“خسته از بهمن و سرمای زمستانی که…” / غزل پُست‌مُدرن / بهمن انصاری

خواستم سبز شوم، ساقه‌ام از ریشه گسست
چَکُّشِ تَلخِ تو کوبید و دل از بیخ شکست

خواستم فحش شوم، دل به دو صد خاطره خورد
خواستم نعره شوم، نعره به حلقم گره خورد

خواستم رود شوم، از تو به دریا برسم
خواستم شعر شوم، با تو به فردا برسم

خواستم سنگ شوم، شاکی و بی‌رحم شوم
بگذرم از تو و فردای تو بی‌سهم شوم

*
تلخم و زندگی‌ام تلخ‌تر از زهرِ تو بود
ترسم از ماندنِ هر خاطره از شهرِ تو بود

تلخم و ترسم از این هجرت و از فاصله‌هاست
ترسم از پاسخِ تلخت به همه مسئله‌هاست

ترسم از مرگِ بهار است، در این بهمن‌ماه
تلخم از بختِ مزخرف، ترسم از آخرِ راه

ترسم از مرگ خودم نیست، تو را می‌ترسم…
از تو و مقصدِ پوچت به کجا… می‌ترسم

*
باز با مقصدِ پوچت، به گناه افتادم
باز هم شعر شدم، باز به چاه افتادم

باز از فرطِ تو، غم با تو و الکل خوردم
باز هم باختم، از یار خودی گل خوردم

باز هم خنده شدم، طعنه به هر اشک زدم
بر تو و بر خود و آینده‌مان… کشک زدم

از تو و رفتنِ تو، لمس شدم، ترسیدم
بی‌تو از سوزِ زمستان همه‌جا لرزیدم

*
خسته از سوزِ زمستان غرق در کینه شدم
سوختم آخر بازی، و قرنطینه شدم

سوختم از تو و از بازیِ تو، وقتی که…
فحش خوردم: «لجن و ساده‌دل و مرتیکه… »

فحش خوردم که تو را با دل و جان خواستمت
قیمتت هیچ نبود، باز گران خواستمت

فحش خوردم که مرا فحشِ بدی، حَقَّم بود
سرنوشتم بد و بیراهِ تو با ماتم بود

*
باز هم یادِ تو و ننگ به لجبازیِ تو
باز هم ضعفِ من و حیله و اخّاذیِ تو

باز کابوسِ شب و وحشت و هر فریادت
کوچِ شیرینِ تو و خودکشیِ فرهادت

خسته از بازیِ تو، خسته از این فاصله‌ها
خسته از بود و نبودت، خسته از مسئله‌ها

خسته از عطرِ تو، پیچیده در این کاشانه
خسته از خاطره‌های تو در این ویرانه

***
خواستم میخ شوم، بنده‌ی چَکُّش باشم
در جنون، نعره‌زنان، بی‌کس و ناخوش باشم

خواستم شعر شوم، از تو و پایانِ تو باز
سوختم، پوسیدم، در تو و زندانِ تو باز

خواستم قهوه شوم، در تَهِ فنجانی که…
خسته از بهمن و سرمای زمستانی که…

خواستم مرگ شوم، سمتِ تو پرواز کنم
خواستم یادِ تو را باز پس‌انداز کنم

 

بهمن انصاری / غزل پُست‌مُدرن

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe