“شهر تو” / غزل پُست‌مُدرن / بهمن انصاری

در کوچه‌های شهرِ تو یک خاطره جا مانده بود
این نامه‌ی مجعول را، یک ناشناسی خوانده بود

در التهابِ مستراح، یک قایقی پهلو گرفت
 یک چوبه‌ی دارِ مریض، با مرگ شاید خو گرفت

 در ناکجای شهرِ تو، یک رهگذر در غصه مُرد
یک عکس نامفهوم و گیج، عکاس را با حرص خورد

شلیکِ شعرِ خشمگین، بر پیکر شاعر نشست
در روده‌های شهرٍ تو، یک نعش از هم می‌گسست
 
در مغز من یک میخ از فرطِ صدا، دیوانه شد
با یک کلنگی پر غرور، این خانه‌ام ویرانه شد

در هر تویی هرشب دوباره من شکفتن می‌گرفت
تقویم این خانه همیشه، رنگ بهمن می‌گرفت
 
فریادهای بی‌صدا، کابوس‌های هرشب و…
سرگیجه‌های لعنتی، دردِ منِ لامصّب و…

یک سوت ممتد در شقیقه، ارّه بر دنیای تو
غرق امید و آرزو، هر روز در دریای تو
 
یک تیغِ سرتق در گلو، یک خار در چشم چپ و…
سنگینی یک فحشِ بد، در انتهای هر گپ و…

 یک مرگِ تلخ و یک گلوله، یک شقیقه یک سراب
یک مرگ و یک جبر و من و پایانِ رَه، بی‌انتخاب

 در روده‌های مستراح، یک قایقی در هم شکست
یک چوبه‌ی دارِ مریض با خشم از هم می‌گسست

یک خاطره جر خورد و نعشِ زن دوباره ناز کرد
یک کرگدن، خاموش از اعماق من، پرواز کرد

یک ناشناسی با تبر، بر ریشه‌ی خورشید زد
بر صورتِ زن، شوهرش سیلی بلاتردید زد

هر نامه‌ی مجعولِ میخ، یک رهگذر را رانده است
در کوچه‌های شهرِ تو، یک کرگدن جا مانده است

 

بهمن انصاری / غزل پُست‌مُدرن

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe