در این سکوتِ پریشان، به باد رفته منم
که دور از تو و خویشم، غریب در وطنم
که دور از همه، از خَلق و مردمانِ سِمِج
که غرق در غزل و شعر و کاغذ و لجنم
و غرق در "شبِ تاری"، که بیخِ ریشم بود
و مرگ را که مکیدم کنار کرگدنم!
که از جنون و غَم و از سکوت، لبریزم
که مُردهای بیسهم، از قبور و از کفنم
که غرق در شَکَّم، غرقِ حیرت و تشویش
شبیهِ عشقِ تباهی در استخوانِ زنم
که در غروبِ غزل، عصرِ جمعه هر روز است…
و فحشِ غمگینی، باز خُفته در سخنم
که میروم به سیاهی، به عُمقِ فاجعهها
دچارِ دلهُره، شَک، غم، جنون و سوءظنم
«مرا به نور پسِ ابرها امید نده
که از سیاهیِ پایانِ قصّه مطمئنم»*
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن
—————–
*) بیت آخر از سیدمهدی موسوی.