رفت از شهری که در آن وصلهیناجور بود
مقصدش در ناکجا، یا انتهای گور بود
رفت، با خود بُرد، یاد و خاطراتِ گند را
رفت و بُرد از یاد، طعمِ گندِ هر لبخند را
فعلهای بیهدف، صبر و شکیبایی، جنون
یک بغل حرفِ نگفته، سُرفههای خشک، خون
شک و تردید و تَبَر، با خویشتن بیگانگی
از جماعت سخت بیزار و جنون، دیوانگی
یک فرارِ لعنتی، یک عُمر از خود تا کجا…
پشتِسر ویرانه و غم، روبرویش ناکجا
یک فرارِ گیج، از اوهام و از شبهای سرد
یک عبورِ سخت، از هر درد و درد و درد و درد
یک تصادف با سیاهی، هیچ در هیچ و سقوط
از عدم تا مستراح، بیتاب مشغولِ هبوط!
دردِ بیدرمان و افکارِ مریضِ اُمَّت و…
یک دلِ بیچاره و بیارزش و بیقیمت و…
رفت از خود با جنون، با قرصها پرواز کرد
یک جنونِ محض را با تیغها آغاز کرد
نعش را با نفرت از خود، پس زد و در خاک شد
بیمحابا در سکوت، از خاطراتت پاک شد
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن