“امضای آخر…” / غزل پُست‌مُدرن / بهمن انصاری

یک اَرّه بین ما،   و "من" از "تو" بُریده…
سوزش بر آن تیغی که بر رگها سُریده…

تُف بر من و امضای آخر، کاش آنروز…
رفتی، ولی عکست شد اینجا، قوز بر قوز

خمیازه و شعرِ گس و چایی… که یخ کرد
دردِ دخول و مَقعَدِ سوزن، که نخ کرد!

بعد از دو سال و بیست روز، هر روز انکار…
هِی یادِ تو، هِی یادِ تو، تکرار تکرار…

شد مَرد -بعد از آن غروب- این بچه، امّا…
عزمِ سَفَر، با توشه‌ای در بُغْچِه، امّا…

قایق شکست و ناکجا پهلو گرفت و…
با "شهریار" و بُغضِ او، "من" خو گرفت و…

حَک کرد، "من" بر هر درختی، نامِ یک زن
مَرهَم کشید بر مَقعَدِ خونینِ سوزن!

خمیازه و شعرِ گس و طعم سکوت و…
در گوشه‌ی سقف اتاقت، عنکبوت و…

با بُغضِ تلخی "شهریار"، عزمِ سفر کرد
یک مَرد، با عکسِ زنی امشب خطر کرد

یک اَرّه بر رگهای خود، تیغی سُرید و…
از هرچه امضا بود، این قایق بُرید و…

بعد از دو سال و بیست روز، خروار خروار
یادِ تو و این بُغْچِه و هِی باز تکرار

یادِ گذشته، باز هم من را نَسَخ کرد
قندان کجاست؟ بیخیال چایی که یخ کرد!

 

بهمن انصاری / غزل پُست‌مُدرن

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe