آتنا آمده بود تا «بابا» را ببیند.
دختربچهٔ هفت ساله که از گرانی گوشت و مرغ و اجارهخانه و بیپولی چیزی نمیداند.
دختربچهٔ هفت ساله که از رنجِ «دستفروشی» و عرقریختنهای پدر، چیزی نمیداند.
او فقط میداند که هر روز باید بیاید کنارِ بساطِ دستفروشیِ پدر تا با شیرینزبانیهایش، بابای خسته و رنجکشیده را به فرداهای بهتر، امیدوار کند.
وقتی هم از بازیگوشی و شیرینزبانی خسته میشد، به سمتِ خانه میرفت. حالا نوبتِ خوشمزگی و دلبری برای «مامان» بود. مادری که زیر سیلیهای زمانه؛ خط و چروکِ پیری، خیلی زودتر از معمول، بر سر و صورتش نشسته بود. اما با همهٔ «نداریها»، برای آیندهٔ «تنها داشتهاش» برای آیندهٔ جگرگوشهاش چه برنامهریزیهایی داشت. میخواست هرچه را خود به آن نرسیده بود، برای «خوشمزهٔ شیرینزبانش» مهیا کند: دانشگاه، ازدواج، زندگی در آرامش…
***
دیوِ شهوت، مخلوط در سرشتِ نکبت، در قاموسِ موجودی تُهی از شرافت؛ آن حوالی مشغولِ برنامهریزی برای ارضا شدن بود. برای سیرتِ غرق در لجنِ او، نه سن و سال اهمیتی داشت، نه بازیگوشیهای هفت سالگی، نه شیرینزبانیهای فرشتهٔ آسمانی، نه رنجهای پدر و نه دلخوشیهای مادر. او فقط به «آبِ منی» و خلسهٔ کوتاهمدتِ ارضا شدن میاندیشید.
دخترک با جست و خیزِ کودکانه میرفت تا آغوشِ مادر را برای بارِ هزار و یکم تجربه کند. اما اینبار بهجای مادر، خود را در آغوشِ بدبو و غرق در استرسِ موجودی کثافت، مشاهده کرد…
جیغهای طفلِ معصوم…
اشکهای بیپایان…
آلتِ چندشناکِ یک نرّهخرِ حرامزاده…
تلمبههای مستمر…
و…
ارضا شدن…
آری ارضا شد. تمام شد. این تمامِ آنچیزی بود که ساعتها برایش برنامهریزی کرده بود. حال نوبتِ پشیمانی است؟ فکر نمیکنم. بههرحال، هنوز یک جای کار میلنگید. با این طفلِ نیمهجان چکار باید کرد؟ با این رنگ و روی پریده و ترس و اشک و پاهای خونین، اگر برود که همهکس از این بعدازظهرِ پرهراس، آگاه خواهند شد؟ نه! هنوز آخرین فعل باقیمانده است. باید انجام شود تا پایانِ این تراژدیِ انسانی، کامل شود…
***
ببخش مخاطب. تا همینجا بس است. قلم دیگر توانایی ادامهٔ ماجرا را ندارد…
***
از فردا دیگر پدر نمیداند که با کدام امید و آرزو بساطِ دستفروشیاش را پَهْن کند…
مادرِ بیچاره…
چه میکشد با خاطراتِ بازیگوشیهای شیرینزبانِ خوشمزهاش…
باید فقط تف کرد بر دنیا و تمام متعلقاتش…