دانستم که گرسنه اید. گفتم دو گرده در پیش دو بزرگ چون نهم؟ چون سائل به درآمد ورا دادم و حق تعالی را گفتم الهی تو گفته ای که یکی را ده باز دهم، و در این به یقین بودم. اکنون دو گرده برای رضای تو بدادم تا بیست بازدهی برای ایشان. چون گرده هژده آوردند بدانستم که از تصرفی خالی نیست یا از آن من نیست.

نقل است که وقتی خادمه رابعه پیه پیازی می‌کرد که روزها بود تا طعام نساخته بودند. به پیاز حاجت بود. خادمه گفت: از همسایه بخواهم.

رابعه گفت: چهل سال است تا من با حق تعالی عهد دارم که از غیر او هیچ نخواهم. گو پیاز مباش.

در حال مرغی از هوا درآمد، پیازی پوست کنده در تابه انداخت. گفت: از مکر ایمن نیم.

ترک پیاز کرد و نان تهی بخورد.

نقل است که یک روز رابعه به کوه رفته بود. خیلی از آهوان و نخجیران و بزان و گوران گرد او درآمده بودند و درو نظاره می‌کردند و بدو تقرب می‌نمودند. ناگاه حسن بصری پدید آمد. چون رابعه را بدید روی بدو نها د. آن حیوانات که حسن را بدیدند همه به یکبار برفتند. رابعه خالی بماند حسن که آن حال بدید متغیر گشت و دلیل پرسید:

رابعه گفت: تو امروز چه خورده ای؟

گفت: اندکی پیه پیاز.

گفت: تو پیه ایشان خوری چگونه از تو نگریزند.

نقل است که وقتی رابعه را بر خانه حسن گذرافتاد، حسن سر به دریچه برون کرده بود و می‌گریست. آب چشم حسن بر جامه رابعه برنگریست پنداشت که باران است چون معلوم او شد که آب چشم حسن بور حالی روی به سوی حسن کرد و گفت رسید. گفت: ای استاد! این گریستن از رعونات نفس است. آب چشم خویش نگه دار تا در اندرون تو دریایی شود. چنانکه در آن دریا دل را بجویی بازنیابی الا عند ملک مقتدر.

حسن را این سخن سخت آمد اما تن نزد تا یک روز که به رابعه رسید سجاده بر آب افگند و گفت ای رابعه! بیا تا اینجا دو رکعت نماز کنیم.

رابعه گفت: ای حسن! تو خود را در بازار دنیا آخرتیان را عرضه بدار. چنان باید که ابناءجنس تو از آن عاجز باشند.

پس رابعه سجاده در هوا انداخت و بر آنجا پرید و گفت: ای حسن! بدانجا آی تا مردمان ما را نبینند.

حسن را آن مقام نبود هیچ نگفت. رابعه خواست که تا دل او بدست آورد گفت: ای حسن! آنچه تو کردی جمله ماهیان بکنند و آنچه من کردم مگسی بکند. باید که از این دوحالت به کار مشغول شد.

نقل است که حسن بصری گفت: یک شبانه روز با رابعه بود م و سخن طریقت و حقیقت گفتم که نه در خاطرمن گذشت که مردی ام و نه بر خاطر او که زنی است. آخرالامر برخاستم نگاه کردم، خویشتن را مفلسی دیدم، و رابعه را مخلصی.

نقل است که شبی حسن و یاری دو سه بر رابعه گذشتند. رابعه چراغ نداشت. ایشان را دل روشنایی خواست. رابعه به دهن پف کرد. در سر انگشت خویش، و آن شب تا روز انگشت او چون چراغ می‌افروخت، و تا صبح بنشستند در آن روشنایی. اگر کسی گوید این چون بود، گویم چنانکه دست موسی علیه السلام. اگر گوید پیغمبری بود، گویم: هرکه متابعت نبی کند او رااز نبوت ذره ای نصیب تواند بود، چنانکه پیغمبر می‌فرماید: مَن ردر انقامن الحرام فقدنال درجه من النبوه هرکه یک دانگ از حرام با خصم دهد درجه ای از نبوت بیابد. گفت: خواب راست یک جزو است از چهل جزو نبوت .

نقل است که وقتی رابعه حسن را سه چیز فرستاد: پاره ای موم و سوزنی و مویی. پس گفت: چون موم باش، عالم را منور دار و تو می‌سوز. و چون سوزن باش برهنه، پیوسته کاری کن. چون این هردو کرده باشی به مویی هزار سالت کار بود.

نقل است که حسن رابعه را گفت: رغبت کنی تا نکاحی کنیم و عقد بندیم.

گفت: عقد نکاح بر وجودی فروآید. اینجا وجود برخاسته است که نیست خود گشته ام. و هست شده بدو، و همه از آن او ام. و در سایه حکم اوام، خطبه از او باید خواست نه از من.

گفت: ای رابعه! این بچه یافتی؟

گفت: به آنکه همه یافتها گم کردم درو.

حسن گفت: او را چون دانی؟

گفت: یا حسن! چون تو دانی، ما بیچون دانیم.

نقل است که یک روز حسن به صومعة او رفت و گفت: از آن علمها که نه به تعلیم بوده باشد و نه نشنوده بلکه بیواسطه خلق به دل فرود آمد ه بود مرا حرفی بگوی.

گفت: کلافه ای ریسمان رشته بودم تا بفروشم و از آن قوتی سازم. بفروختم و دو درست سیم بستدم. یکی در این دست گرفتم و یکی در آن دست. ترسیدم که اگر هردو در یک دست گیرم جفت گردد و مرااز راه برد. فتوحم امروز این بود.

گفتند حسن می‌گوید: که اگر یک نفس در بهشت از دیدار حق محروم مانم چنان بنالم و بگریم که جلمه اهل بهشت را بر من رحمت آید. رابعه گفت: این نیکوست اما اگر چنان است که اگر در دنیا یک نفس از حق تعالی غافل می‌ماند همین ماتم و گریه و ناله پدید

می آید، نشان آنست که در آخرت چنان خواهد بود که گفت و اگرنه آن چنان است.

گفتند: چرا شوهر نکنی؟

گفت: سه چیز از شما می‌پرسم مرا جواب دهید تا فرمان شما کنم. اول آنکه در وقت مرگ ایمان به سلامت بخواهم برد یا نه؟

گفتند: ما نمی‌دانیم.

دوم آنکه در آن وقت که نامه ها به دست بندگان دهند نامه ای به دست راست خواهند داد یا نه؟

سوم آنکه در آن ساعت که جماعتی ازدست راست می‌برند و جماعتی از دست چپ مرا از کدام سوی خواهند برد؟

گفتند: نمی‌دانیم.

گفت: اکنون این چنین کسی که این ماتم در پیش دارد چگونه او را پروای عروسی بود.

وی را گفتند: از کجا می‌آیی؟

گفت: از آن جهان.

گفتند: کجا خواهی رفت؟

گفت: بدان جهان.

گفتند: بدین جهان چه می‌کنی؟

گفت: افسوس می‌دارم.

گفتند: چگونه؟

گفت: نان این جهان می‌خورم و کار آن جهان می‌کنم.

گفند: شیرین زبانی داری، رباط بانی را شایی.

گفت: من خود رباط بانم. هرچه اندرون من است برنیارم. و هرچه بیرون من است در اندرون نگذارم. اگر کسی درآیدو برود با من کار ندارد. من دل نگاه دارم، نه گل.

گفتند: حضرت عزت را دوست می‌داری.

گفت: دارم.

گفتند: شیطان را دشمن داری؟

گفت: نه.

گفتند: چرا.

گفت: ا زمحبت رحمان پروای عداوت شیطان ندارم، که رسول علیه السلام به خواب دیدم که مرا گفت: یا رابعه مرا دوست داری؟ گفتم: یا رسول الله کی بود که تو را دوست ندارد. ولکن محبت حق مرا چنان فروگرفته است که دوستی و دشمنی غیر را جای نماند.

گفتند: محبت چیست؟

گفت: محبت از ازل درآمده است و برابد گذشته و در هژده هزار عالم کسی را نیافته که یک شربت از او درکشد تا آخر واحق شد و ازو این عبارت در وجود آمد که یحبهم و یحبونه.

گفتند: تو او را که می‌پرستی می‌بینی؟

گفت: اگر ندیدمی نپرستیدمی.

نقل است که رابعه دایم گریان بودی. گفتند: این چندین چرا می‌گریی؟ گفت: از قطعیت می‌ترسم که با او خو کرده ام. نباید که به وقت مرگ ندا آید که ما را نمی‌شایی.

گفتند: بنده راضی کی بود؟

گفت: آنگاه که از محنت شاد شود. چنانکه از نعمت.

گفتند: کسی که گناه بسیار دارد اگر توبه کند درگذرد.

گفت: چگونه توبه کند. مگر خدایش توبه دهد و درگذرد، و سخن اوست که با بنی آدم از دیده به حق منزل نیست. از زبانها بدو راه نیست، و سمع شاهراه زحمت گویندگان است، ودست و پای ساکنان حیرت اند. کار با دل افتاده بکوشید تا دل را بیدار دارید. که چون دل بیدار شد او را به یار حاجت نیست. یعنی دل بیدار آن است که گم شده است در حق و هر که گم شد یا رچه کند. الفناء فی الله آنجا بود.

و گفت: استغفار به زبا ن، کار دروغ زنان است.

و گفت: اگر ما به خود توبه کنیم به توبه دیگر محتاج باشیم.

و گفت: اگر صبر مردی بودی، کریم بودی.

و گفت: ثمره معرفت روی به خدای آوردن است.

و گفت: عارف آن بود که دلی خواهد از خدای. چون خدای دلی دهدش، در حال دل به خدای بازدهد تا در قبضه او محفوظ بماند و در ستر او از خلق محجوب بود.

صالح مری بسی گفتی که هر که دری می‌زند زود باز شود.

رابعه یکبار حاضر بود. و گفت: با که گویی که این در بسته است وباز خواهند گشاد. هرگز کی بسته بود تا باز گشایند.

صالح گفت: عجبا! مردی جاهل و زنی ضعیف دانا.

یک روز رابعه را دید که می‌گفت: وا اندوها!

گفت: چنین گوی که وای از بی اندوهیا، که اگر اندوهگین بودی زهرت نبودی که نفس زدی.

نقل است که وقتی یکی را دید که عصابه ای بر سر بسته بود.

گفت: چرا عصابه بسته ای؟

گفت: سرم درد می‌کند.

رابعه گفت: تو را چند سال است؟

گفت: سی سال است.

گفت: بیشتر عمر در درد و غم بوده ای؟

گفت: نه.

گفت: سی سال تنت درست داشتی، هرگز عصابه شکر برنبستی. به یک شب که درد سرت داد عصابه شکایت درمی بندی.

نقل است که چهار درم سیم به یکی داد که مرا گلیمی بخر که برهنه ام. آن مرد برفت و باز گردید. گفت: یا سیده! چه رنگ بخرم؟

رابعه گفت: چون رنگ در میان آمد به من ده.

آن سیم بستد و در دجله انداخت. یعنی که هنوز گلیم ناپوشیده تفرقه پدید آمد.

وقتی در فصل بهار در خانه شد وسر فرو برد. خادمه گفت: یا سیده! بیرون آی تا صنع بینی.

رابعه گفت: تو باری درآی تا صانع بینی. شغلتنی مشاهدة الصانع عن مطالعة المصنوع.

نقل است که جمعی بر او رفتند. او را دیدند که اندکی گوشت به دندان پاره می‌کرد. گفتند: کارد نداری تا گوشت پاره می‌کنی؟

گفت: من از بیم قطعیت هرگز کارد چه در خانه نداشتم و ندارم.

نقل است که یکبار هفت شبانه روز به روزه بود و هیچ نخورده بود و به شب هیچ نخفته بود. همه شب به نماز مشغول بود. گرسنگی از حد بگذشت. کسی به درخانه اندر آمد و کاسه ای خوردنی بیاورد. رابعه بستد و برفت تا چراغ بیاورد. چون باز آمد گربه آن کاسه بریخته بود. گفت: بروم و کوزه ای بیاورم و روزه بگشایم.

چون کوزه بیاورد چراغ مرده بود. قصد کرد تادر تاریکی آب باز خورد. کوزه از دستش بیفتاد و بشکست. رابعه بنالید و آهی برآورد که بیم بود که نیمه خانه بسوزد.

گفت: الهی این چیست که با من بیچاره می‌کنی؟

آوازی شنود که: هان! اگر می‌خواهی تا نعمت جمله دنیا وقف تو کنم، اما اندوه خویش از دلت وابرم. که اندوه و نعمت دنیا هر دو در یک دل جمع نیاید. ای رابعه! تو را مرادی است و ما را مرادی. ما و مراد تو هردو در یک دل جمع نیاییم.

گفت: چون این خطاب بشنودم چنان دل از دنیا منقطع گردانیدم و امل کوتاه کردم که سی سال است چنان نماز کردم که هر نمازی که گزاردم چنان دانستم که این واپسین نمازهای من خواهد بود و چنان از خلق سربریده گشتم که چون روز بود از بیم آنکه نباید که کسی مرا از او به خود مشغول کند. گفتم: خداوندا! به خودم مشغول گردان تا مرا از تو مشغول نکنند.

نقل است که پیوسته می‌نالیدی. گفتند: ای عزیزه عالم! هیچ علتی ظاهر نمی‌بینیم و تو پیوسته با درد و ناله می‌باشی؟

گفت: آری! علتی داریم، از درون سینه، که همه طبیبان عالم از درمان آن عاجزاند. و مرهم جراحت وصال دوست است. تعللی کنیم تا فردا بود که به مقصود برسیم که چون دردزده نه ایم خود را به دردزدگان می‌نماییم که کم از این نمی‌باید.

نقل است که جماعتی از بزرگان بر رابعه رفتند. رابعه از یکی پرسید: که تو خدایرا از بهر چرا پرستی؟

گفت: هفت طبقه دوزخ عظمتی دارد و همه را بدو گذر می‌باید کرد، ناکام از بیم هراس.

دیگری گفت: درجات بهشت منزلی شگرف دارد، پس آسایش موعود است.

رابعه گفت: به بنده ای بود که خداوند خویش را از بیم و خوف عبادت کند یا به طمع مزد.

پس ایشان گفتند: تو چرا می‌پرستی خدایرا؟ طمع بهشت نیست؟

گفت: الجار ثم الدار. گفت ما را نه خود تمام است که دستوری داده اند تا او را پرستیم. اگر بهشت و دوزخ نبودی او را اطاعت نبایستی داشت. استحقاق آن نداشت که بی واسطه تعبد او کنند.

نقل است که بزرگی بر او رفت. جامه او سخت با خلل دید. گفت: بسیار کسانند که اگر اشارت کنی در حق تو نظر کنند.

رابعه گفت: من شرم دارم که دنیا خواهم از کسی که دنیا جمله ملک اوست. پس چگونه توانم خواستن دنیا ازکسی که در دست او عاریت است.

مرد گفت: اینت بلند همتی پیرزنی بنگر که او را چگونه بدین بالا برکشیده اند که دریغ می‌آیدش که وقت خویش مشغول کند به سوالی از او.

نقل است که جماعتی به امتحان بر او در شدند و خواستند که بر او سخنی بگیرند. پس گفتند همه فضیلتها بر سر مردان نثار کرده اند و تاج نبوت بر سر مردان نهاده اند و کمر کرامت بر میان مردان بسته اند. هرگز پیغمبری به هیچ زن نیامده است.

رابعه گفت: این همه هست ولکن منی و خود پرستی و انا ربکم الاعلی، از گریبان هیچ زن بر نیامده است و هیچ زن هرگز مخنث نبوده است. اینها در مردان وادید آمده است.

نقل است کی وقتی بیمار شد و بیماری سخت بود. پرسیدند: سبب این چه بود؟

گفت: نظرت الی الجنه فادبنی ربی، در سحرگاه دل ما به سوی بهشت نظر کرد. دوست با ما عتاب کرد، این بیماری از عتاب اوست.

پس حسن بصری به عیادت او آمد. گفت: خواجه ای دیدم از خواجگان بصره. بردر صومعه رابعه کیسه زر پیش نهاده می‌گریست. گفتم: ای خواجه!چرا می‌گریی؟

گفت: چیزی از برای این زاهده زمان که اگربرکات او از میانه خلق برود خلق هلاک شود.

و گفت: چیزی آورده ام برای تعهد او و ترسم که بنستاند. تو شفاعت کن تا قبول کند.

حسن در رفت و بگفت. رابعه به گوشه چشم بدو نگریست. گفت: هو یرزق من یسبه فلا یرزق من یحبه. کسی که او را ناسزا می‌گوید روزی از او باز نمی‌گیرد. کسی که جانش جوش محبت او می‌زند رزق از او چگونه باز گیرد که تامن او را شناخته ام پشت در خلق آورده ام و مال کسی نمی‌دانم که حلال است یانی. چون بستانم که به روشنی چراغ سلطانی به پیراهنی بدوختم که دریده بودم. روزگاری دلم بسته شد. تا یادم آمد پیراهن بدریدم. آنجا که دوخته بودم تا دلم گشاده شد. آن خواجه را عذر خواه تا دلم دربند ندارد.

عبدالواحد عامر می‌گوید: من و سفیان ثوری به بیمار پرسی رابعه درشدیم. از هیبت او سخن ابتدا نتوانستیم کرد. سفیان را گفتم: چیزی بگو.

گفت: اگر دعایی بگویی این رنج بر تو سهل کند.

روی بدو کرد و گفت: یا سفیان تو ندانی که این رنج به من که خواسته است نه خداوند خواسته است.

گفت: بلی!

گفت: چون می‌دانی پس مرا می‌فرمایی که از او درخواست کنم به خلاف خواست او؟دوست را خلاف کردن روا نبود.

پس سفیان گفت: یا رابعه!چه چیزت آرزوست؟

گفت: یا سفیان!تو مردی از اهل علم باشی، چرا چنین سخن می‌گویی که چه آرزو می‌کندت؟به عزت الله که دوازده سال است که مرا خرمای تر آرزو می‌کند، تو می‌دانی که در بصره خرما را خطری نیست. من هنوز نخوردم که بنده ام و بنده را با آرزو چه کار؟اگر من خواهم و خداوند نخواهد، این کفر بود. آن باید خواست که او خواهد تا بنده ای به حقیقت او باشی. اگر او خود دهد آن کاری دگر بود.

سفیان گفت: خاموش شدم و هیچ نگفتم.

پس سفیان گفت: در کار تو چون سخن نمی‌توان گفت، در کار من سخنی بگوی.

گفت: تو نیک مردی. اگر نه آن است که دنیا را دوست داری. و گفت روایت حدیث دوست داری. یعنی این جاهی است.

سفیان گفت: مرا رقت آورد. گفتم: خداوندا!از من خوشنود باش.

رابعه گفت: شرم نداری که رضای کسی جویی که تو از او راضی نیی.

نقل است که مالک دینار گفت: دربر رابعه شدم و او را دیدم با کوزه ای شکسته که از آنجا آب خوردی و وضو ساختی، و بوریایی کهنه خشتی که وقتی سر بر آنجا نهادی. و گفت: دلم درد گرفت. گفتم: مرا دوستان سیم دار هستند. اگر می‌خواهی تا از برای تو چیزی از ایشان بستانم.

گفت: ای مالک!غلطی عظیم کردی. روزی دهنده من و از آن ایشان یکی نیست؟

گفتم: هست.

گفت: روزی دهنده درویشان را فراموش کرده است به سبب درویشی و توانگران را یاد می‌کند به سبب توانگری؟

گفتم: نه.

پس گفت: چون حال می‌داند چه با یادش دهم؟او چنین خواهد، ما نیز چنان خواهیم که او خواهد.

نقل است که یک روز حسن بصری و مالک دینار و شقیق بلخی دربر رابعه رفتند و او رنجور بود. حسن گفت: لیس بصادق فی دعواه من لم یصبر علی ضرب مولاه. صادق نیست در دعوی خویش هر که صبر نکند بر زخم مولای خویش.

رابعه گفت: از این سخن بوی منی می‌آید.

شقیق گفت: لیس بصادق فی دعواه من لم یشکر علی ضرب مولاه. صادق نیست در دعوی خویش هر که صبر نکند بر زخم مولای خویش.

رابعه گفت: از این سخن بوی می آید شقیق گفت لیس به صادق فی دعواه من لم یشکر علی ضرب مولاهُ صادق نیست در دعوی خویش شکر نکند بر زخم مولای خویش رابعه گفت از این به باید مالک دینار گفت لیس به صادق فی دعواه من کم یتلذذ بضرب مولاه صادق نیست در دعوی خویش هر که لذت نیابد از زخم دوست خویش.

رابعه گفت: به از این می باید گفت تو بگوی

گفت: لیس بصادق فی دعواه من لم ینس الضرب فی مشاهده مولاه. صادق نیست در دعوی خویش هرکه فراموش نکند الم زخم در مشاهده مطلوب خویش. این عجب نبود که زنان مصر در مشاهده مخلوق الم زخم نیافتند اگر کسی درمشاهده خالق بدین صفت بود بدیع نبود.

نقل است که از بزرگان بصره یکی در آمد و بر بالین او نشست و دنیا را می‌نکوهید سخت. رابعه گفت: تو سخت دنیا دوست می‌داری. اگر دوستش نمی‌داری چندینش یاد نکردیی که شکننده کالا خریدار بود. اگر از دنیا فارغ بودی به نیک و بد او نکردتی، اما از آن یاد می‌کنی که من احب شیا اکثر ذکره، هر که چیزی دوست دارد ذکر آن بسی کند.

حسن گفت: یک روز نماز دیگر بررابعه رفتم. او چیزی بخواست پخت. گوشت در دیگ افگنده بود، آب در کرده. چون با من در سخن آمد گفت: این سخن خوشتر از دیگ پختن.

همچنان حدیث می‌کرد تا نماز شام بگزاردیم. پاره نانی خشک بیاورد و کوزه آب تا روزه بگشاییم. رابعه رفت تا دیگ برگیرد. دست او بسوخت. نگاه کردیم، دیگ پخته شده بود و می‌جوشید، به قدرت حق تعالی. بیاورد و با آن گوشت بخوردیم و خوردنی بود که بدان خوش طعامی هرگز نخورده بودیم. رابعه گفت: بیمار برخاسته را دیگ چنین می باید.

سفیان گفت: در نزدیک رابعه شدم، درمحراب شد و تا روز نماز می‌کرد و من در گوشه دیگر نماز می‌کردم، تا وقت سحر. پس گفتم: به چه شکر کنیم آن را که ما را توفیق داد تا همه شب وی را نماز کردیم.

گفت: بدانکه فردا روزه داریم.

گفت: بار خدایا!اگر مرا فردای قیامت به دوزخ فرستی سری آشکارا کنم که دوزخ از من به هزارساله راه بگریزد.

و گفتی: الهی ما را از دنیا هر چه قسمت کرده ای به دشمنان خود ده و هر چه از آخرت قسمت کرده ایی به دوستان خود ده که مرا تو بسی.

و گفتی: خداوندا!اگر تو را از بیم دوزخ می‌پرستم در دوزخم بسوز، و اگر به امید بهشت می‌پرستم، بر من حرام گردان. و اگر برای تو تو را می‌پرستیم، جمال باقی دریغ مدار.

و د ر مناجات می‌گفت: بار خدایا!اگر مرا فردا در دوزخ کنی من فریاد بر آورم که وی را دوست داشتم. با دوست این کنند؟

هاتفی آوازداد: یا رابعه لا تظنی بنا ظن السوء. به ما گمان بد مبر که ما تو را در جوار دوستان خود فرود آریم تا با ما سخن ما می‌گویی.

و در مناجات می‌گفت: الهی!کار من و آرزوی من در دنیا از جمله دنیا یاد تو است، و در آخرت از جمله آخرت لقای تواست. از من این است که گفتم. تو هر چه خواهی می کن.

و در مناجات یک شب می‌گفت: یا رب!دلم حاضر کن، یا نماز بی دل بپذیر.

چون وقت مرگش در آمد مردمان بیرون شدند و در فراز کردند. آوازی شنیدند که: یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه آلایه. زمانی بود هیچ آواز نیامد. در باز کردند، جان بداده بود. بزرگان چنین گفتند که رابعه به دنیا در آمد و به آخرت رفت و هرگز با حق گستاخی نکرد و هیچ نخواست و نگفت که مرا چنین دار و چنین کن تا بدان چه رسد که از خلق چیزی خواستی.

بعد از مرگ اورا به خواب دیدند. گفتند: حال گوی تا از منکر و نکیر چون رستی؟

گفت: آن جوانمردان در آمدند، گفتند که من ربک؟

گفتم: باز گردید و خدایرا گویید که با چندین هزار هزار خلق پیرزنی ضعیفه را فراموش نکردی؟من که در همه جهان تو را دارم، هرگزت فراموش نکنم. تا کسی را فرستی که خدای تو کیست؟

محمد بن اسلم الطوسی و نعمی طرطوسی که در بادیه سی هزار مرد را آب دادند هر دو به سر خاک رابعه آمدند. گفتند آن لاف که می‌زدی که سر به هر دو سرای فرو نیارم، حال به کجا رسید؟

آواز آمد که: رسیدم بدانچه دیدم. رحمه الله علیها.


ذکر فضیل عیاض رحمة‌الله‌علیه

آن مقدم تایبان، آن معظم نایبان، آن آفتاب کرم و احسان، آن دریای ورع و عرفان، آن از دوکون کرده اعراض، پیر وقت: فضل عیاض رحمه الله علیه، از کبار مشایخ بود و عیار طریقت بود، و ستوده اقران، و مرجع قوم بود، و در ریاضات و کرامات شانی رفیع داشت، و در ورع و معرفت بی همتا بود.

اول حال او آن بود که در میان بیابان مرو و باورد خیمه زده بود و پلاسی پوشیده و کلاهی پشمین بر سر نهاده و تسبیحی درگردن افکنده و یاران بسیار داشتی. همه دزدان و راهزن بودند، و شب وروز راه زدندی، و کالا به نزدیک فضیل آوردندی که مهتر ایشان بود و او میان ایشان تقسیم کردی، و آنچه خواستی نصیب خود برداشتی و آنرا نسخه کردی و هرگز از جماعت دست نداشتی، و هر چاکری که به جماعت نیامدی او را دور کردی

یک روز کاروانی شگرف می‌آمد و یاران او کاروان گوش می‌داشتند. مردی در میان کاروان بود و آواز دزدان شنوده بود. دزدان را بدید. بدره ای زر داشت. تدبیری می‌کرد که این را پنهان کند. با خویش گفت: بروم و این بدره را پنهان کنم تا اگر کاروان بزنند این بضاعت سازم.

چون از راه یکسو شد خیمه فضل بدید. به نزدیک خیمه او را دید بر صورت و جامه زاهدان. شاد شد و آن بدره به امانت بدو سپرد. فضیل گفت: برو و درآن کنج خیمه بنه.

مرد چنان کرد و بازگشت. به کاروان گاه رسید. کاروان زده بودند. همه کالاها برده، و مردمان بسته و افگنده، همه را دست بگشاد و چیزی که باقی مانده بود جمع کردند و برفتند، و آن مرد نزد فضیل آمد تا بدره بستاند. او را دید با دزدان نشسته و کالاها قسمت می‌کردند. مرد چون چنان بدید گفت: بدره زر خویش به دزد دادم.

فضیل از دور او را بدید، بانگ کرد. مرد چون بیامد، گفت چه حاجت است؟

گفت: هم آنجا که نهاده ای برگیر و برو.

مرد به خیمه در رفت و بدره برداشت و برفت. یاران گفتند: آخر ما در همه کاروان یک درم نقد نیافتیم. توده هزار درم باز می‌دهی؟

فضیل گفت: این مرد به من گمان نیکو برد، من نیز به خدای گمان نیکو برده ام که مرا توبه دهد. گمان او را سبب گردانیدم تا حق گمان من راست گرداند.

بعد از آن، روزی کاروان بزدند وکالا ببردند و بنشستند و طعام می‌خوردند. یکی از اهل کاروان پرسید: مهتر شما کدامست؟

گفتند: با ما نیست. از آن سوی درختی است بر لب آبی، آنجا نماز می‌کند.

گفت: وقت نماز نیست.

گفت: تطوع کند.

گفت: با شما نان نخورد؟

گفت: به روزه است.

گفت: رمضان نیست.

گفت: تطوع دارد.

این مرد را عجب آمد. به نزدیک او شد. با خشوعی نماز می‌کرد. صبر کرد تا فارغ شد. گفت: الضدان لا یجمعان. روز و دزدی چگونه بود، و نماز و مسلمان کشتن با هم چه کار؟

فضیل گفت: قران دانی؟

گفت: دانم.

گفت: نه آخر حق تعالی می‌فرماید و اخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملا صالحا و آخر سیئا.

مرد هیچ نگفت و از کار او متحیر شد.

نقل است ک پیوسته مروتی و همتی در طبع او بود. چنانکه اگر در قافله زنی بودی کالای وی نبردی، و کسی که سرمایه او اندک بودی مال او نستدی، و باهرکسی به مقدار سرمایه چیزی بگذاشتی، و همه میل به صلاح داشتی، و ابتدا بر زنی عاشق بود. هرچه از راه زدن به دست آوردی بر او آوردی و گاه و بیگاه بر دیوارها می‌شدی در هوس عشق آن زن و می‌گریستی. یک شب کاروانی می‌گذشت. درمیان کاروان یکی قرآن می‌خواند. این آیت به گوش فضیل رسید:

الم یأن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله آیا وقت نیامد که این دل، خفتة شما بیدار گردد.

تیری بود که بر جان او آمد. چنان آیت به مبارزت فضل بیرون آمد و گفت: ای فضیل!تاکی تو راهزنی؟گاه آن آمد که مانیز راه تو بزنیم.

فضیل از دیوار فرو افتاد و گفت: گاه گاه آمد از وقت نیز برگشت.

سراسیمه و کالیو و خجل و بی قرار روی به ویرانه ای نهاد. جماعتی کاروانیان بودند. می گفتند: برویم.

یکی گفت: نتوان رفت که فضیل بر راهست.

فضیل گفت: بشارت شما را که او دیگر توبه کرد.

پس همه روزه می‌رفت و می‌گریست و خصم خشنود می‌کرد تا درباورد جهودی بماند. از او بحلی می‌خواست. بحل نمی‌کرد. آن جهود با جمع خود گفت: امروز روزی است که بر محمدیان استخفاف کنیم.

پس گفت: اگر می‌خواهی که بحلت کنم تلی ریگ بود که برداشتن آن در وسع آدمی دشوار بودی مگر به روزگار. گفت این از پیش برگیر.

فضیل از سر عجز پاره پاره می‌انداخت وکار کجا بدان راست می‌شد؟همی چون درماند سحرگاهی بادی درآمد و آن را ناپدید کرد. جهود چون چنان دید متحیر شد. گفت: من سوگند دارم که تا تو مرا ما عال ندهی من تو را بحل نکنم. اکنون دست بدین زیرنهالی کن و آنجا مشتی در برگیر و مرا ده. سوگند من راست شود و تو را بحل کنم.

فضیل به خانه جهود آمد و جهود خاک در زیر نهالی کرده، پس دست به زیرنهالی درکرد، و مشتی دینار برداشت، و او را داد. جهود گفت: اسلام عرضه کن.

اسلام عرضه کرد تا جهود مسلمان شد. پس گفت: دانی که چرا مسلمان گشتم؟ از آنکه تا امروز درستم نبود که دین حق کدام است. امروز درست شد که دین حق اسلام است. از بهر آنکه در تورات خوانده ام که هر که توبه راست کند دست که برخاک نهد زر شود. من خاک در زیر نهالی کرده بودم، آزمایش تو را چون دست به خاک بردی زر گشت. دانستم که توبه تو حقیقت است و دین تو حق است.

القصه فضیل یکی را گفت: از بهر خدای دست و پای من ببند و مرا به نزدیک سلطان بر که برمن حد بسیار واجب است تا بر من حد براند.

مرد همچنان کرد. چون سلطان او را بدید، در او سیمای اهل صلاح دید. گفت: من این نتوانم بفرمود. تا او را به اعزاز به خانه بازبردند. چون فضیل به در خانه رسید آواز داد. اهل خانه گفتند که: آواز او بگشته است، مگر زخمی خورده است.

فضیل گفت: بلی، زخمی عظیم خورده ام.

گفتند: برکجا؟

گفت: برجان.

پس درآمد زن را گفت: ای زن! من قصد خانه خدای را دارم. اگر خواهی تا پای تو گشاده کنم.

زن گفت: من هرگز از تو جدا نروم و هرجا که تو باشی با تو باشم.

پس برفتند تا به مکه رسیدند. حق تعالی راه برایشان آسان گردانید و آنجا مجاور گشت و بعضی اولیا را دریافت و با امام ابوحنیفه مدتی هم صحبت بود، و روایات عالی دارد و ریاضات شگرف، و در مکه سخن بروگشاده شد، و مکیان بر وی جمع شدند ی، و همه را سخن گفتی، تا حال او چنان گشت که خویشان واقربای او از باورد برخاستند، و به دیدار او آمدند، و در بزدند، و در نگشاد. و ایشان

بازنمی گشتند.

فضیل بربام خانه آمد و گفت: اینت بی کار مردمانی که شما هستید، خدای کارتان بدهاد.

و مثل این سخن بسی بگفت تا همه گریان شدند و از دست بیفتادند و عاقبت همه ناامید از صحبت او بازگشتند و او همچنان بربام می‌بود و در نگشاد.

نقل است که یک شب هارون الرشید، فضل برمکی را _ که یکی از مقربان بود – گفت: امشب مرا برمردی بر که مرا به من نماید که دلم از طاق و طنب تنگ درآمده است.

فضل او را به در خانه سفیان عیینه برد. در بزدند. گفت: کیست؟

گفت: امیرالمومنین.

گفت: چرا رنجه می‌شد، مرا خبر می‌بایست کرد تا من خود بیامدی.

هارون فضل را گفت: این مرد آن نیست که من می‌طلبم. این همان طال بقایی می‌زند که ما در آنیم.

سفیان را از آن واقعه خبر کردند. گفت: چنانکه شما می‌طلبید فضیل عیاض است. آنجا باید رفت.

آنجا رفتند و این آیت برمی خواند که ام حیب الذین اجترحوا السیئات ان نجعلهم کالذین آمنوا و عملواالصالحات الایة.

هارون گفت: اگر پند می‌طلبم این کفایت است. معنی آیت آن است که پنداشتند کسانی که بدکرداری کردند که ما ایشان را برابر داریم با کسانی که نیکوکاری کردند، و ایمان آوردند.

پس دربزدند. فضیل گفت: کیست؟

گفت: امیرالمومنین است.

گفت: به نزدیک من چه کار دارد و من با او چه کار دارم؟

گفت: چه طاعت داشتن اولوالامر واجب است.

گفت: مرا تشویش مدهید.

گفت: به دستوری درآیم یا به حکم؟

گفت: دستوری نیست، اگر به اکراه درآیید، شما دانید.

هارون دررفت. چون نزدیک فضیل رسید، فضیل چراغ را پف کرد تا روی او نباید دید. هارون دست پیش برد. فضیل را دست بدو بازآمد. گفت: ما الین هذالکف لونجا من النار. چه نرم دستی است، اگر ازآتش خلاص یابد!

این بگفت و برخاست و در نماز ایستاد. هارون نیک متغیر شد و گریه بدو افتاد. گفت: آخر سخنی بگو.

فضیل سلام بازداد و گفت: پدرت عم مصطفی بود علیه السلام. درخواست که مرا بر قومی امیر گردان.

گفت: یا عم! یک نفس تو را بر تو امیر کردم.

یعنی یک نفس تو در طاعت خدای بهتر از هزار سال اطاعت خلق تو را. ان الامارة یوم القیامة الندامة. هارون گفت: زیادت کن.

گفت: چون عمربن عبدالعزیز را به خلافت نصب کردند، سالم بن عبدالله و رجاء بن حیوة و محمد بن کعب را بخواند و گفت: من مبتلا شدم بدین بلیات، تدبیر من چه چیز است که این را بلا می‌شناسم، اگر چه مردمان نعمت می‌دانند.

یکی گفت: اگر می‌خواهی که فردا از عذاب خدای نجات بود، پیران مسلمانان را چون پدر خویش دان، و جوانان را برادر، و کودکان را چون فرزندان نگاه کن. با ایشان معاملت چنان کن که با پدر و برادر و فرزند کنند.

گفت: زیاده کن.

گفت: دیار اسلام چون خانه تو است و اهل آن عیالان تو. زراباک و اکرم اخاک و احسن علی ولدک. زیارت کن پدر راه و کرامت کن برادر را و نیکویی کن به جای فرزند.

پس گفت: می‌ترسم از روی خوب تو که به آتش دوزخ مبتلا شود. از خدای تعالی بترس و جواب خدای را ساخته کن. و بیدار و هوشیار باش که روز قیامت حق تعالی تو را از آن یک یک مسلمان بازخواهد پرسید و انصاف هریک از تو طلب خواهد کرد، اگر شبی پیرزنی درخانه یی بی برگ خفته باشد دامن تو گیرد و بر تو خصمی کند.

هارون بسی بگریست. چنانکه هوش از او زایل خواست شد. فضل وزیر گفت: بس! که امیرالمومنین را بکشتی.

گفت: خاموش باش! ای هامان! که تو و قوم تو او را هلاک می‌کنید وآنگاه مرا می‌گویی او را بکشتی. کشتن این است.

هارون بدین سخن گریستن زیادت کرد. آنگاه روی به فضل کرد، گفت: تو را هامان از آن می‌گوید که مرا به جای فرعون نهاد. پس هارون گفت: تو را وام هست؟

گفت: بلی! وام خداوند است بر من به طاعت. اگر مرا بدین گیرد وای بر من!

گفت: ای فضیل وام خلق می‌گویم.

گفت: سپاس خدایرا عزوجل که مرا از وی نعمت بسیار است و هیچ گاه ندارم تا با بندگانش بگویم پس هارون صرة هزار دینار پیش او نهاد که این حلالی است.

پس هارون صره دینار پیش او نهاد که این حلالی است. از میراث مادر من است.

فضیل گفت: یا امیرالمومنین! این پندهای من تورا هیچ سودی نداشت، و هم اینجا ظلم آغاز نهاد ی، و بیدادگری پیش گرفتی.

گفت: چه ظلم است؟

گفت: من تو را به نجات می‌خوانم، تو مرا در بلا می‌اندازی؟ این ظلم بود. من تو را می‌گویم آنچه داری به خداوند آن بازده. تو به دیگری که نمی‌باید داد می‌دهی؟ سخن مرا فایده یی نیست.

این بگفت واز پیش او برخاست و زر به در بیرون انداخت. هارون برون آمد و گفت: آوه! ای رجل هو. او خود چه مردی است. ملک بر حقیقت فضیل است، و صولت او عظیم است، و حقارت دنیا در چشم او بسیار.

نقل است که یک روز کودکی چهارساله در کنار داشت. مگر دهان بر وی نهاد چنانکه عادت پدران بود. آن کودک گفت: ای پدر!مرا دوست داری؟ گفت: دارم.

گفت: خدایرا دوست داری؟

گفت: دارم.

گفت: دل چند داری؟

گفت: یکی!

آنگاه گفت: به یک دل دو دوست توان داشت درحال؟

بدانست که آن نه آن کودک می‌گوید، بل آن تعریفی است به حقیقت از غیرت حق. دست بر سرزدن گرفت. و توبه کرد، ودل از طفل ببرید و دل به حق داد.

نقل است که یک روز به عرفات ایستاده بود. آن همه خلق می‌گریستند. با چنان تضرع و زاری گریستن و خواهش کردن. گفت: ای سبحان الله! اگر چندین مردم به یکبار به نزدیک مردی شوند، و از وی یک دانگ سیم خواهند چه گوئید. آنهمه مردم را نومید کند.

آن مرد گفت: نه. گفت: برخداوند تعالی آمرزش همه آسانتر است از آنکه آن مرد دانگی سیم که بدهد که او اکرم الاکرمین است. امید آن است که همه را آمرزیده گرداند.

در عرفات شبانگاه از او پرسیدند که حال این مردمان چون می‌بینی؟

گفت: همه آمرزیده اند اگر من در میان ایشان نه امی.

گفتند: چونست که ما هیچ ترسنده نمی‌بینیم.

گفت: اگر شما ترسنده بودی ترسگاران از شما پوشیده نبودندی که ترسنده را نبیند مگر ترسنده، و ماتم زدگانرا تواند دید.

گفتند: مرد در کدام وقت در دوستی حق به غایت رسد؟

گفت: چون منع و عطا هر دو بر او یکسان شوند به غایت محبت رسیده است.

گفتند: چه گویی در کسی که خواهد لبیک گوید و زهره ندارد گفتن از بیم آنکه نباید که گویند لا لبیک.

گفت: امید چنان می دارم که در آن موقف هر که خود را چنین بیند هیچ لبیک گوی ورای او نبود.

گفتند: اصل دین چیست؟

گفت: عقل.

گفتند: اصل عقل چیست؟

گفت: حلم

گفتند: اصل حلم چیست؟

گفت: صبر احمد حنبل.

گفت: رضی الله عنه که از فضیل شنودم که هرکه ریاست طلب کرد خوار شد و گفت فضیل را

گفتم: که مرا وصیتی کن.

گفت: دم باش، سرمباش. تو را این بسنده است.

بشر حافی گفت: رضی الله عنه، از او پرسیدم که زهد فاضلتر یا رضا؟

گفت: رضا فاضلتر از آنکه راضی هیچ منزل طلب نکند بالای منزل خویش.

سفیان ثوری گفت: رضی الله عنه. که یک شب بر او رفتم جمله شب آیات و اخبار و آثار می‌گفتم. چون برخاستم گفتم: اینت مبارک شبی که دوش بود، و اینت ستوده نشستی که این شب بود. همانا که این نشست بهتر از وحدت.

فضیل گفت: اینت شوم شبی که دوش بود، و اینت نکوهید ه نشستی که نشست دوش بود.

گفتم: چرا چنین گویی؟

گفت: جمله شب تو دربند آن بودی تا سخنی نیکو از کجا گویی که مرا خوش آید و من بسته آن بودم تا جوابی نیکواز کجا پسند آید. هردو بیکدیگر و به سخن یکدیگر از خدا بازمانده بودیم. تنهایی را دان بهتر و مناجات با خدای.

یک روز عبدالله مبارک را دید که روی بدو نهاده بود. گفت: آنجا که رسیده ای بازگرد یا نه من بازگردم. می‌آیی تا تو مشتی سخن برمن پیمایی و من مشتی نیز برتو پیمایم.

نقل است که یک روز یکی قصد او کرد. گفت: به چه آمده ای؟

گفت: برای آسایش، و مرا به دیدار تو راحت است.

گفت: به خدای که این بوحشت نزدیک تر است، و نیامدی الا بدانکه نو مرا فریبی کنی به دروغ و من تورا دروغی برپیمایم و هم از انجا بازگرد و گفتی می‌خواهم تا بیمار شوم تا به نماز جماعت نباید شد تا خلقم را نباید دید.

وگفت: اگر توانید که در جایگاهی ساکن شوید که نه کس شما را داند و نه شما کس را، عظیم نیکوبود. چنین کنید.

وگفت: منتی عظیم فراپذیرم از کسی که برمن بگذرد و مرا سلام نکند و چون بیمار شوم به عیادت من نیاید.

وگفت: چون شب درآید شاد شوم که مرا خلوتی بود بی تفرقه با حق، و چون صبح برآید اندوهگن شوم از کراهیت دیدار خلق که نباید که درآیند، و مرا از این خلوت تشویش دهند.

وگفت: هرکه را از تنها بودن وحشت بود و به خلق انس دارد از سلامت دور است.

وگفت: هرکه سخن از عمل شمرد سخنش اندک بود مگر در آنکه او را به کار آید.

وگفت: هرکه از خدای ترسد زبان او گنگ بود.

وگفت: چون حق تعالی بنده را دوست دارد اندوهش بسیار دهد، و چون دشمنش دارد دنیا بروی فراخ گرداند.

وگفت: اگر اندوهگینی در میان امتی بگرید جمله امت را در کار آن اندوهگین کنند.

وگفت: هرچیزی را زکوتی است و زکوة عقل اندوه طویل است، چنانکه عجب است که کسی در بهشت بود و می‌گرید و ازاین است که کان رسول الله صلی الله علیه و سلم متواصل الاحزان.

وگفت: عجبتر از آن بود حال کسی که در دنیا بود و می‌خندد و نمی‌داند که عاقبت کار چون خواهد بود.

وگفت: پنج چیز است از علامات بدبختی: قساوت دل؛ و نابودن اشک؛ و بی شرمی، و رغبت در دنیا، و درازی امل.

وگفت: چون خوف در دل ساکن شود چیزی که به کار نیاید برزبان آنکس نگذرد، و بسوزد از آن خوف منازل شهوات و حب دنیا، و رغبت در دنیا از دل دور کند.

وگفت: هرکه از خدای بترسد جمله چیزها از او بترسد، و هرکه از خدای نترسد از جمله چیزها بترسد.

وگفت: خوف و هیبت از خدای برقدر علم بنده بود، و زهد بنده در دنیا برقدر رغبت بنده بود در آخرت.

وگفت: هیچ آدمی را ندیده ام دراین امت امیدوارتر به خدای و ترسنده تر از خدای الا ابن سیرین رضی الله عنه. وگفت: اگرهمه دنیا به من دهند حلال و بی حساب ننگ دارم، چنانکه شما از مردار ننگ دارید.

وگفت: جمله بدیها را در یک خانه جمع کرده اند و کلید آن دنیا دوستی است، و جمله نیکییها را در یک خانه جمع کرده اند و کلید آن دشمنی دنیاست.

وگفت: در دنیا شروع کردن آسان است اما از میان باز بیرون آمدن و خلاص یافتن دشوار است.

وگفت: دنیا بیمارستان است و خلق در او چون دیوانگان و دیوانگان را در بیمارستان غل و قید باشد.

وگفت: به خدای اگر آخرت از سفالی بودی باقی و دنیا از زر فانی سزا بودی که رغبت خلق به سفال باقی بودی فکیف که دنیا نیست الا سفال فانی، و آخرت زرباقی.

وگفت: هیچ کس را هیچ ندادند از دنیا تا از آخرتش صد چندان کم نکردند از بهر آنکه تورا به نزدیک خدای آن خواهد بود که کسب کرده ای و می‌کنی. اکنون خواه بسیار کن خواه اندک کن.

وگفت: به جامه نرم و طعام خوش لذت مگیرید که فردا لذت آن جامه و آن طعام نباشد.

وگفت: مردمان که از یکدیگر بریده شدند به تکلف شده اند. هرگاه که تکلف از میان برخزید گستاخ یکدیگر را بتوانند دید.

وگفت: خدای عز وجل وحی فرستاد به کوهها که من بریکی از شما با پیغمبری سخن خواهم گفت همه کوهها تکبر کردند، مگر طور سینا برو سخن گفت با موسی تواضع او را.

وگفت: از تواضع فروتنی کردن است و فرمان بردن و هرچه گوید فراپذیرفتن.

وگفت: هرکه خویشتن را قیمتی داند او را اندر تواضع نصیبی نیست.

وگفت: سه چیز مجویید که نیابید: عالمی که علم که علم او به میزان عمل راست بود مجوید که نیابید و بی علم بمانید، و عاملی که اخلاص او با عمل موافق بود مجویید که نیابید و بی عمل بمانید؛ و برادری بی عیب مطلبید که نیابید و بی برادر بمانید.

وگفت: هرکه با برادر خود دوستی ظاهر کند به زفان و در دل دشمنی او دارد خدای لعنتش کند و کور و کرش گرداند به دل.

وگفت: وقتی بدانکه می‌کردند ریا می‌کردند، اکنون بدانچه نمی‌کنند ریا می‌کنند.

وگفت: دست بداشتن عمل برای خلق ریا بود و عمل کردن برای خلق شرک بود و اخلاص آن بود که حق تعالی او را از این دو خصلت نگاه دارد.

وگفت: اگر سوگند خورم که من مرائی ام دوست تر دارم از آنکه سوگند خورم که من مرائی نیم.

وگفت: اصل زهد راضی بودن است از حق تعالی به هرچه کند و سزاوارترین خلق به رضای خدای تعالی اهل معرفت اند.

وگفت: هرکه خدایرا بشناسد به حق معرفت پرستش او کند به حق طاقت.

وگفت: فتوت در گذاشتن بود از برادران.

وگفت: حقیقت توکل آن است که به غیرالله امید ندارد و از غیر الله نترسد.

وگفت: متوکل آن بود که واثق بود به خدای عزوجل که نه خدایرا در هرچه کند متهم دارد و نه شکایت کند. یعنی ظاهر و باطن یک رنگ بود در تسلیم.

وگفت: چون تو را گویند خدایرا دوستداری خاموش باش که اگر گویی نه کافر باشی، و اگر گویی دارم فعل تو به فعل دوستان نماند.

وگفت: شرمم گرفت از خدای از بس که در مبرز رفتم و در هر سه روزش یکبار حاجت بودی.

وگفت: بسا مردا که به مبرز رود و پاک بیرون آید و بسا مردا که در کعبه رودو پلید بیرون آید.

وگفت: جنگ کردن با خردمندان آسانتر است که حلوا خوردن با بی خردان.

وگفت: هر که در روی فاسقی بخندد خوش در ویران کردن مسلمانی سعی می‌کند.

وگفت: هرکه ستوری را لعنت کند ستور گوید آمین! از من و تو هرکه به خدای عاصیتر است لعنت بر او باد.

وگفت: اگر مرا خبر آید که تو را یک دعا مستجاب است، هرچه خواهی بخواه و من آن دعا در حق سلطان صرف کنم از بهر آنکه اگر در صلاح خویش دعا کنم صلاح من بود تنها و در صلاح سلطان صلاح همه خلق بود.

وگفت: دو خصلت است که دل را فاسد کند: بسیار خفتن و بسیار خوردن.

وگفت: در شما دو خصلت است که هر دو از جهل است: یکی آنکه می‌خندید و عجبی ندیده اید و نصیحت می‌کنید و شب بیدار نبوده اید.

وگفت: خدای عزوجل می‌گوید ای فرزند آدم اگر تو مرا یاد کنی من تو را یاد کنم و اگر تو مرا فراموش کنی من ترا فراموش کنم و آن ساعت که تو مرا یاد نخواهی کرد آن برتوست نه از توست. اکنون می‌نگر تا چون می‌کنی.

وگفت: خدای گفته است یکی از پیغامبران را، که بشارت ده گناه گاران را، که اگر توبه کنید بپذیرم و بترسان صدیقان را که اگر به عدل باایشان کار کنم همه را عقوبت کنم.

یک روز کسی بر او درآمد. گفت: مرا پندی ده.

گفت: اارباب متفرقون خیر ام الله الواحد القهار. یک روز پسر خود را دید که یک دینار زر می‌سخت تا بکسی دهد. آن شوخ که در نقش درست زر بود پاک می‌کرد. گفت: یا پسر این تو را از ده حج و ده عمره فاضلتر.

و یکبار پسر او را بول بسته آمد. فضیل دست برداشت. گفت: یا رب! به دوستی من تو را که از این رنجش برهان.

هنوز برنخاسته بود که شفا پدید آمده بود. پس در مناجات گفتی: خداوندا! رحمتی بکن که برتوبة من عالمی و عذابم مکن تو که بر من قادری.

و پس گفتی: الهی مرا گرسنه می‌داری، و عیال مرا گرسنه می‌داری، و مرا و عیال مرا برهنه می‌داری، و مرا به شب چراغ نمی‌دهی، و تو این با اولیای خویش کنی، به کدام منزلت فضیل این دولت یافت از تو؟

نقل است که سی سال هیچ کس لب او خندان ندیده بود مگر آن روز که پسرش بمرد، تبسمی کرد. گفتند: خواجه! این چه وقت این است؟

گفت: دانستم که خدای راضی بود به مرگ این پسر. من موافقت رضای او را تبسمی بکردم و در آخر کار می‌گفت: از پیغمبرانم رشک نیست که ایشان هم لحد، هم صراط هم قیامت در پیش است. و جمله با کوتاه دستی نفسی نفسی خواهند گفت: واز فرشتگان رشک نیست که از خوف ایشان زیادت از خوف بنی آدم است، و ایشان را درد بنی آدم نیست، و هرکه را این درد نبود من آن نخواهم. لکن از آن کس رشک است که هرگز از مادر نزاد و نخواهد زاد.

نقل است که روزی مقرئی خوشخوان پیش او آمد و آیتی بخواند. گفت: او را پیش پسر من برید تا برخواند وگفت: زینهار تا آیتی برنخوانی که صفت دوزخ و قیامت بود که او را طاقت آن نبود. اتفاقا مقری سورة القارعه برخواند. در حال نعره ای بزد و جان بداد. چون اجلش نزدیک آمد دو دختر داشت. عیال را وصیت کرد که چون من بمیرم این دختران را برگیر و برکوه بوقبیس بر رو، و روی سوی آسمان کن و بگوی که خداوندا فضیل را وصیتی کرد و گفت تا به طاقت خویش می داشتم چون مرا بزندان گور محبوس گردانیدی زینهار باران باز دارم و من زنده بودم این زنهاریان را .

چون فضیل را دفن کردند، عیالش همچنان کرد که او گفته بود. بر سر کوه شد، و دخترکان را آنجا برد، و مناجات کرد، وبسی بگریست، و نوحه آغاز کرد. همان ساعت امیر یمن با دو پسر خود آنجا بگذشت. ایشان را دید. با گریستن و زاری گفت: شما از کجایید؟

آن زن حال برگفت. امیر گفت: این دختران را به این پسران خویش دادم، هریکی را ده هزار دینار کاوین کردم. تو بدین بسنده کردی؟

گفت: کردم.

در حال عماریها و فرشها و دبیاها بساخت، و ایشان را به یمن برد. من کان للّله کان الله له. عبدالله مبارک گفت: چون فضیل بمرد اندوه همه برخاست.


 

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe