“سرشاخ” / غزل پُست‌مُدرن / بهمن انصاری

بیهوده با یک مُرده، امشب مَرد شد سرشاخ
یک زن به بختِ خویش خندید و بشد گستاخ
فرجامِ گاو و دست‌های خونیِ سلّاخ
من خیره بر عُمقِ حماقت‌های یک مِلَّت

یک نصفه از مَردی در این بیهوده‌ها پژمُرد
زن زیر لِنگِ سایه‌ها، جان کَند و آخر مُرد
گاوی علف را پس زد و معشوقه‌اش را خورد
من خیره بر یک مُشت، «بودن‌های» بی‌علت

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe