“زنی که مُرده بود” / غزل پست مدرن / بهمن انصاری

ته‌مانده‌های خاطراتی تلخ و نامفهوم
با بُغض در عُمقِ «زنی بی‌حوصله»، جاماند
می‌خُورد مغزش را سکوتِ شب، نمی‌فهمید…
در سرنوشتِ مسخره – در بُهت و شوک – واماند

آهسته، بی‌حال و پریشان، در نهان می‌رفت
ته‌مانده‌های خاطراتی کُنجِ دل می‌مُرد
مخلوق‌ها با قهقهه پُشتِ‌سَرَش بودند
خود را کنارِ آبرویش، بی‌صدا می‌بُرد

آرام خالی کرد ذهنِ خویش را از خویش
نامِ غریبی را شنید، آهسته مکثی کرد
می‌ریخت آوارش به روی خود، به آرامی
زآن‌پس نگاهی خیره بر یک قابِ عکسی کرد

از هر که بود و هر که باید بود، بیزار و
از هر که هست و هرکه دیگر نیست، در نفرت
همچون جسد – بی‌روح – سوی قبرِ خود حیران
در ذهن، خط می‌زد به روی نامِ… ، با حسرت

 

بهمن انصاری / غزل پُست‌مُدرن

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe