در بسته شد، من رفتم اما گیج بودی تو
روحت بمُرد، شاید دگر افلیج بودی تو
ماسیده خون در قلب و رگهای چروکیده
این مَردِ بیفردا تو را هرگز نفهمیده
بیمنطق و پوچ و عَبَث، بیهوده و لجباز
با سُرفه، خِلط و خسخس و بلعیدنِ یک راز
رفت و بِبُردم با خودم شعر و دروغش را
در جیب تو بُگذاشتم، فیش حقوقش را
یک نامهی ننوشته، بُغض و حسرتِ هرروز
با باختن، مانوس از دیروز تا امروز
خاموش در عُمقِ نبودنها، ولی شاید…
این مَردِ رفته، تا ابد دیگر نمیآید…
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن