در یک جنونِ سخت، با «سازِ تو» رقصیدم
از فَرطِ تو، کوبیدم این "من" را به هر دیوار
در خونِ خود میخواندم از مرگِ تو اشعاری
مخلوقها در خوابِ غفلت، شعرها بیدار…
در "من"، "تو" و «سازِ تو» بود و شعر و یک حسرت
مخلوقها در پُشتِ در، با چَکُّش و اَرّه
در یک جنونِ سخت، در «سازِ تو» میمُردم…
از فَرطِ تو پوسید، "من" از بیخ، هر ذرّه…
مخلوقها با حیرت از این فعلِ بیهوده
هرشب به «سازِ تو» بدونِ فهم، رقصیدند
در شعلههایت یک "من" و اشعارِ تلخش سوخت
مخلوقها این فعل را هرگز نفهمیدند…
هرگز نفهمیدند، «ساز» از درد میپیچد
هرگز نفهمیدند، خون از شعر لبریز است
در یک جنونِ سخت، "من" در کِرمها پژمُرد
تقویمِ من تبعید در اعماقِ پاییز است
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن