حکیم عمر خیام نیشابوری ، رباعیات 1 تا 50

این کوزه چو من، عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردن او می‌بینی
دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست


هر ذره که در خاک زمینی بوده است
پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است

گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کانهم رخ خوب نازنینی بوده است


گویند کسان بهشت با حور خوش است
من میگویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است


گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولیست خلاف دل در آن نتوان بست

گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست


می لعل مذابست و صراحی کان است
جسم است پیاله و شرابش جان است

آن جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل درو پنهان است


من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت


این کوزه که آبخوارهٔ مزدوریست
از دیدهٔ شاهیست و دل دستوریست

هر کاسهٔ می که بر کف مخموریست
از عارض مستی و لب مستوریست


امروز ترا دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات بجز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست


ماییم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه پر درد شراب

فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب


دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی از کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت


عمریست مرا تیره و کاریست نه راست
محنت همه افزوده و راحت کم و کاست

شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست
ما را ز کس دگر نمیباید خواست


ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست
دریاب که هفته دگر خاک شده‌ست

می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست


می خوردن و شاد بودن آیین من‌لست
فارغ بودن ز کفر و دین، دین من‌لست

گفتم به عروس دهر کابین تو چیست
گفتا دل خرم تو کابین من‌لست


ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی بادهٔ گلرنگ نمی‌باید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست


گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را

تو غره بدان مشو که می می‌نخوری
صد لقمه خوری که می غلام‌ست آن را


هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا


این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت

هر کس سخنی از سر سودا گفتند
زآن روی که هست کس نمی‌داند گفت


در خواب بدم مرا خردمندی گفت
کاز خواب کسی را گل شادی نشکفت

کاری چه کنی که با اجل باشد جفت؟
می خور که به زیر خاک می‌باید خفت


فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت

پیش آر قدح که باده‌نوشان صبوح
آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت


بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دل‌افروز خوش است

از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است


گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است
ور بر تن تو عمر لباسی چست است

در خیمه تن که سایبانی‌ست ترا
هان تکیه مکن که چارمیخش سست است


آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت


می نوش که عمر جاودانی این‌است
خود حاصلت از دور جوانی این‌است

هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این‌است


مهتاب به نور دامن شب بشکافت
می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت

خوش باش و میندیش که مهتاب بسی
اندر سر خاک یک به یک خواهد تافت


چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و بجام باده کن عزم درست

کاین سبزه که امروز تماشاگه توست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست


چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت

آمد به زبان حال در گوشم گفت
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت


چون عهده نمی‌شود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را


اکنون که گل سعادتت پربار است
دست تو ز جام می چرا بیکار است

می‌خور که زمانه دشمنی غدار است
دریافتن روز چنین دشوار است


ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت

می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت


در هر دشتی که لاله‌زاری بوده‌ست
از سرخی خون شهریاری بوده‌ست

هر شاخ بنفشه کز زمین میروید
خالی است که بر رخ نگاری بوده‌ست


نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است


چون لاله به نوروز قدح گیر بدست
با لاله‌رخی اگر تو را فرصت هست

می نوش به خرمی که این چرخ کهن
ناگاه تو را چو خاک گرداند پست


ترکیب پیاله‌ای که درهم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست

چندین سر و پای نازنین از سر و دست
از مهر که پیوست و به کین که شکست


این کهنه رباط را که عالم نام است
و آرامگه ابلق صبح و شام است

بزمی‌است که وامانده صد جمشید است
قصریست که تکیه‌گاه صد بهرام است


دارنده چو ترکیب طبایع آراست
از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست

گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود
ورنیک نیامد این صور عیب کراست


در پرده اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست

جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست


در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست

کس می نزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست


خاکی که به زیر پای هر نادانی است
کفّ صنمیّ و چهرهٔ جانانی است

هر خشت که بر کنگرهٔ ایوانی است
انگشت وزیر یا سر سلطانی است


چون چرخ بکام یک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت

چون باید مرد و آرزوها همه هشت
چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت


ایدل چو زمانه می‌کند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند
زان پیش که سبزه بردمد از خاکت


ای چرخ فلک خرابی از کینه تست
بیدادگری شیوه دیرینه تست

ای خاک اگر سینه تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینه تست


قرآن که مهین‌کلام خوانند آن را
گه‌گاه نه بر دوام خوانند آن را

بر گرد پیاله آیتی هست مقیم
کاندر همه جا مدام خوانند آن را


در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت

هر چند به نزد عامه این باشد زشت
سگ به ز من است اگر برم نام بهشت


این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت

هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامده‌ست و روزی که گذشت


تا چند زنم بروی دریاها خشت
بیزار شدم ز بت‌پرستان کنشت

خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت


چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست بهرچه هست نقصان و شکست

انگار که هرچه هست در عالم نیست
پندار که هرچه نیست در عالم هست


پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است
گردنده فلک نیز بکاری بوده است

هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشم‌نگاری بوده است


برخیز و بیا بتا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما


چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست

هان تا ننهیم جام می از کف دست
در بی‌خبری مرد چه هشیار و چه مست


ترکیب طبایع چو به کام تو دمی است
رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است

با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و نسیمی و غباری و دمی است


 

برای مطالعه آنلاین رباعیات خیام، بر روی هر یک از بخش‌های زیر کلیک بفرمایید:

رباعیات 1 تا 50
رباعیات 51 تا 100
رباعیات 101 تا 150
رباعیات 151 تا 178

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe