ذکر حارث محاسبی قدساللهروحه
آن سید اولیا، آن عمده اتقیا، آن محتشم معتبر، آن محترم مفتخر، آن ختم کرده ذوالمناقبی، شیخ عالم، حارث محاسبی رحمةالله علیه، از علمای مشایخ بود و به علوم ظاهر و باطن، و در معاملات و اشارات مقبول النفس و رجوع اولیای وقت در همه فن بدو بود، و او را تصانیف بسیاراست در انواع علوم، و سخت عالی همت بود، و بزرگوار بود، و سخاوتی و مروتی عجیب داشت و در فراست و حذاقت نظیر نداشت، و در وقت خود شیخ المشایخ بغداد بود، و به تجرید و توحید مخصوص بود، و در مجاهده و مشاهده به اقصی الغایه بود، و در طریقت مجتهد. و نزدیک او رضا از احوال است، نه از مقامات. و شرح این سخن طولی دارد. بصری بود و وفات او در بغداد بود، و عبدالله خفیف گفت برپنج کس از پیران ما اقتدا کنید و به حال ایشان متابعت نماییدو دیگران را تسلیم باید شد، اول حارث محاسبی، دوم جنید بغدادی، سوم رویم، چهارم ابن عطا، پنجم عمرو بن عثمان مکی رحمهم الله. زیرا که ایشان جمع کردند میان علم و حقیقت و میان طریقت و شریعت، وهر که جز این پنج اند اعتقاد را شایند اما
این پنج را هم اعتقاد شاید و هم اقتدا را شاید.
و بزرگان طریقت گفته اند: عبدالله خفیف ششم ایشان بود که هم اعتقاد را شاید و هم اقتدا را شاید اما خویشتن ستودن نه کار ایشان است.
نقل است که حارث را سی هزار دینار از پدر میراث ماند. گفت: به بیت المال برید تا سلطان را باشد! گفتند: چرا؟
گفت: پیغمبر فرموده است، و صحیح استک ه القدری مجوس هذه الامة. قدری مذهب گیر این امت است و پدر من قدری بود و پیغمبر علیه السلام فرمود میراث نبرد مسلمان از مغ، و پدر من مغ و من مسلمان.
و عنایت حق تعالی در حفظ او چندان بود که چون دست به طعامی بردی که شبهت در او بودی رگی در پشت انگشت او کشیده شدی چنانکه انگشت فرمان او نبردی، او بدانستی که آن لقمه به وجه نیست. جنید گفت: روزی حارث پیش من آمد. در وی اثر گرسنگی دیدم. گفتم یا عم! طعام آرم؟ گفت: نیک آید. در خانه شدم. چیزی طلب کردم. شبانهچیزی از عروسی آورده بودند. پیش اوبردم. انگشت او مطاوعت نکرد. لقمه در دهان نهاد و هرچند که جهد کرد فرونشد. دردهان میگردانید تا دیر گاه برخاست ودر پایان سرای افگند و بیرون شد. بعد از آن گفت: از آن حال پرسیدم. حارث گفت: گرسنه بودم، خواستم که دل تو نگاه دارم لکن مرا با خداوند نشانی است که هرطعامی که در وی شبهتی بود به حلق من فرونرود و انگشت من مطاوعت نکند. هرچند کوشیدم فرو نرفت. آن طعام از کجا بود؟ گفتم: از خانه ای که خویشاوند من بود. پس گفتم: امروز در خانه من آیی؟
گفت: آیم. درآمدیم و پارة نان خشک آوردم. پس بخوردیم. گفت: جیزی که پیش درویشان آری، چنین باید.
و گفت: سی سال است تا گوش من به جز از سر من هیچ نشنیده است پس سی سال دیگر حال بر من بگردید که سر من به جز از خدای هیچ نشنید.
و گفت: کسی را که در نماز میبیند و او بدان شاد شود، متوقف بودم بدان تانماز او باطل شود یا نه؟ اکنون غالب ظن من آن است که باطل شود.
و در محاسبه مبالغتی تمام داشت. چنانکه او را محاسبی بدین جهت گفتندی. و گفت: اهل محاسبه را چند خصلت است که بیازموده ام در سخن گفتن که چون قیام نموده اند به توفیق حق تعالی به منازل شریف پیوسته اند و همه چیزها به قوت عزم دست دهد و به قهر کردن هوا و نفس که هرکه را عزم قوی باشد مخالفت هوا بر وی آسان باشد. پس عزم قوی دار و بر این خصلتها مواظبت نمای که این مجرب است. اول خصلت ان است که به خدای سوگند یاد نکنی، نه به راست و نه به دروغ، ونه به سهو و نه به عمد، و دوم ا زدروغ پرهیز کنی، و سوم وعده خلاف نکنی و چون وفا توانی کرد و تا توانی کس را وعده ندهی که این به صواب نزدیک است و چهارم آنکه هیچ کس را لعنت نکنی، اگرچه ظلم کرده باشد، و پنجم دعای بد نکنی نه به گفتار و نه به کردارو مکافات نجوئی و بر خدای تحمل کنی، و ششم بر هیچ کس گواهی ندهی نه بکفر و نه به شرک و نه به نفاق که این به رحمت بر خلق نزدیک تر است و از مقت خدای تعالی دورتر راست، و هفتم آنکه قصد معصیت نکنی، نه در ظاهر و نه در باطن و جوارح خود را از همه بازداری. و هشتم آنکه رنج خود برهیچ کس نیفکنی و بار خود اندک و بسیار از همه کس برداری در آنجه بدان محتاج باشی، و در آنچه بدان مستغنی باشی، ونهم آنکه طمع از خلایق بریده گردانی و از همه ناامید شوی از آنچه دارند، و دهم آنکه بلندی درجه و استکمال عزت نزدیک خدای و نزدیک خلق برآنچه خواهد در دنیا و آخرت بدان سبب به دست توان کرد. که هیچ کس را نبینی از فرزندان آدم علیه السلام. مگر که او را از خود بهتر دانی.
و گفت: مراقبت علم دل است در قرب حق تعالی.
و گفت: رضا آرام گرفتن است در تحت مجاری احکام.
و گفت: صبر نشانه تیرهای بلا شدن است.
و گفت: تفکر اسباب را به حق قایم دیدن است.
و گفت: تسلیم ثابت بودن است در وقت نزول بلا بی تغیری در ظاهر و باطن.
و گفت: حیا بازبودن است از جمله خوهای بد که خداوند بدان راضی نبود.
و گفت: محبت میل بود به همگی به چیزی، پس آن را ایثار کردن است، برخویشتن، به تن و جان و مال، و موافقت کردن در نهان و آشکارا. پس بدانستن که از توهمه تقصیر است.
و گفت: خوف آن است که البته یک حرکت نتواند کرد که نه گمان او چنان بود که من بدین حرکت مأخوذ خواهم بود در آخرت.
و گفت: علامت انس به حق وحشت است از خلق و گریز است و هرچه خلق در آن است و منفرد شدن به حلاوت ذکر حق تعالی برقدر آنکه انس حق در دل جای میگیرد، بعد از آن انس به مخلوقات از دل رخت برمی گیرد.
و گفت: صادق آن باشد که او را باک نبود اگرش نزدیک خلق هیچ مقدار نماند، و جهت صلاح دل خویش داند و دوست ندارد که مردمان ذره ای اعمال او ببینند.
و گفت: در همه کارها از سستی عزم حذر کن که دشمن در این وقت بر تو ظفر یابد، و هرگاه که فتور عزم دیدی از خود هیچ آرام مگیر به خدای پناه جوی.
و درویشی را گفت: کن لله و الا لاتکن. گفت: خدای را باش و اگر نه خود مباش، این نیکو سخنی است.
و گفت: سزاوار است کسی را که نفس خود را به ریاضت مهذب گردانیده است که او را راه بنماید به مقامات و
و گفت: هرکه خواهدکه لذت اهل بهشت یابد، گو در صحبت درویشان صالح قانع باش.
و گفت: هرکه باطن خود را درست کند به مراقبت و اخلاص خدای تعالی ظاهر او آراسته گرداند به مجاهده و اتباع سنت.
و گفت: آنکه به حرکات دل در محل غیب عالم بود بهتر از آنکه به حرکات جوارح عالم بود.
و گفت: پیوسته عارفان فرو میبرند خندق رضا و غواصی میکنند در بحر صفا و بیرون میآورند جواهر وفا، تا لاجرم به خدای میرسند در سر و خفا.
وگفت: سه چیز است که اگر آن را بیابند از آن بهره بر دارند و ما نیافتیم: دوستی نیکو با صیانت، و با وفا، و باشفقت.
و نقل است که تصنیفی میکرد: درویشی از وی پرسیدکه: معرفت، حق است بربنده یا حق بنده بر حق؟ او بدین سخن ترک تصنیف کرد . یعنی اگر گویی معرفت بنده به خود میشناسد و به جهد خود حاصل میکند، پس بنده را حقی بود بر حق، و این روا نبود. و اگر معرفت حق حق بود، بربنده روا نبود که حق را حقی ببیاد گزارد. اینجا متحیر شد و ترک تصنیف کرد. دیگر معنی آن است که چون معرفت حق حق است تا از جهت کرم این حق بگزارم. کتاب کردن در معرفت به چه کار آید؟ حق خود آنچه حق بنده بود بدو دهد که اد بنی ربی. اگر کسی بود که حق آن حق خواهد گزارد در معنی انک لاتهدی من احببت بود. لاجرم ترک تصنیف کرد. دیگر معنی آنست که معرفت حق حق است بر بنده بدان معنی که چون حق بنده را معرفت داد بنده را واجب است حق آن حق گزاردن. چون هر حق که بنده به عبادت خواهد گزارد هم حق حق خواهد بود و به توفیق او خواهد بود. پس بنده را حقی که بود که با حق حق، حق گزارد، پس کتاب تصنیف کرد والله اعلم بالصواب.
ابن مسروق گفت: حارث آن وقت که وفات می کرد به درمی محتاج بود، و از پدرش ضیاع بسیار مانده بود، وهیچ نگرفت و هم در آن ساعت که دست تنگ بود فروشد. رحمةالله علیه رحمةواسعة.
ذکر ابوسلیمان دارائی قدساللهروحه
آن مجرد باطن و ظاهر، آن مسافر غایب و حاضر، آن در ورع و معرفت عامل، آن درصد گونه صفت کامل، آن در دریای دانایی، ابوسلیمان دارائی رحمةالله علیه، یگانه وقت بود و از غایت لطف او را ریحان القلوب گفته اند. و در ریاضت صعب و جوع مفرط شانی نیکو داشت چنانکه او را بندار الجایعین گفتندی که هیچ کس از این امت بر جوع آن صبر نتوانست کرد که وی در معرفت و حالات غیوب قلب و آفات عیوب نغس خطی عظیم وافر داشت و او را کلماتی است عالی واشارتی لطیف و دیگر دارا، دیهی است در دمشق، او از آنجا بود. احمد حواری که مرید او بود گفت: شبی در خلوت نماز میکردم و در آن میانه راحتی عظیم یافتم. دیگر روز با سلیمان گفتم. گفت: ضعیف مردی ای که تو را هنوزخلق در پیش است تا در خلا دیگرگونه ای و در ملا دیگرگونه، و در دو جهان هیچ چیز را آن خطر نیست که بنده را از حق تواند باز داشت.
و ابوسلیمان گفت: شبی در مسجد بودم و از سرما آرامم نبود. در وقت دعا یک دست پنهان کردم. راحتی عظیم از راه این دست به من رسید. هاتفی آواز دادکه: یا سلیمان آنچه روزی آن دست بود، که بیرون کرده بودی، دادیم.
اگر دست دیگر بیرون بودی، نصیب وی بدادمانی. سوگند خوردم که هرگز دعا نکنم به سرما و گرما مگر هردو دست بیرون کرده باشم.
پس گفت: سبحان آن خدایی که لطف خود در بی کامی و بی مرادی تعبیه کرده است.
و گفت: وقتی خفته ماندم ورد من فوت شد. حوری دیدم که مرا گفت خوش میخسبی. پانصد سال است که مرا میآرایند در پرده از برای تو.
و گفت: شبی حوری دیدم از گوشه ای که در من خندید، و روشنی او به حدی بود که وصف نتوان کرد. وصف زیبایی او به جایی که در عبارت نمیگنجد. گفتم: این روشنی و جمال از کجا آوردی؟
گفت: شبی قطره ای چند از دیده باریدی. از آن، روی من شستند. این همه از آن است که آب چشم شما گلگونه رویهای حوران است، هرچند بیشتر خوبتر.
و گفت: مرا عادت بود به وقت نان خوردن نان و نمک خوردمی. شبی درر آن نمک یک کنجد بود که خورده آمد. یکسال وقت خود گم کردم. جایی که کنجدی نمیگنجد صد هزار شهوت با دل تو ندانم چه خواهد کرد.
و گفت: دوستی داشتم که هرچه خواستمی. بدادی. یکبار چیزی خواستم، گفت: چند خواهی؟ حلاوت دوستی از دلم برفت.
و گفت: برخلیفه انکار کردم. دانستم که سخن من می شنود و از آن نه اندیشیدم، لکن مردمان بسیار بودند. ترسیدم که مرا بینند و صلابت آن به نظر خلق در دل من شیرین شود. آنگاه بی اخلاص گشته شوم.
و گفت: مریدی دیدم به مکه، هیچ نخوردی الا آب زمزم. گفتم: اگر این آب خشک شود چه خوری؟ پس برخاست و گفت: جزاءک الله خیرا. مرا راه نمودی که چندین سال زمزم پرست بودم. این بگفت و برفت.
احمد حواری گفت: ابوسلیمان در وقت احرام لبیک نگفتی. گفت: حق تعالی به موسی علیه السلام وحی کرد که ظالمان امت خود را بگوی تا مرا یاد نکنند هرکه ظالم بود و مرا یاد کند من او را به لعنت یاد کنم.
پس گفت: شنیده ام که هرکه نفقه حج از مال شبهت کند آنگاه گوید لبیک! او را گویند: لالبیک و لاسعیدک حتی ترد ما فی یدیک.
نقل است که پسر فضیل طاقت شنیدن آیت عذاب نداشتی. از فضیل پرسیدند: پسر تو به درجه خوف به چه رسید؟ گفت: به اندکی گناه.
این با سلیمان گفتند: گفت: کسی را خوف بیش بود از بسیاری گناه بود، نه از اندکی گناه.
نقل است که صالح عبدالکریم گفت: رجا و خوف در دل دو نور است.
با او گفتندکه: از این هر دو کدام روشنتر؟ گفت: رجا.
این سخن را به بوسلیمان رسانیدند. گفت: سبحان الله! این چگونه سخنی است که ما دیدیم، که از خوف تقوی و صوم و صلوة و اعمال دیگر میخیزد و از رجا نخیزد. پس چگونه روشنتر بود؟
و گفت: من میترسم ازآن آتشی که آن عقوبت خدا است، یآ میترسم از خدایی که عقوبت او آتش است.
و گفت: اصل همه چیزها در دنیا واخرت خوف است. از حق تعالی هر گاه که رجا بر خوف غالب آید دل فساد یابد، وهر گاه که خوف در دل دایم بود خشوع بر دل ظاهر گردد، اگر دایم نگرددوگاه گاه بر دل خوفی میگذرد، هرگز دل راخشوع حاصل نیاید.
وگفت: هرگزاز دلی خوف جدا نشود که نه آن دل خراب گردد.
ویک روز احمد حواری را گفت: چون مردمان را بینی که بر جا عمل میکنند، اگر توانی که تو بر خوف عمل کنی بکن. لقمان پسر خود را گفت بترس ازخدای ترسیدنی که در او ناامید نشوی از رحمت او، و امید دار به خدای امید داشتی که در او ایمن نباشی از مکر او.
و گفت: چون دل خود را در شوق اندازی بعد ز آن در خوف انداز، تا آن شوق را خوف از راه برگیرد. یعنی تو این ساعت به خوف محتاجتری از آنکه به شوق.
و گفت: فاضلترین کارها خلاف رضای نفس است و هرچیزی را علامتی است. علامت خذلان دست داشتن از گریه است و هرچیزی را زنگاری است و زنگار نور دل سیر خوردن است.
و گفت: احتلام عقوبت است. از آن جهت میگوید علامت سیری است.
و گفت: هرکه سیر خورد شش چیز به وی درآید. عبادت را حلاوت نیابد، و حفظ وی در یادداشت حکمت کم شود، و از شفقت برخلق محروم ماند که پندارد که همه جهانیان سیراند، و عبادت بر وی گران شود، و شهوات بر وی زیادت گردند، و همه مومنان گرد مساجد گردند و او گرد مزابل گردد.
و گفت: جوع نزدیک خدای از خزانه ی است مدخر که ندهد به کسی الا بدان که او را دوست دارد.
و گفت: چون آدمی سیر خورد جمله اعضای او به شهوات گرسنه شد، و چون گرسنه باشد جمله اعضای از شهوات سیر گردد. یعنی تا شکم سیر نبود هیچ شهوت دیگر آرزو نکند.
و گفت: گرسنگی کلید آخرت است، و سیری کلید دنیا. .
و گفت: هرگاه که تو را حاجتی بود از حوایج دنیا و آخرت، هیچ مخور تا آن وقت که آن حاجت روا بود از بهر آنکه خوردن عقل را متغیر گرداند، و حاجت خواستن از متغیر، متغیر بود. پس بر تو باد که بر جوع حرص کنی که جوع نفس را ذلیل کند و دل را رقیق کند و علم سماوی بر تو ریزد.
و گفت: اگر یک لقمه از حلال شبی کمتر خورم دوست تر دارم از آنکه تا روز نماز کنم. زیرا که شب آن وقت درآید که آفتاب فرو شود. و شب دل مومنان آن وقت آید که معده از طعام پر شود.
و گفت: صبر نکند از شهوات دنیا، مگر نفسی که در دل او نوری بود که به آخرتش مشغول میدارد.
و گفت: چون بنده صبر نکند بر آنکه دوست تر دارد چگونه صبر کند بر آنکه دوست ندارد.
و گفت: بازنگشت آنکه بازگشت الا از راه، که اگر برسیدی بازنگشتی ابدا.
و گفت: خنک آنکه در همه عمر خویش یک خطوه ای به اخلاص دست دادش.
و گفت: هرگاه که بنده خالص شود از بسیاری وسواس و ریا نجات یابد.
و گفت: اعمال خالص اندکی است.
و گفت: اگر صادقی خواهد که صفت کند آنچه دردل او بود زبانش کار نکند.
و گفت: صدق با زبان صادقان به هم برفت و باقی ماند بر زبان کاذبان.
و گفت: هرچیزی را که بینی زیوری است، و زیور صدق خشوع است.
و گفت: صدق را مظنه خویش ساز و حق را همیشه شمشیر خویش سازو خدای را غایت طلب خویش دان.
و گفت: قناعت از رضا به جای ورع است از زهد. این اول رضا است و آن اول زهد.
و گفت: خدای را بندگان اند که شرم میدارند که با او معاملت کنند به صبر پس معاملت میکنند به رضا. یعنی در صبر کردن معنی آن بود که من خود صبورم، اما در رضا هیچ نبود و چنانکه دارد چنان باشد. صبر به تو تعلق دارد و رضا بدو.
و گفت: راضی بودن و رضا آن است که از خدا بهشت نخواهی و از دوزخ پناه نطلبی.
و گفت: من نمیشناسم زهد را حدی، و ورع را حدی، و رضا را حدی و غایتی، ولکن راهی از او میدانم.
و گفت: از هر مقامی حالی به من رسید، مگر از رضا که به جز بویی از او به من نرسید با این همه اگر خلق همه عالم را به دوزخ برند و همه به کره روند من به رضا روم زیرا که اگر رضای من نیست درآمدن به دوزخ رضای او هست.
و گفت: ما در رضا به جایی رسیدیم که اگر هفت طبقه دوزخ در چشم راست ما نهند در خاطر ما بگذرد که چرا در چشم چپ ننهاد.
و گفت: تواضع آن است که در عمل خوشت هیچ عجب پدید نیاید.
و گفت: هرگز بنده تواضع نکند تا وقتی که نفس خویش را نداند، و هرگز زهد نکند تا نشناسد که دنیا هیچ نیست و زهد آن است که هرچه تو را از حق تعالی باز دارد ترک آن کنی.
و گفت: علامت زهد آن است که اگر کسی صوفی در تو پوشد که قیمت آن سه درم بود، در دلت رغبت صوفی نبود که قیمتش پنج درم بود.
و گفت: بر هیچ کس به زهد گواهی مده، به جهت آن که او در دل غایب است از تو و در ورع حاضر است.
و گفت: ورع در زبان سخت تر از آن است که سیم و زر در دل.
و گفت: حصن حصین نگاه داشت زبان است و مغز عبادت گرسنگی است، و دوستی دنیا سر همه خطا هاست.
و گفت: تصوف آن است که بر وی افعال میرود که جز خدای نداند و پیوسته با خدای بود چنانکه جز خدای نداند.
و گفت: تفکر در دنیا حجاب آخرت است و تفکر در آخرت ثمره حکمت و زندگی دلهاست.
و گفت: از غیرت، علم زیادت شود و از تفکر خوف.
و در پیش او کسی ذکر معصیتی کرد. او زار بگریست، وگفت: به خدای که در طاعت چندان آفت میبینم که به آن معصیت حاجت نیست.
و گفت: عادت کنید چشم را به گریه و دل را به فکرت.
و گفت: اگر بنده به هیچ نگرید مگر برآنکه ضایع کرده است از روزگار خویش تا این غایت، او را این اندوه تمام است تا به وقت مرگ.
و گفت: هرکه خدای را شناخت دل را فارغ دارد و به ذکر او مشغول شود و به خدمت او، و میگرید بر خطاهای خویش.
و گفت: در بهشت صحراهاست. چون بنده به ذکر مشغول شود، درختان میکارند به نام او تا آنگاه که بس کند. آن فریشته را گویند چرا بس کردید؟ گویند وی بس کرد.
و گفت: هرکه پند دهنده ای میخواهد گو در اختلاف روز و شب نگر.
و گفت: هرکه در روز نیکی کند در شب مکافات یابد و هرکه در شب نیکی کند در روز مکافات یابد.
و گفت: هرکه به صدق از شهوت بازایستد حق تعالی از آن کریمتر است که او را عذاب کند و آن شهوات را از دل او ببرد.
و گفت: هرکه به نکاح و سفر و حدیث نوشتن مشغول شود روی به دنیا آورد، مگر زنی نیک که او از دنیا نیست بلکه از آخرت است. یعنی تو را فارغ دارد تا به کار آخرت پردازی اما هرکه تو را از حق بازدارد از مال و اهل و فرزند شوم بود.
و گفت: هر عمل که آن را در دنیا به نقد ثواب نیابی بدانکه آن را در آخرت نخواهی یافت. یعنی راحت قبول آن طاعت باید که اینجا به تو رسد.
و گفت: آن یک نفس سرد که از دل درویشی برآید به وقت آروزویی که از یافت آن عاجز بود فاضلتر از هزار ساله طاعت و عبادت توانگر.
و گفت: بهترین سخاوت آن است که موافق حاجت بود.
و گفت: آخر اقدام زاهدان اول اقدام متوکلان است.
و گفت: اگر غافلان بدانند که از ایشان چه فوت میشود از آنچه ایشان در آن اند جمله به مفاجات سختی بمیرند.
و گفت: حق تعالی عارف را بر بستر خفته باشد که بر وی سر بگشاید و روشن کند آنچه هرگز نگشاید ایستاده را در نماز.
و گفت: عارف را چون چشم دل گشاده شد چشم سرشان بسته شود، جز ا و هیچ نبینند چنانکه هم او گفت نزدیک ترین چیزی که بدان قربت جویند به خدای تعالی آن است که بدانی که خدای تعالی بر دل تو مطلع است. ا ز دل تو داند که از دنیا و آخرت نمیخواهی الا او را.
و گفت: اگر معرفت را صورت کنند برجایی هیچ کس ننگرد در وی الا که بمیرد از زیبایی و جمال او و از نیکویی و از لطف او و تیره گردد همه روشنیها در جنب نور او.
و گفت: معرفت به خاموشی نزدیک تر است که به سخن گفتن و دل مومن روشن است به ذکر او وذکر او غذای او است. و انس راحت او، و حسن معاملت او تجارت او، و شب بازار او، و مسجد دکان او و عبادت کسب او، ویعنی قرآن بضاعت او، و دنیا کشتزار او و قیامت خرمنگاه او، و ثواب حق تعالی ثمره رنج او.
و گفت: بهترین روزگار ما صبر است و صبر بر دو قسم است. صبری است بر آنچه کاره آنی در هرچه اوامر حق است ولازم است گزاردن و صبری است از آنچه طالب آنی در هرچه تو را هوا بر آن دعوت کند و حق تو را از آن نهی کرده است.
و گفت: خیری که در او شر نبود شکر است در نعمت و صبر است در بلا.
و گفت: هرکه نفس خود را قیمتی داند هرگز حلاوت خدمت نیابد.
و گفت: اگر مردم گرد آیند تا مرا خوار کنند چنانکه من خود را خوار گردانیدم نتوانند، و اگر خواهند که مرا عزیز گردانند چنانکه من خود را نتوانند. یعنی خواری من در معصیت است و عز من در طاعت است.
و گفت: هرچیزی را کا بینی است و کابین بهشت ترک دنیا کردن است و هرچه در دنیا است.
و گفت: در هر دلی که دوستی دنیا قرار گرفت دوستی آخرت از آن دل رخت برداشت.
و گفت: چون حکیم ترک دنیا کرد دنیا را به نور حکمت منورکرد.
و گفت: دنیا نزدیک خدای کمتر است از پر پشه ای. قیمت آن چه بود تا کسی در وی زاهد شود.
و گفت: هرکه وسیلت جوید به خدای به تلف کردن نفس خویش خدای نفس او را بر وی نگاه دارد و او را از اهل جنت گرداند.
و گفت: خدای تعالی میفرماید که بنده من اگر از من شرم داری عیبهای تو را برمردم پوشیده گردانم و زلتهای تو را از لوح محفوظ محو گردانم و روز قیامت در شمار با تو استقصا نکنم.
و مریدی را گفت: چون از دوستی خیانتی بینی عتاب مکن، که باشد در عتاب سخنی شنوی، که از آن سخت تر. مرید گفت: چون بیآزمودم چنان بود.
احمد حواری گفت: یک روز شیخ جامه سفید پوشیده بودو گفت: کاشکی دل من در میان دلها، چون پیراهن من بودی در میان جامه.
و شیخ جنید گوید(رحمةالله علیه )که : احتیاط وی چنان بود که گفت.
بسیار بود که چیزی بر دلم آید از نکته این قوم به چند روز آن را نپذیرم الا به دو گواه عدل از کتاب وسنت.
و در مناجات گفتی: الهی چگونه شایسته خدمت تو بود آنکه شایسته خدمتگار تو نتواند بود، یا چگونه امید دارد به رحمت تو آنکه شرم نمیدارد که نجات یابد از عذاب تو.
نقل است که وی صاحب معاذ جیل بود و علم از وی گرفته بود. چون وفاتش نزدیک آمد اصحاب گفتند: ما را بشارت ده که به حضرتی میروی که خداوند غفور و رحمان است.
گفت: چرا نمیگویید که به حضرت خداوند ی میروی که او به صغیره ای حساب کند و به کبیره ای عذاب سخت کند.
پس جان بداد. دیگری بعد از وفات او به خوابش دید. گفت: خدای با تو چه کرد؟
گفت: رحمت کرد، و عنایت نمود در حق من ولکن اشارت این قوم مرا عظیم زیانمند بو د. یعنی انگشت نمای بودم میان اهل دین. رحمةالله علیه.
ذکر محمد بن سماک قدس الله روحه
آن واعظ اقران، آن حافظ اخوان، آن زاهد متمکن، آن عابد متدین، آن قطب افلاک، محمدبن سماک رحمةالله علیه، درهمه وقت امام بود و مقبول انام بود. کلامی عالی و بیانی شافی داشت، و در موعظت آیتی بود و معروف کرخی را گشایش از سخن او بود. و هارون الرشید او را چنان محترم داشت و تواضع کرد که گفت: ای امیرالمومنین! تواضع تو در شرف شریفتر است. بسیاری از شرف تو.
و گفت: شریفترین تواضع آن است که خویشتن رابرهیچ کس فضل نبینی.
و گفت: پیش از این مردمان دوایی بودند که از ایشان شفا مییافتند، اکنون همه دردی شده اند که آن را دوا نیست. پس طریق آن است که خدای را مونس خود سازی و کتاب او را همراز خود گردانی.
و گفت: طمع رسنی است در گردن و بندی برپای. بینداز تا برهی.
و گفت: تا اکنون موعظت بر واعظان گران آمدی چنان عمل برعاملان واعظان اندک بودندی چنانکه امروز عاملان اندک اند.
احمد حواری گفت: این سماک بیمار شد، تا آب او حاصل کردیم تا نزد طبیب بریم، نصرانئی که دروقت او بود. در راه که میرفتیم مردی را دیدیم نیکوروی و خوش بوی و پاکیزه و جامه پاک پوشیده. پیش ما بازآمد و گفت: کجا میروید؟
گفتم: به فلان طبیب ترسا خواهیم که سماک را تجربت کند و آب میبریم تا بر وی عرضه کنیم.
گفت: سبحان الله! دوست خدای از دشمن خدای استعانت میجوید؟ و به نزدیک وی میرود؟ بازگردید و به نزدیک ابن سماک روید و بگویید تا دست بر آن علت نهد و برخواند اعوذبالله من الشیطان الرجیم و بالحق انزلناه نزل الآیة.
مابازگشتیم و حال بدو نمودیم. او چنان کرد که فرموده بود در حال شفا یافت، و گفت: بدانید که او خضر بود، علیه السلام.
نقل است که چون وقت وفاتش آمد میگفت: بارخدایا! دانی که درآن وقت که معصیت میکردم اهل طاعت، تور ا دوست میداشتم. این کفارت آن گردان.
نقل است که او عزب بود. او را گفتند: کدخدایی خواهی؟ گفت: نی. گفتند: چرا؟
گفت: از بهر آنکه با من شیطانی است. یکی دیگر درآید و مرا طاقت آن نباشد که دو شیطان در یکی خانهمن باشند گفتند چگونه ؟
گفت هر یکی از ما را شیطانی است یکی مرا و یکی اورا دو شیطان در یک خانه چگونه بود.
بعد از آن وفات کرد. او را به خواب دیدند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟
گفت: همه نواخت و خلعت و کرامت و اکرام بود، ولکن آنجا هیچ کس را آبروی نیست الا کسانی را که ایشان بار عیال کشیده اند و تن در رنج دبه و زنبیل داده اند رحمةالله علیه.
ذکر محمد اسلم الطوسی قدساللهروحه
آن قطب دین و دولت، آن شمع جمع سنت، آن زمین کرده به تن مطهر، آن فلک کرده به جان منور، آن متمکن بساط قدسی محمد بن اسلم الطوسی رحمةالله علیه، یگانه جهان بود و مقتدای مطلق بود، و او را لسان رسول گفته اند، و شحنه خراسان نوشته اند، و کس را در متابعت سنت آن قدم نبوده است، که او را جمله عمر سکنات و حرکات او برجاده سنت یافته اند. با علی بن موسی الرضا رضی الله عنه به نشابور آمد. هردو به هم در کجاوه ای بودند بر یک اشتر، اسحاق بن راهویه الحنظلی مهار شتر میکشید. به نشابور رسیدند. به میان شهر برآمد. کلاهی نمدین بر سر و پیراهنی از پشم در بر و خریطه ای پر کتاب برکتف نهاده. مردمان چون اورا بدیدند بدان سیرت بگریستند. او نیز بگریست. گفتند: ما تو را با این پیراهن و با این کلاه نمیتوانیم دید.
نقل است که او مجلس داشتی و به مجلس اوتنی چند معدود بیش نیامدندی، و با این همه از برکات نفس او قرب پنجاه هزار آدمی به راه راست بازآمدند و توبه کردند و دست از فساد بداشتند. پس مدت دو سال محبوس بود.
از جهت ظالمی که او را میگفت. بگوی که قرآن مخلوق است. گفت: نگویم.
در زندان کردند. هر آدینه غسل کردی و سنتها به جای آوردی، و سجاده برگرفتی و میآمدی تا به در زندان. چون منعش کردندی بازگشتی و روی بر خاک نهادی و گفتی: بار خدایا، آنچه بر من بود کردم. اکنون تو دانی.
چون اطلاقش کردند عبدالله طاهر امیر خراسان بود. مردی صاحب جمال بود به غایت و نیکو سیرت و با علما نیکو بود. به نشابورآمد. اعیان شهر همه به استقبال و سلام او آمدند. روز دوم همچنان به سلام شدند و روزهای سیم و چهارم پنجم وششم. عبدالله گفت: هیچ کس مانده است در این شهر که به سلام مانیامده است؟
گفتند: همه آمده اند مگر دو تن. گفت: ایشان کیانند؟
گفتند: احمد حرب و محمد اسلم الطوسی رحمهما الله.
گفت: چرا به نزد ما نیامدند؟
گفتند: ایشان علمای ربانی اند. به سلام سلطانان نروند.
گفت: اگر ایشان به سلام ما نیایند، ما به سلام ایشان رویم.
به نزدیک احمد حرب رفت. یکی گفت: عبد الله طاهر میآید. گفت: چاره ای نیست.
درآمد. احمد برپای خاست و سر در پیش افگنده میبود. ساعتی تمام پس سربرآورد و در وی مینگریست. گفت: شنوده بودم که مردی نیکو روی، ولیکن منظر بیش از آن است. نیکورویتر از آنی که خبر دادند. اکنون این روی نیکو را به معصیت و مخالفت امر خدای زشت مگردان.
از آنجا بیرون آمد. به نزد محمد اسلم شد. او را بار نداد. هرچند جهد کرد سود نداشت. و روز آدینه بود. صبر کرد تا به نماز آدینه بیرون آمد، و در او نگریست. عاقبت طاقتش برسید. از ستور فرود آمد و روی بر خاک قدم محمد اسلم نهاد و گفت: ای خداوند عزیز! او برای تو را که بنده بدم مرا دشمن میدارد، و من برای تو که بنده نیک است او را دوست میدارم، و غلام اویم چون هر دو برای توست این بد را در کار این نیک کن.
این بگفت و بازگشت. پس محمد اسلم بعد از آن به طوس رفت و آنجا ساکن شد. و او را آنجا مسجدی است که هرکه نابینا بود چون آنجا رسد بیند که چه جایگاه است و او عربی بود. چون آنجا نشست کرد به محمد اسلم الطوسی مشهور شد. و مدتی مدید در طوس بود و بر در خانه او آب روان بود. هرگز کوزه از آنجا برنگرفت. گفت: این آب از آن مردمان است. روا نبود که برگیرند.
و مدتی بر آب روانش میل بود. سود نداشت. چون عاقبت میل او از حد بگذشت یک روز کوزه ای آب از چاه برکشید. در آن جوی ریخت و از آن جوی آب روان برداشت. پس به نشابور بازآمد.
نقل است که از اکابر طریقت یکی گفت: در روم بودم، در جمعیتی. ناگاه ابلیس را دیدم که از هوا درافتاد.
گفتم: ای لعین! این چه حالت است و تو را چه رسید ه است؟
گفت: این چه حالت است و تو را چه رسیده است؟
گفت: این ساعت محمد اسلم در متوضا تنحنحی کرد. من از بیم بانگ او اینجا افتادم و نزدیک بود که از پای درآیم.
نقل است که او پیوسته وام کردی و به درویشان داد ی، تا وقتی جهودی بیامد و گفت: زری چند به تو داده ام، باز ده.
محمد اسلم هیچ نداشت. آن ساعت قلم تراشیده بود و تراشه قلم پیش نهاده، جهود را گفت: برخیز و آن تراشه قلم را برگیر!
جهود برخاست. میبیند که تراشه قلم زر شده بود. به تعجب بماند.
گفت : هر دینی که دروبنفس عزیزی تراشة قلم زر شود آن دین باطل نبود
ایمان آورد و قبیله او ایمان آورد.
نقل است که یک روز شیخ علی فارمذی در نیشابور مجلس میگفت و امام الحرمین حاضر بود یکی پرسید: العلما ورثه الانبیا کدام اند.
گفت: نه همانا که این گویند بود و نه همانا که این شنونده بود. یعنی امام الحرمین. اما این مرد بود که بر دروازه خفته است و اشارت کرد به خاک محمد اسلم.
نقل است که در نیشابور بیمار شد. یکی از همسایگان او را به خواب دید که میگوید: الحمدالله که خلاص یافتم و از بیماری بجستم.
آن مرد برخاست تا او را خبر دهد. چون به در خانه وی رسید پرسید که حال خواجه چیست؟
گفتند: خدایت مزد دهاد که او دوش درگذشت.
چون جنازه او برداشتند خرقه ای که او را بودی براو افگندند. پاره ای نمد کهنه داشت که برآنجا نشستی. در زیر جنازه افگندند. دو پیرزن بر بام بودند. با یکدیگر میگفتندکه : محمد اسلم بمرد و آنچه داشت با خود برد و هرگز دنیا او را نتوانست فریفت، رحمةالله علیه.
ذکر احمد حرب قدساللهروحه
آن متین مقام مکنت، آن امین و امام سنت، آن زاهد زهاد، آن قبله عباد، آن قدوه شرق و غرب، پیر خراسان، احمد حرب رحمةالله علیه، فضیلت او بسیار است و در ورع همتا نداشت، و در عبادت بی مثل بود و معتقد فیه بود تا به حدی که یحیی معاذ رازی رحمةالله علیه وصیت کرده بود که سر من برپای او نهید. و در تقوی تا به حدی بود که در ابتدا مادرش مرغی بریان کرده بود. گفت: بخور که در خانه خود پرورده ام، و در او هیچ شبهت نیست.
احمد گفت: روزی به بام همسایه برشد و از آن بام دانه ای چند بخورد و آن همسایه لشکری بود، حلق مرا نشاید.
و گفته اند که دو احمد بوده اند در نیشابور. یکی همه در دین و یکی همه در دنیا. یکی را احمد حرب گفته اند، و یکی را احمد بازرگان. این احمد به صفتی بوده است که چندان ذکر بر وی غالب بود که مزین میخواست که موی لب او را ست کند، او لب میجنبانید. گفتش: چندان توقف کن که این مویت راست کنم.
گفتی: تو به شغل خویش مشغول باش. تا هر باری چند جای از لب او بریده شده.
وقتی کی نامه ای نوشت به او. مدتی دراز میخواست که جواب نامه باز نویسد، وقت نمییافت تا یک روز موذن بانگ نماز میگفت. در میان قامت یکی را گفت: جواب نامه دوست بازنویس و بگوی تا بیش نامه ننویسد که ما را فراغت جواب نیست. بنویس که به خدای مشغول باش والسلام.
و احمد بازرگان چندان حب دنیا بر وی غالب بود که از کنیزک خود طعامی خواست. کنیزک طعامی ساخت و به نزدیک وی آورد و بنهاد واو حسابی میکرد. تا به حدی رسید که شبانگاه شد و خوابش ببرد، تا بامداد بیدار شد. پرسیدکه : ای کنیزک! آن طعام نساختی؟
گفت: ساختم. توبه حساب مشغول بودی.
بار دیگر بساخت و به نزدیک او آورد. باز هم فراغت نیافت که بخوردی.
بار سوم بساخت و باز هم اتفاق نیافت. کنیزک برفت وی را خفته یافت. پاره ای طعام بر لب وی مالید. بیدار شد. گفت: طشت بیار. پنداشت که طعام خورده است.
نقل است که احمد حرب فرزندی را برتوکل راست میکرد. گفت: هرگاه که طعامت باید یا چیزی دیگر بدین روزن رو و بگوی بار خدایا! مرا نان میباید.
پس هرگاه که کودک بدان موضع رفتی چنان ساخته بودند که آنچه او خواستی در آن روزن افگندی. یک روز همه از خانه غایب بودند. کودک را گرسنگی غالب شد. بر عادت خود به زیر روزن آمد و گفت: ای بار خدای! نانم میباید و فلان چیز.
درآن حال در آن روزن به او رسانیدند. اهل خانه بیامدند، وی را دیدند نشسته و چیزی میخورد. گفتند: این از کجا آوردی؟
گفت: از آنکسی که هرروز میداد.
بدانستند که این طریق او را مسلم شد.
نقل است که یکی از بزرگان گفت: به مجلس احمد حرب بگذشتم، مساله ای برزبان وی رفت و دل من روشن شد، چون آفتاب، چهل سال است. تا در آن ذوق مانده ام و از دل من محو نمیشود.
و احمد مرید یحیی بن یحیی بود واو باغی داشت. یک روز اندکی انگور بخورد. احمد گفت: چرا میخوری؟ گفت: این باغ ملک منست.
گفت: در ین دیه یک شبانه روز آب وقف است و مردمان این را گوش نمیدارند.
یحیی بن یحیی توبه کرد که بیش از آن باغ انگور نخورم.
نقل است که صومعه ای داشت که هروقت در آنجا رفتی به عبادت، تا خالیتر بودی، شبی به عبادت آنجا رفته بود که بارانی عظیم می آمد. مگر اندکی دلش بخانه رفت که نباید که آب در خانه راه برد و کتب تر شود. آوازی شنود که: ای احمد! خیز به خانه رو که آنچه از توبه کار میآید به خانه فرستادیم. تو اینجا چه میکنی؟
و همان دم به دل توبه کرد.
نقل است که روزی سادات نیشابور به سلام آمده بودند. پسری داشت میخواره، ورباب میزد. از در درآمد و بر ایشان بگذشت و. . . به این جماعت نیا ندیشد، جمله متغیر شدند. احمد آن حال بدید. ایشان را گفت: معذور دارید که ما را شبی از خانه همسایه چیزی آوردند. بخوردیم، شب ما را صحبت افتاد، وی در وجود آمد. تفحص کردم، و مادرش به عروسی رفته بود، به خانه سلطان، و از آنجا چیزی آورد.
نقل است که احمد همسایه ای گبر داشت، بهرام نام. مگر شریکی به تجارت فرستاده بود. در راه آن مال را دزدان ببردند. خبر چون به شیخ رسید مریدان را گفت: برخیزید که همسایه ما را چنین چیزی افتاده است، تا غمخوارگی کنیم، اگر چه گبر است، همسایه است.
چون به در سرای او رسیدند بهرام آتش گبری میسوخت. پیشباز، دوید، آستین او را بوسه داد. بهرام را در خاطر آمد که مگر گرسنه اند و نان تنگ است، تا سفره بنهم. شیخ گفت: خاطر نگاه دار که ما بدان آمده ایم تا غمخوارگی کنیم که شنیده ام که مال شما دزد برده است.
گبر گفت: آری! چنان است. اما سه شکر واجب است که خدای را بکنم. یکی آنکه از من بردند، نه من از دیگری، دوم آنکه نیمه ای بردند و نیمه ای نه، سوم آنکه دین من با من است، دنیا خود آید و رود.
احمد را این سخن خوش آمد. گفت: این را بنویسید که از این سه سخن بوی مسلمانی میآید.
پس شیخ روی به بهرام کرد. گفت: این آتش را چرا میپرستی؟
گفت: تا مرا نسوزد، دیگر آنکه امروز چندین هیزم بدو دادم، فردا بی وفایی نکند تا مرا به خدای رساند.
شیخ گفت: عظیم غلطی کرده ای آتش ضعیف است و جاهل و بی وفا. هر حساب که از او برگرفته ای باطل است که اگر طفلی پاره ای آب بدو ریزد بمیرد. کسی که چنین ضعیف بود تو را به چنان قوی کی تواند رسانید؟ کسی که قوت آن ندارد که پاره ای خاک از خود دفع کند تو را به حق چگونه تواند رسانید. دیگر آنکه جاهل است. اگر مشک و نجاست در وی اندازی بسوزد و نداند که یکی بهتر است، و از اینجاست که از نجاست و عود فرق نکند. دیگر تو هفتاد سال است تا او را میپرستی و هرگز من نپرستیده ام. بیا تا هر دو دست در آتش کنیم تا مشاهده کنی که هر دو را بسوزد و وفای تونگاه ندارد.
گبر را این سخن در دل افتاد. چهار مسئله بپرسم. اگر جواب دهی ایمان آورم. بگوی که حق تعالی چرا خلق آفرید؟ چون آفرید چرا رزق داد و چرا میرانید؟ و چون میرانید چرا برانگیزد؟
گفت: بیافرید تا او را بنده باشد، و رزق داد تا او را به رزاقی بشناسند، و بمیرانید تا او را به قهاری بشناسند، و زنده گردانید تا او را به قادری و عالمی بشناسند.
بهرام چون این بشنید گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد ا رسول الله.
چون وی مسلمان گشت شیخ نعره بزد و بیهوش شود. ساعتی بود بهوش بازآمد. گفتند: یا شیخ! سبب این چه بود؟
گفت: در این ساعت که انگشت شهادت بگشادی در سرم ندا کردند که احمد بهرام هفتاد سال در گبری بود. ایمان آورد تو هفتاد سال در مسلمانی گذاشته ای تا عاقبت چه خواهی آورد؟
نقل است که احمد در عمر خود شبی نخفته بود. گفتند: آخر لحظه ای بیاسای.
گفت: کسی را که بهشت از بالا میآرایند و دوزخ در نشیب او میتابد و او نداند که از اهل کدام است، این جایگاه، چگونه خواب آیدش.
و سخن اوست که: کاشکی بدانمی، که مرا دشمن میدارد، و که غیبت میکند، و که بد میگوید تا من اورا سیم و زر فرستادمی. به آخر کار که چون کار من میکند از مال من خرج کند.
و گفت: از خدای بترسید. چندانکه بتوانید و طاعتش بدارید. چندانکه بتوانید و گوش دارید تا دنیا شما را فریفته نکند، تا چنانکه گذشتگان به بلا مبتلا شدند، شما نشوید.
ذکر حاتم اصم قدساللهروحه
آن زاهد زمانه، آن عابد یگانه، آن معرض دنیا، آن مقبل عقبی، آن حاکم کرم، شیخ حاتم اصم رحمه الله علیه؛ از بزرگان مشایخ بلخ بود و در خراسان بر سر آمده بود. مرید شقیق بلخی بود و نیز خضرویه را دیده و در زهد و ریاضت و ورع و ادب و صدق و احتیاط بی بدل بود. توان گفت که بعد از بلوغ یک نفس بی مراقبت و بی محاسبت از وی بر نیامده بود و یک قدم بی صدق و اخلاص برنگرفته بود تابه حدی که جنید گفت: صدیق زماننا حاتم الاصم.
و او را در سخت گرفتن نفس و دقایق مکر نفس و معرفت رعونات نفس کلماتی عجیب است و تصانیفی معتبر و نکت و حکومت او نظیر ندارد.
چنانکه یکی روز یاران را گفت: اگر مردمان شما را پرسند که از حاتم چه آموزید چه گوید؟ گفتند: گوییم علم.
گفت: اگر گویند حاتم را علم نیست؟ گفتند: بگوییم حکمت.
گفت: اگر گویند حکمت نیست چه گویید؟
گفتند: بگوییم دو چیز. یکی خرسندی بدانچه در دست است؛ دوم نومیدی از آنچه در دست مردم است.
یک روز اصحاب را پرسید: که عمری است تامن رنج شما میکشم. باری، هیچ کس چنانکه میباید نشده است؟
یکی گفت: فلان کس چندین غزا کرده است.
گفت: مردی غازی بود، مرا شایسته میباید.
گفتند: فلان کسی بسی مال بذ ل کرده است.
گفت: مردی سخی بود، مرا شایسته میباید.
گفتند: فلان کس بسی حج کرده است.
گفت: مردی حاجی بود، مرا شایسته میباید.
گفتند: ما ندانیم. تو بیان کن که شایسته کیست؟
گفت: آنکه از خدای نترسد و جز به خدای امید ندارد.
و کرم او را تا به حدی که روزی زنی به نزد او آمد و مساله ای پرسید. مگر بادی از او رها شد. حاتم گفت: آواز بلند تر کن که مرا گوش گران است.
تا پیرزن را خجالت نیاید. پیرزن آواز بلند کرد تا او آن مساله را جواب داد. بعد از آن تا آن پیرزن زنده بود قریب پانزده سال خویشتن کر ساخت تا کسی با آن پیرزن نگوید که او آنچنان است. چون پیرزن وفات کرد آنگاه سخن آهسته را جواب داد که پیش از آن هر که با او سخن گفتی، گفتی بلند ترگوی. بدین سبب اصمش نام نهادند.
نقل است روزی در بلخ مجلس میداشت. می گفت: الهی هر که امروز در این مجلس گناهکار تر است و دیوان سیاه تر است و بر گناه دلیرتر است تو او را بیامرز.
مردی بود که نباشی کردی، و بسیار گورها را باز کرده بود، و کفن برداشته -در آن مجلس حاضر بود -چون شب در آمد به عادت خویش به نباشی رفت. چون خاک از سر گور برداشت از لحد آوازی شنود که شرم نداری که در مجلس اصم دی روز آمرزیده گشتی، دیگر امشب به کار خود مشغول شوی؟
نباش از خاک برآمد و درحاتم رفت و قصه باز گفت و توبه کرد.
سعد بن محمد الرازی گوید: چند سال حاتم را شاگردی کردم. هر گز ندیدم که او در خشم شد، مگر وقتی به بازار آمده بود، یکی ردید را که شاگردی را از آن او گرفته بود و بانگ میکرد که چندین گاه است که کالای من گرفته است و خورده و بهای آن نمیدهد. شیخ گفت: ای جوانمرد!مواساتی بکن. مرد گفت: مواسات ندارم. سیم خواهم. هر چند گفت: سود نداشت. در خشم شد و ردا از کتف برگرفت و برزمین زد. در میان بازار پر زر شد همه.
درست گفت: هلا برگیر حق خویش را و زیارت برمگیر که دستت خشک شود. مرد زر برچیدن گرفت تا حق خویش برگرفت، نیزصبر نتوانست کرد، دست دراز کرد تا دیگر بردارد دستش در ساعت خشک شد.
نقل است که یکی حاتم یکی را به دعوت خواند. گفت: مرا عادت نیست به مهمانی رفتن.
مرد الحاح کرد. گفت: اگر لابد است اجابت کردم. سه کار تو را باید کرد. گفت: بکنم.
گفت: آنجا نشینم که من خواهم، و آن کنی که من خواهم، و آن خورم که من خواهم. گفت: نیک آید. پس رفت و در آمد و به صف نعال بنشست گفتند : اینجا نه جای تست گفت شرط کرده ام که آنجا نشینم که من خواهم
چون سفره بنهادند حاتم قرص جوین از آستین بیرون کرد و خوردن گرفت. گفت: یا شیخ از طعام ما چیزی بخور.
گفت: شرط کرده ام که آن خورم که من خواهم.
چون فارغ شدند گفت: آن سه پایه را در آتش بنه تا سرخ شود.
مرد چنان کرد. گفت: اکنون بدین راه گذر بنه.
مرد چنان کرد. برخاست و پای بر سه پایه نهاد و گفت: قرصی خوردم. و بگذشت.
و گفت: اگر شما میدانید که صراط حق است و دوزخ حق است و از هر چه کرده باشید بر آن صراط پرسند انگارید که این سه پایه آن صراط است، پای بر آنجا نهید و هر چه امروز در این دعوت بخوردید حساب به من بدهید.
گفتند: یا حاتم!ما را طاقت آن نباشد.
حاتم گفت: پس فردا چون طاقت خواهید داشتن که از هر چه کرده باشید در دنیا و خورده از همه باز پرسند قال الله تعالی و لتسئلن یومئذ عن النعیم. آن دعوت بر همه ماتم شد.
نقل است که یک روز کسی بر او آمد. گفت: مال بسیار دارم و میخواهم که از این مال تو را و یاران تو را بدهم. می گیری؟
گفت: از آن میترسم که تو میری. مرا باید گفت که روزی دهنده آسمان، روزی دهنده زمین بمرد.
مردی حاتم را گفت: از کجا میخوری؟
گفت: از خرمنگاه خدای که آن نه زیادت و نه نقصان پذیرد.
آن مرد گفت: مال مردمان به فسوس میخوری. حاتم گفت: از مال تو هیچ میخورم؟گفت: نی. گفت: کاشکی تو از مسلمانان بودتی. گفت: حجت میگویی؟گفت: خدای تعالی روز قیامت از بنده حجت خواهد. گفت: این همه سخن است.
گفت: خدای تعالی سخن فرستاده است ومادر بر پدر تو به سخن حلال شده است. گفت: روزی همه شما از آسمان آید؟
گفت: روزی همه از آسمان آید وفی السماء رزقکم و ما توعدون. گفت: مگر از روزن خانه شما فرو میآید؟
گفت: در شکم مادر بودم، آن روز نه روزی میآمد؟
گفت: بستان بخسب تا روزی به دهان تو آید.
حاتم گفت: دو سال در گهواره استان خفته بودم و روزی به دهان من در میآمد.
گفت: هیچ کس را دیدی که میدرود ناکشته؟
گفت: موی سرت که میدروی ناکشته است.
گفت: درهوا رو تا به تو روزی رسد.
گفت: چون مرغ شوم برسد.
گفت: به زمین فرو رو تا برسد.
گفت: اگر مور شوم برسد. گفت: بزیرآب شو و روزی بطلب.
گفت: ماهی را روزی در زیر آب میدهد اگر به من نیز رسد، عجب نبود.
آن مرد خاموش گشت و توبه کرد. گفت: مرا پندی ده.
گفت: طمع از خلق ببر تا ایشان بخیلی ازتو ببرند، و نهانی میان خویش با خدای نیکو کن تا خدای آشکارای تو را نیز نیکو گرداند، و هرکجا باشی خالق را خدمت کن تا خلق تو را خدمت کنند، و هم او را.
مرد ی گفت: از کجا میخوری؟گفت: ولله خزائن السموات و الارض.
نقل است که حاتم پرسید، مر احمد حنبل را که: روزی را میجویی؟
گفت: جوییم.
گفت: پیش از وقت میجویی، یا پس از وقت، یا در وقت میجویی؟
احمد اندیشیدکه: اگر گویم پیش از وقت، گوید چرا روزگار خود ضایع میکنی؟و اگر گویم پس از وقت، گوید چه جوئی چیزی که از تو درگذشت و اگر گویم در وقت گوید چرا مشغول شدی به چیزی که حاضر خواهد بود؟فروماند در این مساله.
بزرگی گفت: جواب چنین میبایست نبشت که جستن بر ما نه فریضه است و نه واجب و نه سنت. چه جویم چیزی را که از این هر سه نیست و طلب کردن چیزی که وی خود تو را میجوید. به قول رسول علیه السلام او خود برتو آید. و جواب حاتم این است: علینا ان نعبده کما امرنا و علیه ان یرزقنا کما وعدنا.
نقل است که حامد لفاف گفت که حاتم گفت: هر روزی بامداد ابلیس وسوسه کند که امروز چه خوری؟گویم مرگ. گوید: چه پوشی؟گویم: کفن. گوید: کجا باشی؟گویم: بگور. گوید: ناخوش مردی. مرا ماند و رفت.
نقل است که زن وی چنان بود که گفت: من به غزو میروم. زن را گفت: تو را چندی نفقه ماند. گفت: چندانکه زندگانی بخواهی ماند. گفت: زندگانی به دست من نیست. گفت: روزی هم به دست تو نیست.
چون حاتم رفت پیرزنی مر زن حاتم را گفت: حاتم روزی تو چه مانده است؟گفت: حاتم روزی خواره بود، روزی ده اینجاست نرفته است.
نقل است که حاتم گفت: چون به غزا بودم ترکی مرا بگرفت و بیفگند تا بکشد. دلم هیچ مشغول نشد و نترسید. منتظر می بودم تا چه خواهد کرد. کاردی میجست. ناگاه تیری بر وی آمد و از من بیفتاد. گفتم: تو مرا کشتی یا من تو را.
نقل است که کسی سفری خواست رفت. حاتم را گفت: مرا وصیتی کن. گفت: اگر یارخواهی تو را خدای بس، و اگر همراه خواهی کرام الکاتبین بس، اگر عبرت خواهی تو را دنیا بس، و اگر مونس خواهی قرآن بس، و اگر کار خواهی عبادت خدای تو را بس، و اگر وعظ خواهی تو را مر گ بس، و اگر این که یاد کردم تو را بسنده نیست دوزخ تو را بس.
نقل است که حاتم روزی حامد لفاف را گفت چگونه ای؟گفت: به سلامت و عافیت.
باو گفت: سلامت بعداز گذشتن صراط است و عافیت آن است که در بهشت باشی.
گفتند: تو را چه آرزو کند؟
گفت: عافیت.
گفتند: همه روز در عافیت نه یی؟
گفت: عافیت من آن روز است که آن روز عاصی نباشم.
نقل است که حاتم را گفتند: فلان مال بسیار جمع کرده است.
گفت: زندگانی به آن جمع کرده است؟گفتند: نه.
گفت: مرده را مال به چه کار آید؟
یکی حاتم را گفت: حاجتی هست؟گفت: هست. گفت: بخواه.
گفت: حاجتم آن است که نه تو مرا بینی و نه من تو را.
و یکی از مشایخ حاتم را پرسید: نماز چگونه کنی؟
گفت: چون وقت در آید وضوی ظاهر کنم و وضوی باطن کنم. گفت: ظاهر را به آب پاک کنم و باطن را به توبه، و آنگاه به مسجد درآیم و مسجد حرام را مشاهده کنم، و مقام ابراهیم را درمیان دو ابروی خود بنهم، و بهشت را بر راست خود و دوزخ را بر چپ خود، و صراط زیر قدم خود دارم، و ملک الموت را پس پشت خود انگارم، و دل را به خدای سپارم. آنگاه تکبیر بگویم با تعظیم و قیامی به حرمت و قرائتی با هیبت و سجودی با تضرع و رکوعی با تواضع و جلوسی به حلم و سلامی به شکر بگویم. نماز من این چنین بود.
نقل است که یک روز به جمعی از اهل علم بگذشت و گفت: اگر سه چیزدرشماست و اگر نه دوزخ را واجب است. گفتند: آن سه چیز چیست؟
گفت: حسرت دینه که از شما گذشت و نتوانید در آن طاعت زیادت کردن و نه گناهان را عذرخواستن، و اگر امروز به عذردینه مشغول شوی حق امروز کی گزاری؟دیگر امروز را غنیمت شمردن و در صلاح کار خویش کوشیدن به طاعت و خشنود کردن خصمان؛سوم ترس و بیم آنکه فردا به تو چه خواهد رسید. نجات بود یا هلاک؟
و گفت: خدای تعالی سه چیز در سه چیز نهاده است. فراغت عبادت پس از امن مونت نهاده است و اخلاص درکار در نومیدی از خلق نهاده است و نجات از عذاب به آوردن طاعت نهاده است تا مطیع اویی. امید نجات است.
و گفت: حذر کن از مرگ به سه حال که تو را بگیرد؛ کبر و حرص و خرامیدن. اما متکبر را خدای از این جهان بیرون نبرد تا نچشاند خواریی از کمترین کس از اهل وی. و اما حریص را بیرون نبرد از این جهان مگر گرسنه و تشنه، گلویش را بگیرد و گذر ندهد تا چیزی بخورد. اما خرامنده را بیرون نبرد تا او را نغلطاند در بول و حدث.
و گفت: اگر وزن کنید کبر زاهدان روزگار ما را وعلما و قراء ایشان را بسی زیادت آید از کبر امرا و ملوک.
و گفت: به خانه و باغ آراسته غره مشو که هیچ جای بهتر از بهشت نیست. آدم دید آنچه دید دیگر به بسیاری کرامت و عبادت غره مشو که بلعم با چندان کرامت و با نام بزرگ خدای که او را داده بود. دید آنچه دید خدای تعالی گفت: فمثله کمثل الکلب. دیگر به بسیاری عمل غره مشو، که ابلیس با آن همه طاعت دید. آنچه دید دیگر به دیدن پارسایان و عالمان غره مشو که هیچ کس بزرگتر از مصطفی نبود صلی الله و علی آله و سلم، ثعلبه در خدمت وی بود و خویشان وی وی را میدیدند و خدمت میکردند و هیچ سود نداشت.
و گفت: هر که در این مذهب آید سه مرگش بباید چشید: موت الابیض و آن گرسنگی است؛و مودت الاسود و آن احتمال است؛و موت الاحمر؛و آن موقع داشتن است.
وگفت: هرکه به مقدار یک سبع از قرآن و حکایات پارسایان در شبانه روزی برخود عرضه نکند دین خویش به سلامت نتواند نگاه داشت.
و گفت: دل پنج نوع است: دلی است مرده؛ودلی است بیمار؛و دلی است غافل؛ودلی است منتبه، و دلی است صحیح. دل مرده
دل کافران است. دل بیمار، دل گناهکاران است. دل غافل، دل برخوردار است. دل منتبه، دل جهود بدکار است، قالوا قلوبنا غلف. ودل صحیح، دل هوشیار است که در کار است و با طاعت بسیار است وبا خوف از ملک ذوالجلال است.
و گفت: در سه وقت تعهد نفس کن: چون عمل کنی یاد دار که خدای ناظر است به تو؛ و چون گویی یاد دار که خدای میشنود آنچه میگویی؛ و چون خاموش باشی یاد دار که خدای میداند که چگونه خاموشی.
و گفت: شهوت سه قسم است: شهوتی در خوردن؛شهوتی است در گفتن؛ و شهوتی است در نگریستن. درخوردن اعتماد بر خدای نگاه دار؛و در گفتن راستی نگاه دار؛و در نگریستن عبرت نگاه دار.
و گفت: در چهار موضع نفس خود را باز جوی: در عمل صالح بی ریا؛ و در گرفتن بی طمع؛ و در دادن بی منت؛ و درنگاه داشتن بی بخل.
و گفت: منافق آن است که آنچه در دنیا بگیرد به حرص گیرد و اگر منع کند به شک منع کند و اگر نفقه کند در معصیت نفقه کند و مومن آنچه گیرد به کم رغبتی و خوف گیرد و اگر نگاه دارد به سختی نگاه دارد. یعنی سخت بود بر ا و نگاه داشتن و اگر نفقه کند در طاعت بود صالحا لوجه الله تعالی.
و گفت: جهاد سه است؛ جهادی درسر با شیطان تا وقتی که شکسته شود؛ و جهادی است در علانیه در ادای فرایض تا وقتی که گزارده شود. چنانکه فرموده اند نماز فرض به جماعت آشکار و زکوه آشکارا و جهادی است با اعداء دین در غزوه اسلام تا کشته شود یا بکشد.
و گفت: مردم را از همه احتمال باید کرد، مگر از نفس خویش.
و گفت: اول زهد اعتماد است برخدای، ومیانه آن صبراست؛ و آخر آن اخلاص است.
و گفت: هر چیزی را زینتی است. زینت عبادت خوف است و علامت خوف کوتاهی امل است؛ و این آیت خواند لا تخافوا ولا تحزنوا.
و گفت: اگر خواهی که دوست خدا باشی، راضی باش به هر چه خدای کند، و اگر واهی که تو را در آسمانها بشناسند بر توباد به صدق وعده.
و گفت: شتابزدگی از شیطان است، مگر در پنج چیز: طعام پیش مهمان نهادن؛ و تجهیزمردگان؛و نکاح دختران بالغه؛و گزاردن وام؛ و توبه گناهان.
نقل است که حاتم را چیزی فرستادندی؛ قبول نکردی. گفتند: چرا نمیگیری؟
گفت: اندر پذیرفتن ذل خویش دیدم و اندر نا گرفتن عز خویش دیدم.
یکبار قبول کرد. گفتند: چه حکمت است؟ گفت: عز او بر عز خویش اختیار کردم، و ذل خویش برذل او برگزیدم.
نقل است چون حاتم به بغداد آمد خلیفه را خبر دادند که زاهد خراسان آمده است. او را طلب کرد. چون حاتم ازدر در آمد خلیفه را گفت: یا زاهد!
خلیفه گفت: من زاهد نیم که همه دنیا زیرفرمان من است. زاهدتویی. حاتم گفت: نی، که تو زاهدی، که خدای تعالی میفرماید قل متاع الدنیا قلیل. و تو به اندکی قناعت کرده ای زاهد تو باشی نه من، که به دنیا و عقبی سر فرود نمیآورم، چگونه زاهد باشم؟
ذکر سهل بن التستری قدساللهروحهالعزیز
آن سیاح بیداء طریقت، آن غواص دریای حقیقت، آن شرف اکابر آن مشرف خاطر، آن مهدی راه و رهبری، سهل بن عبدالله التستری، رحمة الله علیه از محتشمان اهل تصوف بود و از کبار این طایفه بود و درین شیوه مجتهد بود و در وقت خود سلطان طریقت بود و برهان حقیقت بود و براهین او بسیار است و در جوع و سهر شانی عالی داشت و از علماء مشایخ بود و امام عهد و معتبر جمله بود و در ریاضات و کرامات بی نظیر بود و در معاملات و اشارات بی بدل بود و در حقایق و دقایق بی همتا بود و علما ظاهر چنان گویند که میان شریعت و حقیقت او جمع کرده است و این عجب خود هر دو یکی است که حقیقت روغن شریعت است و شریعت مغز آن، پیر او ذوالنون مصری بود در آن سال که به حج رفته بود او را دریافت و هیچ شیخی را از طفلی باز، این واقعه ظاهر نبوده است چنانکه او را پیش از طفلی، باز چنانکه ازو نقل کنند که گفته است که یاد دارم که حق تعالی میگفت الست بربکم و من گفتم بلی و جواب دادم و در شکم مادر خویشتن را یاد دارم و گفت سه ساله بودم که مرا قیام شب بودی و اندر نماز خالم محمد بن سوار همی گریستی که او را قیام است. گفتی یا سهل بخسب که دلم مشغول همی داری و من پنهان و آشکار نظاره او میکردم تا چنان شدم که خالم را گفتم مرا حالتی میباشد صعب چنانکه میبینم که سر من بسجود است پیش عرش.
گفت: یآ کودک نهان دار این حالت و با کس مگوی.
پس گفت: بدل یاد کن آنگه که در جامه خواب ازین پهلو به آن پهلو بگردی و زبانت بجنبد بگوی، الله معی الله ناظری الله. شاهدی گفت: این را میگفتم او را خبر دادم گفت:
هر شب هفت بار بگوی.
گفت: پس او را خبر دادم.
گفت: پانزده بار بگوی. گفتم.
پس از این حلاوتی در دلم پدید می آمد.
چون یک سال برآمد خالم گفت نگاه دار آنچه ترا آموختم و دایم بر آن باش تا در گور شوی که در دنیا و آخرت ترا ثمره آن خواهد بود پس گفت:
سالها بگذشت همان میگفتم تا حلاوت آن در سر من پدید آمد. پس خالم گفت یا سهل هر که را خدای با او بود و ویرا میبیند چگونه معصیت کند خدای را. بر تو باد که معصیت نکنی. پس من در خلوت شدم آنگاه مرا بدبیرستان فرستادند. گفتم من میترسم که همت من پراکنده شود.
با معلم شرط کنید که ساعتی بنزدیک وی باشم و چیزی بیاموزم و بکار خود بازگردم، بدین شرط بدبیرستان شدم و قرآن بیاموختم.
هفت ساله بودم که روزه داشتمی. پیوسته قوت من نان جوین بودی. به دوزاده سالگی مرا مسئله ای افتاد که کس حل نمیتوانست کرد. درخواستم تا مرا ببصره فرستادند تا آن مسئله را بپرسم بیآمدم و از علمای بصره بپرسیدم. هیچ کس مرا جواب نداد به عبادان آمدم بنزدیک مردی که او را حبیب بن حمزه گفتندی ویرا پرسیدم، جواب داد. بنزدیک وی یک چندی ببودم و مرا از وی بسی فواید بود. پس بتستر آمدم و قوت خود بآن آوردم که مرا بیک درم جو خریدندی و آس کردندی و نان پختندی.
هر شبی بوقت سحر بیک وقیه روزه گشادمی بی نان، خورش و بی نمک این درم مرا یک سال بسنده بودی. پس عزم کردم که هر سه شبانروزی یکبار روزه گشایم. پس به پنج روز رسانیدم. پس بهفت روز بردم پس به بیست روز رسانیدم. نقلست که گفت بهفتاد روز رسانیده بودم و گفت گاه بودی که در چهل شبانروز مغزی بادام خوردمی و گفت چندین سال بیازمودم و در سیری و گرسنگی در ابتدا ء ضعف من از گرسنگی بود و قوت من از سیری، چون روزگار برآمد قوت من از گرسنگی بود و ضعف من از سیری،
آنگاه گفتم: خداوندا، سهل را دیده از هر دو بردوز تا سیری در گرسنگی و گرسنگی در سیری از تو بیند و بیشتر روزه در شعبان داشته است که بیشتر اخبار در شعبان است و چون رمضان درآمدی یکبار چیزی خوردی و شب و روز در قیام بودی. روزی گفت توبه فریضه است بربنده بهر نفسی خواه خاص، خواه عام، خواه مطیع باشی، خواه عاصی.
مردی بود در تستر که نسبت بزهد و علم کردی بر وی خروج کرد بدین سخن که وی میگوید که از معصیت عاصی را توبه بایدکرد، و مطیع را از طاعت توبه باید کرد و روزگار او در چشم عامه بد گردانید و احوالش را بمخالفت منسوب کردند و تکفیر کردندش بنزدیک عوام و بزرگان و او سرآن نداشت که با ایشان مناظره کند. تفرقه میدادندش، سوز دین دامنش بگرفت و هرچه داشت از ضیاع و عقار و اسباب و فرش و اوانی و زر و سیم برکاغذ نوشت و خلق را گرد کرد و آن کاغذ پاره ها بر سر ایشان افشاند. هر کس کاغذ پاره ای برداشتند هرچه در آن کاغذ نوشته بود بایشان میداد شکر آنرا که دنیا ازو قبول کردند چون همه بداد سفر حجاز پیش گرفت و با نفس گفت ای نفس، مفلس گشتم بیش از من هیچ آرزو مخواه که نیابی نفس. با او شرط کرد که نخواهم. چون به کوفه رسید نفسش گفت تا اینجا از توچیزی نخواستم اکنون پاره ای نان و ماهی آرزو کردم. نفس گفت این مقدار مرا ده تا بخورم و ترا بیش تا به مکه نرنجانم به کوفه درآمد. خراسی دید که اشتر را بسته بودند گفت: این اشتر را روزی چند کرا دهید؟ گفتند: دو درم. شیخ گفت: اشتر را بگشائید و مرا در بندید و تا نماز شام یکی درم دهید اشتر را بگشادند و شیخ را در خرآس بستند شبانگاه یک درم بدادند نان وماهی خرید و در پیش نهاد و گفت: ای نفس! هرگاه که ازین آرزوئی خواهی با خود قرار ده که بامداد تا شبانگاه کار ستوران کنی تا بآرزو برسی. پس بکعبه رفت و آنجا بسیار مشایخ را دریافت آنگاه به تستر آمد و ذوالنون را آنجا دریافته بود. هرگز پشت بدیوار بازننهاد و پای گرد نکرد و هیچ سوال را جواب نداد و بر منبر نیامد و چهارماه انگشتان پای را بسته داشت. درویشی از وی پرسید که انگشت ترا چه رسیده است؟ گفت: هیچ نرسیده است. آنگاه آن درویش به مصر رفت بنزدیک ذوالنون، او را دید انگشت پای بسته.
گفت: چه افتاده است؟
گفت: درد خاسته است.
گفت: از کی؟
گفت: از چهار ماه.
باز گفت: حساب کردم دانستم که سهل موافقت شیخ ذوالنون کرده است یعنی موافقت شرط است. واقعه بازگفتم. ذوالنون گفت: کسی است که او را از درد ما آگاهی است و موافقت ما میکند.
نقلست که روزی سهل در تستر پای گرد کرد و پشت بدیوار باز نهاد و گفت: سلونی عما بدالکم.
گفتند: پیش ازین ازینها نکردی.
گفت: تا استاد زنده بود شاگرد را بادب باید بود. تاریخ نوشتند همان وقت ذوالنون در گذشته بود. نقلست که عمرو لیث بیمار شد چنانکه همه اطبا، از معالجت او عاجز شدند. گفتند: این کار کسی است که دعا کند.
گفتند: سهل مستجاب الدعوه است. او را طلب کردند و بحکم فرمان اولوالامر اجابت کرد. چون در پیش او بنشست، گفت دعا در حق کسی مستجاب شود که توبه کند و ترا در زندان مظلومان باشند همه رها کرد و توبه کرد. سهل گفت: خداوندا! چنانکه ذل معصیت او باو نمودی عز طاعت من بدو نمای چنانکه باطنش را لباس انابت پوشاندی ظاهرش را لباس عافیت پوشان. چون این مناجات کرد عمرو لیث بنشست و صحت یافت، مال بسیار برو عرضه کرد هیچ قبول نکرد و از آنجا بیرون آمد مریدی گفت اگر چیزی قبول کردی تا در وجه اوامکه کردی بودیم بگذاز دیمی به نبودی مرید را گفت ترا درمی باید؟ بنگر. آن مرید بنگرید. همه دشت و صحرا دید جمله زر گشته و لعل شده. گفت کسی را که با خدای چنین حالی بود از مخلوق چرا چیزی بگیرد؟ نقلست که چون سهل سماعی شنیدی او را وجدی پدید آمدی بیست و پنج روز در آن وجد ماندی و طعام نخوردی و اگر زمستان بودی عرق میکردی که پیراهنش تر شدی چون در آن حالت، علما، ازو سئوال کردندی گفتی از من مپرسید که شما را از من و از کلام من درین وقت هیچ منفعت نباشد. نقلست که بر آب برفتی که قدمش تر نشدی. یکی گفت قومی گویند تو بر سر آب میروی!
گفت: موذن این مسجد را بپرس که او مردی راست گوی است.
گفت: پرسیدم، مؤذن گفت من آن ندیدم لکن درین روزها در حوضی درآمد تا غسل سازد در حوض افتاد که اگر من نبودمی در آنجا بمردی. شیخ بوعلی دقاق چون این بشنید، گفت: او را کرامات بسیارست لیکن خواست تا کرامات خود را بپوشاند. نقلست که یک روز در مسجد نشسته بود کبوتری بیفتاد از گرما و رنج. سهل گفت: شاه کرمانی بمرد. چون نگاه کردند همچنان بود. نقلست که یکی از بزرگان گفت: که روز آدینه پیش از نماز نزدیک سهل شدم ماری دیدم در آن خانه. من ترسیدم.
گفت: درآی. گفتم: میترسم. گفت: کسی بحقیقت ایمان نرسد تا از چیزی دیگر جز خدای بترسد. مرا گفت: در نماز آدینه چه گوئی؟ گفتم میان ما و مسجد یک شبانروز است دست من بگرفت پس نگاه کردم و خود را در مسجد آدینه دیدم. نماز کردیم و بیرون آمدیم و من در آن مردمان مینگریستم. گفت: اهل لا اله الا الله بسیارند و مخلصان اندکی. نقلست که شیران و سباع بسیاربه نزدیک او آمدندو مرا ایشانرا غذا داد و مراعات کردی و امروز در تستر خانه سهل را بیت السباع گویند و از بس که قیام کرده و در ریاضت درد کشیده برجای خود نماند و حرقت بول آورد چنانکه در ساعتی چند بار حاجت آمدی و پیوسته جامی با خود داشتی از بهر آنکه نتوانستی نگاه داشت اما چون وقت نماز درآمدی انقطاع پذیرفتی و طهارت کردی و نماز کردی و آنگاه باز برجای خود بماندی و چون بر منبر آمدی همة حرفتش برفتی و منقطع شدی و همه درد پا زایل شدی و چون فرود آمدی باز علتش پدید میآمدی. اما یک ذره از شریعت بر وی فوت نشدی. نقلست که مریدی را گفت جهد کن تا همه روز گوئی الله الله. آن مرد میگفت تا بر آن خوی کرد گفت اکنون شبها بر آن پیوند کن چنان کرد، تا چنان شد که اگر خود را در خواب دیدی همان الله میگفتی در خواب تا او را گفتند ازین بازگردد و بیاد داشت مشغول شد تا چنان شد که همه روزگارش مستغرق آن شد. وقتی در خانه ای بود چوبی از بالا بیفتاد و بر سر او آمد و بشکست و قطرات خون از سرش بر زمین آمد و همه نقش الله الله پدید آمد. نقلست که مریدی را کاری فرمود گفت: نتوانم از بیم زبان مردمان. سهل روی باصحاب کرد و گفت بحقیقت این کار نرسد تا از دو صفت یکی بحاصل نکند یا خلق از چشم وی بیفتد که جز خالق نبیند و یا نفس وی از چشم وی بیفتد و بهر صفت که خلق او را بینند باک ندارد یعنی همه حق بیند. نقلست که در پیش مریدی حکایت میکرد که در بصره نان پزی است که درجه ولایت دارد. مرید برخاست و به بصره رفت آن نان پز را دید خریطه ای در محاسن کرده چنانکه عادت نانوایان باشد چون چشم مرید بر وی افتاد بر خاطر او بگذشت که اگر اورا درجه ولایت بودی از آتش احتراز نکردی پس سلام گفت و سئوالی کرد. نانوا گفت: چون بابتدا بچشم حقارت در من نگریستی ترا سخن من فایده نبود. نقلست که شیخ گفت وقتی در بادیه میرفتم مجرد پیرزنی دیدم که میآمد عصابه ای بر سر بسته و عصایی در دست گرفته، گفتم مگر از قافله باز مانده است! دست به جیب بردم و چیزی بوی دادم که ساختگی کن تا از مقصود بازنمانی، پیرزن انگشت تعجب در دندان گرفت و دست در هوا کرد و مشتی زر بگرفت و گفت تو از جیب میگیری من از غیب میگیرم این بگفت و ناپدید شد من در حیرت آن میرفتم تا بعرفات رسید م. چون بطواف گاه شدم، کعبه را دیدم گرد یکی طواف میکرد. آنجا رفتم آن پیرزن را دیدم.
گفت: یا سهل! هر که قدم برگیرد تا جمال کعبه را بیند لابد او را طواف باید کرد، اما هرکه قدم از خودی خود برگیرد تا جمال حق بیند، کعبه گرد او طواف باید کرد. و گفت: مردی از ابدال بر من رسید و با او صحبت کردم و از من مسائل میپرسید از حقیقت و من جواب میگفتم تا وقتی که نماز بامداد بگزارد و بزیر آب فرو شدی و بزیر آب نشستی تا وقت زوال چون اخی ابراهیم بانگ نماز کردی او از زیر آب بیرون آمدی یک سر موی بر وی تر نشده بودی و نماز پیشین گزاردی، پس بزیر آب در شدی و از آن آب جز بوقت نماز بیرون نیامدی مدتی با من بود هم بدین صفت که البته هیچ نخورد و با هیچ کس ننشست تا وقتی که برفت و گفت: شبی در خواب قیامت را دیدم که در میان موقف ایستاده بودم ناگاه مرغی سپید دیدم که از میان موقف از هر جا یکی یکی میگرفت و در بهشت میبرد. گفتم: آیا این چه مرغیست که حق تعالی بربندگان خود منت نهاده است ناگاه کاغذی از هوا پدید آمد باز کردم برآنجا نوشته بود که این مرغیست که او را ورع گویند هرکه در دنیا با ورع بود حال وی در قیامت چنین بود و گفت بخواب دیدم که مرا در بهشت بردند سیصد تن را دیدم.
گفتم: السلام علیکم.
پس پرسیدم: خوفناکترین چیزی که خوف شما از آن بیشتر شد چه بود؟ گفتند: خوف خاتمت و گفت: حق تعالی خواست که روح در آدم دمد و روح را بنام محمد درومی دمد.
و گفت: کنیت او ابومحمد کرد و در جمله بهشت یک برگ نیست که نام محمد بر وی نوشته نیست و درختی نیست در جمله بهشت الا بنام او کشته اند و ابتداء جمله اشیاء بنام او کرده اند و ختم جمله انبیاء بدو خواهد بود لاجرم نام او خاتم النبیین آمدو گفت ابلیس را بخواب دیدمبر تو چه سخت تر گفت اشارت دلهای بندگان بخداوند جهان و گفت: ابلیس را دیدم در میان قومی.
بهمتش بند کردم چون آن قوم برفتند. گفتم: رها نکنم بیا در توحید سخن بگوی. گفت: ابلیس در میان آمد و فصلی بگفت: در توحید . که اگر عارفان وقت حاضر بودندی همه انگشت بدندان گرفتندی و گفت: من کسی را دیدم در شبی که عظیم گرسنه بود لقمه پیش او آوردند مگر شبهت آلوده بود ترک کرد و نخورد و آن شب از گرسنگی طاعت نتوانست کرد و سه سال بود تا بشب در طاعت بود. آن شب مزد آن یک گرسنگی و دست از طعام شبهت کشیدن را با آن سه ساله عبادت برابر کردند این زیادت آمد و گفت شکم من پرخمر شود دوستتر دارم که پر از طعام حلام. گفتند: چرا؟
گفت: از آنکه چون شکم من پر خمر شود عقل بیارامد و آتش شهوت بمیرد و خلق از دست و زبان من ایمن شوند و اما چون از طعام حلال پر شود فضولی آرزو کند و شهوت قوی گردد و نفس بطلب آرزوهای خود سربرآورد و گفت خلوت درست نیاید مگر بحلال خوردن و حلال درست نیاید مگر بحق و خدای دادن و گفت: در شبانروزی هرکه یکبار خورد این خورد صدیقان است و گفت: درست نبود عبادت هیچ کس را و خالص نبود عملی که میکند تا مرد گرسنه نبودو گفت باید که از چهار چیز نگریزد تا در عبادت درست آید گرسنگی و درویشی و دیگر خواری و دیگر قناعت
و گفت: هرکه گرسنگی کشید شیطان گرد او نگردد بفرمان خدای چون سیر بخوردید، طلب از حد در گذرید و طاغی شوید.
و گفت: سرهمه آفتها سیر خوردن است.
و گفت: هرکه حرام خورد هفت اندام وی در معصیت افتد اگر خواهد وگرنه ناچار معصیت کند و هرکه حلال خورد، هفت اندام وی در طاعت بود و توفیق خیر بدو پیوسته بود.
و گفت: حلال صافی آن بود که اندر وی خدای را فراموش نکند.
نقلست که شاگری را گرسنگی بغایت رسید و چند روز برآمد.
گفت: یا استاد ما القوت قالی ذکر الحی الذی لایموت.
و گفت: خلق برسه قسمند و گروهی با خود بجنگ برای خدای تعالی و گروهی اند با خلق بجنگ برای خدای و گروهی با حق بجنگ برای خود. که چرا قضای تو برضای ما نیست؟
چرا مشیت تو بمشاورت ما نیست؟
و گفت: هر که خواهد که تقوای وی درست آید؛ گو از همه گناهان دست بدار.
و گفت: هر عملی که کنید نه باقتدای مقتدا کنید جمله عذاب نفس خود دانید.
و گفت: بنده را تعبد درست نیاید تا آنگاه که در عدم بر خویشتن اثر دوستی نبیند و در فنا اثر وجود.
و گفت: بیرون رفتند علما، و عباد و زهاد از دنیا و دلهای ایشان هنوز در غلاف بودو گشاده نشد مگر دلهای صدیقان و شهیدان وگفت ایمان مرد کامل نشود تا وقتیکه عمل او بورع نبود و ورع او باخلاص نبود و اخلاص او بمشاهده و اخلاص تبرا کردن بود. از هرچه دون خدای بود.
و گفت: بهترین خایفان مخلصان اند و بهترین مخلصان آن قومند که اخلاص ایشان تابمرگ برساند.
و گفت: جز مخلص واقف ریا نبود.
و گفت: آن قوم که بدین مقام پدید آمدند ایشانرا ببلا حرکت دادند اگر بجنبند جدا مانند و اگر بیارامند پیوستند.
و گفت: هرکه خدای را نپرستد باختیار خلقش باید پرستیدن باضطرار.
و گفت: حرامست بر دلی که بغیر خدای آرام تواند گرفت که هرگز بوی یقین بوی رسد.
و گفت: حرامست بر دلی که درو چیزی بود که خدای بدان راضی نباشد که در آن دل نوری راه یابد.
و گفت: هر وجدی که کتاب و سنت گواه آن نبود باطل بود.
و گفت: فاضلترین اعمال آن بود که بنده پاک گردد از خبث پاکی خویش.
و گفت: هرکه نقل کند از نفسی بنفسی گه گه ذکر خالق خود ضایع کرد.
و گفت: همت آنست که زیادت طلبد چون تمام شود و بمقصود برسد یامنقطع گردد.
و گفت: اگر بلا نبودی بحق راه نبودی.
و گفت: هرکه چهل روز باخلاص بود در دنیا زاهد گردد و او را کرامت پدید آید و اگر پدید نیاید خلل از وی افتاده باشد اندر زهد.
گفتند: چگونه پدید آید او را کرامت؟
گفت: بگیرد آنچه خواهد چنانکه خواهد.
و گفت: هر دل که با علم سخت گردد از همه دلها سخت تر گردد و علامت آن دل که با علم سخت گردد آن بود که دل وی بتدبیرها و حیلتها بسته شود و تدبیر خویش بخداوند تسلیم نتواند کرد و هرکه را حق تعالی بتدبیر او باز گذارد هم بدین جهان و هم بدان جهان او را بدوزخ اندازد.
و گفت: علما بسه قسمند، عالم است بعلم ظاهر علم خویش را با اهل ظاهر میگوید و عالم است بعلم باطن که علم خویش را با اهل او میگوید و عالمی است که علم او میان او و میان خدای است آنرا با هیچ کس نتواند گفت.
و گفت: آفتاب برنیامد و فرو نشد برهیچ کس نیکوتر از آنکه خدای را برگزیند برتن و مال و دنیا و جان و آخرت.
و گفت: هیچ معصیت عظیم تر از جهل نیست.
و گفت: بدین مجنونها بچشم حقارت منگرید که ایشانرا خلیفتان انبیاء گفتند.
کسی گفت: علم شما چیست گفت: این علم ما بتصرف نیاید ولیکن آن علم را بتکلف رها نتوان کرد. چون این حدیث بیاید خود آن همه از تو بستانند.
و گفت: اصول ما شش چیز است، تمسک به کتاب خدای و اقتدا بسنت رسول صلی الله علیه و علی آله و سلم و حلال خوردن و باز داشتن دست از رنجاندن خلق و اگر چه ترا برنجانند و دور بودن از مناهی و تعجیل کردن بگزارد حقوق.
و گفت: اصول مذهب ما سه چیز است: اقتدا به رسول در اخلاق و اقوال و افعال و خوردن حلال و اخلاص در جمله اعمال.
و گفت: اول چیزی که مقتدی را لازم آید، توبه است و آن ندامت است و شهوات از دل برکندن و از حرکات مذمومه به حرکات محموده نقل کردن و دست ندهد بنده را توبه تا خاموشی لازم خود نگرداند و خاموشی لازم او نگردد تا خلوت نگیرد و خلوت لازم او نشود تا حلال نخورد وخوردن حلال دست ندهد تا حق خدای نگزارد و حق خدای گزاردن حاصل نگردد مگر بحفظ جوارح و ازین همه که برشمردیم هیچ میسر نشود تا یاری نخواهد از خدای برین جمله.
و گفت: اول مقام عبودیت برخاستن از اختیار است و بیزار شدن از حول و قوت خویش و گفت: بزرگترین مقامات آنست که خوی بد خویش بخوی نیک بدل کند.
و گفت: آدمیانرا دو چیز هلاک گرداند. طلب عز و خوف درویشی.
و گفت: هرکه دل وی خاشع تر بود دیو گرد وی نگردد.
و گفت: پنج چیز از گوهر نفس است. درویشی که توانگری نماید و گرسنة که سیری نماید و اندوهگینی که شادی نماید و مردی که ویرا با کسی دشمنی باشد و دوستی نماید و مردی که به شب نماز کند و بروز، روزه دارد و قوت نماید از خود.
و گفت: میان خدای و بنده هیچ حجاب غلیظتر از حجاب دعوی نیست و هیچ راه نیست بخدای نزدیک تر از افتقار بخدای.
و گفت: هرکه مدعی بود خایف نبود و هرکه خایف نبود امین نبود و هرکه امین نبود او را بر خزاین پادشاه اطلاع نبود.
و گفت: بوی صدق نیاید هرکه مداهنت کند غیر خود را و مداهنت با خود ریا بود.
و گفت: هرکه با مبتدع مداهنت کند حق تعالی سنت ازو ببرد و هرکه در روی مبتدعی بخندد حق تعالی نور ایمان ازو ببرد.
و گفت: هر حلال که از اهل معاصی خواهند که برگیرند آن بر ایشان حرام شود.
و گفت: مثل سنت در دنیا چون بهشتست در عقبی هرکه در بهشت شد ایمن شد از خوف بلا همچنین نیز هر که بر جاده سنت در عمل شد ایمن شد از بدعت و هوا.
و گفت: هرکه طعن کند در کسب در سنت طعن کرده است و هرکه در توکل طعن کند در ایمان طعن کرده است و درست نیاید کسب اهل توکل را مگر بر جاده سنت و هرکه نه اهل توکل است درست نیست کسب او مگر بر نیت تعاون یعنی معاونت کند تا دل خلق از وی فارغ بود.
و گفت: اگر توانی که بر صبر نشینی چنان کن و از آن قوم مباش که صبر برتو نشیند.
و گفت: اصل جمله آفتها اندکی صبر است برچیزها و غایت شکر عارف آنست که بداند که عاجز است از آنکه شکر او تواند گزارد یا بحد شکر تواند رسید.
و گفت: خدای را در هر روزی و هر ساعتی و هر شبی عطاهاست و بزرگترین عطا آنست که ذکر خویش ترا الهام کند.
و گفت: هیچ معصیت نیست بتر از فراموشی حق.
و گفت: هرکه بخواباند چشم خویش از حرام کرده خدای یک چشم زخم هرگز در جمله عمر بدو راه نیابد.
و گفت: حق تعالی هیچ مکانی نیافرید از دل مومن عزیزتر از بهر آنکه هیچ عطایی نداد خلق را از معرفت عزیزتر و عزیزترین عطاها بعزیزترین مکانها بنهند و اگر در عالم مکانی بودی از دل مومن عزیزتر معرفت خود را آنجا نهادی.
و گفت: عارف آنست که هرگز طعم وی نگردد هر دم خوش بوی تر بود.
و گفت: هیچ یاری ده نیست، الا خدای و هیچ دلیل نیست، الا رسول خدای و هیچ زاد نیست الا تقوی و هیچ عمل نیست مگر صبر برین پنج چیز که گفتیم.
و گفت: هیچ روز نگذرد که نه حق تعالی ندا کند که بنده من انصاف نمیدهی ترا یاد میکنم و تو مرا فراموش میکنی ترا بخود میخوانم و تو بدرگاه کسی دیگر می روی و من بلاها را از تو باز میدارم و تو بر گناه معتکف میباشی یا فرزند آدم فردا که بقیامت حاضر آئی چه عذر خواهی گفت؟
و گفت: حق تعالی خلق را بیافرید، گفت با من راز گویید اگر راز نگویید بمن نگرید و اگر این نکنید حاجت خواهید.
و گفت: دل هرگز زنده نشود تا نفس نمیرد.
و گفت: هرکه بر نفس خویش مالک شد عزیز شد و بر دیگران نیز مالک شد، چنانکه گفته اند پادشاه تن خود پادشاه هر تنی خصم تو با تو بر نیاید چو تو با خود برآمدی و هرکه را نفس او برو مالک شد ذلیل شد و اول جنایت صدیقان ساختن ایشان بود با نفس خویش.
و گفت: خدای را هیچ عبادت نکنند. فاضلتر از مخالفت هوا و نفس.
و گفت: هرکه نفس خود را نشاسد برای خداوند خویش را نشناسد برای نفس خویش.
و گفت: هرکه خدای را شناخت غرقه گشت در دریای اندوه و شادی.
و گفت: غایت معرفت حیرت است و دهشت.
و گفت: اول مقام معرفت آنست که بنده را یقین دهد در سر وی و جمله جوارح وی بدان یقین آرام گیرد، یعنی خاطره های بد از ضعف یقین بود.
و گفت: اهل معرفت خدای اصحاب اعرافند همه را بنشان او شناسند.
و گفت: صادق آن بود که خدای تعالی فریشتة بر وی گمارد که چون وقت نماز درآید بنده ای برگمارد تا نماز کند و اگر خفته شد بیدار کند.
و گفت: از توبه ؟ نومیدی بیش از آن بود که از توبة کفار و اهل معاصی.
و گفت: لااله الاالله لازم است خلق را اعتقاد بدان، بدل و اعتراف بدان، بزبان و وفا بدان بفعل.
و گفت: اول توبه اجابت است پس اقابت است پس توبه است پس استغفار اجابت بفعل بود و انابت بدل و توبه به نیت و استغفار از تقصیر.
و گفت: صوفی آن بود که صافی شود از کدر و پر شود از فکر و در قرب خدای منقطع شود از بشر و یکسان شود در چشم او خاک و زر.
و گفت: تصوف اندک خوردن است و با خدای آرام گرفتن و از خلق گریختن.
و گفت: توکل حال پیغمبرانست هر که در توکل حال پیغمبر دارد؛ گو سنت او فرومگذار.
و گفت: اول مقامی در توکل آنست که پیش خدای چنان باشی که مرده پیش مرده شوی تا چنانکه خواهد او را میگرداند و او را با هیچ ارادت نبود و حرکت نباشد.
و گفت: توکل درست نیاید الا به بذل روح و بذل روح نتواند کرد الا بترک تدبیر.
و گفت: نشان توکل سه چیز است: یکی آنکه سوال نکند و چون پدید آید نپذیرد و چون نپذیرفت بگذارد.
و گفت: اهل توکل را سه چیز دهند؛ حقیقت، یقین و مکاشفه غیبی و مشاهده قرب حق تعالی.
و گفت: توکل آنست که خدای را متهم نداری یعنی آنچه گفته است بتو رساند.
و گفت: توکل آنست که اگر چیزی بود و اگر نبود؛ در هر دو حال ساکن بود.
و گفت: توکل دل را بود که با خدای زندگانی کند بی علاقتی.
و گفت: جمله احوال را روئی است و قفایی مگر توکل را که همه روی است بی قفا.
معنی آنست که زهد و تقوی ازاجتناب دنیا بود مجاهده در مخالفت نفس و هوا بود علم و معرفت در دید و دانش اشیا بود، خوف و رجاء از لطف و کبریا بود تفویض و تسلیم در رنج و عنا بود. رضا بقضا بود و شکر بر نعما بود و صبر بر بلا بود و توکل بر خدا بود لاجرم توکل همه روی بی قفا بود اگر کسی گوید دوستی نیز همچین است که توکل بر خدای است گوییم، دوستی بر خدای نبود با خدای بود.
و گفت: دوستی دست بگردن طاعت کردن بود و از مخالفت دور بودن.
و گفت: هرکه خدای را دوست دارد عیش اورا دارد.
و گفت: حیا بلندتر است از خوف که حیا خاصگیانرا بود خوف علما را.
و گفت: عبودیت رضا دادن است به فعل خدای.
و گفت: مراقبت آنست که که از فوت دنیا نترسی و از فوت آخرت ترسی.
و گفت: خوف نر است و رجا ماده، و فرزند هردو ایمانست.
و گفت: در هر دل که کبر بود. خوف و رجا در آن قرار نگیرد.
و گفت: خوف دور بودن است از نواهی و رجا شتافتن است بادای اوامر وعلم رجا درست نیاید الا خایف را.
و گفت: بلندترین مثقام خوف آنست که بنده خایف بود تا در علم خدای تقدیر او بر چه رفته است مردی دعوی خوف میکرد. گفت: در سر تو بیرون از خوف قطعیت هیچ خوف هست؟ گفت: هست. گفت: تو خدای را نشناخته ای و از قطعیت او نترسیده ای.
و گفت: صبر انتظار فرج است از خدای تعالی.
و گفت: مکاشفه آنست که گفته اند لو کشف الغطا ما از ددت یقینا.
و گفت: فتوت متابعت سنت است.
و گفت: زهد در سه چیز است؛ یکی در ملبوس که آخر آن در مزبلها خواهد رسید و زهد در برادران که آن فراق خواهد بود و زهد د ر دنیا که آخر آن فنا خواهد شد.
و گفت: ورع ترک دنیا است و دنیا نفس است هرکه نفس خود را گرفت دشمن خدای گرفته است.
و گفت: سفر کردن از نفس بخدای صبر است.
و گفت: نفس از سه صفت خالی نیست یا کافر است یا منافق یا مرائی.
و گفت: نفس را شرهای بسیار است یکی از آن شرها آنست که بر فرعون آشکار کرد و جز بفرعونی آشکارا نکند و آن دعوی خدائیست.
و گفت: انس بکسی گیر که بنزدیک اوست هرچه ترا میباید.
و گفت: حق تعالی قرب نداد ابرار را بخیرات و قرب داد بیقین.
و گفت: روغن نگاه دارید تا عقلتان زیادت شود که هرگز خدای را هیچ دلی ناقص عقل درنیافته است.
و گفت: تجلی بر سه حال است؛ تجلی ذات و آن مکاشفه است و تجلی صفات و آن موضع نور است و تجلی حکم ذات و آن آخرت است و ما فیها.
پرسیدند از انس. گفت: انس آن است که اندامها انس گیرد به عقل و عقل انس گیرد به علم و علم انس گیرد به بنده و بنده انس گیرد به خدای.
و پرسیدند از ابتداء احوال و نهایت آن، گفت: ورع اول زهد است و زهد اول توکل وتوکل اول درجه عارف و معرفت اول قناعت است و قناعت ترک شهوات و ترک شهوات اول رضاست و رضا اول موافقت است.
پرسیدند چه چیز سخت تر بود بر نفس؟ گفت: اخلاص، زیرا که نفس را در اخلاص هیچ نصیبی نیست.
و گفت: اخلاص اجابت است هر که را اجابت نیست اخلاص نیستپرسیدند از اخلاص گفت اخلاص آنستکه چنانکه دین را از خدای گرفته به هیچ کس دیگر ندهی جز بخداوند.
گفتند: ما را وصف صادقان کن.
گفت: شما اسرار صادقان بیارید تا من شما را خبر دهم از وصف صادقان.
گفتند: مشاهدت چیست؟
گفت: عبودیت.
گفتند: عاصیانرا انس بود.
گفت: نه و نه هرکه اندیشه معصیت کند.
گفتند: به چه چیز بدان ثواب رسد؟
گفت: که نماز شب کند بدانکه روز جنایت نکند.
گفتند: مردی میگوید که من همچون درم حرکت نکنم تا وقت که مرا حرکت بدهند.
گفت: این سخن نگوید مگر دو تن یا صدیقی یا زندیقی.
گفتند: در شبانروزی یکبار طعام خوردن چگویی؟
گفت: خوردن صدیقان بود.
گفتند: دوبار؟
گفت: خوردن مومنان بود.
گفتند: سه بار؟
گفت بگو تا آخری بکند تا چون ستور میخوری.
پرسیدند از خوی نیک.
گفت: کمترین حالش بارکشی و مکافات بدی ناکردن واو را آمرزش خواستن و بر او بخشودن و گفت: روی آوردن بندگان به خدای زهد است.
پرسیدند: به چه چیز اثر لطف خود به بنده آورد؟
گفت: چون در گرسنگی و بیماری و بلا صبر کند الا ماشاالله.
پرسیدند: از کسی که روزهای بسیار هیچ نمیخورد کجا میشود آن آتش گرسنگی او؟
گفت: آن نار را نور بنشاند و گفت: گرسنگی را سه منزل است یکی جوع طبع و این موضع عقل است و جوع موت است و این موضع فساد است و جوع شهوت است و این موضع اسراف است.
پرسیدند: که تو به چیست؟
گفت: آنکه گناه فراموش کنی.
مرد گفت توبه آنست که گناه فراموش نکنی.
سهل گفت: چنین نیست که تو دانسته ای که ذکر جفا در ایام وفا جفا بود. یکی گفت: مرا وصیتی کن.
گفت: رستگاری تو در چهارچیز است. ناخورانی و بی خوابی و تنهایی و خاموشی.
گفت: خواهم که با تو صحبت دارم.
گفت: چون از ما یکی میرد با که صحبت داری؟
اکنون خود با او دار. و گفت: اگر تو از سباع میترسی با من صحبت مدار.
گفتند: میگویند شیر بزیارت تو میآید.
گفت: آری سگ بر سگ آید.
گفتند: درویش کی برآساید؟
گفت: آنگاه که خود را جز آن وقت نبیند که در وی بود.
گفتند: از جمله خلایق با کدام قوم صحبت داری؟
گفت: با عارفان از جهت آنکه ایشان هیچ چیز را بسیار نشمرند و هر فعلی که رود آن بنزدیک ایشان تاویلی بود. لاجرم ترا در کل احوال معذور دارند. مناجات اوست که گفت الهی مرا یاد کردی و من کس نه و اگر من ترا یاد کنم چون من کس نه مرا این شادی بس نه و از من ناکس تر نه و سهل بن عبدالله واعظی حقیقی بود و خلقی بسبب او براه بازآمدند و آن روز که وفات او نزدیک رسید چهارصد مرد مرید داشت آن مردان مرد بر سر بالین او بودند.
گفتند: بر جای تو، که نشیند و بر منبر تو که سخن گوید؟
گبری بود که او را شاددل گبر گفتند ی، پیر، چشم باز کرد و گفت بر جای من شاددل نشیند.
خلق گفتند: مگر این پیر را عقل تفاوت کرده است، کسی را که چهارصد مرد عالم دین دار شاگرد دارد او گبری را بر جای خود نصب کند؟
او گفت: شور در باقی کنید بروید و آن شاددل را بنزد من آرید.
بیاوردند چون نظر شیخ بر شاددل افتاد گفت: چون روز سوم از وفات من بگذرد بعد از نماز دیگر بر منبر رو و بجای من بنشین و خلق را سخن بگوی و وعظ کن.
شیخ این بگفت و درگذشت.
روز سوم بعد از نماز دیگر چندان مردم جمع شدند، شاددل بیامد و بر منبر شد و خلق نظاره میکردند تا خود این چیست؟ گبری و کلاه گبری بر سر و زناری بر میان بسته. گفت: مهتر شما، مرا بشما رسول کرده است و مرا گفت یا شاددل گاه آن بیامد که زنار گبر ببری؟
گفت: اکنون بریدم و کارد بر نهاد و زنار را ببرید و گفته است که گاه آن نیامد که کلاه گبری از سر بنهی؟
گفت اینک نهادم و گفت: اشهد ان لا الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله. پس گفت شیخ گفته است که بگوی که این پیر شما بود و استاد شما بود نصیحت کرد و نصیحت استاد خود پذیرفتن شرط هست. اینک شاددل زنار ظاهر ببرید اگر خواهید که ما را بقیامت ببینید بجوانمردی بر شما که همه زنارهای باطن راببرید. این بگفت قیامتی از آن قوم برآمد و حالاتی عجب ظاهر شد. نقلست که آن روز که جنازه شیخ برداشتند خلق بسیار زحمت میکردند. جهودی بود هفتاد ساله چون بانگ و جلبه شنود، بیرون آمد تا چیست؟ چون جنازه برسید، آواز برآورد که ای مردمان آنچه من میبینم شما میبینید. فرشتگان از آسمان فرو میآیند و خویشتن بر جنازه او میمالند در حال کلمه شهادت گفت و مسلمان شد. ابوطلحه بن مالک گفت که سهل آن روز که در وجود آمد روزه دار بود و آن روز که برفت هم روزه دار بود و بحق رسید روزه ناگشوده. نقلست که سهل روزی نشسته بود با یاران مردی آنجا بگذشت سهل گفت این مرد سری دارد تا بنگریستند مرد رفته بود.
چون سهل وفات کرد مریدی برسر گور وی نشسته بود. آن مرد بگذشت مرید گفت: خواجه این پیر که درین خاکست گفته است که تو سری داری بحق. آن خداوند که ترا این سر داده است که چیزی بما نمایی. آن مرد بگورستان سهل اشارت کرد که ای سهل بگوی. سهل در گور بآواز بلند بگفت: لااله الا الله وحده لا شریک له. گفت: میگویند که هرکه اهل لااله الاالله بود او را تاریکی گور نبود، راست است یا نه؟
سهل از گور آواز داد و گفت راست است. رحمةالله علیه.
ذکر معروف کرخی رحمةاللهعلیه
آن همدم نسیم وصال، آن محرم حریم جمال، آن مقتدای صدر طریقت، آن رهنمای راه حقیقت، آن عارف اسرار شیخی، قطب وقت، معروف کرخی رحمةالله علیه، مقدم طریقت بود و مقدم طوایف بود و مخصوص بانواع لطایف بود و سید محبان وقت بود و خلاصه عارفان عهد بود بلکه اگر عارف نبودی معروف نگشتی کرامت و ریاضت او بسیار و در فتوت و تقوی آیتی بود و عظیم لطفی و قربی تمام داشته است و در مقام انس و شوق بغایت بوده است و مادر و پدرش ترسا بودند وی را بر معلم فرستادند استادش گفت: بگوی خدا ثالث و ثلاثه گفت نی، بل هو الله الواحد هرچند که میگفت که بگوی خدای سه است او میگفت یکی هرچند استاد بزدش سود نداشت یکبار سخت زدش، معروف بگریخت و بیش نیافتندش مادر و پدرش گفتندی کاشکی بیامدی و هردینی که او بخواستی ما موافقت او کردمانی. وی برفت و بردست علی بن موسی الرضا مسلمان شد. بعد از چند گاه، روزی بدر خانه پدر رفت. در خانه بکوفت گفتند کیست؟ گفت: معروف. گفتند بر کدام دینی؟ گفت بر دین محمد رسول الله. مادر و پدرش در حال مسلمان شدند آنگاه بداود طائی افتاد و بسیار ریاضت کشید و بسی عبادت و مجاهده بجای آورد و چندان در صدق قدم زد که مشارالیه گشت. محمد بن منصور الطوسی گوید بنزدیک معروف بودم در بغداد اثری بر روی او دیدم. گفتم دی بنزدیک تو بودم این نشان نبود، این چیست؟
گفت: چیزی که ترا چاره است مپرس و پرس از چیزی که ترا بکار آید؟
گفتم: بحق معبود که بگوی.
گفت: دوش نماز میکردم و خواستم که به مکه روم و طوافی کنم بسوی زمزم رفتم تا آب خورم پای من بلغزید و روی بدان درآمد. این نشان آنست. نقلست که بدجله رفته بود بطهارت و مصحف و مصلا در مسجد بنهاد پیرزنی درآمد و برگرفت و میرفت معروف از پی او میرفت تا بدو رسید با وی سخن گفت سر در پیش افکند تا چشم بر وی نیفتد، گفت هیچ پسرک قرآن خوان داری گفت نی، گفت مصحف بمن ده، مصلی ترا. آن زن از حلم او بشگفت ماند و هردو آنجا بنهاد. معروف گفت مصلی ترا حلال بگیر. آن زن از شرم و خجالت آن بشتافت برفت.
نقلست که یک روز با جمعی میرفت جماعتی جوانان میآمدند و فساد میکردند تا بلب دجله رسیدند یاران گفتند یا شیخ دعا کن تا حق تعالی این جمله را غرق کند تا شومی ایشان از خلق منقطع شود.
معروف گفت: دستها بردارید.
پس گفت الهی چنانکه درین جهان عیش شان خوش داری در آن جهان شان عیش خوش ده. اصحاب بتعجب بماندند. گفتند: خواجه ما سر این دعا نمی دانیم! گفت: آنکس که با او میگویم میداند. توقف کنید که هم اکنون سر این پیدا آید آن جمع چون شیخ بدیدند رباب بشکستند و خمر بریختند و لرزه بر ایشان افتاد و در دست و پای شیخ افتادند و توبه کردند.
شسیخ گفت دیدید که مراد جمله حاصل شد، بی غرق و بی آنکه رنجی بکسی رسید.
نقلست که سری سقطی گفت: روز عید معروف را دیدم گه دانه خرما برچید گفتم این را چه می کنی گفت این کودک را دیدم که میگریست.
گفتم: چرا میگریی؟
گفت: من یتیمم نه پدر دارم و نه مادر، کودکان دیگر را جامه هاست و من ندارم و ایشان جوز دارند و من ندارم. این دانه ها از بهر آن میچینم تا بفروشم و ویرا جوز خرم تا برود و بازی می کند.
سری گفت این کار من کفایت کنم و دل ترا فارغ کنم کودک را بردم و جامه درو پوشیدم و جور خریدم و دل وی شاد کردم در حال نوری دیدم که در دلم پدید آمد و حالم از لونی دیگر شد.
نقلست که روزی معروف را مسافری رسید در خانقاه و قبله را نمیدانست روی بسوئی دیگر کرد و نماز کرد. چون وقت نماز درآمد، اصحاب روی سوی قبله کردند و نماز کردند آن مسافر خجل شد. گفت: آخر مرا چرا خبر نکردید؟ شیخ گفت: ما درویشیم و درویش را با تصوف چه کار؟
آن مسافر را چندان مراعات کرد که صفت نتوان کرد.
نقلست که معروف را خالی بود که والی شهر بود. روزی بجایی خراب میگذشت. معروف را دید آنجا نشسته و نان میخورد و سگی در پیش وی، و او یک لقمه در دهان خود مینهاد و یک لقمه در دهان سگ.
خال گفت: شرم نمیداری که با سگ نان میخوری؟
گفت: از شرم نان میدهم بدرویش.
پس سر برآورد و مرغی را از هوا بخواند مرغ فرود آمد و بر دست وی نشست وبه پر خود سر و چشم او را میپوشید. معروف گفت: هرکه از خدا شرم دارد همه چیز ازو شرم دارد در حال، خال خجل شد.
نقلست که یکی روز طهارت بشکست در حال تیمم کرد گفتند اینک دجله، تیمم چرا میکنی؟
گفت: تواند بود که تا آنجا برسم نمانده باشم. نقلست که یکبار شوق بر وی غالب شد ستونی بود برخاست و آن ستون را در کنار گرفت وچندان بفشرد که بیم آن بود که آن ستون پاره شود و او را کلماتی است عالی. گفت علامت جوانمرد سه چیز است یکی وفا بی خلاف. دوم ستایش بی خود. سوم عطائی بی سوال.
گفت: علامت دوستی خدای آن بود که او را مشغول دارد به کاری که سعادت وی در آن بودو نگاه دارد از مشغولئی که او را بکار نیاید و گفت: علامت گرفت خدای در حق کسی آن بود که او را مشغول کند بکار نفس خویش بچیزی که او را بکار نیاید و گفت علامت اولیای خدای سه چیز است، اندیشه ایشان از خدای بود و قرار ایشان با خدای بود و شغل ایشان در خدای بود.
و گفت: چون حق تعالی به بنده ای خیری خواهد داد در عمل خیر بر وی بگشاید و در سخن بر وی ببندد و سخن گفتن مرد در چیزی که بکار نیاید علامت خذلان است و چون بکسی شری خواهد برعکس این بود.
و گفت: حقیقت وفا بهوش آمدن سر است و از خواب غفلت و فارغ شدن اندیشه است از فضول آفت.
و گفت: چون خدای تعالی بکسی خیری خواهد داد برو بگشاید در عمل و در بندد بر وی در کسل.
و گفت: طلب بهشت بی عمل گناه است و انتظار شفاعت بی نگاه داشت سنت نوعی است از غرور و امید داشتن رحمت در نافرمان برداری جهلست و حماقت و گفتند: تصوف چیست؟
گفت: گرفتن حقایق و گفتن بدقایق و نومید شدن ا زآنچه هست در دست خلایق و گفت هرکه عاشق ریاست است هرگز فلاح نیابد.
و گفت: من راهی میدانم به خدای آنکه از کسی چیزی نخواهی و هیچت نبود که کسی از تو چیزی خواهد.
و گفت: چشم فرو خوابانید. اگر همه از نری بود و ماده ای.
و گفت: زبان از مدح نگاه دارید چنانکه از ذم نگاه دارید و سوال کردند که به چه چیز دست یابیم بر طاعت؟ گفت: بدانکه دنیا از دل خود بیرون کنید که اگر اندک چیزی از دنیا در دل شما آید هر سجده که کنید آن چیز را کنید و سوال کردند از محبت.
گفت: محبت نه از تعلیم خلق است که محبت از موهبت حق است و از فضل او و گفت: عارف را اگر هیچ نعمتی نبود او خود در همه نعمتی بود.
نقلست که یک روز طعامی خوش میخورد او را گفتند چه میخوری؟ گفت: من مهمانم آنچه مرا دهند آن خورم با این همه یک روز نفس را میگفت ای نفس خلاص ده مرا تا تو نیز خلاص یابی و ابراهیم یکبار او را وصیتی خواست.
گفت: توکل کن تا خدای با تو بهم بود و انیس تو بود و بازگشت بود که از همه برو شکایت کنی که جمله خلق نه ترا منفعت تواند رسانیدو نه مضرت دفع توانند کرد و گفت:
التماسی که کنی از آنجا کن که جمله درمانها نزدیک اوست و بدانکه هرچه بتو فرومی آید رنجی یا بلائی یا فاقة، یقین میدان که فرج یافتن از آن در نهان داشتن است و کسی دیگر گفت مرا وصیتی کن.
گفت: حذر کن از آنکه خدای ترا میبیند و تو در شیوه مساکین نباشی.
سری گفت: معروف مرا گفت: چون ترا بخدای حاجتی بود سوگندش بده بگوی یارب بحق معروف کرخی که حاجت من روا کنی تا حالی اجابت افتد.
نقلست که شیعه یک روز بر در رضا رضی الله عنه مزاحمت کردند و پهلوی معروف کرخی را بشکستند بیمار شد، سری سقطی گفت: مرا وصیتی کن.
گفت: چون من بمیرم پیراهن مرا بصدقه ده که من میخواهم که از دنیا بیرون روم برهنه باشم چنانکه از مادر برهنه آمده ام لاجرم در تجرید همتا نداشت و از قوت تجرید او بود که بعد از وفات او خاک او را تریاک مجرب میگویند بهر حاجت که بخاک او روند حق تعالی روا گرداند. پس چون وفات کرد از غایت خلق و تواضع او بود که همه ادیان در وی دعوی کردند جهودان و ترسایان و مومنان هر یک گروه گفتند که وی از ما است خادم گفت:
که او گفته است که هرکه جنازه مرا از زمین تواند داشت من از آن قومم. ترسایان نتوانستند، جهودان نتوانستند برداشت، اهل اسلام بیامدند برداشتند و نماز کردند و باز هم آنجا او را بخاک کردند.
نقلست که یک روز روزه دار بود و روزه بنماز دیگر رسیده بود در بازار میرفت سقائی میگفت که رحم الله من شرب. خدای بر آنکس رحمت کند که ازین آب بخورد بگرفت و بخورد.
گفتند نه که روزه دار بودی؟
گفت: آری لکن بدعا رغبت کردم. چون وفات کرد او را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد؟
گفت: مرا در کار دعای، سقا کرد و بیامرزید محمد بن الحسین رحمةالله علیه گفت: معروف را بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد؟
گفت: بیامرزید.
گفتم: بزهد و ورع؟ گفت نی، بقبول یک سخن که از پسر سماک شنیدم بکوفه گفت هر که بجملگی بازگردد خدای برحمت بدو باز گردد و همه خلق را بدو باز گرداند سخن او در دل من افتاد بخدای بازگشتم و ازجمله شغلها دست بداشتم مگر خدمت علی بن موسی الرضا و این سخن او را گفتم گفت:
اگر پند پذیری این ترا کفایت است. سری گفت:
معروف را بخواب دیدم در زیر عرش ایستاده چشم فراخ و پهن باز کرده چون والهی مدهوش و از حق تعالی ندا میرسید به فرشتگان که این کیست؟
گفتند بارخدایا تو داناتری؟
فرمان آمد که معروفست که از دوستی ما مست و واله گشته است و جز بدیدار ما بهوش بازنیاید و جز بلقاء ما از خود خبر نیابد.
رحمةالله علیه.
ذکر سری سقطی قدساللهروحه
آن نفس کشته مجاهده، آن دل زنده مشاهده، آن سالک حضرت ملکوت، آن شاهد عزت جبروت، آن نقطه دایره لانقطی، شیخ وقت، سری سقطی رحمةالله علیه، امام اهل تصوف بود و در اصناف علم بکمال بود و دریای اندوه و درد بود و کوه حلم و ثبات بود و خزانه مروت و شفقت بود و در رموز و شارات اعجوبه بود و اول کسی که در بغداد سخن حقایق و توحید گفت او بود و بیشتر از مشایخ عراق مرید وی بودند و خال جنید بود و مرید معروف کرخی بود و حبیب راعی را دیده بود و در ابتدا در بغداد نشستی دکانی داشت و پرده از در دکان درآویخته بود و نماز کردی هر روز چندین رکعت.نماز کردی یکی از کوه لکام بیامد به زیارت وی و پرده از آن در برداشت و سلام گفت و سری را گفت فلان پیر از کوه لکام ترا سلام گفت.
سری گفت: وی در کوه ساکن شده است پس کاری نباشد مرد باید که در میان بازار بحق مشغول تواند بود چنانکه یک لحظه از حق تعالی غایب نبود.
نقلست که در خرید و فروخت جز ده نیم سود نخواستی، یکبار بشصت دینار بادام خرید.
بادام گران شد دلال بیامد و گفت: بفروش.
گفت: به چند دینار؟
گفت: به شصت و سه دینار.
گفت: بهاء بادام امروز نود دینار است.
گفت: قرار من اینست که هر ده دینار نیم دینار بیش نستانم من عزم خود نقض نکنم.
دلال گفت: من نیز روا ندارم که کالای توبکم بفروشم نه دلال فروخت و نه سری روا داشت در اول سقط فروشی کردی.
یک روز بازار بغدد بسوخت. اورا گفتند بازار بسوخت. گفت: من نیز فارغ گشتم. بعد از آن نگاه کردند و دکان او نسوخته بود چون آن چنان بدید آنچه داشت بدرویشان بداد و طریق تصوف پیش گرفت.
ازو پرسیدند: که ابتداء حال تو چگونه بود؟
گفت: روزی حبیب راعی بدکان من برگذشت من چیزی بدو دادم که بدرویشان بده.
گفت: جزاک الله و آن روز این دعا بگفت
دنیا بر دل من سرد شد. تا روز دیگر معروف کرخی میآمد کودکی یتیم با او همرا ه، گفت این کودک را جامه کن من جامه کردم.
معروف گفت: خدای تعالی دنیا را بر دل تو دشمن گرداند و ترا ازین شغل راحت دهاد. من بیکبارگی از دنیا فارغ آمدم از برکات دعای معروف و کس در ریاضت آن مبالغت نکرد که او تا بحدی که جنید گفت هیچکس را ندیدم در عبادت کاملتر از سری که نود و هشت سال بر او بگذشت که پهلو بر زمین ننهاد، مگر در بیماری مرگ و گفت چهل سالست تا نفس از من گز و انگبین میخواهد و من ندادمش.
و گفت: هر روزی چند کرت در آینه بنگرم از بیم آنکه نباید که از شومی گناه رویم سیاه شده باشد.
و گفت: خواهم که آنچه بر دل مردمان است بر دل من هستی از اندوه تا ایشان فارغ بودندی از اندوه.
و گفت: اگر برادری بنزدیک من آید و من دست بمحاسن فرود آرم ترسم که نامم را در جریده منافقان ثبت کنند و بشر حافی گفت: من از هیچ کس سوال نکردمی مگر از سری که زهد او را دانسته بودم که شاد شود که چیزی از دست وی بیرون شود.
وجنید گفت: یک روز بر سری رفتم میگریست.
گفتم: چه بوده است؟
گفت: در خاطرم آمد که امشب کوزه ای را بر آویزم تا آب سرد شود.
در خواب شدم حوری را دیدم گفتم: تو از آن کیستی؟
گفت: از آن کسی که کوزه برنیاویزد تا آب خنک شود و آن حور کوزه مرا بر زمین زد. اینک بنگر جنید گفت: سفالهای شکسته دیدم تا دیرگاه آن سفالها آنجا افتاده بود.
جنید گفت: شبی خفته بودم بیدار شدم سر من تقاضا کرد که بمسجد شونیزیه رو پس برفتم شخصی دیدم هایل بترسیدم. مرا گفت: یا جنید از من میترسی؟
گفتم: آری.
گفت: اگر خدایرا بسزا بشناخته ای جز از وی نترسیدی.
گفتم: تو کیستی؟
گفت: ابلیس.
گفتم: میبایستی که ترا دیدمی.
گفت: آن ساعت که از من اندیشیدی از خدای غافل شدی و ترا خبر نی، مراد از دیدن من چه بود؟
گفتم: خواستم تا پرسم که ترا بر فقرا هیچ دست باشد؟
گفت: نی،
گفتم: چرا؟
گفت: چون خواهم که بدنیا بگیرمشان بعقبی گریزند و چون خواهم که بعقبی بگیرمشان بمولی گریزند و مرا آنجا راه نیست.
گفتم: اگر بر ایشان دست نیابی ایشانرا هیچ بینی؟
گفت: بینم. آنگاه که در سماع و وجد افتند بینمشان که از کجا مینالند این بگفت و ناپدید شد.
چون بمسجد درآمدم سری را دیدم سر بر زانو نهاده سر برآورد و گفت: دروغ میگوید آن دشمن خدای که ایشان از آن عزیزترند که ایشان بابلیس نماید.
جنید گفت: با سری بجماعتی از مخنثان برگذشتم بدل من درآمد که حال ایشان چون خواهد بود؟
سری گفت: هرگز بدل من نگذشته است که مرا بر هیچ آفریده فضل است در کل عالم.
گفتم: یا شیخ نه بر مخنثان خود را فضل نهاده ای.
گفت: هرگز نی.
جنید گفت: بنزدیک سری درشدم ویرا دیدم متغیر،
گفتم: چه بوده است؟
گفت: پرئی از پریان بر من آمد. و سوال کرد که حیاء چه باشد؟ جواب دادم آن پری آب گشت. چنین که میبینی.
نقلست که سری خواهری داشت دستوری خواست که این خانه ترا بروبم. دستوری نداد.
گفت: زندگانی من کراء این نکند تا یک روز درآمد پیرزنی را دید که خانه وی میرفت.
گفت: ای برادر مرا دستوری ندادی تا خدمت تو کردمی. اکنون نامحرمی آورده ای.
گفت: ای خواهر دل مشغول مدار، که این دنیا است که در عشق ما سوخته است. و از ما محروم بود، اکنون از حق تعالی دستوری خواست تا از روزگار ما نصیبی بود او را جاروب حجره ما بدو دادند.
یکی از بزرگان میگوید چندین مشایخ را دیدم هیچ کس را بر خلق خدای چنان مشفق نیافتم که سری را.
نقلست که هرکه سلامش کردی روی ترش کردی و جواب گفتی از سر این پرسیدند.
گفت: پیغامبر صلی الله علیه و علی آله و سلم، گفته است که هرکه سلام کند بر مسلمانی صد رحمت فرود آید. نود آنکس را بود که روی تازه دارد من روی ترش کرده ام تا نود رحمت او را بود.
اگر کسی گوید این ایثار بود و درجه ایثار از آنچه او کرد زیادت است. پس چگونه او را به از خود خواسته باشد. گویم نحن نحکم بالظاهر روی ترش کردن را بظاهر حکم توانی کردن اما بر ایثار حکم نمیتوان کردن یا از سر صدق بود یا نبود از سر اخلاص بود یا نبود لاجرم آنچه بظاهر بدست او بود بجای آورد.
نقلست که یکبار یعقوب علیه السلام را بخواب دید. گفت: ای پیغامبر خدای این چه شور است که از بهر یوسف در جهان انداخته ای؟
چون ترا بر حضرت بار هست حدیث یوسف را بباد برده. ندائی بسر او رسید که یا سری دل نگاه دار و یوسف را بوی نمودند نعره ای بزد و بیهوش شد و سیزده شبانروز بی عقل افتاده بود. چون بعقل باز آمد. گفتند: این جزای آنکس است که عاشقان درگاه ما را ملامت کند.
نقلست که کسی پیش سری طعامی آورد و گفت: چند روز است نان نخورده ای؟
گفت: پنج روز.
گفت: گرسنگی تو گرسنگی بخل بوده است گرسنگی فقر نبوده است.
نقلست که سری خواست که یکی از اولیا را بیند. پس باتفاق یکی را بر سر کوهی بدید چون بوی رسید، گفت: السلام علیک تو کیستی؟
گفت: او.
گفت: تو چه میکنی؟
گفت: او.
گفت: تو چه میخوری؟
گفت: او.
گفت: این که میگویی او، ازین خدای را میخواهی؟ این سخن بشنید نعره ای بزد و جان بداد.
نقلست که جنید گفت: سری مرا روزی از محبت پرسید.
گفتم: گروهی گفتند موافقت است و گروهی گفتند اشارت است و چیزهای دیگر گفته است. سری پوست دست خویشرا بگرفت و بکشید پوست از دستش برنخاست. گفت: بعزت او که اگر گویم این پوست از دوستی او خشک شده است راست گویم و از هوش بشد و روی او چون ماه گشت.
نقلست که سری گفت بنده بجایی برسد در محبت که اگر تیری یا شمشیری بر وی زنی خبر ندارد و از آن خبر بود اندر دل من تا آنگاه که آشکارا شد که چنین است.
سری گفت: چون خبر مییابم که مردمان بر من میآیند تا از من علم آموزند دعا گویم، یارب تو ایشانرا علمی عطا کن که مشغول گرداند تا من ایشانرا بکار نیایم که من دوست ندارم که ایشان سوی من آیند.
نقلست که مردی سی سال بود تا در مجاهده ایستاده بود.
گفتند: این بچه یافتی؟
گفت: بدعاء سری.
گفتند: چگونه؟
گفت: روزی بدر سرای او شدم و در بکوفتم. او در خلوتی بود. آواز داد که کیست؟
گفتم: آشنا.
گفت: اگر آشنا بودی مشغول او بودی و پروای مات نبود ی. پس گفت: خداوندا بخودش مشغول کن چنانکه پروای هیچ کسش نبود.
همین که این دعا گفت: چیزی بر سینه من فرود آمد و کار من بدینجا رسید.
نقلست که یک روز مجلس میگفت. یکی از ندیمان خلیفه میگذشت. نام او احمد یزید کاتب بود با تجملی تمام و جمعی خادمان و غلامان گرد او درآمده. گفت: باش تا بمجلس این مرد رویم که نباید رفت، بس دلم آنجا بگرفت. پس به مجلس سری رفت و بنشست و بر زبان سری رفت که در هجده هزار عالم هیچ کس نیست از آدمی ضعیف تر و هیچ کس از انواع خلق خدای در فرمان خدای چنان عاصی نشود که آدمی که اگر نیکو شود چنان نیکو شود که فرشته رشک برد از حالت او و اگر بد شود چنان بد شود که دیو را ننگ آید از صحبت او، عجب از آدمی بدین ضعیفی که عاصی شود در خدای بدین بزرگی این تیری بود که از کمان سری جدا شد بر جان احمد آمد.
چندان بگریست که از هوش بشد. پس گریان برخاست و بخانه رفت و آن شب هیچ نخورد و سخن نگفت. دیگر روز پیاده به مجلس آمد اندوهگین و زرد روی چون مجلس بآخر رسید، برفت بخانه. روز سوم پیاده تنها بیامد. چون مجلس تمام شد پیش سری آمد و گفت: ای استاد آن سخن تو مرا گرفته است و دنیا بر دل من سرد گردانیده ای. میخواهم که از خلق عزلت گیرم و دنیا را فرو گذارم. مرا بیان کن راه سالکان.
گفت: راه طریقت خواهی یا راه شریعت؟
راه عام خواهی یا راه خاص یا هر دو؟
گفت هر دو را بیان کن.
گفت: راه عام آنست که پنج نماز پس امام نگاه داری و زکوة بدهی. اگر مال باشد از بیست دینار نیم دینار و راه خاص آنست که همه دنیا را پشت پای زنی و به هیچ از آرایش وی مشغول نشوی اگر بدهند قبول نکنی و تو دانی اینست این دو راه پس از آنجا برون آمد و روی به صحرائی نهاد. چون روزی چند برآمد، پیرزنی موی کنده و روی خراشیده بیامد نزدیک سری، گفت: ای امام مسلمانان فرزندکی داشتم جوان و تازه روی به مجلس تو آمد خندان و خرامان و بازگشت گریان و گدازان. اکنون چند روزیست تا غایب شده است و نمیدانم که کجاست!
دلم در فراق او بسوخت. تدبیر این کار من بکن از بس زاری که کرد سری را رحم آمد، گفت: دل تنگی مکن که جز خیر نبود. چون بیاید من ترا خبر دهم که وی ترک دنیا گفته است و اهل دنیا را مانده، تایب حقیقی شده است.
چون مدتی برآمد شبی احمد بیامد سری خادم را گفت: برو و پیرزن را خبر ده. پس سری احمد را دید زردروی شده و نزار گشته و بالای سرش دوتا گشته.
گفت: ای استاد مشفق چنانکه مرا درراحت افکندی و از ظلمات برهانیدی، خدای ترا راحت دهاد، و راحت دو جهانی ترا ارزانی داراد. ایشان درین سخن بودند که مارد احمد و عیال او بیامدند و پسرکی خرد داشت و بیاوردند چون مادر را چشم بر احمد افتاد و آن حال بدید، که ندیده بود، خویشتن در کنار او افکند و عیال نیز بیکسوی زاری کرد و پسرک میگریست. خروشی از همه برآمد. سری گریان شد. بچه خویشتن را در پای او انداخت. هرچند کوشیدند تا او را بخانه برند البته سود نداشت.
گفت: ای امام مسلمانان چرا ایشان را خبر کردی که کار مرا بزیان خواهند آورد!
گفت: مادرت بسیار زاری کرده بود من از وی پذیرفته ام. پس احمد خواست که بازگردد. زن گفت: مرا بزندگی بیوه کردی و فرزندان یتیم کردی. آن وقت که ترا خواهد من چکنم؟
لاجرم پسر را با خود برباید گرفت.
گفت: چنین کنم فرزند را.
آن جامه نیکو از وی بیرون کرد و پاره گلیم بر وی انداخت و زنبیل در دست او نهاد و گفت روان شو.
مادر چون آن حال بدید گفت: من طاقت این کار ندارم. فرزند را درربود.
احمد زن را گفت: ترا نیز وکیل خود کردم اگر خواهی پای ترا گشاده کنم. پس احمد بازگشت و روی به صحرا نهاد تا سالی چند بر آمد شبی نماز خفتن بودکه کسی روی بخانقاه سری نهاد و درآمد و گفت: مرا احمد فرستاده است میگوید که کار من تنگ درآمده است مرا دریاب.
شیخ برفت احمد را دید در گورخانه ای برخاک خفته و نفس بلب آمده و زبان میجنبانید. گوش داشت میگفت: لمثل هذا فلیعمل العالمون. سری سر وی برداشت و از خاک پاک کرد و بر کنار خود نهاد احمد چشم باز کرد. شیخ را دید. گفت: ای استاد بوقت آمدی که کار من تنگ درآمده است. پس نفس منقطع شد. سری گریان روی بشهر نهاد تا کار او بسازد خلقی را دید که از شهر بیرون میآمدند، گفت: کجا میروید؟
گفتند: خبر نداری که دوش از آسمان ندائی آمد که هرکه خواهد که بر ولی خاص خدای نماز کند گو بگورستان شو نیزیه روید و نفس وی چنین بود که مریدان چنان میخواستند و اگر خود از وی جنید خاست تمام بود و سخن اوست که ای جوانان کار بجوانی کنید پیش از آنکه به پیری رسید که ضعیف شوید و در تقصیر بمانید، چنین که من مانده ام و این وقت که این سخن گفت، هیچ جوان طاقت عبادات او نداشت و گفت: سی سالست که استغفار میکنم از یک شکر گفتن. گفتند: چگونه؟
گفت بازار بغداد بسوخت. اما دکان من نسوخت مرا خبر دادند. گفتم: الحمدلله از شرم آنکه خود را به از برادران مسلمان خواستم و دنیا را حمد گفتم از آن استغفار میکنم و گفت اگر یک حرف از وردی که مراست فوت شود هرگز آنرا قضا نیست و گفت دور باشید از همسایگان توانگر و قرایان بازار و عالمان امیران.
و گفت: هرکه خواهد که به سلامت بماند دین او و براحت رساند دل او و تن او و اندک شود غم او، گو از خلق عزلت کن که اکنون زمان عزلت است و روزگار تنهایی.
و گفت: جمله دنیا فضولست مگر پنج چیز؛ نانی که سد رمق بود، آبی که تشنگی ببرد، جامه ای که عورت بپوشد، خانه ای که در آنجا تواند بود و علمی که بدان کار میکنی.
و گفت: هر معصیت که از سبب شهوت بود امید توان داشت به آمرزش آن و هر معصیت که آن بسبب کبر بود امید نتوان داشت به آمرزش آن زیرا که معصیت ابلیس از کبر بود و زلت آدم از شهوت.
و گفت: اگر کسی در بستانی بود که درختان بسیار باشد بر هر برگ درختی مرغی نشسته و بزبانی فصیح میگویند السلام علیک یا ولی الله. آنکس که نترسد که آن مکر است و استدراج بر وی بیابد ترسید.
و گفت: علامت استدراج کوریست از عیوب نفس.
و گفت: مکر قولی است بی عمل.
و گفت: ادب ترجمان دلست.
و گفت: قوی ترین قوتی آنست که بر نفس خود غالب آیی و هرکه عاجز آید از ادب نفس خویش از ادب غیری عاجز تر بود هزار بار.
و گفت: بسیارند جمعی که گفت ایشان موافق فعل نیست، اما اندک است آنکه فعل او موافق گفت اوست.
و گفت: هرکه قدر نعمت نشناسد زوال آیدش از آنجا که نداند.
و گفت: هرکه مطیع شود، آنرا که فوق اوست، مطیع او شود آنکه دون اوست.
و گفت: زبان ترجمان دل توست و روی تو آیینه دل تست بر روی تو پیدا شود هرآنچه در دل پنهان داری.
و گفت: دلها سه قسم است؛ دلی است مثل کوه که آنرا هیچ از جای نتواند جنبانید. دلی است مثل درخت که بیخ او ثابت است، اما باد او را گاه گاهی حرکتی دهد و دلی است مثل پری که با باد میرود و بهر سوی میگردد.
و گفت: دلهای ابرار معلق به خاتمت است و دلهای مقربان معلق بسابقت است. معنی آنست که حسنات ابرار سیئات مقربان است و حسنه سیئه از آن میشود که برو فرو میآید بهر چه فرو آیی کار بر تو ختم شود و ابرار آن قومیند که فرو آیند که ان الابرار لفی نعیم، بر نعمت فرو آیند لاجرم دلهای ایشان معلق خاتمت است اما سابقان راکه مقربانند چشم در ازل بود. لاجرم هرگز فرونیایند که هرگز بازل نتوان رسید، ازین جهت چون بر هیچ فرو نیایند ایشانرا بزنجیر به بهشت باید کشید.
و گفت: حیا و انس به در دل آیند اگر در دلی زهد و ورع باشد فرود آیند و اگر نه باز گردند.
و گفت: پنج چیز است که قرار نگیرد در دل اگر در آن دل چیزی دیگر بود خوف از خدای و رجاء بخدای و دوستی خدای و حیا از خدای و انس بخدای.
و گفت: مقدار هر مردی در فهم خویش بر مقدار نزدیکی دل او بود بخدای.
و گفت: فهم کننده ترین خلق آن بود که فهم کند اسرار قرآن و تدبر کند در آن اسرار.
و گفت: صابرترین خلق کسی است که بر خلق صبر تواند کرد.
و گفت: فردا امتان را بانبیا خوانند ولیکن دوستانرا بخدای باز خوانند.
و گفت: شوق برترین مقام عارفست.
و گفت: عارف آنست که خوردن وی خوردن بیماران بود و خفتن وی خفتن مارگزیدگان بود و عیش وی عیش غرقه شدگان بود.
و گفت: در بعضی کتب منزل نوشته است که خداوند فرمود که ای بنده من، چون ذکر من بر تو غالب شود من عاشق تو شوم و عشق اینجا بمعنی محبت بود.
و گفت: عارف آفتاب صفت است که بر همه عالم بتابد و زمین شکل است که بار همه موجودات بکشد و آب نهادست که زندگانی دلهای همه بدو بودو آتش رنگست که عالم بدو روشن گردد.
و گفت: تصوف نامیست سه معنی را، یکی آنکه معرفتش نور ورع فرونگیرد و در عالم باطن هیچ نگوید که نقض ظاهر کتاب بود و کرامات او را بدان دارد که مردم باز دارد از محارم.
و گفت: علامت زاهد آرام گرفتن نفس است از طلب و قناعت کردن است بدانچه از گرسنگی برود بر وی و راضی بودن است بدانچه عورت پوشی بود و نفور بودن نفس است از فضول و برون کردن خلق از دل و گفت سرمایه عبادت زهد است در دنیا و سرمایه فتوت رغبت است در آخرت.
و گفت: عیش زاهد خوش نبود که وی بخود مشغول است و عیش عارف خوش بود چون از خویشتن مشغول بود.
و گفت: کارهای زهد همه بر دست گرفتم هر چه خواستم ازو یافتم مگر زهد.
و گفت: هرکه بیاراید در چشم خلق آنچه درو نبود بیفتد از ذکر حق.
و گفت: هرکه بسیار آمیخت با خلق از اندکی صدق است.
و گفت: حسن خلق آنست که خلق را نرنجانی و رنج خلق بکشی بی کینه و مکافات.
و گفت: از هیچ برادر بریده مشو در گمان و شک و دست از صحبت او باز مدار بی عتاب.
و گفت: قوی ترین خلق آنست که با خشم خویشتن برآید.
و گفت: ترک گناه گفتن سه وجه است؛ یکی از خوف دوزخ و یکی از رغبت بهشت و یکی از شرم خدای.
و گفت: بنده کامل نشود تا آنگاه که دین خود را بر شهوات اختیار نکند.
نقلست که یکی روز در صبر سخن میگفت کژدمی چند بار او را زخم زد. آخر گفتند چرا او را دفع نکردی؟ گفت شرم داشتم چون در صبر سخن میگفتم و در مناجات گفته است الهی عظمت تو مرا باز برید از مناجات تو و شناخت من بتو مرا انس داد با تو.
و گفت: اگر نه آنستی که تو فرموده ای که مرا یاد کن بزبان و اگر نه یاد نکردمی یعنی تو در زبان نگنجی و زبانی که به لهو آلوده است بذکر تو، چگونه گشاده گردانم؟ جنید گفت: که سری گفت نمیخواهم که در بغداد بمیرم از آنکه ترسم که مرا زمین نپذیرد و رسوا شوم و مردمان بمن گمان نیکو برده اند ایشانرا بد افتد چون بیمار شد بعیادت او درشدم بادبیزنی بود برگرفتم و بادش میکردم گفت ای جنید بنه که آتش تیز تر شود. جنید گفت: حال چیست؟
گفت: عبدا مملوکا لایقدر علی شیئی.
گفتم: وصیتی بکن.
گفت: مشغول مشو بسبب صحبت خلق از صحبت حق تعالی.
جنید گفت: اگر این سخن را پیش ازین گفتنی با تو نیز صحبت نداشتمی و نفس سری سپری شد رحمةالله علیه رحمةواسعة.
ذکر فتح موصلی قدساللهروحهالعزیز
آن عالم فرع و اصل، آن حاکم وصل و فصل، آن ستوده رجال، آن ربوده جلال، آن بحقیقت ولی شیخ وقت، فتح موصلی رحمةالله علیه، از بزرگان مشایخ بود و صاحب همت بود و عالی قدر و در ورع و مجاهده بغایت بود و حزنی و خوفی غالب داشت و انقطاع از خلق و خود را پنهان میداشت از خلق تا حدی که دسته کلید برهم بسته بود بر شکل بازرگانان هرکجا رفتی در پیش سجاده بنهادی تا کسی ندانستی که او کیست وقتی دوستی از دوستان حق تعالی بدو رسید، او را گفت بدین کلیدها چه میگشایی که بر خود بسته ای! از بزرگی سوال کردند که فتح را هیچ علم هست؟ گفت او را بسنده است علم که ترک دنیا کرده است بکلی. ابو عبدالله بن جلا گوید که در خانه سری بودم چون پاره ای از شب بگذشت جامه های پاکیزه در پوشید و ردا برافکند. گفتم: درین وقت بکجا میروی؟
گفت: به عیادت فتح موصلی.
چون بیرون آمد عسس بگرفتش و بزندان برد. چون روز شد فرمودند که محبوسانرا چوب زنید. چون جلاد دست برداشت تا او را بزند. دستش خشک شد. نتوانست جنبانیدن. جلاد را گفتند چرا نمیزنی؟
گفت: پیری برابر من ایستاده است و میگوید تا براو نزنی، دست من بی فرمان شد بنگریستند فتح موصلی بود، سری را نزد او بردند و رها کردند. نقلست که روزی فتح را سوال کردند از صدق، دست د رکوره آهنگری کرد پاره ای آهن تافته بیرون آورد و بر دست نهاد.
گفت: صدق اینست. فتح گفت: امیرالمومنین علی را بخواب دیدم. گفتم مرا وصیتی کن.
گفت: ندیدم چیزی نیکوتر از تواضع که توانگر کند مرد درویش را بر امید ثواب حق.
گفتم: بیفزای، گفت: نیکوتر ازین کبر درویش است بر توانگران از غایت اعتماد که او دارد بر حق، نقلست که فتح گفت وقتی در مسجد بودم با یاران، جوانی در آمد با پیراهنی خلق و سلام کرد.
و گفت: غریبانرا خدای باشد و پس، فردا به فلان محلت بیای و خانه من نشان خواه و من خفته باشم، مرا بشوی و این پیراهن را کفن کن و بخاک دفن کن. برفتم چنان بود او را بشستم و آن پیراهن را کفن کردم و دفن کردم میخواستم که بازگردم، دامنم بگرفت و گفت اگر مرا ای فتح برحضرت خدای منزلتی بود ترا مکافات کنم برین رنج که دیدی. پس گفت مرد بر آن بمیرد که بر آن زیسته باشد. این بگفت و خاموش شد.
نقلست که یک روز میگریست، اشکهای خون آلود از دیدگان میبارید، گفتند یا فتح چرا پیوسته گریانی؟ گفت: چون از گناه خود یاد میکنم خون روان میشود از دیدة من که نباید که گریستن من به ریا، بود نه باخلاص.
نقلست که کسی فتح را پنجاه درم آورد. گفت در خبر است که هرکه را بی سوال چیزی دهند و رد کند برحق تعالی رد کرده است. یک درم بگرفت و باقی باز داد و گفت با سی پیر صحبت داشتم که ایشان از جمله ابدال بودند همه گفتند که بپرهیز از صحبت خلق و همه به کم خوردن، فرمودند، و گفت: ای مردمان نه هرکه طعام و شراب از بیمار باز گیرد بمیرد. گفتند: بلی، گفت همچنین دل که از علم و حکمت و سخن مشایخ باز گیرد بمیرد و گفت وقتی سوال کردم از راهبی که راه بخدای چگونه است؟
گفت چون روی براه وی آوردی آنجاست و گفت اهل معرفت آن قومند که چون سخن گویند از خدای گویند و چون عمل کنند برای خدای کنند و چون طلب کنند از او طلب کنند و گفت هرکه مداومت کند بر ذکر دل، آنجا شادی محبوب پدید آید و هرکه خدایرا برگزیند بر هوای خویش از آنجا دوستی خدای تعالی پدید آید و هرکه را آرزومندی بود به خدای روی بگرداند از هرچه جز اوست.
نقلست که چون فتح وفات کرد او را بخواب دیدند، گفتند خدای با تو چه کرد؟
گفت: خداوند تعالی فرمود که چرا چندین گریستی؟ گفتم الهی از شرم گناهان. فرمود یا فتح فریشتة گناه ترا فرموده بودم که تا چهل سال هیچ گناه بر تو ننویسد از بهر گریستن تو. رحمةالله علیه.